- پسرم... خب اینکار که خیلی خیلی طول می کشه! یعنی می خوای تمام کلمات دنیا رو در کمترین ساعت بهش یاد بدی؟!
آرتور هم متفکرانه سرش را تکان داد!
- خب... توی ماهواره رو که دیدین؟
ناگهان چهره ی پروفسور مثل گچ سفید شد!
- فرزندم... حیایی گفتن! شرمی گفتن! منو ماهواره؟ آخه پسرم اون تبلیغا چیه؟ مرلینو خوش نمیاد! اصلا اگر هم ماهواره داشته باشم، دلم نمیاد ازش استفاده کنم! خودم اول بالا میارم... بعدش مرلین بیامرز میشم!
- پروف! مرلین نکنه! منظورم که اون تبلیغای چرت و پرت نیست که! مرلین گناه میدهه! اصلا ما نوه داریم. غیر از اون، مالی رو چی میگین؟ اگر بفهمه که من دوباره از وسایل مشنگا استفاده کردم و این تبلیغا رو می بینم، دیگه اینجا نیستم!
به هر حال... یه تبلیغ شنیدم که میگه آموزش زبان در سی ساعت! اگه اون بتونه، چرا من نتونم؟ اصن او پول میگیره برای اَپِش...
- اَپ چیه فرزندم؟ برنامه!
- همون! برای برنامش پول می گیره، برای من مجانیه اصلا!
دامبلدور نگاهی متعجب به او می اندازد. او فکر هایی برای محفل داشت. اما اگر همه ی محفلی ها مثل آرتور بودند... دیگر امیدی برای به عمل در آوردن آن فکر ها و آرزو ها نبود!
- پسرم... اونا کلی وقت گذاشتن که برنامه رو ساختن! غیر از اون، مگه دکتر نگفته به مالی خانوم زودتر باید روح پیوند بزنیم؟ مگه نمی خوای زودتر کارا انجام بشه؟ پس نصیحتی دارم!
او گلویش را صاف کرد. اگرچه موضوع خیلی زیادی نبود. اما به دلیل پروفسور بودنش، باید آن را به نوعی کِش دار می کرد!
- ببین فرزند روشنایی... در روزگار های قدیمی، همه زناشون رو خیلی تحویل نمی گرفتن و فکر می کردن که اونا اصلا آدم نیست و فکر ندارن!
آرتور مشتاقانه به حرف های پروفسورش گوش می کرد!
- اما روزی شد فرزندم! که... یه مسئله ای توی یه روستایی پیش اومد و خیلی هم حیاتی بود!
- چه مسئله ای پروف؟
- چیزه... فرزندم! تو به اصل قضیه توجه کن! خب بخاطر اینکه خیلی مهم بود، همه شب ها و روز ها، مردم به اون فکر می کردند. حتی زن ها! اما خب اونا رو که تحویل نمی گرفتن! بالاخره پادشاه اون روستا...
- مگه روستا پادشاه داره پروف؟
- دِ فرزند! داستانو گوش کن!
بالاخره پادشاه اون روستا خیلی عصبانی شده بود که هیچکس نتونسته بود یه مشاوره بهش بده که مشکل اساسی اون روستا رو حل کنن! اما خودش زن داشت.
- چه شکلی بود؟!
پروفسور به حرف او توجهی نکرد و بقیه حرفش را ادامه داد!
-بالاخره زنش یه فکر خیلی خوب به ذهنش اومده بود. و با زور و اصرار، پادشاه رو راضی کرده بود که بهش بگه! وقتی گفت، پادشاه می خواست از خوشحالی مرلین بیامرز بشه. و البته شد! اما قبلش دستور داد که اون کار زنشو انجام بدن! و بعدش دستور داد که اگر کسی زنش رو تحویل نگرفت، میاد تو خوابش و اونم مرلین بیامرز می کنه. بعد از اون اتفاق... همه زناشون رو تحویل گرفتن و از هوش سرشارشون استفاده کردن.
آرتور مغزش را به کار انداخت. اما مثل اینکه روحی مثل روح کنارش، مانع چرخش چرخ دنده های مغزش شده بود!
- خب پروف... این الان چه ربطی به قضیه ی ما داشت؟
پروفسور انقدر اعصابش خرد شده بود که تصمیم گرفت تمام عالمان جهان را _ چه مشنگ، چه غیر مشنگ_ پیش محفلی ها جمع کند که به آنها علم بیاموزند!
- پسرم! این یعنی بعضی مواقع زنا فکرشون بهتر از مردا کار می کنه! این روح بالاخره که می خواد به مالی پیوند بخوره! بهتره که از الان باهاش آشنا بشه! الان وقتشه که این روحرو به مالی نشون بدیم. شاید اون تونست کاری برای سوادش بکنه!
- آخه مالی از نظر روحی بهم خورده!
- مطمئن باش اگه این روحو ببینه، حالش خوب میشه!
حالا بیا بریم!
و هر دو با روح، به طرف خانه ی ویزلی ها حرکت کردند!