نسیم سرد زمستانی در محوطه هاگوارتز می وزید و موج های آرامی را بر سطح دریاچه پدید می آورد. خورشید به زیبایی در آسمان صاف و بی ابر در حال درخشندگی بود. چندین متر آنطرف تر در کنار دریاچه و در سایه درختی بزرگ آرامگاه سپیدی قرار داشت که غبار زیادی سطح آن را پوشانده بود. آرامگاهی که همچنان در گوشه ای از خاک هاگوارتز روز به روز کهنه تر میشد و هویت ِ مرد ِ درون آن رو به فراموشی می رفت...
تاریخ مث یه صفحه روبروت میاد ... می خوای داد بزنی اما صدات دیگه در نمیاد
خوب شد که امروز دیگه نیستی .... نیستی و بدبختی و فلاکت و ببینی
اصالت و سفیدی مرد و امروز فقط یه شعاره ... بی غیرتی امروز مرسومه رو بورِس رو کاره
خوب شد نیستی و ببینی چه خفتیه ... امروز بی رگ و اخته شدن نعمتیه
تو رو کشتن و قهرمان شدی، کف زدن از ما ... تو رو جون خودت از ما بیشتر از این نخواه
کیلومترها آنطرف تر ، قزوین !در محیطی باز و وسیع آلبوس سوروس پاتر در حالی که کلاه ِ سفید رنگی بر روی سرش دیده میشد و وسیله ای فلزی را در دست گرفته بود با نیشخند به جمعیت چشم دوخته بود. ویولت پرسید:
-آسپ این چیه تو دستت؟
-کلنگ!
با پیگیری های بابام و حرف زدن با چند تا بنگاه املاک بالاخره زمینو خریدم. الانم جمع شدیم کلنگ رو بزنیم. هرمیون نقشه رو بیار!
هرمیون از بین جمعیت بیرون آمد و در حالی که کاغذی لوله ای را از ردایش بیرون می آورد به آسپ داد و گفت:
-بخش پایینی قلعه یکم سختی داره ولی بقیه اش با جادو حل میشه. خیلی روش کار کردم تا خوب از آب در بیاد ... اهم ... دقیق و مهندسی! :دی
آسپ یک ابرویش را بالا آورد اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند صدای فریادی از دوردست به گوش رسید و توجه همه را به خود جلب کرد. مرد کوتوله ای در حالی که تبری بلند تر از قدش ! در دست گرفته بود با تمام سرعت به آسپ نزدیک میشد و فریاد زنان میگفت:
-آآآآآآآآآآی ... بگیرید این آدمو! بگیرید شیطانو! بکشیدش!
ملت:
کوتوله به آسپ رسید و تبر را بالا برد اما قبل از آنکه بتواند حرکتی بکند آسپ آهی کشید و گفت: برو بخواب باب. اینم فکر کرده هیتلره!
و کلنگ را بالا برد و زد تو سرش و باعث شد کوتوله تا کمر تو زمین فرو بره و وقتی با تشویق جمعیت روبرو شد ضربه دیگری به سر مرد زد که طرف به کل در زمین ناپدید شد.
آسپ به آن بخش زمین اشاره کرد و ادامه داد:
-اینجا یونجه بکارید و هر روز بهش آب بدید. وقتی رشد کرد و بزرگ شد بدید بزهای آبرفورث بخورن تا یکم قوت بگیرن حداقل این بشر بی خاصیت از دنیا نره.
سپس نگاه دیگری به نقشه انداخت و با هیجان گفت: خب شروع می کنیم. بکوبید!