هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۲

آرامينتا ملی فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۱ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
از خانه شماره12 میدان گریمولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
آرامینتا نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود و آپارات کرد.
پاق!!
مقر لرد سیاه در مقابلش ظاهر شد،به نرمی حرکت میکرد که ناگهان بلا عین تسترالی جلویش ظاهر شد:تو کی هستی و چرا اینجا اومدی؟؟
آرامینتا مغرورانه گفت:من آرامینتا ملی فلوا هستم اومدم تا به ارتش شکست ناپذیر ارباب بزرگ بپیوندم.
بلا خندید:تو؟؟؟این بلک های لعنتی تمامی ندارند؟؟؟
آرامین با بی اعتنایی گفت:میخوام اربابو ببینم.
بلا با نفرت نگاهی کرد:همینجا بمون به ارباب خبر میدم!
آرامین منتظر شد....
لحظاتی بعد بلا آمد:دنبال من بیا!
بلاخره آرامینتا به محضر لرد رسید در زد و وارد شد.
تعظیم بلندی کرد
-بلند شو!کی هستی و چرا اینجایی؟
-خدمتگزار کوچک شما آرامینتا ملی فلوا هستم ارباب.مایلم اگر شما این افتخار رو به من بدید بقیه عمرم رو صرف خدمت به شما کنم!
لرد پوزخندی زد:
-چه چاپلوس
سکوت آرامینتا محتاطانه بود!
لرد دستور داد:بیا جلو!!
به آرامی جلو رفت و زانو زد:سرورم!
-چطور وفاداریتو به من ثابت میکنی؟؟
-هر جور که ارباب دستور بدن...من حاضرم جونم رو بارها برای ارباب بدم
-کروشیو
درد وجودش را پر کرده بود اما همچنان زانو زده بود
بلاخره لرد طلسم را برداشت:خوبه...برای شروع بد نیست.دستت....
آرامینتا دست چپش را جلو برد.
لحظه ای بعد سوزش غیر قابل تحملی در آن جاری شد که اشک را در چشمانش جمع کرد.
ولی خوشحال بود حالا یک مرگخوار شده بود خادم لرد سیاه.....


بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرحم به هر زخم است .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲

ویکتوریا ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
از گودریک هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
تنها چیزی که خیالش را تقریبا آسوده میکرد، حضور مادرش در ارتش مرگخواران بوود. اما نمیدانست با او چگونه برخورد میکنند. نفس عمیقی کشید یک بار دیگر لباس هایش را چک کرد.
خم شد و رز سیاهی را به موهایش زد. هیچ اطمینانی به پذیرفته شدنش وجود نداشت! با ترس و لرز غیب شد. و در محوطه خانه ریدل ظاهر شد... زانوی لرزانش را محکم به زمین فشرد و جلو رفت
با دیدن دافنه ارام جلو رفت
ببخشید...
دافته به او خیره شد
ویکتوریا نفس عمیقی کشید
من اومدم وفاداریمو به لردسیاه تقدیم کنم
دافته لبخند شومی زد
با من بیا
ویکتوریا با دقت به همه جا خیره شد
اما دافنه او را به سمت تالاری از شیشه سیاه راند
و در زد
سرورم؟؟ کسی اینجاست که میخواد وفاداریشو ثابت کنه
لرد سری تکان داد و ویکتوریا وارد شده و تعظیم کرد
سرورم؟؟؟؟
تو کی هستی؟؟
ویکتوریا ویزلی؟؟
ی محفلی؟؟؟
اوه نه بین اونا ب دنیا اومدم اما تابع مادرم هستم. من از اینکه یک ویزلی هستم شرم دارم
لرد خندید
بله ....این باید ثابت شه اما فعلا به جرم ویزلی بودنت...کروشیو!!!!!
ویکتوریا به خود پیچید اما انتظارش را داشت
نمیدانست چقدر گذشته بود ک ناله ای کرد
سرورم..تمنا میکنم!!!
لرد خندید
کافیه؟؟؟
ویکتوریا خس خس کرد
هر جی ارباب صلاح بدونن
لرد خندید و طلسم را برداشت
بیا جلو
ویکتوریا به سختی جلو خزید و جلوی لرد سجده کرد
لرد فرمان داد
بازوت!!!
بازوی چپت را جلو داد
- مورس مودر
ویکتوریا از شدت درد از هوش رفت
اما به ارزویش رسیده بود


ریموس ویکتوریا را روی زمین انداخت.
- تو برای کی کار میکنی؟
هریت با پوزخندی سکوت کرد. مهم نبود چقدر شکنجه اش کنند،او نباید جواب میداد. باید تا جای امکان طول میکشید.پس از دو ساعت دردی متفاوت را در ساعد چپش حس کرد. سوزش نشان شوم.خندید
- من به سرورم خدمت میکنم.
صدای فریاد پرسی به گوش رسید
- گنجینه دزدیده شده.
ویکتوریا خندید
- زنده باد لرد سیاه


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۱

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
دو تا نون بدون آرد لطفا

جادوگر نانوا با بی حوصلگی سرش را تکان داد.سه نان از داخل تنور بیرون کشید و جلوی مشتری گذاشت:دو سیکل و سه نات.
مشتری:خیلی ازتون ممنونم.
نانوا برای اولین بار در طی آن روز سرش را بلند کرد و به چهره مشتریش نگاه کرد.اخم روی صورتش کم کم پاک شد و جایش را به ترس و وحشت داد.
نانوا:کراب؟وینسنت کراب؟ش...ش...شمایین؟یه مرگخوار؟خواهش میکنم...من زن و بچه دارم.
کراب که هنوز داخل جیبهایش به دنبال سه نات میگشت دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت:هی، لازم نیست بترسی.من فقط اومدم دو تا نون بگیرم.
بغض نانوا ترکید و با صدای بلند زد زیر گریه:پسر من تازه ازدواج کرده.من میخوام نوه هامو ببینم.ازتون خواهش میکنم منو نکشین.
کراب که هنوز موفق یافتن پول خرد نشده بود شروع به گشتن جیب شلوارش کرد و گفت:چی داری میگی؟ساکت باش.توجه همه رو جلب میکنی.گفتم که.فقط اومدم سه تا نون بگیرم...نه نه...دوتا!کجاست این کیسه پول خرد لعنتی؟:vay:
نانوا که قصد بی خیال شدن نداشت صدایش را بلندتر کرد.
نانوا:جناب کراب، کشتن من برای شما چه فایده ای داره؟من نه محفلی هستم نه اطلاعاتی دارم.فقط یه نانوای ساده هستم.حاضرم نان یک سال خانه ریدلو تامین کنم.کافیه که منو نکشین.

کراب کم کم داشت نگران میشد.زیر لب گفت:حالا یه بار ما نخواستیم ترسناک به نظر برسیم اینطوری شلوغش کردی.حتی تو هاگوارتزم کسی از من نمیترسید.من فقط دو تا نون برای صبحانه میخوام.حالا خفه میشی یا خفت کنم؟
صدای فریاد نانوا توجه همه را جلب کرد:یا مرلین مقدس.شما قصد دارین منو خفه کنین؟حداقل به روش همیشگی آواداکداورا میزدین که موقع مردن با کلاس تر به نظر برسم.
کراب قصد جواب دادن داشت ولی صدای بلندگوهای جادویی در فضای اطرافش پخش شد.

مرگخوار وینسنت کراب.شما محاصره شدین.فورا چوب دستیتونو روی زمین بذارین.دستهاتونو روی سرتون بذارین و روی زمین دراز بکشین.شما حق گرفتن وکیل ندارین.حق ندارین سکوت کنین.هر چی بگین یا نگین علیهتون استفاده میشه و از این حرفا.شما خجالت نمیکشین کله سحر قصد جون یه جادوگر زحمتکش رو کردین؟

کراب بالاخره سه نات را پیدا کرده بود.ولی دیگر خیلی دیر شده بود.در حالیکه دستهایش روی سرش بود روی زمین دراز کشید و زمزمه کرد:ای بابا، من فقط دو تا نون میخواستم!برای صبحانه!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۸/۲۹ ۱:۱۸:۴۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۱

پنه لوپه كلير واترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۳۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 300
آفلاین
سال چهارم تحصیلم در هاگوارتز بود، یه روز تنهایی کنار دریاچه نشسته بودم و داشتم یه آهنگ قشنگ میخوندم، که یکی بهم گفت سلام!!!

روم رو برگردوندم و دیدم پرسی ویزلیه ( پرسی جون )، منم بهش سلام کردم و داشتیم ادامه ی آهنگ رو با همیدیگه میخوندیم که یه دفه ای اسنیپ کنارمون ظاهر شد و گفت: بانو کلیر واتر بیرون مودن تا این وقته شب در محوطه مدرسه غیرقانونیه، ده امتیاز از راونکلاو کم میکنم و همچنین شما آقای ویزلی بیست امتیاز هم از گریفندور چون که شما ارشد گروهید.

منم که اعصابم از دست اسنیپ خرد شده بود، بهش گفتم: باشه پرفسور هرچقدر که میخواید کم کنید، ولی میشه الآن زحمتتون رو کم کنید؟؟؟

اسنیپ که این شکلی شده بود گفت: اوه خانم کلیر واتر میبینم که رفتار ویزلی ها روی شما تاثیر بسزایی گذاشه و به خاطر همین هم ده امتیاز دیگه از راونکلاو کم میکنم...

پرسی عصبی شد و میخواست جوابشو بده، من نزاشتم و به اسنیپ یه طلسم له وي كورپوس( وردي كه باعث مي شود شخص از مچ پا آويزان شود)، براش فرستادم( البته اصلا دوست نداشتما). و بعد ها پنجاه امتیاز دیگه از راونکلاو کم شد...


ما تشنگان قدرتیم نه شیفتگان خدمت


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱

آندرومدا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۸
از ماست که بر ماست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 252
آفلاین
مطمئنا دلتنگ می شد .
چگونه می توانست از خانواده ای که 2 سال نزد آنها زندگی کرده بود دل بکند ؟! غرق در خاطراتش شده بود که متوجه شد فلور ، مدتی تکانش میداده است .
- آندرو ؟ آندرو ؟ آندرو ؟!
- بله فلور ؟ کاری داشتی ؟!
- خوبی تو ؟! میگم ... ، مطمئنی میخوای بری ؟! خواهش میکنم ازت ! محض رضای سالازار نرو !
- فلور ! چند دفعه ما با هم حرف زده باشیم خوبه ؟نمیتونم بمونم ! خواهش میکنم شرایطم رو درک کن !
- باشه آندرو ، فقط گفتم ...، گفتم ...، گفتم شاید نظرت عوض شده باشه . هر وقت حاضر شدی بیا کنار شومینه ، بچه ها میخوان باهات خداحافظی کنن .
- باشه ، ولی میخوام اول با ارباب صحبت کنم . وقتی بر گشتم میام برای خداحافظی .
- باشه ، پس تا بعد .

خانه ی ریدل ها :

مسیر آشنای همیشگی را طی کرد .
وقتی به پشت در اتاق لرد رسید، تردید کرد. پس از مکث کوتاهی ، تردید را نادیده گرفت و در زد.

- وارد شو .

به فضای مخوف و تاریک همیشگی وارد شد. لرد سیاه، مانند همیشه ، پشت میز نشسته بود و به صندلی چرمی اش تکیه زده بود. در سمت چپ میز سبدی قرار داشت که در آن ماری خوابیده بود .

- دوشیزه بلک! اینوقت از روز ، اینجا چی میخوای؟

مانند همیشه ، موهای پشت گردنش از ترس راست سیخ شده بود و جرأت نداشت به اربابش نگاه کند ، اما دریافت که اگر بیش از این درنگ کند ، کروشیو های لرد امانش نخواهد داد . پس چند قدم به جلو رفت و بادگاری را روی میز لرد گذاشت و به جایش باز گشت.

- ار... باب! میخواستم ازتون مرخصی بگیرم . برای مدتی میخوام از اینجا برم .
- چه مدت ؟
- 10 ماه، تقریبا.
- خزانه ها رو به اتمامه. مرخصی داده شد، اما بدون حقوق و مزایا.
- یک خواهش دیگه هم ازتون داشتم . من میرم ارباب ، اما خواهش میکنم شما نرید !
- کروشیو ، چطور جرأت میکنی حقی رو که برای خودت قائل میشی ، از اربابت صلب کنی ؟ ارباب خودش میدونه چه کار بکنه و چه کار ، نه . مرخصی !

پس از تعظیم کوتاهی ،از اتاق خارج شد و به سمت تالار آبی، به راه افتاد .

کنار شومینه :

فلور ، از گریه ، چشم هایش قرمز بود. تری، برای دلداری دادن به فلور، سعی داشت شیرینی خامه ای بزرگی را در دهان او بچپاند. لودو ، روی مبلی نشسته بود و به تلاش تری نگاه می کرد. بقیه ی اعضا، هر کدام گوشه ای ایستاده بودند و به آندرومدا و چمدانی که کنارش بود، نگاه می کردند .

وزیر : مطمئنی که میخوای بری ، دختر جان ؟!
- میدونی که دلم نمیخواد ! اما مجبورم وزیر ، مجبور !
- خن ، فقط میخواستم بگم هر وقت خواستی ، میتونی برگردی. این جا، همیشه جایی برای تو هست!
- مطمئن باش که برمی گردم! اوه، فلور! محض رضای سالازار بس کن ! گفتم که برمی گردم! راستی ، تا یادم نرفته! یادگاری شما هم روی میزمه . همممم ...، بهتره برم دیگه! تابعد!

سپس به سمت در ورودی تالار به راه افتاد و آنجا را، با هق هق های فلور ترک کرد!


.............................


پ.ن.

THE END !


Only Raven

هر کسی به اصل خود باز می‌گردد...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
_ نه ، بیل من حتی یک ثانیه دیگه هم این خونرو تحمل نمی کنم ، می تونی بعدا به من ملحق شی .

پس از فریاد زدن این جملات به درون اتاق دویدم ، صورتم از اشک خیس بود ؛ باورم نمی شد که این جوری مالی منو جلوی همه تحقیر کرده .

با عصبانیت اشکامو پاک کردم ، زندگی با مالی توی یه خونه امکان نداشت چمدونمو به سرعت آماده کردم و به طرف در خونه رفتم تا از شر مالی و تمام افراد این خانواده خلاص بشم .

_ فلور وایسا . کجا میری تو که جاییو نداری .

به سرعت برگشتم و بیلو با نگاهم میخ کوب کردم .

_ دارم میرم به جایی که خیلی وقت پیش باید می رفتم .

بیل پرسید : کجا ؟! خونه مادر پدرت ؟! چه جوری می خوای یه شبه ویزا بگیری برای آپارات ؟!

جوابشو ندادم و به راه افتادم . وقتی بالاخره بعد از نگاهای پر نفرت و حسادت مالی ، به در رسیدم بیل آخرین تلاششو کرد .

_ فلور، لطفا . به خاطر من ...

این حرفش نرمم کرد ، جوری که حتی حاضر بودم برگردم توی اتاق با بیل اما صورت مالی و پوزخند ویزلیا و دو سه تا محفلیه تو اتاق منو به خودم اورد ، به آرومی به بیل نزدیک شدم ، بوسه ی کوچکی به گونش زدم و گفتم : بیل تو همیشه توی قلب من می مونی ، اما تصمیم من به این راحتیا عوض نمی شه .

بیل که فهمیده بود مبارزرو باخته پرسید : فقط بگو کجا میری ؟

لبخندی زدم و گفتم : اگه زنده بودم منو تو ارتشی می بینی که تنها دوای درد منه .

و از در بیرون رفتم ، لحظه ای از حس خوب آزادی لذت بردم سپس به خانه ی ریدل آپارات کردم .


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
کودک بود ، طفل بود .
پسرک مو قرمز از رول نویسی هیچ نمیدانست ، به گروهایی رفت ، برای اولین بار در عمرش چت کرد ، از دوستان خوبی که پیدا کرده بود رول نویسی یاد گرفت ، ولی باز بوقی بود ، میگذارم پای کودک بودنش .
سر مسائلی بلاک شد . رفت . . . رفت. . . و رفت. . .

با شناسه ای جدید بازگشت ، نوجوان شده بود و قدر بزرگتر ، اینبار یکی از شخصیت های بزرگ گریف بود، رول نویسی اش بهتر شده ود ولی باز هم بوقی بود ، می گذارمش پای تینج بودنش . کار کرد ، با شوخی و مسخره بازی پست میزد ، برای اولین بار در عمرش ناظر شد ، آن هم یک انجمن خصوصی .
یکی از دوستهای پر ادعایش برگشت ، با پا در میانی و جلو انداختن رفقای مشترک خانه و کاشانه اش را گرفت .
دیگر نمی توانست با آن شخصیت بماند ، رفت و در جبهه ی کاملا مخالف قبلش بازگشت .
بزرگتر شده بود ، با تجربه تر شده بود ، متوجه شده بود که نباید سر هرچیزی ناراحت بشود ،دوستان تازه ای یافت و عاشق رنگ جدیدی شده بود . پست میزد ، زول می نوشت ، با همان شیطنت سابق ، نمی دانم پیشرفت داشت یا نه ولی دوباره ناظر شد ، مدتی از شخصیتش فردی با مزه تولید کرد ، آنتونین او را "بابالرد" خطاب می کرد ، خوشحال و راحت بود با این دوستان جدید و این گروه خوب .

و اکنون با آرامشی بی وصف و خوشحالی فراوان به آینده اش نگاه می کند . . .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
چون به هاگزمید رسیدیم ، از برهنگی و عاجزی به دیوانگان آزکابان ماننده بودیم و سه ماه بود موی سر بازنکرده بودیم و می خواستم که در گرمابه رَوم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و دوستم هریک لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما.

گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد ؟ پاتیلکی بود که شامکی در آن می پزاندم ، بفروختم و از بهای آن گالیونی چند،سیاه، در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دَمَکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود بازکنیم .

چون آن گالیونها را پیش نهادم ، در ما نگریست ؛ پنداشت که ما دیوانه ایم . گفت :

-« بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون می آیند .»

و نگذاشت که ما به گرمابه در رَویم . از آنجا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم .
ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می نگریستیم و مکاری از ماسی پولی خارجکی می خواست ، و هیچ چاره ندانستیم .
ولی شنیده بودمی که ولدمورت امروز به هاگزمید بآمده و این بود فرصتی خوب تا ما هم به گرد او آییم و هم فرصتی بیابیم که شوخمان را آخر باز کنیم .

با آخرین ورق های مانده و مرکب خشک شده ، رقعه بنوشتم و هرگونه که بود آن را به لردسیاه رساندمی .
در حال دیدم که چهل گالیون بر ما فرستاد تا با آن به حمام رویم و جامه ای نو بر تن کنیم و روز بعد به مجلس لرد وزیر شدیم .
مردی بود لاغر و کچل و در عین حال ادیب و فاضل و بارز .

ما را به نزدیک خویش باز گرفت و مرا در بغل و گفت :

- « آیا از این خواسته ات مطمئن می بودی.»

و علامت مثبت مرا از سر بگرفتی .

پس آستینم را بالا زدی و چوب دستی را به طرف دست عریان من بگرفت .

نوری بدیدم سبز رنگ و سپس احساسی خوش و بوی زندگی تازه .


با تلخیص،خاطرات ناصر ژوزف مرگخوارانی


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
یک روز در خانه نیشسته بودیم ، یَک دفعه دیدم تیلیفون زنگ زد ، تیلیفونَ برداشتم گفتم "کیسه؟"
گفت دیوید کاپرفیلد هَسه.
گفتم دیوید با من چه کّار داری؟ گفت : بیا اینجا یه خورده به من جادو یاد بده می خوام مجسمه آزادی رو غیب کنم .

تیلیفونه قطع کردم سریع خودم را رساندم پیشَ دیوید .
گفتم : سلام ، گَسَ رها به کاره هو؟
دیوید هم گفت : هو .
گفتم : مجسمه آزادی غیب کاره سانامنتو به کاری ییلاخا گوتزا؟

دیوید یَک نیگاه بهم کرد و گفت : چَرا مثل آدم سخن نَمی گویی؟
گفتم : فکر کردم خارجی بیدی خواستم باهات خراجکی صحبت کنم ، بهت گفته بیدم که مگه فشفشه نبیدی؟

گفت : هو ، ولی اینیکی پای آبروم در میون بید ، جان ننه جانت یه کاری کن که بتانم غیبش کنم .

ادنکی تفکر کردم ، سپس تامل کردم و در آخر بفهمستم که کافی نیست ، بنابراین به سمت مرلینگاه در برفتم که کمی فکر کنم .
بعد از ساعاتی از مرلینگاه خارج شدم و پیش دیوید رفتم .

- دیوید فهمیدم ، تو ورو جلوی سین ، ادا در بیار که مثلا داری موجسمه غیب مَکنی ، منم این پشت وای میستم و واقعا غیب مَکنم ، نظرت چیه؟ گَسَ به کاره؟

دیوید خوشحال شد و گفت : هو به کاره.

ساعاتی بعد من پشت موجسمو ایستاده بیدم و دیوید همین که شروع کرد به ادا در آوردن مو هم غیبش وکردم، دوباره با علامت او ظارهش کردم .

و اینگونه بید دفترچه ی دروغها ببخشید خاطرات عزیز مو موجسمه آزادی رو غیبیدم .




از خاطرات دوشنبه ، یک مرگ خوار شپلخ شده


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۳۵ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۱

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
از لینی بپرسید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
خاطرات هوگو آبدارچی

یک روز در ابدارخانه ی ریدل نشسته بودم و از پنجره رو به بیرون انجا گیس و گیس کشی ریگول و لودو را تماشا میکردم و تخمه میشکاندم که ناگهان سوزشی را روی علامت مرگخواری ام احساس کردم.
سراسیمه به اتاق لرد رفتم.کنار در ایستادم و در زدم.
تق تق تق تق.
-بیــــــــــــــــــــا
از صدای کشدار ارباب خیلی تعجب کردم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم
ارباب:
من :
بعد از مدتی که بخود اومدم گفتم : ارباب کاری داشتین؟
ارباب درحالی که کمرش رو لیف میزد گفت: اره داشتم زود برو واسه من یک نوشیدنی خنک بیار.
-اخه ارباب من بلد نیستم.
-بیار
-باشه.
و از اتاق به سوی آبدارخانه رفتم.
ناگهان فکری به سرم زد.سریع یک چای درست کردم و ریختم تو لیوان.بعد یکم شکر و آبلیمو بهش زدم و چهار تا یخ انداختم توش و برای ارباب بردم.
در اتاقو زدم و وارد شدم.
ارباب که حالا از وان بیرون اومده بود.و حوله به تن کرده بود جلوی نور افتاب وایساده بود.
-ارباب؟چرا جلوی نور خورشید واسادین؟پوستتون میسوزه ها.
-میخوام موهام خشک بشه اشکالی داره؟
-خب چرا افتاب؟بیاین خودم با سشوار خشکش میکنم.
- :vay: تو کی میخوای بفهمی که من مو ندارم؟
-پس چرا جلوی افتاب واسادین؟
- حالا بگو بیبنم نوشدینیو اوردی؟
-اره ارباب بفرماین.
-هوووووورت هووورت.چقد بدمزس.هوووووووووووووورت.این نوشیدنیه بیخود اسمش چیه؟هووووووووووورت
-ارباب اسم نداره
-چی؟
-ینی منظورم بود اسمش ice tea هست
-هووووورت.به هر حال خیلی بیخوده.ولی میشه بازم برام بیاری؟



و اینگونه بود که ice tea اختراع شد


همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.