آلبوس نگاهشو از روي هري به ولدي ميندازه و چوبدستيشو به حالت آماده باش نگه ميداره ...
- ببین تام ... من فقط اومدم که یه چیز رو ازت بگیرم اونم...
آلبوس متوجه شد که وجدانش اجازه نمی ده دو نفر دیگه رو فدای یه نفر کنه و لی بعد از ده دقیقه فکر جملش رو درست کرد:
-...اونم تامبالیه منتها با حمید کوچولو باشه که حوصلش سر نره!!!
حمید که به درد تو نمی خوره بزار تامبالی باهاش بازی کنه
ارباب ولدمورت کبیر یک سری قاه قاه پر ابهت می کنه و بعد هم یه پوزخند خبیثانه می زنه و خیلی خبیثانه لو نمی ده که تامبالی اونجا نیست
:
- می بینی پاتر؟ دومبول فکر می کنه اینبار هم شانس میاری!!! ولی ایندفعه دیگه هیچ شانسی نداری ! اون دو تا بوق کوچیک هم شانسی ندارن! مگه اینکه این دومبول بتونه منو بکشه!
دامبل لبخند می زنه و گارد می گیره و با دست چپش ارباب رو فرا می خونه که یعنی بیا بجنگ!
ارباب هم در اون طرف وایساده تا کاتای دومبول رو ارزیابی کنه! بعد از سی و پنج دقیقه ارباب یه خمیازه ی خیلی خووووشگل
می کشه و با لحن خسته ای از دومبول می پرسه :
تمریناتت تموم شد؟ میای بجنگیم؟
- ایهین!
ارباب یه طلسم می فرسته دومبول یکی دیگه ارباب یکی دومبول یکی ... همینطور ادامه پیدا می کنه این قضایا و تا آخر این پست هم تموم نمی شه!
زمان رد و بدل طلسم ها:
مرگخوارها کم کم حوصلشون سر می ره و هر کدوم یکی از محفلی ها رو انتخاب می کنن و اونها هم مشغول طلسم بازی می شن!!!
آناکین هم سریع جسیکا پاتر رو شوت می کنه اون طرف و می ره که مراقب حمید کوچولو باشه!
--------------------------------------------------
- حمییییییییییید؟
- تبرکه!
- بچه ها صدا از سمت چپ میاد زود باشین!
آناکین - بلیز و ایگور می رن به طرف چپ و توی اتاقهای کثیف و پر از تار عنکبوت رو نگاه می کنن بلکه حمید کوچولو رو پیدا کنن!
***
- ساک ساک !!!
- حمید جان چی می گی عزیزم مگه داریم بازی می کنیم؟
- یه خانومه که خوشگل بود اسمش هم مشخصا چو بود گفت برم قایم شم! ساک ساک
-
خوب من می گم بهترین فرصته که بریم مهد کودم ! منتها یه ریونی می خوایم! بلیز؟ تو می ری دنبال مک؟
- برو بابا تو مثلا معاون لرد سیاهی می ریم اونجا رو میریزیم به هم!!!
داخل ویرانه ی مهد کودک:
- کدوم اینا تامبالیه؟ کجا رو بگردیم؟
- ایگور ناگهان (ناگهان!!!) باهوش می شه و به فکر آشپز خونه ی مهد کودک میفته!!!
- ایناهاش بچه ها داره کالباس می خوره
اینا چیه به خورد بچه ها می دن
- تامبالی بیا دست عمو رو بگیر که بریم !
- من کولی می خوام
کمی اونطرف تر همون زمان:
- مکی ؟ صدای این هری داره اعصابمو خورد می کنه! یجوری دلداریش بده دیگه!!!
چو تا می شنوه که راهب داره به مکی چی می گه ادی رو ول می کنه و خودشو می رسونه به راهب! ادی هم با خوشحالی می ره برای خودش بچرخه در همین میان هری می بینه که آلبوس در خطره و دوباره خودش رو مهم احساس می کنه و از پشت میفته رو ارباب مکی هم که چشم آناکین رو دور دیده سریع می پره هری رو نجات می ده شنل ارباب رو هم از سفدی پاک می کنه! بعد هم خودشو می رسونه به هری که دوباره جای زخمش تیر کشیده داره روی زمین قل می خوره و اشک می ریزه! عینکش هم خورد می شه!!! (لازم به ذکره که چو خیلی در این صحنه کیف می کنه!
)
دومبول که روحیه گرفته بوده ار این حرکت انتحاری هری یه طلسم دیگه می فرسته طرف ارباب ولی در این فرصت راهب با عشق
می پره جلوی ارباب و خودش رو فدا می کنه
ارباب هم یه طلسم می فرسته که انتقام بگیره که یهو...