خسته شده بود .
از مطرود بودن خسته شده بود . از یکدندگی و لجبازی خسته شده بود . حال که فکرش را می کرد تد ارزش طرد شده از خانواده را نداشت .
چند سالی بود در این فکر بود اما اگر خانواده اش او را می دیدند قطعا زنده نمی ماند . زیرا آخرین روزی که آن ها را دیده بود خواهر بزرگترش به او گفته بود :
_ خواهر خون لجنی دوست من ! اگه روزی دوباره ببینمت مطمئن باش اون روز ، روز آخر زندگیت خواهد بود !
و ار آن روز به بعد هرگز آن ها را ندیده بود .
می خواست دوباره پیش خانواده اش برگردد . دلش برای روز هایی که همراه با بلاتریکس و نارسیسا به هاگوارتز می رفتند تنگ شده بود . دلش برای دعواهایشان تنگ شده بود . برای رنگ آبی تالارشان ، برای عقابی که سوال می پرسید ، حتی برای روح خرابکار هاگوارتز ، پیوز ، دلش تنگ شده بود .
اما آن روز که بلا به دیدنش آمد ، فهمید هنوز هم راه برگشت هست .
فلش بک :آن روز صبح ، بعد از رفتن تد به سر کار ، صدای در زدن بلند شد .
او به طرف در رفت و آن را باز کرد که با صحنه ی عجیبی رو به رو شد :
زنی قد بلند ، با مو های سیاه مجعد و صورتی سفید و بی روح پست در ایستاده بود .
_ اوه ! خدای من ! بلا ؟!
_ می بینم که بعد از 16 سال هنوز خواهرتو به یاد داری خون لجنی دوست ! ازم دعوت نمی کنی به داخل خونت بیام ؟
_ اممم .. . اوه حتما ! بیا تو !
و آن هنگام بود که خواهرش موضوع را به او گفت :
_ لرد سیاه من رو پیش تو فرستاده . او می دونست که تو دوست داری دوباره پیش خانوادت برگردی . تو میتونی پیش ما برگردی اما باید بهای سنگینی به خاطرش بپردازی .
_ اوه ! هر چی باشه انجام میدم !
_ لرد سیاه میدونه که تا چند روز دیگه که کله زخمی 17 ساله میشه ، قراره اون رو جا به جا کنن . و همچنین میدونه که یکی از جاهای که ممکنه آورده بشه خونه ی توست و تو اطلاعاتی در این باره داری . او از تو میخواد چند تا کار براش انجام بدی تا به جمع ما بپیوندی :
1. اطلاعاتت در این زمینه رو تحوبل ارباب بدی .
2. شوهر خون لجنیت رو بکشی .
3. کله زخمی رو براش ببری .
.... و این گونه بود که اولین ماموریت او آغاز شد
آوردن پسر برگزیده