wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: شنبه 4 خرداد 1398 12:07
تاریخ عضویت: 1397/05/22
تولد نقش: 1397/06/05
آخرین ورود: شنبه 24 آبان 1404 00:12
از: این سو، به اون سو!
پست‌ها: 562
آفلاین
-برو بیرون راب! زیر پله از اون طرفه!

لرد سیاه با کلافگی انگشت اشاره اش را به طرف در گرفت. اما با دیدن جمعیت مرگخوارانش که آنجا تجمع کرده بودند و لبخندهای مسخره ای به لب داشتند، فورا روی تخت خوابش پرید و چشمانش را بست.
-خُر و همینطور پُف! ما خوابیم.

مرگخواران از توانایی فوق العاده لرد سیاه برای سریع به خواب رفتن، شوکه شدند. ولی باید قبل از عمیق شدن خوابشان، لرد را بیدار می کردند.
-اربااااااااااااااااااب!
-سول!

لرد سیاه همچنان خواب بود.
لینی بدون ایجاد صدای ویز ویز، بال زد و رفت کنار تخت لرد سیاه.
-ارباب میشه اولین شب روح بودنم رو کنارم باشین؟ من تا حالا روح نبودم. استرس دارم.
-به ما ربطی نداره پیکس. می تونی بری و افرادی که خوابن رو بترسونی!

خواب لرد سیاه کم کم عمیق میشد.
-ارباب، پس اجازه بدین من کنارتون بمونم.

لرد سیاه فورا از جایش پرید و نشست.
-خیر! فورا اتاق ما رو ترک کن ریس. انقدر هم به ما نچسب.

مرگخواران موفق شدند.
لرد سیاه بیدار شد. اکنون بیدار نگه داشتنش مهمترین مسئله بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: شنبه 4 خرداد 1398 00:55
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
لرد ولدمورت قصد هر کاری رو می کرد باعث می شد که مرگخوار ها نگران و نگران تر بشن.
-خواب ارباب؟
-بله خواب، مشکل داری؟ جرات داری مشکل داشته باش تا از زبان آویزانت کنم.
-نه ارباب مشکلی نداریم! غلط بکنیم مشکل داشته باشم ارباب!

لرد به سمت اتاق خوابش حرکت کرد...چند قدمی برداشت.

مرگخوارا باید جلوی لرد رو می گرفتن تا بتونن فکر کنن که خواب چه مشکلی می تونه براشون داشته باشه.

-هی رابستن...برو ارباب رو معطل کن تا ما کمی فکر کنیم!

رابستن بهترین شخص برای معطل کردن ارباب بود.
-اربااااب!
-چیه راب؟
-ارباب تا حالا به این فکر کردن شدین که اگه "الف" من رو نگفتن شین، رب شدن می شم؟ ارباب رب دوست داشتن می کنین؟

لرد ولدمورت رب خیلی دوست داشت ولی وقتی حرف رابستن رو شنید از هرچی رب بود بدش اومد.
-نه فکر نکردیم...رب هم دوست نداریم...حالا برو کنار می خواهیم برویم و بخوابیم.

رابستن نباید می رفت کنار، رابستن باید اربابش رو معطل می کرد.

در اون سمت ماجرا مرگخوارا هم داشتن لیستی از خطرات خواب می نوشتن.
-اگه وسط خواب غلط بزنن و از تخت بیفتن چی؟
-بیشتر سکته ی ها قلبی در خواب بوده!
-اگه تو خواب راه برن و یهو از پنجره ی اتاقشون بیافتن چی؟

مرگخوارا خطرات زیادی رو نوشتن و همگی به این نتیجه رسیدن که خواب هم برای اربابشون خطرناکه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: شنبه 4 خرداد 1398 00:37
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: یکشنبه 18 آبان 1404 15:18
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
-بعدش مثلا جلوی من از هری تعریف کن! اصلا دیوونه می شم. یا همین هرمیون دندون گرازی مو وحشتناک! همچین چیز جالبی نیست ولی دیگه همین گیرم اومده دیگه. سعی کن به خودت علاقمندش کنی ببین چه بلایی سرم میاد. بعد این کک و مکامو می بینی؟ اینا رو با چوب دستی فشار بدی از اون ور سرم می زنه بیرون. زیرشون خالیه...

رون می گفت و کریس تند و تند یادداشت می کرد. این اطلاعات بالاخره روزی به دردشان می خورد.

مدتی بعد، رون را مرخص کرد.

-بعدی!

هری پاتر در مقابل کریس نشست.
-خب...ببین...مورد اول پدر و مادره. هر حرفی درمورد پدر و مادر بزنی من زیر و رو می شم. بعدش اگه جلوی من حتی ذره ای به کسی بیشتر از من توجه بشه قاط می زنم. همیشه باید کانون توجهات من باشم...

کریس نوشت و نوشت و پرونده ای قطور از نقاط ضعف محفلی ها بدست آورد!

-خب...این حله. الان من یه مشکل خاص دارم که براش احتیاج به راه حل دارم.

محفلی ها شروع به بالا و پایین پریدن کردند.

-من بگم؟ من من...
-خواهش می کنم. این یکیو من بگم...
-من بیشتر معجون خوردم. راه حل من بیشتر حل می کنه.

کریس مشکلش را عنوان کرد.
-ما الان شرایط جنگ نداریم. چیکار کنیم که محفلیا برن و چهار روز دیگه برگردن؟

-به پروفسور بگین لطفا برای حمله، چهار روز دیگه مراجعه کنید.

کریس این یکی را یادداشت نکرد.
-همین؟ لطفا رو هم حتما باید بگم؟ لازمه؟

و به سمت دامبلدور رفت.
-جناب ریش دراز...شما ممکنه تشریف ببرین و چهار روز دیگه برای حمله برگردین؟ ما الان اصلا روحیات جنگیدن نداریم. الان مایلیم چایی بنوشیم و موسیقی کلاسیک گوش کنیم. مرلین رو چه دیدین؟ شاید همینا روی ما تاثیر گذاشت و جادوگرانی بس سفید شدیم!

آغوش همیشه باز دامبلدور باز تر شد.
-چرا که نه فرزند تاریکی...یک رهبر باید در میدان جنگ هم با وجدان و مهربان باشه و شرایط رو درک کنه. ما می ریم!

مرگخواران و محفلی ها در هوش و درایت این رهبر، انگشت حیرت به دهان گرفته بودند!
کریس حتی "لطفا" را هم نگفته بود...و چند دقیقه بعد، خانه ریدل ها خالی از هر نوع جادوگر سفید و فرزند روشنایی شده بود.

سکوتی ترسناک فضای خانه را در بر گرفته بود.

-سکوت شد...ما خوابمان گرفت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 23:28
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
همه مرگخوارا شروع کردن به عرض خونه ی ریدل ها رو تی کردن و فکر کردن!

-فرزندان تاریکی، طی کنید نه تی!

مرگخوارا فکر کردن که الان جلوی محفلیا ضایع شدن و اربابشون ازشون ناامید می شه...ولی اینطور نشد.

-به تو چه ارتباطی داره...یاران ما مثل شما ها نیستند که...کاری هستند! یاران ما به کارتان ادامه بدهید تا چشمانشان در بیاید!

مرگخوارا همیشه پشتوانه داشتن.

مرگخوارا تی کردن و فکر کردن.
همه مرگخوارا تو دلشون فکر می کردن به جز کریس!
-تو می تونی کریس...تو باید یه فکری کنی تا خودتو نشون بدی...تو باید یه راهی پیدا کنی که محفلیا رو بدون جادو، شکنجه بدی...تو باید یه راه حل پیدا کنی.

رون که به کریس خیلی نزدیک بود، داشت حرفای کریس به خودشو می شنید.

-راه حل اینم نمی دونی؟ این که خیلی معلومه...نگا من خیلی قلقکی هستم، منو قلقلک بدی از هر شکنجه ای بدتره برام، هری...
-فرزندم؟ چرا اینا رو بهش می گی؟
-پروف دست خودم نیست...نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم که اینا رو بهش نگم...خب داشتم می گفتم...

انگار که معجون هکتور عوارض جانبی هم داشته.

رون کلی راه حل جلوی پای کریس گذاشت!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1398/3/3 23:47:45
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1398/3/3 23:49:12
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 22:59
تاریخ عضویت: 1393/04/24
تولد نقش: 1393/04/28
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
- من حس میکنم برای هر مشکلی راه حلی دارم!
- ما قبلا هم راه حل داشتیم فرزندانم. عشق راه حل همه ی مشکلاته!
- نه پروفسور من حس میکنم هر مشکلی پیش روم باشه میونم حل کنم. تمام مسائل ریاضی الان قابل حلن. من جواب همشونو بلدم.

کمی اون سو تر هکتور داشت زیر نگاه سنگین لرد و مرگخوار ها له میشد.
- هک؟
- بله ارباب؟
- معجونت درست عمل کرد؟
- بله ارباب!
- چرا الان و تو این موقعیت باید معجونت درست عمل کنه؟
- ارباب مگه قبلا درست عمل نمی کردن؟
- چرا هک! قطعا درست عمل می کردن. خب یارانمون. ما منتظریم. خودتون دست به عمل میزنید یا خودمون دست به عمل بزنیم؟

مرگخوار ها عمرا نمیخواستن لردشون دست به عمل بزنه. باید فکری به حال محفلی هایی می کردن که حالا راه حل پیدا کن هم شده بودن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 22:40
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
هکتور چند ثانیه فکر کرد.
- ولی من اینارو برای شما درست کردم...

لحنش غمگین بود. به نظر میرسید بلاتریکس، محبت رو در قلب هکتور کشته باشه و احساساتش رو جریحه دار کرده باشه.
هکتور با همون لحن غمگین و مظلوم گفت:
- اصلا دیگه معجونای خوب خوب براتون درست نمیکنم... هععی... قدر نمیدونید که...
- آخییی... فرزند تاریکی... اصلا بیا بغل خودم که با نیرو عشق قلب شکسته ت رو دوباره پیوند بزنم.
- فرصت طلبو ببینا. هکتور، سریعا معجون رو میریزی توی حلقشون تا ما تاثیرات زیباش رو مشاهده کنیم.
- ارباب، راستشو بخواید... فقط یک شیشه معجون دارم!
- بقیه شونو چیکار کردی؟ همیشه توی کفش و جوراب و درزای ردات هم چندتا بطری داشتی که!

فنریر با اشاره بلاتریکس سریع رفت تا هکتور رو بازرسی بدنی بکنه.
بعد از چند دقیقه، فنریر تعداد زیادی پاتیل در سایزهای متفاوت، چندتا شیشه مواد اولیه، سه تا ملاقه، و یک بطری معجون "راه حل پیدا کن در شرایط خاص" رو پیدا کرد.

- نفری یک قاشق هم براشون کافیه ارباب.
- همین الان از خودت در آوردی؟
- نه ارباب، تضمینیه. همه شون بعد از خوردن یک قاشق از این معجون شروع میکنن در شرایط خاص راه حل پیدا میکنن.

و به این ترتیب، هکتور با نظارت بلاتریکس شروع کرد به پر کردن ملاقه هاش و فرو کردن اونا به حلق محفلیا...

- من که حس خاصی ندارم.

رون گفت. که البته با لبخند ملیح هکتور مواجه شد.

- حس میکنی... حس میکنی!

و رون کم کم حس کرد، همینطور بقیه محفلیا!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 22:22
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
از 2-4-4 ، 1-4-4 مونده بود.

مرگخوارا شده بودن یه تیمی که یکی از کلیدی ترین مهره هاشونو نداشتن. اونا از یه چیز هم محروم بودن...جادو!

فنریر در خط حمله تنها مونده بود

-دستپاچه نشو فنریر! ما می تونیم.
-چی نشم؟
-دستپاچه!

فنریر وقتی اسم حالتشو فهمید، یه نگاه به حالتش کرد و آب دهنش راه افتاد...خیلی هم راه افتاد!
وقتی فنریر با آب دهنش کف زمین رو مزین کرد، محفلیون یکی پس از دیگری سر خوردن و افتادن روی زمین!

-بالاخره به درد خوردی فنریر!

مرگخوارا باورشون نمی شد که به همین راحتی تونسته بودن جلوی محفلی ها رو بگیرن.
دور محفلی ها حلقه زدن ولی متوجه شدن که یه جایی از حلقه خالیه!

-نترسین من اینجام...بانز همیشه در حلقه!

بلاتریکس و مورچه ی ملکه ی نامیرا، از جاشون بلند شدن.

-رابستن برو چوب دستی هاشونو بگیر.

رابستن همیشه دوست داشت که مفید باشه، برای همین بدون اینکه چیزی بگه قبول کرد و همه ی چوب دستی هارو جمع کرد.

-یاران ما شکنجشان دهید، جگرمان کمی حال بیاید.

مرگخوارا حالا باید دنبال راهی غیر جادویی برای شکنجه پیدا می کردن...همه شروع کردن به فکر کردن!

-یاران ما، چرا فکر می کنید؟ اگر شکنجه نمی دهید خودمان دست به کار شویم و به همه آواداکداورا تقدیم کنیم!

مرگخوارا باید سریع راه حلی پیدا می کردن!

-معجون "راه حل پیدا کن در شرایط خاص" بدم؟

بلا فکری به ذهنش رسید.
-به ما نده...به اونا بده!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 21:49
تاریخ عضویت: 1396/07/18
تولد نقش: 1396/07/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 15:26
از: زير سايه لرد سياه
پست‌ها: 828
آفلاین
بلاتریکس قابلمه اش را سر جایش محکم و با طنابی دور سرش ثابتش کرد، چنگالش را برداشت و به سمت ملکه رفت.
-حواست باشه... با اقتدار صبحت می‌کنی... فهمیدی؟

به نظر فهمیده بود.
بلاتریکس او را برداشت، یقه فنریر را هم گرفت و به دنبال خود کشید.
-هی... می‌خوام در رو باز کنم. با فرهنگ باشین... مثل جنگ زده ها نپرید تو... وایسید تا دعوتتون کنیم تو. فهمیدید؟

جوابی نیامد. شاید بلاتریکس انتظار بی‌جایی داشت.
نگاهی به فنریر کرد و “یک، دو، سه” گویان، در را باز کرد.
محفلیان برای یک دقیقه... حتی شاید سی ثانیه فرهنگ خود را حفظ کردند.
درست زمانی که ملکه گلویش را صاف کرد تا جمله‌اش را ادا کند...

-حمله!

به همراه بلاتریکس زیر جمعیت محفلیونی که فرهنگشان ته کشیده بود له شد... البته متاسفانه نمرد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 20:50
تاریخ عضویت: 1397/05/28
تولد نقش: 1397/08/03
آخرین ورود: یکشنبه 31 شهریور 1398 22:38
از: زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
پست‌ها: 458
آفلاین
-من میگم!من میگم!من میگم!من میگم!

کریس دستش را بلند کرد و این جمله را گفت و به شکل عجیبی صدایش خود به خود اکو گرفت.

-تو غلط میکنی!

اما بلاتریکس حتی با صدای اکودار کریس هم تحت تاثیر قرار نگرفت.
-هی هرچی میشه خودشو میندازه وسط،قرار شد وایسی پیش ارباب!

کریس که ضایع شده بود پیش بانز و ارباب برگشت.

-من میگم!

سو داوطلب شده بود،همه مرگخواران سرشان را به نشانه تایید تکان دادند،سو برای گفتن آن جمله هیچ مشکلی نداشت.

-چی میگی سول؟

سکوت در خانه ریدل برقرار شد،سو سرش را آرام آرام سمت لرد...

-تام در رو برای دشمنان با عشقت باز نمیک...
-اه!بذار دو دیقه سکوت غالب باشه صحنه دراماتیک شه ریشو!

بلی،سو سرش را آرام آرام به سمت لرد چرخاند.
-ارباب میخوایم بگیم که...بگیم که بدون چوبدستی بجنگیم،مثلا برای حمایت از ماگلا.

لرد چند دقیقه سکوت کرد،دامبلدور هم از بیرون سر و صدایی نکرد تا صحنه زیباتر شود.
-هرکس از یاران ما این جمله را به زبان آورد،حکم مرگ و سپس اخراج خودش را امضا کرده است!
-ارباب وقتی میمیریم چجوری بعدش اخراجمون میکنین؟

با ابرو انداختن بلاتریکس فنریر به سمت مرگخوار مذکور رفت و او را درون اتاقی برد،سپس تنها و بدون مرگخوار مذکور از اتاق بیرون آمد.مرگخواران شکست میخوردند،محفلی ها از جادو استفاده میکردند و لرد در خطر جانی قرار میگرفت،این پایان بازی بود.

-من میگم ای لشکریانم!

مورچه ی ملکه بالاخره داشت مفید واقع میشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 3 خرداد 1398 20:27
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
مرگخوارا نمی‌دونستن اشاره به گرسنگی محفلیا چه معنی‌ای می‌تونست داشته باشه. یعنی اونا واقعا انتظار داشتن امر حمله و شام رو با هم انجام بدن؟

هرچی که بود فعلا اهمیتی نداشت! چون یه عالمه محفلیِ چوبدستی به دست که هر لحظه ممکن بود جادویی کنن پشت در وایساده بودن و چیزی نمونده بود پاشنه درو از جا بکنن.

- زودباشین دیگه! نکنه انتظار دارین خودمون درو باز کنیم؟ رون فرزندم، یه آلوهومورا بزن این درو باز کن بریم تو.

با شنیدن این حرف نفس تمام مرگخوارا تو سینه حبس می‌شه. جادو؟ اونم پشت در خونه ریدل؟

لینی بعنوان یه ریونکلاوی باهوش و فرهیخته، رو به بلا که برای مذاکره همراه فنریر جلو قرار گرفته بود پیشنهاد می‌ده:
- بگو ما می‌خوایم برای اولین بار تو عمرمون با ماگلا هم‌دردی کنیم و مث اونا بجنگیم، چوبدستیاشونو بذارن کنار. محفلین هم‌دردی با ماگل بشنون ذوق نمی‌کنن؟

بلاتریکس با چهره‌ای خموده به لینی نگاه می‌کنه.
- من عمرا همچین حرفی بزنم!
- به خاطر ارباب بلا؟

دست رو نقطه ضعف بدی می‌ذارن! بلاتریکس یقه فنرو می‌گیره و به جلو پرتاب می‌کنه.
- تو بگو!
- این با این آبی که از دهنش جاریه که اگه چیزی بگه هرچی مذاکره هستو به فنا می‌ده!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟