قوری با لپ های گل انداخته،برای بار سوم از لینی درباره چایی اش پرسید.
- نمی خورین؟ سرد میشه ها!
با هورت کشیده شدن چای توسط لینی،قوری شروع به سوال پرسیدن از مرگخواران کنار لینی کرد .
- چای میل دارین یا قهوه ؟
- یه آیس آمریکانو ی شیرین لطف...
- هیششش...مگه تو فقط یه لیوان آب نمی خواستی ؟
لینی در همین چند ساعت ناچیز هم که شده باید آداب معاشرت را به مرگخواران تازه کار آموزش میداد.
مرگخوار گویند که توجه اش،بی اراده به نیش لینی منعطف شده بود،به قورت دادن آب دهانش قناعت کرد.
- خوب...
تعریف می کردین...
لینی که از هر فرصتی برای تبدیل کردن مرگخواران به میهمانانی متعهد استفاده می کرد،موقع سر کشیدن قلپ دوم انگشت کوچک اش را بالا گرفت،تا آنها طریقه ی متمدنانه چای نوشیدن را یاد بگیرند.
اقلبِ انگشت های کوچک در همان بدو تولد مجبور به رویارویی با واقعیت تلخی به نام کوچکترین انگشت بودن میشوند ، اما انگشت کوچیکه ی لینی فرق می کرد! او با آگاهی بر این موضوع که از باقی انگشت کوچیکه های دیگر هم کوچک تر است ، پا به این دنیا گذاشته بود.
با این حال کوچک بودن نمی توانست روی باقی استعداد های انگشت کوچیکه سرپوش بگذارد.
اوهم می توانست مانند دیگر اعضای بدن لینی حرفش را به کرسی بنشاند.
-پیسس...پیسس... حلقه!
انگشت حلقه که یک دور دور دسته ی اسکان پیچیده شده بود به انگشت کوچیکه نگاه کرد.
-ها؟
-اون دور دورا رو میبینی؟ یه دریاچهست!
میتونیم به جای چایی خوردن تو این گرما ، آبتنی کنیم!
حلقه رو به انگشت وسط که در میانه ی چایی خورون خواب رفته بود کرد و با دادش اورا بیدار کرد .
-کوچیکه میگه اون دوردورا یه دریاچه هست!
و به همین منوال...
-اشاره!
اشاره!
اون دوردورا یه دریاچهست!
-شصت...با توام...میدونستی اون دوردورا یه دریاچه هست؟
در آخر شصت هم که گردن کلفت ترینشان بود ، رو کرد به مغز لینی.
-اوهوی مغز... اون دوردورا رو میبینی؟..آره... همونجا...اونجا یه دریاچهست!
لینی از چای خوردن دست کشید و با انگشت های استکان به دستش به محوطه آبی رنگی در دوردست ها اشاره کرد .
-اون دوردورا یه دریاچه هست؟
قوری به طرف زاویه انگشتان لینی برگشت .
-اونو میگی؟ آره! دریاچه ی خوبی ام هس...
-مامانی!
لینی ناگهان احساس کرد استکانِ درون دستانش میلرزد.
- چرا دروغ می گی مامانی؟
همه میدونن اون فقط یه سرابه! واسه همینم هست که کوسه هاش تو خشکی زندگ...
- دروغغغ!؟
بچه بد!.. ببخشیدا...پسرم معمولا اینقد بی ادب نیست! این حرفارو از اون اسکلته یاد گرفتی درست میگم؟ از اولم میدونستم دایره واژگانش پر از بد آموزیه...
چشمان مینیاتوری لینی گرد شد.
-اسکلت؟
-آره... اونم داشت می دویید به همونجایی که شما اشاره کردی!