هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲:۲۱ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ارباب هم یه طلسم می فرسته که انتقام بگیره که یهو...
مکی میپره رو دامبلی و طلسم هم صاف میخوره به پشمای مک و کاملا محو میشه
- گمشو از جلو چشام مک پشم... طلسممو به باد دادی
مکی که میبینه حسابی ضایع بازی در آورده سرشو میکنه تو پشماش و فلنگ رو میبنده. دامبولی قهرمان هم که موقعیت رو مناسب دیده چوبش رو بلند میکنه تو هوا میچرخونه که کار ولدیو تموم کنه اما یهو آناکین و بقیه که رفته بودن مهد کودک میان تو
- ارباب ببین بالاخره تامبالی رو گیر آوردیم
- تامبالی! عزیز مامان! الانه نجاتت می دم جیگر.
اما دامبولی که حسابی هیجان زده شده طلسمو میفرسته طرف آناکین
- موچ خدا...
- نداشتیم ها داری جر میزنی
- نخیرهم من موچم، نباید از جاتون تکون بخورین تا من این طلسمو جاخالی بدم
آناکین جاخالی میده و میره جلو لپ دامبول رو هم بوس میکنه و بعد همه ادامه میدن
- ای داد بیداد...بچه کجا رفتی؟ من موچ بودم ها نباید حرکت میکردی
تامبالی از فرست استفاده کرده بود و رفته بود بغل ولدی
- عمو ولدی تو چرا کچلی؟
- بابات کچله من یه کمی کم موام. همش هم تقصیر اون اسنیپ بوگندوه که روغن مو تقلبی بهم فروخت
- عمو میذاری کله تو ماچ کنم
تامبالی کله ولدی رو ماچ میکنه اما ول نمیکنه همونطور میچسبه به کله ولدی
- بچه بیا پایین این ارزشی بازیا چیه جلو مردم؟ زشته، اونوقت میگن مادرش تربیتش نکرده
- چیکار بچه داری بذار کله رو بوس کنه، مگه حسودی آخه؟
- بیا عزیزم، بیا بغل من، بیا با ریشای مامان بازی کن، آفرین تامبالی گل بیا برات شیرموز آوردم ها
برادر حمید تا اسم شیرموز رو میشنوه به یاد ارزشهای گذشته میفته و میپره بغل دامبول و با ریشاش بازی میکنه
- عمو به منم شیرموز میدی؟
- نه عمو از اون بهتر، بهت اردنگی میدم
دامبولی برادر حمید رو شوت میکنه وسط پشمای مکی که یه بار تو عمرش مثل بچه آدم نشسته بوده یه گوشه.
- نه انگاری باید برم پشمامو مدل تیفوسی بزنم تا اینا دست از سرم بر دارن. آخه چرا هرچی آشغاله میندازین تو پشمای من


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۳:۱۶:۲۰

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
آلبوس نگاهشو از روي هري به ولدي ميندازه و چوبدستيشو به حالت آماده باش نگه ميداره ...


- ببین تام ... من فقط اومدم که یه چیز رو ازت بگیرم اونم...
آلبوس متوجه شد که وجدانش اجازه نمی ده دو نفر دیگه رو فدای یه نفر کنه و لی بعد از ده دقیقه فکر جملش رو درست کرد:
-...اونم تامبالیه منتها با حمید کوچولو باشه که حوصلش سر نره!!!
حمید که به درد تو نمی خوره بزار تامبالی باهاش بازی کنه

ارباب ولدمورت کبیر یک سری قاه قاه پر ابهت می کنه و بعد هم یه پوزخند خبیثانه می زنه و خیلی خبیثانه لو نمی ده که تامبالی اونجا نیست :
- می بینی پاتر؟ دومبول فکر می کنه اینبار هم شانس میاری!!! ولی ایندفعه دیگه هیچ شانسی نداری ! اون دو تا بوق کوچیک هم شانسی ندارن! مگه اینکه این دومبول بتونه منو بکشه!

دامبل لبخند می زنه و گارد می گیره و با دست چپش ارباب رو فرا می خونه که یعنی بیا بجنگ!
ارباب هم در اون طرف وایساده تا کاتای دومبول رو ارزیابی کنه! بعد از سی و پنج دقیقه ارباب یه خمیازه ی خیلی خووووشگل می کشه و با لحن خسته ای از دومبول می پرسه :
تمریناتت تموم شد؟ میای بجنگیم؟
- ایهین!
ارباب یه طلسم می فرسته دومبول یکی دیگه ارباب یکی دومبول یکی ... همینطور ادامه پیدا می کنه این قضایا و تا آخر این پست هم تموم نمی شه!

زمان رد و بدل طلسم ها:
مرگخوارها کم کم حوصلشون سر می ره و هر کدوم یکی از محفلی ها رو انتخاب می کنن و اونها هم مشغول طلسم بازی می شن!!!
آناکین هم سریع جسیکا پاتر رو شوت می کنه اون طرف و می ره که مراقب حمید کوچولو باشه!

--------------------------------------------------
- حمییییییییییید؟
- تبرکه!
- بچه ها صدا از سمت چپ میاد زود باشین!
آناکین - بلیز و ایگور می رن به طرف چپ و توی اتاقهای کثیف و پر از تار عنکبوت رو نگاه می کنن بلکه حمید کوچولو رو پیدا کنن!

***
- ساک ساک !!!
- حمید جان چی می گی عزیزم مگه داریم بازی می کنیم؟
- یه خانومه که خوشگل بود اسمش هم مشخصا چو بود گفت برم قایم شم! ساک ساک
- خوب من می گم بهترین فرصته که بریم مهد کودم ! منتها یه ریونی می خوایم! بلیز؟ تو می ری دنبال مک؟

- برو بابا تو مثلا معاون لرد سیاهی می ریم اونجا رو میریزیم به هم!!!

داخل ویرانه ی مهد کودک:
- کدوم اینا تامبالیه؟ کجا رو بگردیم؟
- ایگور ناگهان (ناگهان!!!) باهوش می شه و به فکر آشپز خونه ی مهد کودک میفته!!!

- ایناهاش بچه ها داره کالباس می خوره اینا چیه به خورد بچه ها می دن
- تامبالی بیا دست عمو رو بگیر که بریم !
- من کولی می خوام



کمی اونطرف تر همون زمان:

- مکی ؟ صدای این هری داره اعصابمو خورد می کنه! یجوری دلداریش بده دیگه!!!
چو تا می شنوه که راهب داره به مکی چی می گه ادی رو ول می کنه و خودشو می رسونه به راهب! ادی هم با خوشحالی می ره برای خودش بچرخه در همین میان هری می بینه که آلبوس در خطره و دوباره خودش رو مهم احساس می کنه و از پشت میفته رو ارباب مکی هم که چشم آناکین رو دور دیده سریع می پره هری رو نجات می ده شنل ارباب رو هم از سفدی پاک می کنه! بعد هم خودشو می رسونه به هری که دوباره جای زخمش تیر کشیده داره روی زمین قل می خوره و اشک می ریزه! عینکش هم خورد می شه!!! (لازم به ذکره که چو خیلی در این صحنه کیف می کنه! )
دومبول که روحیه گرفته بوده ار این حرکت انتحاری هری یه طلسم دیگه می فرسته طرف ارباب ولی در این فرصت راهب با عشق می پره جلوی ارباب و خودش رو فدا می کنه

ارباب هم یه طلسم می فرسته که انتقام بگیره که یهو...


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۱۵:۰۵
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۲۵:۴۵
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱:۴۸:۰۱

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


پستي بس ارزشي !!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
حميد كوچولو كه اين صحنه رو ميبينه تحت تكثير(تحت تاثير!) قرار ميگيره و خودشو از چنگال مرگخوارا رها ميكنه! تصوير اسلوموشن ميشه ... حميد از توي بينيش دود ميزنه بيرون، غاره تارزاني ميزنه، به سمت آناكين حمله ور ميشه و ميپره تو جيبش! از اونجايي كه جيب آناكين خيلي كوچيك بوده دوربين خبرساز ما نميتونه بره توي اون مكان تاريك ... پس بقيه ماجرا رو از زبون حميد كوچولو بشنويم:
-آره ... پريدم تو! تاريك و نمناك بود از همه طرف بهم فشار وارد ميشد! داشتم مچاله ميشدم كه يه سوراخ رو ته جيب يافتم! شيرجه زدم و از جيب اومدم بيرون! اونجا يكم روشنتر بود! اطرافمو نگاه كردم و يه آقاي ترسناك ديدم! عمو جون خيلي خشن بود از ترس بيهوش شدم و ديگه هيچي نفهميدم ...

***فلاش بك-بعد از اينكه حميد بيهوش شده، از پاچه آناكين ميفته بيرون***
هري كه ميبينه اين بچه خودشو فدا كرده عشق درونش به جوش ميياد و ياد ستمهاي مرگخوارا ميفته! ولي اين عشق درونش به بيراهه ميره ... !(امان از عشق و عاشق و لاو و اين سوسول بازيا!!)
هري ميشينه رو زمين و ميگه: نه من رو بكشين ولي با جيني جونم كاري نداشته باشين! اوهو اوهه ...
آناكين كه نصف موهاش كنده شده بود ميگه: بچه مگه خودت عروسك نداري؟(بر وزن مگه خودت خوار مادر نداري) چرا موهاي منو ميكشي همش؟
ادي: اِ ... اين همون آقا مشهورست؟

ناگهان در باز ميشه و نگاه همه مرگخوارا به طرف در برميگرده! همه كه انتظار طوفان و بارون رو داشتن وقتي با برفي مواجه ميشن كه همه جا رو سفيد كرده بود؛ كلي ذوق ميكنن! مك بدو بدو ميره برف بازي كنه كه يه دفعه آلبوس ميياد تو و همه متوجه ميشن اين برف نبوده، بل(بلكه!) ريش دومبوله كه كل در رو گرفته بود!!
مك سريع برميگرده و ميپره بغل ادي! ادي هم كه طاقت اينهمه محبت رو نداشته دست مك رو ميگيره و دوتايي ميرن اتاق پشتي!

آلبوس جلوتر ميياد و پشت سر اون اعضاي محفل صف ميكشن! عقبتر از اونا هم تعدادي بچه چهار تا هفت ساله، با نشانهاي ارتش وايت تورنادو در حال آماده باش بودن! از اونطرف هم مرگخوارا ميرن و پشت ولدي نظم ميگيرن و هري بين اين معركه هنوز روي زمين نشسته و داره گريه ميكنه!
ولدي: آلبوس! خوب شد اومدي ... حالا با وجود اين پسر(به هري اشاره ميكنه!) ما ميتونيم اين جريان رو به كلي تمومش كنيم ...
آلبوس نگاهشو از روي هري به ولدي ميندازه و چوبدستيشو به حالت آماده باش نگه ميداره ...


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
و از شدت احساس خلاء و پوچی و ناامیدی، گرز رو بالا میاره تا بر مغز سرش بکوبونه...ناگهان جیب حمید کوچولو شکافته میشه و ادی بطرز مجهولی بیرون میپره!!

ملت:

پنج تا پای مک با دیدن ادی نیروی فوق العاده ای پیدا میکنن و پنج تایی با هم بهمراه مک و پشماش و گرز معلوم الحال میپرن بغل ادی..فوقع ما وقع....
ادی:


یدفعه در اتاق باز میشه... و در بک گراند هوای بارونی و رعد و برق و اینجور چیزا، زخم روی صورت یه پسر لاغر در حال موت برق میزنه!!!

ملت مرگخوار به استثنای مک و ادی تا هری پاتر، آن اعجوبه قرن!! رو میبینن به دست و پا میفتن و سعی میکنن لای شمشیرا و چاقوها قایم بشن!!

هری: به من گفتن هورکراکس ولدی همونی که یا مال ریونکلاو بود یا مال گریفندور!! اینجاست...پس کوش!!!

در همین حال مک که هنوز وجود هری رو متوجه نشده به دلایل مجهول گرزو پرت میکنه طرف در و هری درجا از حال میره!!!
مرگخوارا لحظاتی در کف این حرکت انتحاری میمونن، بعد تازه یادشون میفته چرا اومده بودن به اتاق و میریزن رو حمید کوچولو...حمید کوچولو از طغیان این همه احساسات فشارش میفته و بیهوش میشه!!

ملت برمیدارن حمیدو ببندن به تخت شکنجه که هری چون خیلی قوی بوده و میتونسته عشق بورزه و مرگخوارا نمیتونستن و چی و چی و چی در عرض ایکی ثانیه بهوش میاد و در راستای اهداف قهرمان بازی شیرجه میزنه طرف آنی مونی و شروع میکنه به کندن موهاش!!!

---------------------------------------------------
ببخشید بد شد...خواستم یخورده به کتاب نزدیک شیم...اونم این شکلی شد!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۶:۴۶:۲۹

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
مک بون به دستور آنی مونی کبیر، حمید کوچولو رو بین پشماش جاسازی میکنه تا به طور کاملا اتفاقی هنگام حرکت هلیکوپتری به سمت شکنجه گاه، از بغلش نیفته. چند دسته پشمش رو به صورت تار و پود به همدیگه گره میزنه و یه کیسه کانگورو ورژن پنج پا درست میکنه و حمید کوچولو رو میندازه اون تو، به دنبالش با حرکات چرخش دور خود، به سرعت وارد شکنجه گاه میشه.
حمید کوچولو : عمو اینجا چقد تاریکه! میشه منو بیارین بیرون؟
مک بون به تخت شکنجه میرسه و حمید کوچولو رو بیرون میاره، حمید کوچولو محیط اطرافش رو بررسی میکنه و با دیدن تبر، چاقو، کارد، شمشیر، زنجیر و گرزهای خونی و لخته های خون و تیکه های مغز و ... میفهمه که اصلا جای خوبی نیست و با التماس به پشمهای مک بون چنگ میزنه و اونا رو ول نمیکنه!
مک بون : ول کن اینا رو بچه! ولشون کن! آآآخ! کنده شد!
حمید کوچولو : عمووو! اینا چیه؟ واقعین یا جلوه های ویژه؟
مک بون : بابا جلوه های ویژه اس! اینجا هالی ویزارده! داشتن فیلم «اره» رو بازسازی میکردن، اینا رو یادشون رفته جمع کنن! آره عمو جون!
حمید کوچولو یه دستشو ول میکنه و یه شمشیر خونی رو نشون میده : یعنی اون الان الکیه؟ هم شمشیر هم خون؟
مک بون : آره جانم! ول میکنی اینا رو یا نه؟
حمید کوچولو دماغ مک بون رو گاز میگیره و پشماش رو ول میکنه و میپره پایین و میره طرف شمشیر و اونو میگیره، تا مک بون که چشماشو از درد بسته بود، اونا رو باز میکنه میبینه یه چیزی نقره ای-قرمز-تیز-خطرناک، جلوی صورتش میاد پایین و ناگهان احساس سبکی بهش دست میده! از ترس یه قدم میره عقب ولی.....
مک بون :
حمید کوچولو : عمو مطمئنی اینا جلوه های ویژه اس؟ پس اینایی که اینجا مونده چیه؟
و با دستش یه کپه پرپشت پشم بلند میکنه!
مک بون : نـــــــه! پشمام! پشمای نازنینم! تو اونا رو با شمشیر زدی!
مک بون از روی زمین یه گرز ورمیداره و به سمت حمید کوچولو میدوئه، حمید کوچولو هم که دیگه انقد عقل رس شده بود که بفهمه «وقتی یه آدم عصبانی داره با یه گرز خونی میاد طرف من، فقط باید فــــــــِرار کرد»* ()، با پاهای کوچیکش به سمت در خروجی میدوئه که یهو در باز میشه و مرگخوارا به رهبری ولدی وارد میشن.
ملت سیاه :
مک بون :
و از شدت احساس خلاء و پوچی و ناامیدی، گرز رو بالا میاره تا بر مغز سرش بکوبونه...


* نکته قضیه اینه که این کلمه farar نیست، بلکه ferar میباشد!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
دژ مرگ قدرت گرفته از شما.
------------------------------------------------------
درب مخفوف ترین سیاه چال دژمرگ باز شده دو مرگ خوار یکی را با خود میکشیدند و وارد سیاهچال میکردند صورت فرد رو با دستمال بسته بودن و تشخیص هویتش غیر ممکن بود....... ولی دو مرگ خوار یکی لرد اریک بود و دیگری ورمتیل بود....

آنها در سیاهچالی که بوی نم مردار میداد فردی که با خود برای شکنجه به سیاهچال آورده بودند روی زمین انداختن... حشرات زیادی درون سیاهچال بود که صدای چق چقشون حاله هر ۀدمی رو به هم میزد دو مشعل در دو طرف سیاه چال تنها منبع نور سیاه چال بود که اریک هر دو رو خاموش کرد و یک نور شدید بنفش از چوب دستی ورمتیل خارج شد و فردی که روی زمین بود به شدت به خود لرزید ....


لرد اریک: تا سحری این جونورها نشدی بگو ببینم نقشه های وزارت برای مقابله با مرگ خواران چیه؟ ها.... حرف بزن....

فرد روی زمین که به نظر زن میرسید چیزی نگفت ولی ترس حتی از نوک انگشتانش نیز نمایان بود....

ورمتیل به طرفش اومد چانه اش رو گرفت و با چوب دستی خود به دهانش ضربه ای زد......

یکی از دندانهای زن در جای خود شروع به چرخش کرد و از جا کنده شده طوری که تکه از گوشت لثه را نیز با خود از جا کند و خون دهانش رو پر کرد....
اریک که داشت لذت میبرد گفت: بهتره تا وقتی که میتونی حرف بزنی .....هوم هر چی بگذره و تو ساکت باشی دیگه امکان حرف زدن رو از دست میدی و اون موقع هست که دیگه حتی نمی تونی نفس بکشی پس حرف بزن!

زن که از درد مشتش رو جوری فشار میداد که ناخن های کف دستش را زخم کرده بود چیزی نگفت و شاید نمی توانست بزند!

از دهانش به شدت خون می آمد...

اریک رو به زن گفت : خوب خودت خواستی نگو اصلا فکر کردی برای ما مهم هست که وزارت چه نقشه ای دارد ؟ این یک تفریح است برای ما تفریح شب پنچ شنبه و دادن خیرات به جانوران این سیاه چال که نمونه این حشرات توی فیلم کینک کونگ هم نیست.....

اریک و ورمتیل زن را تنها گذاشتن و از پله ها بالا رفتن و درب سنگی را نیز پشت سره خود بستن.....


در بالای دژ صدای از اعماق دژ شنیده میشد ثدای شبیه به این که کسی خود را به این طرف و آن طرف میکوبد.... و جیغ های از اعماق چاه شکمش می کشد.....

این است دژ مرگ.... :proctor:


جادوگران


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

یوان ابرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۹ جمعه ۸ خرداد ۱۳۸۸
از تو جوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
این ماجرا ادامه ماجرا ایگور است
__________________________________
در همین موقع صدایی از حنجره یکی در اومد.
-وینگاردیوم له ویوسا
این صدا صدای بلیز بود حالا جسد دامبل بالای سر بلیز قرار داشت.مورگان:دمت غیژ بلیز
ملت:چی؟
مورگان:ورژن جدیدشه!
حالا دیگه محفلی ها تغییر مسیر داده بودن و داشتن به سمت بلیز می اومدن در همین موقعه بلیز جسدو به سمت آناکین پرت کرده بودصحنه شده بود عینهو وسطی جسد دامبلم که توپ بود واز این ور به اونور می رفت.
در همین موقع ارباب نعره ای از عصبانیت سر می ده:برید مرلینو بگیرید!!!!!
مر گخوارها:چشم چشم
در همین حال همه طرفه مرلین جمع شده بودن یعنی محاصرش کرده بودن یهو مرلین با پاش یدونه زد تو شکم مورگان.
مورگان:بگیر منو
یکی از مرگخوارها یک کله زد تو دماغ مرلین.مرلین هم در حالی که دماغشو گرفته بود ودماغ خونین خودشو مالش می داد نفهمید کجا می ره در همین موقع خودشو در بغل ارباب دریافت کرد.
لردی یک نیشخند کوتاهی زد و گفت:به به آقا مرلین از اینورا راه گم کردی؟
مرلین که تازه به خودش اومده بود اومد که از بقل لردی در بره که یهو لردی گفت:تشریف داشتین؟
بعد با حالت عصبانی گفت:بلیز بیا اینو جمع کن می خوام امروز حسابی حال کنم.
بلیز :ارباب ببرمش سر چوبه دار.
_آره دیگه احمق
بلیز داشت مرلینو که هی دادو هوار می کرد رو به سر چوبه دار می برد که مرگخوارها یه هو چشمشون به محفلی ها اوفتاد که وقتو غنیمت شمرده و داشتن تکه های جنازه رو بلند م کردن که ببرن.در همین موقع ولدی نعره ای از عصبانیت سر داد:
_احمقا برید جنازه رو بگیرید.
در همین موقع رودلف آرام به زنش گفت:ای بابا اونم اون بالا نشسته هی به آدم دستور میده!!$$$$$
لرد از اون بالا گفت:به به چی شنیدم هان؟
رودلف که از ترس دستوپاش شل شده بود نزدیک بود گریه اش در بیاد که زنش یه سوقولمه بهش زد وردولف ساکت شد.
_مانتی تو داری شیر موز می خوری تو این هیریویری هان؟
مانتی:
_خوب!خوب!خوب! حالا که بابا تو حالشو گرفتم بچش می فهمه کی چی باید بخوره
ردولف:ارباب تو رو خدا بخیال شو بچس نفهمید!
-ا پس بچس نه؟؟؟؟؟؟کروسیاتوس
ردولف افتاد روی زمین و همینطور زجه زد.
بلا:ای بد بخت ردولف هر چی بلا سر این میاد!
ولی مرگخوار ها که همه ی حواسشون به ردولف بود نفهمیدن چه بلایی سر مرلین که پای چوبه دار بود و اومد.....................................


فکر کنم من دهنمو ببندم بهتر باشه


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۲۷ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
لرد در حالی که در میان 50 مرگ خوار واستاده بود رو در روی آلبوس قرار گرفت.
لرد:خوبه بالاخره به آروم رسیدم.
دامبلدور:آرزوی نحست چیه!؟
لرد: کندن پشم های ریشت!!!
دامبلدور:هوممممممممم.یک کاری می کنیم.اگه من بردم ما دنبال تو مرگ خوارات میاییم اما اگه شما بردین شما بیایین دنبال ما
لرد:باشه پس 70 % ما 70 % شما قبول؟
دامبلدور :قبول
اما هنوز کلمه ی قبول رو تموم نکرده برق نارنجی رنگ کروشیو رو می بینه که داره به سوی او می آد.اما دامبلدور به یک حرکت ضربدری از جا بلند می شه و خودشو غیب می کنه و از پشت لرد در می آد و یک کچ آبدار بهش می زنه ولی نمی دونه هنوز صورت لرد تکمیل نشده بنابراین به قصد در آوردن مغز اونرو تو می بره ولی از مغز خبری نیست!!
اما تا این موقع که ولدمورت چوب شو به طرف شکم دامبلدور گرفته بود با یک ورد زیبا اون رو به طرف هوادارهای خود دامبلدور پرتاب کرد دامبلدور کهبلند شده و شکسته خورده بوهمرا با دوستاش فرار کردند و سوار جادو های نیمبوس 1650 خود شدند!!!!!!
خلاصه وقتی لرد که متوجه شد فرار کردند به دنبال اونها سوار نیمبوس 2030 خود شد و بقیه هم به دنبال او با هم به دنبال دامبی جون رفتن.
خلاصه بعد از یک مدت طولانی گریز و فرار
بالاخره لرد متوجه یک برق آهنی شد که روی همه ی جادوگر های سفید بود . آنها یک فلز به پاهاشون بسته بودند.لرد ناگهان یادش اومد طلسم آواداکداوارا از فلز منعکس می شه واسه همین به سمت زاخاریاس پاتر( بابابزرگ هری) نشونه رفت و با فریاد آواداکداوارا را گفت اینگونه تمام جادوگران سفیدی که در آنجا حضور داشتند به دست لرد سیاه نفله شدند.
حالا وقط مهم ترین کار بود قیچ ی کردن ریش های دامبلدور!
او با قیچیی که از زنش کش رفته بود با یک حرکت تمام ری های دامبل رو قطع کرد.سپس گفت خیلی عالیه اینها برای چوب جادو به درد می خورن ولی چوب جادوش کو ؟
بله او چوب جادوشو گم کرده بود!!!
طفلی



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۹:۱۹ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فقط یک نفر مانده بود.شخصی که از هر کس دیگری به دامبل نزدیک تر بود.کسی که مدت ها به دامبل اموزش میداد.کسی که تعداد ریش هایش 2 تا از البوس بیشتر بود.
لرد:چیییییییی؟
مرگ خواران:
رودلف:قربان دیگه چیه؟
لرد:چرا مرلین رو نگرفتید؟اون بیشتر از دامبل ارزش داشت.برید اونو بیارید.
مرگ خواران:
لرد:
مرگ خواران به حرکت میفتند.ولی این حرکتشون چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه.چون ناگهان چند نفر از رو پنجره با گیتار میرسن.
شخصی ناشناس با صدای بلند فریاد میزنه:ما اومدیم جسد دامبلدور را پس بگیریم.
لرد:چجوری میخواهید این کارو بکنید؟
شخص ناشناس کلاه خود را برمیداره.
مرگ خواران:
لرد:بگیرینش
مرلین همه لباسشو در میاره و با زیر پیرن با اشاره دست با دوستانش میره رو سن.
-آی ام مریلین منسووووون!
مرگ خواران:اخجون بالاخره ما این خواننده و دیدم.و همه جذب مرلین میشن.
مرلین هم که متوجه این موضوع شده شروع میکنه به خوندن.
دیدیتد تید تدیت
شیشه ها همه میلرزه.بدن البوس کم کم به طرف بیرون میره.
ولی کسی متوجه این موضوع نمیشه.
ایگور:بلیز به نظرت مریلین موهاش قرمز نبود؟چرا این موهاش سفیده؟
بلیز:خفه شو بذار اهنگو گوش بدیم.
ایگور:
بعد از چند دقیقه که مرلین دیگه نفسش بند میاد ساکت میشه و میپره پایین که با جسد دامبلدور که تا اون زمان به دم پنحره رسیده بود فرار کند.
لرد:چیییییی؟فرار از دست لرد؟شیر موز با پیاز؟
مرلین و دوستانش دم پنجره بودند که ناگهان... .
-------------------


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۷ ۹:۵۵:۴۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
همه از حالت تعظیم در آمدند و به دنبال این محفلی ها به راه افتادند، ولی در میان راه صدای فریاد ارباب آنها را متوقف کرد :
- وایسین ...
همه ی مرگخوارها می ایستند و به ارباب نگاه می کنند که می گفت:
- شماها که نمی خواین بگین جادو کردن بلد نیستین!
و به این صورت همی مرگخوارها به شکل جانور های مختلفی در می آیند و با سرعت بیشتری محفلی ها را دنبال می کنند ولی بعد از تعقیب و گریز های طولانی محفلی ها جلوی در قفل شده ی یک اتاق گیر می افتند
- ریش دومبول رو بدید...زود باشید! می دونید که ماهم بیشتر از شماییم هم بهتر از شماییم!
پاق ... یکی از محفلی ها غیب می شه و بقیشون هم که خلاقیت نداشتن مثل او غیب می شن ولی بعد از ده دقیقه همشون بر می گردن سر جای اولشون!
- فکر کردین دومبول ایده ی ضد غیب شوندگی رو از خودش ابداع کرده!!!زور باشی...ریش دامبل رو پس بدین!
چرا اینجا وایسادین؟ بیارینشون شکنجه گاه....
ارباب این را گفت و خنده های خبیث و ترسناکش را سر داد!
- چشم ارباب!!!
مرگخوارها که دلشان نمی خواست جسد بد بوی دومبول را حمل کنند گذاشتن که محفلی ها در لحظات پایانی عمرشان او را در آغوش خود بگیرند!

**** شکنجه گاه ****

- نه...آی...دامبل...آلبوس...بابا غلط کردیم...

آناکین ریش یکی از محفلی ها را گرفته بود و تک به تک همه ی آنها را می کند! مانتی هم گوش یکی دیگر از محفلی ها را می جوید ! سرانجام محفلی ها بدون گوش و ریش نشسته بودند و به جسد دامبل نگاه می کردند که اکنون 34343744374574 ریش داشت! ولی شکنجه ها هنوز تمام نشده بود!


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۱۶:۰۸:۲۸

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.