متاسفانه بلا نتونست لبخند خودشو نگه داره و لبخندش به اخم تبدیل شد و این باعث شد بچه ها بترسن. از اون طرف گریک اون صحنه رو دید. جلو اومد و گفت:
- بلا خانوم... این بچه ها اخم دلربای شما رو درک نمیکنن
... بذارین من امتحان کنم.
- دلربا؟... فحش می دادی بهتر از این بود.
- هرچی شما بگین... بذار فک کنم ببینم چه فحشی بدم.
گریک نگاهش به بچه ها افتاد که نگاهشان به دهان گریک بود در نتیجه نگاه گریک به سمت بالا رفت بعد نگاهش به سمت بلا رفت. بلا که از نگاه کردنِ نگاه گریک خسته شد بود با نگاهی عصبانی گفت:
- نگاهت خسته نشد؟
- من نگاهم ورزشکاره... این چیزا خستش نمیکنه.
- فحش چی شد؟
- بچه اینجاست نمیتونم فحش بدم!
- خاک تو سرت.
- واقعا تو منتظر این بودی که من بهت فحش بدم؟
- نه منتظر بودم فحش بدی بعد بکشمت.
- وای چه خشن!
... خب حالا برو کنار تا من امتحان کنم.
- اینا گوش بده نیستن از من گفتن بود.
گریک لبخندی زد و رو به بچه ها گفت:
-
کی پف فیل مجانی می خواد؟
هر کی میخواد با من بیاد!تمامی بچه ها به جز یک نفر با گریک راهی دیدن تئاتر شدن. بلا رو به اون بچه کرد و گفت:
- تو چرا باهاشون نرفتی؟
- چون میخوام با تو بیام.
- واقعا؟
- نه!
بلا رو به آسمون کرد و گفت:
- مرلین اونجایی؟
- آره.
- بگی که اومد!
بلا بچه رو با آوادایی ناقابل راهی مرلین کرد.
- نتونستم بگیرمش.
- الان کجاست پس؟
- بغل یه حوری.
- خب پس جاش خوبه.
بلا از اتوبوس پایین اومد و رو به لرد گفت:
- ببخشید ارباب نهایت تلاشمو کردم.
- اشکال ندارد بلا... اگه موفق می شدی عجیب بود.
دامبلدور رو به لرد کرد و گفت:
- اگه هندی بازیتون تموم شد برید کنار ما می خوایم بریم داخل.
- ما کنار نمی رویم... ناسلامتی ما نقش اول این تئاتر هستیم.
- نقش اول هریه... تو مکملی.
- ما مکملیم؟... اگر ما مکملیم پس تو هم متممی.
مرگخواریون از حاظر جوابی لرد خیلی حال کردن. دامبلدور که این وضعیت رو دید، گفت:
- کچل!
- پیری!
- سفید برفی!
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
-
-
محفلیون و مرگخواریون با چشمانی که داشت از حدقه در میومد دهان دامبلدور و لرد رو دنبال می کردن.
- من لاغریه تورو میبینم فکر می کنم خانه ی ریدل هارو قحطی زده.
- منم شکم تورو میبینم دلیل این قحطی رو می فهمم.
مرگخواریون از این جواب لرد نیز خوششان آمد و شروع کردن به کف زدن.
- دماغتو پیشی خورده.
لرد هیچوقت نمی تونست جواب اینو بده.
- اممم... اممم......
- بیشتر از سه نقطه فکر کردی تو
باختی!
- همیشه سر این موضوع باخت می دهیم.
- خب حالا برین کنار می خوایم رد شیم.
مرگخواریون با سری افتاده تونلی باز کردن و محفلیون با سربلندی تمام از میان اونا رد شدن.
- حالا چی ارباب؟
- بلا... این سوال دارد؟... اونا اول رفتن ولی خب نگفتند ما نمی توانیم بعد از آنها وارد شویم.
- اربابی هستید باهوش و زیرک!
- دوباره این چشم ها... این سو را از جلوی چشمانمان دور کنید.