هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
برادران حذب تقدیم میکند:

غولوم چپو، سیستم مره( قسمت دوم)

بازیگران: همون قبلیا
با اضافه شدن:
دراکو مالفوی، در نقش پل!
و سرژ تانکیان در نقش خودش!
کارگردان، همه کاره و هیچ کاره:
آنیتا دامبلدور- مالفوی
--------
تصویر از دور داره جاده رو نشون میده که یه آدم با لباسای پاره پوره، که یه پرنده ی نارنجی رو شونشه داره راه میره. تصویر آروم آروم زوم میشه روی اونها و صدای صحبتهاشون هم شنیده میشه:
_ خب ققی جون! موگوفتی! مو چه کار کنم؟!
_ آهان! ببین ما میریم شهر! من اونجا یه دفتر دارم که با دوستام می چرخونمش. بعد اونجا... حواست کجاست غولوم؟
غولوم دستاشو سایه بون چشماش کرده بود و به خیل جمعیتی که اون دور دورا واستاده بودن، نگاه میکرد. ققی هم به ناچار، به اونجا نگاه میکنه و چون عدسیای چشماش حالت زوم دوربین داشتن، یه صحنه روی جمعیت زوم میکنه و مثل کالین میگه:
_ هییییییی! چه بیناموسی!... بدو غولوم! بدو که باید بریم اونجا ببینیم چه خبره! د یالا دیگه!
و غولوم که تازه به خودش اومده بود، به سرعت فضاپیمای هابل( نه واقعا سرعت سنج قحطی بود؟!) به سمت جمعیت شیرجه میزنه.

جای جمعیت:
همه خانواده های روستایی که توی دستاشون سطلای پر از شیر و ماست و پنیره، چارقد به سر و عصا به دست، جای پل تخریب شده که دو طرف دره رو به هم وصل میکرد، واستادن و با لهجه های خودشون دارن اعتراض میکنن!
غولوم یهو میپره وسط جمعیت و اوناها هم تریپ ظرف آب که یه سنگ می یفته توش، پخش و پلا میشن! و با نگاه" ای پسره چه پررو بیده!" بهش خیره میشن. البته غولوم استاد یابو آب دادن بود!
بعد ققی پر میکشه میره روی شونه ی همون پسر مو طلاییه که همه دارن به اون اعتراض میکنن و شروع به صحبت با اون میکنه:
_ چی شده پسرم؟... چرا ضجه میزنی؟ چرا میچرخه زمین؟ دراکو بگو چرا! تو فقط بگو همین!... اهم ببخشید! تعریف کن فرزند!
دراکو یعنی همون پسر مو طلایی با خشانت سرش رو تکون میده و میگه:
_ دهه! بابا من تازه می خواستم برای این دره پل بسازم! سفارش هم داده بودم، اما اینا یهو می یان میگن برو! بسه پل بودی! دخب یعنی چه؟ این چه وضعشه؟ من نقشه ها داشتم برای این پل. من با خیلی از شرکت ها مباحثه کردم! حالا ... !
یهو چهار پنج تا ریش سیفید میفید میریزن تو دایره و شروع به صحبت میکنن!
سعی میکنن ققی رو دور کنن که ققی میره توی جیب یکیشون تا بفهمه قضیه چیه!
دوربین یه ذره آسمون آبی، کلاغهای سیاه، سوسکهای زشت و فاضلابهای شهری رو نشون میده که چقدر بد هستند و باعث آلودگی زیست محیطی میشن، و باز برمیگرده روی اون چند نفر!
دراکو نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ خیله خب! فعلا خودم پل میشم، تا اون موقع قوانین رو برای ساخت پل بعدی بهتون میگم.... خیله خب آقا ماچ نکن!... دهه! این کارای بیناموسی چیه؟ ... نکن آقا زشته!
تصویر برای مدت سیاه میشه و باز دوباره روشن میشه! دراکو در حالی که سرخ و سیفیده، خودش شده پل و راه اتصال این ور دره به اون ور!
خلاصه همه با اسب و الاغ و قاطراشون از روی دراکوی بدبخت رد میشن!!! آخر سر هم غولوم و ققی سریع از روش رد میشن تا زیاد دردش نگیره.

--- شهر!----
غولوم و ققی رسیدن دم دروازه ی شهر و بعد از یه مدتی که ققی هی کارت نشون میده و احیانا خشکه حساب میکنه، در دروازه رو باز میکنن و دوربین زوم میکنه رو چهره ی غولوم که از شدت تعجب و ذوق مرگی، مثل کفتر گرسنه ای هست که یهو می ندازنش توی یه ظرف پر از دونه! و بعد با دهنی بازی که اهالی زحمتکش علی آباد کتول اولیا سعی داشتند با بیل و کلنگ از روی آسفالت خیابون جمعش کنند، میگه:
_ مــــــــــــــــــاااااا ! اینجه چقد روشنه!... نمدنی ای جا ر برای کی چراغونی کردن؟!
ققی پوزخندی میزنه و در حالی که داره به یه ساحره چشمک میزنه، میگه:
_ معلومه عزیز من!فقط به خاطر ورود تو!
خلاصه غولوم هم به شدت ذوق مرگ میشه و جو گیزر، و با اون لباسای پاره پوره، خیلی شق و رق و عصا قورت داده شروع میکنه به راه رفتن و به هر کی هم که میرسه میگه" پس سلامت کو؟!"

----* یک ساعت بعد!*----

_ اینجه کوجیه؟!
دوربین میره روی یه ساختمون بزرگ و خوشگل و لوکس، که تماما سکوریته! حدودا 100 طبقه هست و خلاصه از اونایی که ماهی 700-800 تومن اجاره میگیرن!*
ققی با غرور و افتخار میگه:
_ اینجا دفتر حذبه!... تعارف نکن! بیا تو... د بیا دیگه، خجالت نکش!
و غولوم خیره به ساختمون، میره داخل. توس ساختمون عالم دیگه ای بود! یعنی اینقدر شیک و مدرن و خلاصه 20 بود، که اینبار اهالی زحمت کش علی آباد کتول سفلی وارد عمل شدند و فکش رو از روی کف زمین پارکت پوش جمع کردند.
خلاصه با یه مصیبتی وارد آسانسور میشن و غولوم میخواد دکمه ی 100 رو بزنه، که ققی میزنه پشت دستش و دکمه ی منفی 8 (-8) رو فشار میده و شروع میکنه به سوت زدن!
آسانسور تکون سختی میخوره و هلک هلک کنان میرسه به طبقه منفی 8! در باز میشه و تصویر یه مکان خراب و درب و داغون، که کفش پر از کاغذه و یه صندلی شکسته یه گوشه اش افتاده، و خلاصه تریپ شهر شام! رو نشون میده.
بیچاره غولوم باز فکش می یفته! ققی بدو بدو میره یه جک از توی صندوق خونه() بر می داره و میزنه زیر فک غولوم و خودش پر پر زنون، پیچ جک رو می چرخونه و بلاخره فک غولوم جمع و جور میشه!!
وقتی که غولوم به حالت عادی در اومد و یه قرص زیر زبونی حالش رو جا آورد، ققی سریعا گفت:
_ سرژ؟!... آهای سرژ!... کجا موندی بشر؟! بیا که مهمون داریم!!!
ناگهان خروارها ریش از زیر خروارها کاغذ نمایان شد! و به سمت ققی رفت! این خروار ریش، پر از پشه و احیانا شپش() بود و مشخصا سالی به دوازده ماه نه شسته میشد و نه شونه! خلاصه میره جلوی غولوم که داره بندری زنان غزل خداحافظی رو میخونه و با یه تکون عشوه ای سر( مثل این زنهای هندیا!) ریشها رو میزنه کنار و چهره ی نورانیش رو نشون میده!( البته تصویر میره روی سقف و لامپ 500! ولتی رو که بالای سرژ هست رو نشون میده!)
سرژ با صدایی نظیر" ژوهاهاها" میگه:
_ سلام ققی!... این دیگه کودوم...( ققی سریع سرش رو میکنه تو گوش سرژ!) هان؟ اِ ؟ به به! سلام آقا غولوم گل! احوال شما؟!
و به صورت کاملا بیناموسی غولوم رو به حالتی بسیار تنگ(!) در آغوش میکشه!

تصویر عوض میشه و اون سه تا رو نشون میده که پشت یه میز کج و کوله و زهوار در رفته نشستن و دارن یه مجله رو ورق میزنن:
_ بیبین غولوم!... این دیگه ته سیستمیته!... یه دستار سبز می ذاری روی سرت و یه اخم چپ اندر غاز هم میکنی! ردای سبز یادت نره! همچین یه ذره هم باید خودتو کج و کوله کنی!! دیگه میشی بیستِ بیست!
غولوم فکر میکنه، یه ذره روی عکس دقیق میشه و میگه:
_ خب مو از کجا بدونوم که ای جواب مده؟!
ققی یکی میزنه پس گردن غولوم و با خنده میگه:
_ باب جواب میده!... یکی هست اسمش کوییرلینه(!)، از همین روش استفاده کرده و الان بهترین سیستم قرنه! قبول کن!
غولوم فکر میکنه و بک گراندش لبخند صغی جون میشه! بنابراین میگه:
_ باشه!... هر چی شما بگین!... ولی اگه بد باشه چی؟
سرژ نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ اصلا آقاجان! ما دو تا رفیق داریم، یکیشون لباس فروشه، یکی دیگه آرایشگر! این کاتالوگ رو برمیداریم، میریم همونجا و هی تو ریختت رو عوض کن تا باب میلت بشه! اوکی؟!
غولوم دستی به ریش کم پشتش میکشه و یه لحظه جو ریش مرلین میگیردش !! و بلاخره میگه:
_ قبول درم!... اوکه!
و هر سه تا عازم فروشگاه حمید و ادی میشن تا غولوم رو درست و حسابی سیستم کنند!!!

پایان قسمت دوم!
-------------
* باور کنید برای من قابل درک نیست که اجاره رو بالای این مقدار بگیرن! شرمنده!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
كمپاني پشم پيكچرز با همكاري كمپاني برادران مرگخوار تقديم مي كند !!

" چرا بي حسم ! " !


كارگردان : چو چانگ !
نويسنده : مك بون چانگ!
كارگردان هنري : فاطي پاتر!!
نگهدارنده ي بوم صدا : كريچر !!
تداركات : برادران مرگخوار !
حمل و نقل : هدويگ !
اسپانسر : حذب!

بازيگران :
آلبوس دامبلدور در نقش آلبوس دامبلدور !
Azade 2khtare dumbledore در نقش آنيتا دامبلدور !!
ادي ماكاي در نقش بي اف آنيتا دامبلدور بهمراه آوريل !!
چند فقره سياهي لشگر در نقش مديران و اعضاي سايت !!



-------------------

راهرويي تنگ و دراز .. عده اي جوون خسته و تنها در دو طرف راهرو نشستن و به افق هاي دور دست خيره شده ان !!
" دلم برات تنگ شده جونم .. ميخام ببينمت نمي تونم .. بين ما ديواراي سنگي .. حاصل تغيير سروره مي دونم " !

تق ... بوووووووم ... ديش .. دنگ !
مك بون با يه لبخند مضحك از جلوي دوربين ميره كنار !!
( در صحنه ي قبل يكي از اون جوون هاي علاف بيكار به چو زير پا مي زنه چو ميخوره به مك بون، مك بون پاهاش گير مي كنه به هم و كل عوامل با هم پخش زمين مي شن .. كريچر بوم صدا رو ول مي كنه رو زمين و با خودش فكر مي كنه كه اينك آخر الزمان محصول چه ساليه ! ) !!

دوربين لحظه به لحظه به در كوچك انتهاي راهرو نزديك ميشه ... روي در با فونت بسيار بزرگ قرمز نوشته شده :
" تغيير سرور ... نزديك نشويد ... خطر ماگما زدگي !! "

كارگردان هاي فهيم و با شعور اين اثر گول اين پيام رو نمي خورن و كريچر رو با يه دونه آبنبات چوبي گول مي زنن و كليد در رو ازش مي گيرن و وارد اتاق پشت اون در ميشن !!!!!
اونطرف در جايي نيست به غير از خوابگاه مديران !!
صداي موسيقي تند و خشني فضاي خوابگاه رو پر كرده ...
" كاربر عضو نكن بهم نگاه ... نه ما عين تو ايم و نه تو عين ما !! " ( تكرار تا صبح !! ) !



- بازش كنيم ملت منتظرن !!
- نه باب تازه داريم حال مي كنيم !!
- هفت پيك !! ... هفت دست شد ديگه .. ما برديم !!

ملت مدير دور ميز مديريت نشستن و دارن بازي هاي غير اسلامي انجام ميدن ... يكم اونطرفتر رنگ قهوه اي دوست داشتني ثيم پيشفرض سايت چشم هر بيننده اي رو بخودش جلب مي كنه !! ( از اينجا به بعد صداي فيلم قطع ميشه .. چون كريچ بوم صدا رو ول كرده و به جمع مديرا پيوسته !! ) !


تق ... ( صداي در بعدا با افكت هاي صوتي به فيلم اضافه شده !! ) !
در باز ميشه و آلبوس با چهره اي خشانت انگيز وارد ميشه !!
آلبوس : اين چيه ؟! ( آلبوس به يه جسم قهوه اي اشاره مي كنه !! ) !
كرام : يه تيكه از ثيم !
آلبوس : اين ؟!!!
باك بيك : يه تيكه ديگه از ثيم !! ( هر هر هر كر كر كر )
بالا .. چپ .. آها يخورده ديگه .. بغل همون .. اينجا !!
عله از پشت ميز بلند ميشه !!
- خب يه مقاله اس .. كه چي !
آلبوس : عنوانش چيه .. ها .. " آلبوس قطعا مرده " .. اين يعني چي !! .. اين سر مقاله از نظر روان شناختي روي كسايي كه اونو مي خونن تاثير ميذاره و باعث ميشه كه اون احترام سابق رو بهم نذارن .. تازه مگه نميدونين يه مدته زندگي نتي من با زندگي واقعيم پيوند خورده .. اين سرمقاله از نظر روحي روي خودمم تاثير گذاره !!

عله : خب پاكش كن !! .. مگه تو وبمستر نيستي !!
آلبوس : چرا هستم .. ولي نيست خيلي مرديم دسترسيام در حد كاربر عضوه !!

دوربين زوم اين ميكنه رو صورت آلبوس ..
يك عدد لبخند احمقانه روي صورت آلبوس نقش بسته !!

عله : مشكل خودته .. كارتارو بريزين .. يه دست ديگه ميزنيم به شرط دسترسي به ماژول اصلي !!!!

تق ...
آلبوس با ناراحتي صحنه رو ترك مي كنه !!


-----


عوامل فيلم دنبال آلبوس راه ميفتن !!

مكان : يك عدد كافي نت ... زمان : يك و سي دقيقه بامداد !!

آلبوس وارد كافي نت ميشه .. هيچ كاري نمي تونه بكنه ... آلبوس از كافي نت خارج ميشه !!! ( صنعت ايجاز !! ) !




- نه عزيزم فردا شب همينجا .. مامان مگي رو بايد بپيچونم فقط .. بابام هيچكارس !!
- باشه عزيزم !! ...
خب غلط كردم آوي چيه چرا ميزني پول گرفتيم بازي كنيم ديگه .. منم بايد حسو منتقل كنم !!

آلبوس به دو تا جووني كه بيرون كافي نت گوشه ي خيابون نشستن خيره ميشه ... يكي از جوونا به شدت آشنا بنظر مي رسه .. ولي چون آيكيو دامبل در اون لحظه در حد كاربر عضوه سه ساعت بعد متوجه ميشه كه اون شخص معلوم الحال دخترشه !!
آلبوس : دخترم !!
ادي : با مني !!
آوريل نگاه شديدا خشني به ادي مي كنه .. !
آنيتا : برو پيري بذار باد بياد !! ( جامعه ي مدرن .. عاري از عطوفت .. شكسته شدن حرمت ها .. و يا شايد تاثير مقاله !! ) !
ادي : باد به اين شديدي .. نرو باب ... سردمه من !!
آلبوس : دخترم .. خواهش مي كنم ... ( فصل بيست و هشت .. شاهزاده دورگه !! )
بايد كمكم كني !!
آنيتا : هر هر هر كر كر كر ... شهرداري گفته به متكديا كمك نكنيم !! ( بي حرمتي تا چه حد .. لعنت به اون مقاله !! ) !
آنيتا و ادي به سرعت از اون محل دور ميشن ‍!! به اين شكل --<


دوربين زوم اوت مي كنه ... نمايي باز از خيابان خالي .. موسيقي ملايمي روي فضاي خالي !!
" چرا بي حسم .. هر چي راه ميام باز بهت نمي رسم !! "


آلبوس روي زمين مي شينه ...
چند لحظه بعد ..
پيشگويي مقاله سايت بوقوع مي پيونده ..
دامبلدور مي ميره !!



(
مك بون : اي بابا چي شد .. صحنه ي مرگ دامبل قرار بود باشكوه ترين صحنه ي فيلم باشه .. پس چي شد .. قرار بود ققي بياد سر جسد زار بزنه !!
چو : شب و روزت شده سرژ و ققي !! .. هر جا ميري صحبت سرژ و ققي !! ( چه ربطي داشت !! ) !
مك بون : ا اينكه ديالوگ من بود !
چو : ولش !!
مك بون : چي رو ولش ميگم صحنه ي مرگ دومبول چرا انقدر مسخره شد !!
چو : بودجمون تموم شد .. ميگن اسپانسرمون ورشكست شده !!
مك بون : هووووومك !
چو : ولش عزيزم .. بيا شامتو بخور !!
مك بون : آره ولش .. شام چي داريم عزيزم !!
چو : سبزيجات تازه .. بايد عادت گوشتخواريتو ترك كني عزيزم !!
كات ...
)



با تشكر از تيم مديريت سايت !!



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
قسمت اخر پست در هالی ویزارد.
نویسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:همونا
===========
گروه پلیس
لرد:چی کار کردی انی؟
انی:تا حالا که نتونستیم کاری بکنیم!
لرد:چی کار کنم حالا!!
انی:یک فکری دارم.....
لرد:چیه؟؟!؟!
انی:من فهمیدم که دامبل هم یک بچه هم سن و سال بچه ی تو داره!
لرد:خب.....
انی:ما میتونیم اونو گروگان بگیریم!
لرد:ولی....
انی:این تنها راه ماست!
لرد:باشه ولی چطوری!!
انی:ما فهمیدیم که بچه ی دامبل کدوم مدرسه میره!
لرد:عالیه خب....
انی:میتونیم از اونجا بچرو گروگان بگیریم و بیاریم اینجا و به دامبل زنگ بزنیم بگیم که بچتو گروگان گروگان گرفتیم!
لرد:باشه پس سریعتر عمل کنید!
انی:اوکی!

((نیروهای پلیس بچه ی دامبل را گروگان گرفتن))
گروه پلیس
دامبل با لرد تماس میگیره!
دامبل:پولو آماده کردی؟!؟!؟
لرد:نه!
دامبل:پس منم بچتو میکشم!
لرد:منم بچتو میکشم!
دامبل:منظورت چیه؟!؟!؟؟!؟
لرد:ما بچتو گروگان گرفتیم!!
دامبل:لعنتی!!
دامبل:اگه بچمو بکشی من هم بچتو میکشم!!
لرد:پس بهتره یک جا قرار بذاریم!
دامبل:خوبه کجا؟
لرد:پل بریج نرسیده به دهکده آلونسو!
دامبل:خب....ولی باید بهم قول بدی که کسی باهات نیاد!
لرد:باشه...تو هم باید قول بدی!
دامبل:اوکی!

انی:چی شد؟!؟!
لرد:قرار گذاشتیم!
انی:اگه تنها بری بت آسیب میرسونن!
لرد:میدونم...شما باید یک جوری مخفیانه منو زیر نظر داشته باشد!
لرد:اینطور یمیتونیم دامبل هم دستگیر کنیم!
انی:اوکی!
-----
گروه سیفیت:
دامبل:لرد بچمو گروگان گرفته!
هدویگ:واقعا!
دامبل:آره!
هدویگ:اه....
دامبل:اشکال نداره...هنوز لردمنو نشناخته!
هدویگ:چی کار میخوای بکنی؟
دامبل:میخوام دوباره گیرش بندازم!
----
محل قرار.....پل بریج نزدیکی دهکده آلونسو.....ساعت هشت و نیم و 3 دقیقه و 5 ثانیه و 4 صدم ثانیه !
دامبل:خوب شد اومدی!
لرد:خب آره مگه قرار بود نیام!
دامبل:بچم کجاست!؟!
لرد:بچه ی من کجاست؟!؟
دامبل:لرد زودتر آزادش کن!
لرد:بچشو بیارین!
ارتیکوس:پدر!
دامبل:پسرم!
ارتیکوس میخواد بره طرف دامبل پدرش که لرد نمیذاره!
لرد:بچه ی من چی شد؟
دامبل:بچشو بیارید!
تام:پدر اینا منو گروگان گرفتند!
لرد:میدونم پسرم!
دامبل:پسر باهوشی داری لرد!
لرد:تو هم همچنین دامبل!
لرد:من بچتو آزاد میکنم!
ارتیکوس میدوه بغل دامبل پدرش!
لرد:خب آزادش کن دامبل!
دامبل:اه لردچه قدر تو کم تحملی!
لرد:گفتم تامو آزاد کن!
دامبل:یک کار نکن آزادش نکنم!
دامبلاسلحشو در میاره!
ولی نیروهای پلیس به موقع ظاهر میشند!
دامبل:هدویک...چو...آماده باشید!
لرد اسلحه شو در میاره و شلیک میکنه به سمت دامبل!
گلوله میخوره به شانه ی دامبل!
دامبل:آخ....
هدویگ هم یک شلیک میکنه به طرف تام!
ولی تام به موقع فرار میکنه!
انی هم شلیک میکنه به سمت رابرت!
رابرت هم جاخالی میده!
انی:لعنتی!
لرد:خودت خواستی دامبل!
دامبل:شروع کنید!
نیروهای ویزه...هلی کوپتر ها و ماشینهای پلیس وارد میشند!
سخنگو هلی کوپتر:تسلیم شو دامبل!
دامبل به سمت لرد شلیک میکنه!
گلوله به پای لردمیخوره!
لرد:آخ....
هلی کوپتر پلیس چند شلیک به سمت دامبلو افرادش میکنه!
دامبل شجاعانه از مخفیگاهش خارج میشه و میاد طرف لرد!!
لرد:شلیک نکینید بهش!
ولی دیگر دیر شده بود چون شلیک هلی کوپتر جنگی به صدا رسید و درست در سنه ی دامبل برخورد کرد!
انی:برای چی گفتی نزنیمش!
لرد:دلم واسش سوخت!
گروه پلیس هدویگ و چو و افراد گروه سیفیت رو دستگیر میکنه!

و بدین گونه تام به خانوادش بر میگرده!
و مادر بزرگ تام یعنی مادر زن از شادابی تام شادمان میشه و در جا به دامبلدور میپیونده(بعد ها فهمیدیم به خاطر شادی تام نبوده بلکه برای اینکه دامبلدورو دوست داشته خودشو کشته تا بره پیش اون) !
انی:به خیر گذشت!
لرد:آره!

نتیجه:دامبلدور توسط پلیس ها کشته شد.متاسفم برای محفلی ها

بچه ها بلند شید.میلاد بلن شو بسه.پویان ازت ممنونیم.این فیلم رو هم به پایان رسوندیم.ممنون از همگی.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۰۷ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
کمپانی برادران مرگ خوار فیلم 20 خود را تقدیم میکند.
نام:دومبول بدجنس.
نویسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
دامبلدور
کارکاروف
اناکین اسبنز
لرد
هدویگ
چو
مینروا
(بخش 1)
لطفا کسی این داستانو به جز من ادامه نده وممنون
---------------------------
گروه سیفیت
دامبل:خب هدویگ بچه ی لرد رو گروگان گرفتی؟
هدویگ:قراره فردا گروگان بگیریم!
دامبل:هر چه زود تر بهتر!
هدویگ:اوکی!
دامبل:حالا چه جوری میخواید گروگان بگیرید؟
هدویگ:ما نقشه کشیدیم!.....وقتی لرد و زنش سر کارند بچشو میفرسته خونه ی مادر زن لرد اون موقع فرصت خوبی پیش میاد که بچشو رو بدزدیم!
-------
در خانه ی مادر زن لرد
ولدیه:خب مادر جان دیگه من باید برم سر کار مواظب جان باش
مادر ولدیه:خیالت راحت!
-----
گروه گروگان گیری(که ولدیه و بچشو زیر نظر داشتند)
هدویگ:حالا موقشه!
هدویگ:خب چو آماده باش!
هدویگ:چو تو اول برو حواس مادر زن لرد رو پرت کن و من یواشکی میرم بچرو میدزدم!
چو:اوکی!
چومیره جلوی خونه ی مادر زن لرد
زنگ:دینگ...دینگ
مادر زن:بله؟
چو::واسه کنتر آب اومدیم!
مادر زن:بفرمائید!
مادر زن درو باز میکنه!
چو:میشه بیاید پایین!
مادر زن:باشه!
چو:متشکرم!
هدویگ خودشو آماده میکنه!
چو مشغول حرف زدن با بچه میشه!
هدویگ بچرو بر میداره و یک دستمال دوه دهن بچه ی لرد میپیچه که جیغ نزنه!
چو حرفو با مادر زن به پایان میرسونه و میگه که من دیگه باید برم!
مادر زن که تعجب کرده بود میره به سمت خونه!
مادر زن:وای خدای من!
مادر زن:تام ...تام...کجایی؟
مادر زن که اشک در چشماش جمع شده بود و نمیئونست که جواب دخترش و دامادش رو باید چه جوری بده!
مادر زن:خدایا چی کار کنم؟
------
گروه سیفیت
هدویگ:چو کارت عالی بود!!
چو:مرسی!
((دامبل با جک تماس میگیره))
دامبل:الو....هدی!
هدویگ:سلام قربان!
دامبل:چی شد؟
هدویگ:گرفتیم...بچرو گرفتیم!
دامبل:عالی شد!
-----
گروه پلیس!
مادر زن تماس میگیره!
ولدی:بفرمایید؟
مادر زن:منم ،ولدی!
ولدی:سلام به مادر زن عزیزم
مادر زن گریه کنان!
ولدی:چیزی شده!؟
مادر زن:بچتو دزدیدن!
ولدی:چی!!!
مادر زن:اومدن تو خونه و دزدینش!
ولدی:واه.....خدای من!!
ولدی :من الان میام اونجا ببینم چه خبره!
-----
گروه سیفیت!
دامبل زنگ میزنه به ولدی!
ولدی:بله...بفرمایید!
دامبل:بچت دست منه!اگه زنده میخوایش باید ده میلیون دلار بدی!
ولدی:چی!!
ولدی:ببینم تو دامبل نیستی؟
دامبل:چه فرقی میکنه!!من کی باشم!!
دامبل:گفتم که اگه بچتو زنده میخوای باید ده میلیون دلار بدی وگرنه بچتو مرده تحویل میدیم!
دامبل:تا فردا بیشتر وقت نداری ولدی!!
ولدی:حماقت نکن دامبل!!اون بچه نباید بمیره!!
دامبل:بای!
ولدی:الووو.....الو...دامبل....!!
ولدی:لعنتی!

ولدی:گوش کن انی....دامبل بچمو گروگان گرفته باید یک جوری تام رو از چنگش در بیاریم!
انی:برای چی گروگان گرفته؟
ولدی:ده میلیون دلار میخواد!
انی:دامبل خیلی حرفه ای ما باید از نیروهای ویزه کمک بخوایم!
ولدی:انی هر کاری میکنی زودتر بکن!
انی:اوکی!

ساعت شش صبح روز سه شنبه!
دامبل:آلو...ولدی....
ولدی:دامبل!
دامبل:پولو آماده کردی؟
ولدی:آره!ولی بیشتر وقت میخوام!
دامبل:سه ساعت دیگه هم بهت وقت میدم!
ولدی:میخوام با بچم حرف بزنم!
دامبل:نمیشه!!
ولدی:چرا؟!؟!؟!؟مگه اونجا زندان عراقه؟
دامبل:نع،چون خوابه!
ولدی:اوکی!
دامبل:بای!
-----


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۴۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵
از دره آلویک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 29
آفلاین
سلام


لیلی و جیمز در حال دیدن فیلم نرگس بودند که پیام های بازرگانی شروع و به عنوان حسن ختام پیام ها تیزری جدید از فیلمی جدید با نام : مدیران ارزشی پخش شد .
زیر صفحه تلوزیون : این تیزر به مدت 20 دقیقه ادامه دارد .
لیلی : اه خدا لعنت کنه این صدا و سیما رو .
جیمز : فیلمشون کلا 30 دیقس 20 دیقشو پیام میدن .
(( کمپانی جادوگران تقدیم میکند ))
نام فیلم : مدیران ارزشی.
موضوع : خانواده ای حادثه ای.
مدت زمان : 20 دقیقه.
کمپانی : جادوگران
نویسنده : لیلی اونز
کارگردان : آناکین استنبز
فیلم بردار : استرجس پادمور
با شرکت :
پرفسور کوییرل
هری پاتر
ارباب ولدمورت کبیر
بیل ویزلی
آلبوس دامبلدور
مونالیزا
ریموس لوپین
کریچر
باک بیک
دراکو مالفوی

بر اساس : داستانی حقیقی
تهیه و توزیع : سایت جادوگران
فیلمنامه:
پنجشنبه شب بود که مدیران برای بحث در مورد وزارت جمع شده بودند و هر یک رو تختی دراز کشیده بودند .
پنجره های خانه باز بود و نسیم ملایمی میوزید . ولی با این حال کوییرل احساس لرز میکرد .
کوییرل : اه یکی این پنجره ها رو ببنده.
کریچر: ما داریم میپزیم بعد تو سردته ؟
کوییرل : برو بابا! هری یه لحاف به من بده .
هری : بفرما .
کوییرل : ممنون.
باک بیک : ببین هری من امشب با مری قرار داشتم حالا که من و از کار و زندگیم انداختی نمیگی چی شده ؟
هری : وایسا ! نمیبینی دراکو و ولدمورت دارن شطرنج بازی میکنن .
دامبلدور : دراکو سریع پاشو بیا وگرنه ....
دراکو : چرا میزنی چشم .
دامبلدور : ولدمورت سریع بیا بینم زووووووووووووووود.
لدمورت : هی دامبلدور حواستو جمع کنا یادت نره من از تو ارشد ترم .
کوییرل : بس میکنید یا ......
همگی : یا چی .
کوییرل : چی میگن ؟ هیچی بابا یا من میخوابم .
ریموس : بخواب تو .
مونالیزا : آره تو بخواب .
هری: بس میکنید ؟ من شما رو باری مسئله مهمی دور هم جمع کردم .
بیل : بگو دیگه
هری : باشه فقط گوش کنید .
هری: توی این دوره انتخابات دراکو وزیر سحر بود و خیلی کارها هم کرد که به نفع تمام ملت بود من همینجا ازش قدردانی میکنم . در واقع مسئله اینه که توی این دوره همه میخوان ثبت نام کنن و کاره ما هم سخت میشه چون باید یکی یکی به صلاحیتشون بپردازیم .
کوییرل : خوب مگه میشه نکرد این کارو ؟
دراکو:من یه فکری دارم که انقدر سخت نشه کارتون .
مونالیزا : چی ؟
دراکو : دوباره من رو وزیر بزارید .
تمام مدیران با هم غرولند کردند هری دهانش را باز کرد تا بگه .... ولی ناگهان نسیم ملایم تبدیل به طوفان شد درها و پنجره ها به شدت به یکدیگر برخورد کردند و در اثر این برخورد شیشه نزدیکتر شیشه به مدیران در اثر برخورد شدید خورد شد و یکی از تکه هاش به دست کریچر اصابت میکنه و باعث میشه مویرگ نزدیک مچ دست راستش پاره شه و خون بیاد.
کوییرل : دلم خنک شد تا تو باشی وقتی گفتم پنجره رو ببندی بگی چشم .
آلبوس : چه خوب دگه نمیتونی خوب تایپ کنی آخ جووووووووون.
کریچر : به جای این حرف ها دستمال بیارید ببندینش .
مونالیزا : 2 دقیقه بعد با پارچه ای سفید و بتادین وارد شد و دسته کریچر رو ضد عفونی کرد و بست .
کریچر : یادم باشه بهت یه ترفیع مقام بدم .
هری : منظورت اینه که من بهش بدم دیگه ؟
کوییرل : هری نمیخوای بزاری در مورد وزارت بحث کنیم ؟
هری: چرا چرا خوب دیگه کسی نظری نداره ؟
دراکو : چرا من یه نظره خوب دارم .
بیل : حتما میخوای خودت همه کاره شی ؟
ولدمورت : بابا بزارید حرفشو بزن بزن دراکو .
دراکو : به نظره من بهتره یکی از خوده شما مدیران وزیر شه ................
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ادامه ی داستان در روزهای آتی

لیلی : عجب !
جیمز : مش رجب


[quote]دلبستگی من به پرفسور کوییرل بیشتر از دلبستگی سرژ به ققنوس و بیشتر اØ


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
کمپانی سلاریس تقدیم می نماید :
( در راستای تقلید شدید از ایگور عزیز ، وجلوگیری نمودن ازضایع شدن و حاضر جوابی این کمپانی برنامه ای را برای شما در نظر گرفته که برنامه هایی همانند برنامه ی : ایشالا 100 سال سیا به خونه برنگردی ماگل ها را برای شما آمده نموده ، اما به دلیل بستن دهان ایگور عزیز و جلوگیری از اعتراضات که چرا از برنامه ی روزهای سبز تقلید نموده اید ما با کمال پررویی میگوییم : ایگور جان این برنامه ، دنباله ی برنامه ی شماست !!! )
این برنامه یکروز درمیون پخش میشه و از دوموضوع تشکیل میشه مثلا همین آشپزی و یا از یکی از استادهای گرامی هاگوارتز دعوت میکنیم و ....

نام برنامه : روزهای سبز ( ادامه ! )

برنامه های امروز :
آموزش سلمانی به سبک سنتی
دعوت از آقای فلانی استاد درس فلان

برای امروز همین دوتا برنامه کافیه !!!

بازیگران :
مجری : دورنت دایلیس و لونا لاوگود
پیراسشگر و استاد دعوت شده : هرکی گیر دستمون بیاد میچپونیم تو برنامه ! خیلی مهم نیست !!!

بازهم سلام عرض میکنم خدمت تمامی بینندگان عزیز امروز نیز ....
لونا یواشی در گوش دورنت میگه : دورنت ..دورنت جون ..میکروفنو سروته گرفتی باب !!!
هان ؟ آهان ..ا ؟ خب ..بله داشتم میگفتم ...همونطور که داشتم میگفتم امجرای این برنامه ...
لونا : امجرا چیه بابا ؟!
منظورم همون مجری هاس ..جمع مجری میشه امجرا دیگه ...:grin:
لونا : ایشش ..اصلا بذا من حرف بزنم ..بده من اون میکروفنو ...
دورنت : برو عمو ..من اینجا کشکم مگه ؟
لونا : مگه من نیستم ؟؟
دورنت : نمیدونم !!!
- : ای بابا ! بیخیال شو دیگه ..بزا من حرفمو بزنم ..بله بینندگان عزیز امجرای امروز این برنامه بنده : دورنت و همکار عزیزم لونا جون هستیم اما فردا بازهم آقای ایگور درخدمت شما هستند ...
لونا : خب دیگه ..بزا من حرف بزنم ..
دورنت : بیگی بابا ..تو که کشتی منو !
دورنت میکروفنو میده به لونا ...
دوربین میره روی گوش اونا !
لونا : خب بینندگان عزیز امروز ما ...شما دنبال چیزی توی گوش بنده میگردید ؟!
دوربین مییره روی صورت لونا ..
لونا : خب ..درس شد ..همونطور که داشتم میگفم میهمانان امروز ما آقایان هوکی و ...بله استاد درس معجون سازی آقای بلیز زابینی هستند ...
دورنت میکروفنو از لونا میگیره و میگه :
بله ..در خدمت آقای هوکی هستیم با آموزش امروزشون که هست :
سلمانی به سبک سنتی !!!
لونا : آقا یه میکروفن به من بدید ..
آهان ...
دوربین میره روی هوکی ...
هوکی :
بله ..من هم سلام عرض میکنم خدمت بینندگان عزیز و ...
دورنت میپره وسط حرف هوکی : هوکی جان لطفا شروع کن ..وقت نداریم ...
هوکی صداشو صاف میکنه و میگه : بله ...بعد قیچی رو ورمیداره میبره سمت سر اون عموی بدبختی که روی صندلی نشسته بوده ...بعد میگه : خب ..بینندگان عزیز ..درس امروزمون بسیار سخته و باید توجه زیادی داشته باشید ..خب ..برای شروع ابتدا از کسی که میخواد اصلاح کنه میپرسید : جلو ، عقب ، راست ، چپ ، وسط یا همه طرف .. و اون شخص یکی از این گزینه ها رو انتخاب میکنه ...خب حالا شما فرض کنید عمویی که روی صندلی نشسته و میخواد اصلاح کنه میگه : ...چپ !!! خب شما قیچی رو خیلی راحت دستتون میگرید و شروع میکنید به کوتاه کردن موهای شخص ..تمام !
لونا با تعجب میپرسه : هومم ..آقای هوکی پس این راس و چپ جلو اینا چی بوده ؟؟؟
هوکی نفسی تازه مینه و میگه : آها ..یادم رفت ...مثلا اگه گفته چپ ..شما از سمت چپ کله ی طرف شروع میکنید موهاشو قیچی میکنید تااااااااااا به انتهای کلش میرسید و میبینید دیگه مویی برای قیچی کردن وجود نداره ..اون موقس که قیچی رو میزارید کنار و به کله ی نصفه نیمه مودار اون طرف نگاه میکنید و کار زیبای خودتون رو تحسین میکنید ..و با کمال غرور میبینید که شما یک اصلاح کاملا عالی و خوب رو به پایان رسوندید !!!
دورنت روشو میکنه به دوربین :
بله ..این هم آموزش سلمانی به سبک سنتی امروز که به پایان رسید با آموزش جناب هوکی ..
لونا : خب ..حالا نوبت میرسه به آقای بلیز ..
دوربین میره روی بلیز ...
دورنت : خب ..آقای بلیز امروز چه معجونی رو در نظر گرفتید که به بینندگان عزیز آموزش بدید ...
بلیز با بدخلقی میگه : بله ..من هم سلام میکنم به ...
لونا : اوا ..میگن باید یه میان برنامه باید ببینیم ..الان با هم میبینم و زود زود برمیگردیم ..ببینیم :

میان برنامه :
روزهای سبز ...با ما همراه باشید ...
روزهای سبز ..برنامه ای کاملا غیر جذاب و بی مزه !
توسط مجریانی کاملا ارزشی ...
روزهای سبز ..سبز ..سبز ..سبز
برنامه های فردا : آموزش ساخت عطر پیله شا ، روانشناسی فشفشه ها و ..
توسط مجری ارزشی خوب خودمون : ایگور کارکاروف !!!

لونا : بله ..این هم میان برنامه ای بود که دیدیم ..مثل اینکه میگن آقای بلیز الان حوصله ی اجرا ندارن برای همین از شما بینندگان عزیز عذر خواهی و همچنین خداحافظی میکنیم و آموزش معجون مورد نظر امروز میفته به 3 ماهه دیگه ...
دورنت : با ما همراه باشید
لونا : روز خوبی داشته باشید
دورنت : و ....خدانگهدار !!!!


ویرایش شده توسط دورنت دايليس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۲ ۱۵:۲۰:۲۰

عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
کمپانی برادران ویزلی تقدیم می کند :

نام فیلم : آواز هدویگ (Hedwig's song)
نویسنده و کارگردان : چارلی ویزلی
فیلمبردار : گیج ممد

بازیگران :
هدویگ : در نش خودش
لونا : در نقش خودش
مادر هدویگ : آنیتا دامبلدور
پدر هدویگ : دراکو مالفوی
مادر لونا : ققنوس ( ققی)
پدر لونا : بلیز زابینی
کاراگاه اول : جاسم
کاراگاه دوم: کور ممد
پیرمرد : آلبوس دامبلدور
پیرزن ( زن پیر مرد ) : روبیوس هاگرید
مسئول گرفتن بلیت ها : سرژ( حضور افتخاری )

شب ساعت 40 :9 فهوه خانه ی مادام پادیفوت
لونا و هدویگ در گوشه ی قهوه خانه رو به روی هم نشسته اند.
لونا : هدویگ . آخرش مامان و بابات راضی شدن؟
هدویگ : فکر می کردم دیگه شناخته باشی شون . مگه می شه بابای من راضی شه ؟!! مامان و بابای تو چی ؟
لونا در حالی که یک قلپ از قهوه می خورد جواب می دهد : بابا ی من رو فقط مامانم می تونه راضی کنه مشکل این جاست که خودش ناراضیه!!
هدویگ در حالی که به میز چشم دوخته است می گوید : لونا .. فقط یه راه مونده .
لونا با مکس : چه راهی ؟
هدویگ : فرار !!
لونا : امکان نداره
هدویگ :چرا داره .و برای ابراز احساساتش زیر لبی آهنگ عروسی میخواند.

شب ساعت 10 در راه رفتن به خانه
هدویگ و لونا زیر باران به سمت خانه هایشان حرکت میکنند . ناگهان چند مرد وارد صحنه می شوند .
مرد اول : شما با هم چه نسبتی دارین؟
هدویگ در حالی که به مرد چشم غره می رود: شما ؟
مرد دوم یک قدم به جلو می گذارد و می گوید : از اداره ی کاراگاهان . نگفتین چه نسبتی دارین ؟
هدویگ : خانومم هستن .
مرد اول : متاسفانه باید همراه ما بیاین ؟
هدویگ به لونا نگاه می کند و می گوید : کجا ؟
مرد اول در حالی که عینک آفتابی را از چشم خود بر می دارد می گوید : کمیته ی وزارت !!
هدویگ زیرلبی: حالم بده حالم بده!! آأم بده نگو به من ....!!

شب ساعت 30 :10 کمیته
صدای رعد و برق در کمیته پیچیده . هدویگ در بازداشت گاه به همراه پیرمردی نشست است . هدویگ به لونا و پدر و مادرش فکر می کند که ناگهان پیرمرد میگوید:
- چی شده جوون ؟ چرا تو فکری ؟
هدویگ: من ... من و دوستم رو گرفتن .
پیرمرد : به چه جرمی ؟
هدویگ : با هم بودن!!!
پیر مرد در حالی که صدای ترق توروق انگشت هایش را در می آورد: مشکل مشکله وزارته!!
هدویگ با چشم غره : آقای مالفوی وزیر خوبیه
پیرمرد : می دونم اما تو می دونی چرا من این جام؟
هدویگ: نه.
پیر مرد : با خانومم از آسایشگاه فرار کردیم !!!
هدویگ: پووو!!
ناگهان یکی از کاراگهان صدا می زند : هدویگ جغد بیا بیرون

شب ساعت 11:15 دفتر کمیته .
مادر هویگ : هدویگ مگه من نگفتم نباید با این دختره معاشرت کنی ؟ آخه این کسیه که تو بخوای خودتو براش کوچیک کنی ؟
مادر لونا : می بینیشون ؟ همش به فکر خودشونند !! دختر اینا در حد و اندازه ی تو نیستن!!
مادر هدویگ جیغ زنان : خانوم مراقب حرف زدنتون باشین . درااکو !! یه چیز به اینا بگو!!
پدر هدویگ : خانوم محترم...
پدر لونا یقه ی پدر هدویگ را می گیرد و می گوید : آقا طرف صحبت شما منم !!
در این لحظه پدر هدویگ یک بکس پای چشم پدر لونا می زند در این لحظه ...
- کات ...کات ... خجالت داره !!! شما جادوگرین به هم مشت می زنید. گیج ممد این قسمت رو دوباره ضبط می کنیم . اکشن
پدر لونا یقه ی پدر هدویگ را می گیرد و می گوید : آقا طرف صحبت شما منم !!
پدر هدویگ با یک حرکت سریع چوبدستیه خود را در می آورد و می گوید : کروشیو
پدر لونا با یک پرش جاخالی می دهد و در هوا می گوید : آواداکدورا!!
و پدر هدویگ از کنار طلسم سبز رنگ کنار می رود و در این لحظه..
کاراگاه : خجالت بکشین مردای گنده . حالا خوبه جلوی رئیس اداره ی کاراگاهان ایستادید !!! تا یکیتون نمرده بیاین این برگه هارو امضا کنید تا بچه هاتون آزاد بشن.

شب ساعت 11:50 در ماشینی از طرف وزارت
- لونا دیگه حق نداری با این پسره ی آسمون جل رفت و آمد کنی . فهمیدی ؟
لونا در حالی که بر روی صندلی عقب نشسته و قطره اشکی روی گونه هایش می ریزد جواب می دهد : بله مامان

صبح ساعت 6:30 خانه ی هدویگ
هدویگ در حالی که وسایلی را که روی تختش است توی کیفش می گذارد : مامان من می رم بیرون . باید از دوستم جزوه بگیرم!!!
و با سرعت به سمت بیرون از خانه روانه می شود .

صبح ساعت 6:45 قهوه خانه ی مادام پادیفوت
هدویگ : سلام
لونا : سلام
هدویگ : وسایلت رو جمع کردی؟
لونا: آره بریم؟
هدویگ : بریم.

صبح ساعت 7 اتوبوس شولیه
- من سرژ هستم کمک راننده ی اتوبوس شوالیه . بلیت هاتون لطفا؟
لونا : بفرمایین .
سرژ در حالی که بلیت ها را دونیمه می کند و یک نیمه را به هدویگ می دهد: خیلی ممنون برید طبقه ی دوم .
هدویگ در حالی که کیفش را از زوی دوشش بر می دارد: لونا برو بالا.
لونا در حالی که از پله ها بالا می رود ناگهان پایش لیز می خورد و با کمر به طبقه ی اول پرتاب می شود .
هدویگ در حالی که به سمت لونا می دود فریاد می زند : لونا نه !!
لونا : آی
هدویگ سراسیمه در حالی که دست لونا را گرفته : لونا حالت خوبه ؟ چی شد؟
لونا با صدایی آرام : کمرم ... خیلی درد گرفته . فکرنمی کنم بتونم ادامه بدم باید برگردیم.
هدویگ : اما..
در این لحظه مردی که صدایش بی اندازه برای هدویگ اشنا است می گوید : هدویگ مشکلی پیش اومده ؟

صبح ساعت 7:20 طبقه ی ول اتوبوس شوالیه
هدویگ : اوه سلام آقا . امم نه خانومم .. از پله ها سرخورد.
پیرمرد در حالی که پیرزنی را به جلو میفرستد: این همون دوستیه که می گفتی؟ خوب خوب . ایشون هم خانوم من هستن . بزار برن پیش خاونم شما شاید کاری از دستش بر بیاد آخه .. خانومه من شفا دهنده هستند.
پیرزن به سوی لونا می رود در راه می گوید : فرار کردین ؟
لونا سرش را به علامت مثبت تکان داد.
هدویگ در حالی که هنوز پیش لونا نشسته بود از پیرمرد پرسید: شما چی شما فرار کردین ؟
پیرمرد با لبخند: اگه فرار نمی کردیم که الان این جا نبودیم!!!

صبح ساعت 7:50 خانه ی هدویگ
مادر لونا : پسره شما دخترمنو اغفال کرده !!! دختره صبحه زود گذاشته رفته!!!
مادر هدویگ : منظورتون چیه ؟
مادر لونا نامه ای را از توی کیفش در می آورد و می گوید : بفرمایین !!! نامه ی خداحافظی !! فرار کردن می فهمین؟!
پدر هدویگ در حالی که از شدت خشم سرخ شده بود : آقای لاوگود . خجالت داره!!! با این دختر تربیت کردنتون.
پدر لونا : شما خجالت بکشین . شما ...
در این لحظه پدر هدویگ چوبدستی خود را در آورد و فریاد زد : استیوپفای
پدر لونا از روی این طلسم می پرد و طلسمی به طرف پدر هدویگ می فرستد : اینکارسروس
این طلسم از کنار پدر هدویگ عبور می کند . و پدر هدویگ می گوید : کروشیو !!
طلسم از لای پای پدر لونا عبور می کند وا داد می زند : آواداکدورا
طلسم به پدر هدویگ برخورد می کند و بقیه در حالت شوک او را نگاه می کنند.

صبح ساعت 8:15 ایستگاه اتوبوس شوالیه
پیرزن در حالی که به هدویگ که کمر لونا را گرفته تا نیفتد نگاه میکند : خوب .. می دونم برگشت براتون کار سختیه اما به خاطر سلامتی لونا هم که شده باید برگردید.
هدویگ با اندوه نگاهی به پیرزن می کند و می گوید : اما... اما راه دیگه ای وجود نداره؟
پیرزن : متاسفم.تنها راه سنت مانگو هست

صبح ساعت 8:30 خانه ی هدویگ
مادر هدویگ در حالی که دست های همسرش را گرفته و گریه می کند : شما کشتینش !!! شما همسرم رو کشتید . هدویگ . همش تقصیره توه . اگه تو نبودی بابات زنده بود . نه اهوووووووووو
مادر لونا : خانم . .. ببخشید . فکر می کنم بهتر باشه ببریمشون سنت مانگو شاید کاری از دستشون بر بیاد.

صبح ساعت 9 سنت مانگو
هدویگ در کنار لونا ایستاده و لونا روی تخت دراز کشیده.
هدویگ : لونا . حالت بهتره؟
لونا در حالی که روی تخت جا به جا می شود: آره . بهترم . هدویگ ... معذرت می خوام . اگه من نمی افتادم... و در این لحظه بغضش می ترکد.
هدویگ با حالتی تسلی وار دستش را روی شانه ی لونا قرار می دهد: لونا مهم نیست . ایرادی نداره.
در این لحظه یک شفادهنده وارد اتاق می شود و می گوید : ببخشید . اگه اجازه بدین یه بیماری رو روی تخت خواب کناریتون بستری کنیم .
هدویگ که اخم هایش را در هم می کشد : بیماریشون چیه ؟ مسریه؟
شفادهنده : نه یه طلسم آواداکدورا به سمت شون اومده که از روش پریدن . پاشون پیچ خورده و سرشون هم ضربه دیده ... الان بیهوشند.
لونا : مشکلی نیست و بیارینشون تو.
بعد از چند دقیقه پدر هدویگ که در کنارش مادر هدویگ ایستاده به همراه پدر و مادر لونا وارد اتاق می شوند !!!
لونا و هدویگ :
بقیه :
عاقبت سکانس های پایانی
بعد از دوئل های مجدد که منجر به بستری شدن همه ی افراد در سنت مانگو می شود شفا دهنده آن ها را به یک بخش جدا می برد . در بیمارستان بعد از صحبت های زیادی بلاخره مجوز ازدواج لونا و هدویگ داده میشود و عروسی را با حضور فامیل در بیمارستان برگزار می شود.

تیتراژ پایانی با صدای چهچه ی هدویگ
با تشکر از اتبوس شوالیه – بیمارستان سنت مانگو و همه ی کسانی که ما را در ساختن فیلم یاری کردند.


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
همه منتظر يه فيلم بس ارزشي بودند كه ناگهان يه تبليغ گنده روي سفحه تلويزيون نقش بست

ارباب مديران
LORD of WEBMASRE

تهيه و بخش از كمپاني تصوير خاكي ادوارد

CoMiNg SoOn

به نام او كه پشت مو افريد

قسمت دوم من(اخرين قسمت)
خاكي خيلي خسته بود مسافت طولانيه را طي كرده بود گرچه ان ارباب ناشناس خيلي از اون پذيرايي كرده بود خاكي تصميمم گرفته بود كه هر چه زودتر از كسي كه خودشو زي معرفي كرده بود بپرسه براي چي اونجاست
زي گفت اون بايد وسايلي را از زير خاك بياره بيرون و بايد كارشو از فردا شروع كنه
ووقتي خاكي پرسيد اونا چين زي جواب داد كه يه سري عتيقه جات هستند
فردا صبح در حالي كه ادوارد داشت خاك ها را كنكاش ميكرد اولين چيز از چهار مورد را پيدا كرد اون يه فنجان بود كه به گفته ارباب زي فنجان هلگل هافلپاف معروف بوده است
در راه پيدا كردن شي بعدي خاكي به خانه چند تا كرم لزج شنيد و ساعتها مضغول خوردن اونا شد و حالا رفت كه چيز بعدي كه به گفته ارباب زي اويز سالازار اسلايترين بوده گشت به راحتي اون را هم پيدا كرد و حالا فقط عقاب طلايي راوانكلاو مونده بود كه ارباب به اون دستور داده بود كه اون را پيدا كنه
كمي به كنكاش رفت و چون چيزي نيافت از كنكاش دست كشيد
خيلي خسته بود گرچه خاك مطلوبي براي شنا كردن بود اما ادوارد نيز خيلي خسته بود به همين جهت با همان دو چيز مقسد خانه در پيش گرفت.
وقتي وسايل را به زي داد زي به او گفت كه كار بزرگي كرده و ارباب به خاطر اين كارش جايزه بزرگي به ان ميدهد.
وقتي زي وارد اتاق ارباب شد ادوارد به ارامي ان را تعقيب كرد و پشت در گوش وايساد كلماتي كه شنيد ان را سخت نراحت كرد
-من ارباب لرد ولد مورت كبير به تو دستور ميدهم كه پس از پايان كار اين جن خاكي كثيف را بكشي ادوارد تما ان شب به اين مسئله فكككر ميكرد و چون عموش در دم خانه ويزلي ها ممقرش بود تنصميم گرفت كه به انجا برود
روز بعد ساعت هس بعد از ظهر
زي منتظره ادوارده كه از خاك بياد بالا اا به جاي ادوارد كاي ادم كه محفلي هستند ميان بالا
روزنامه پيام امكروز فرداي ان روز

در طي ححمله ديپب همه مرگخواران به جز لرد دستيگير شدند و/////


روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۲۰ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
کمپانی برداران مرگ خوار 19 فیلم خود را تقدیم میکند.
(با توجه به کسانی که یک سری حرف پشت سر من زدند )
نام فیلم:برنامه افسون
نویسنده و کارگردان:ایگور کارکاروف
تهیه کننده:فلوس موجود...لا مشکل(گرفت شده از ولدی)
بازیگران:
ایگور
هیپزیا اسمیت
زاخار
کریچر
انی اسی

---------------------------------------------
ایگور که تازه ازدواج کرده بود نمیدونست که هیپزیا قبلا شوهر داشته و شوهر قبلش انی بوده......
هیپزیا :میری بیرون مواظب خودت باش.....
ایگور:باشه......
هیپزیا :زود بیای...امروز عقد کنونه!
ایگور: باشه

ایگور در مسیر گل گرفتن از این وره خیابون به اون وره خیابون......
ایگور:آخ.......
انی با ماشین میزنه به کمر ایگور.......
انی به راهش ادامه میده.....
------
هیپزیا :وای خدا مرگم بده...چت شده ایگور!!
ایگور:داشتم میرفتم گل بگیرم یک جوان خوش تیپ زد بهم ...اما من نصفه بدنم دور از تصادف موند....
هیپزیا :باید خیلی مواظب باشی..ایگور...حواستو جمع کن
.....
سر سفره ی عقد
عاقد:خانوم هیپزیا فرزند زاخار...آیا وکیلم...شما رو به عقد دائم آقای ایگور پر قلیدون در آورم!؟؟!؟
کریچر:عروس رفته گل بچینه...
عاقد: مگه نچیده بود!
کریچر:نه الان رفت بچینه.......
عاقد:دوباره تکرار میکنم ...آیا وکیلم شما رو به عقد .......
ناگهان وسط سالون یک بمب منفجر میشه......
بمب:بنگ....بنگ
هیپزیا:
ایگور:
زاخار:کیه؟!؟!؟
ناگهان انی میاد وسط سالون........
انی:صبر کنید.......
انی :آهای ایگور با تو هستم!!!
انی:هیچ میدونی قبلا هیپزیا شوهر داشته!؟!؟؟!
ایگور: نه
انی:هیچ میدونی شوهر قبلی هیپزیا کی بوده!؟؟!
ایگور: بازم نه
انی:من شوهر قبلی هیپزیا بودم.......ما زندگی خوشی داشتیم که ناگهان پدر هیپزیا یعنی همین زاخار سر منو کلاه گذاشت.....
انی :و منو به جرم....حمل مواد مخدر دستگیر کردند
انی:تا اینکه آزاد شدم!
ایگور:
ایگور:تو به من نگفته بودی که قبلا شوهر کرده بودی؟!؟
هیپزیا :
ایگور:چرا نگفتی؟!؟!؟
ایگور میره به سمت آقای زاخار!
ایگور:آقای زاخاروف من از شما توقع نداشتم.......
زاخار:
ناگهان پلیس ها که (زاخاراطلاع داده بود)میریزند تو خونه......
پلیس:تسلیم شو انی!!
پلیس:تو چیزی برای از دست دادن نداری!!
ناگهان انیچاقو رو از جیبش در میاره و .......
پلیس:آخ.........
(هیپزیا جیغ میکشه)
انی چاقو را در شیکم پلیس فرو میبره...... پلیس نقش بر زمین میشه و میمیره.......
زاخار:تو قاتلی!!
انی:وقتی تو رو هم که کشتم ...بعد بگو قاتلی!!
انی:سهمه منو از اون شرکت میدی....یا خودتو با عروس و داماده جدیدهت بفرستم جهنم!
زاخار:سهم کدوم سهم!!!؟!؟!؟؟!!!!
انی خونش به جوش میاد....و چاقو رو در شکم آبرفورث فرو میکنه!!
هیپزیا :باباااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
ایگور:آقای زاخار...حالتون خوبه!!؟!؟؟
انی:نه حالش خوب نیست ...چون الان در جهنم به سر میبره........
ایگور به سمت انی حمله ور میشه....... چاقو به شیکم ایگور میخوره.!!!
ایگور :آخ.......
هیپزیا :وای ایگور.........
هیپزیا :تو یک قاتلی!!!!!!
انی:اگه عیاله من نشی تو هم میکشم!!!
هیپزیا :باشه پس عیالت میشم.......
عاقد:لا.....اله...الا....ال...
کریچر:مبارکه....ایشاا.....صد سال به پای هم پیر بشید

-------
(یک سال بعد)
نفرین ایگورکه انی و هیپزیا رو اسیر کرده بود......
هیپزیا :کجا میری انی؟!؟!
انی:سر کار
هیپزیا :پس مواظب خودت باش
انی:باشه

انی در راه خیابان که از آن رد میشد...ناگهان ماشینی به انیزد......
انی:آخ.......
هیپزیا که داشت انی رو از دور میدید!
هیپزیا :وااااااااااااااااااااااای.ی.ی.ی..........انی!!!
هیپزیا از خونه میاد بیرون.....
که ناگهان ماشینی به هیپزیا میزنه........
هیپزیا :آخ...................
------------------------
و به این صورت همه مردند در این داستان.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
كمپاني رونان پيكچرز تقديم مي‌كند:
نام فيلم: "عله‌الدين و چراغ‌جادو"
تهيه‌كننده و كارگردان: رونان
بازيگران:
*عله: در نقش عله‌الدين!
*بيل: در نقش چراغ جادو!
*گراوپ: در نقش غول چراغ‌جادو!
*هاگريد و دوستان: در نقش نگهابان‌هاي شهر!
*سرژ: در نقش گيتاريست لب خيابان!
*دامبلدور:‌در نقش ريش‌فروش!
*مك‌بون پشمكي: در نقش پشم‌فروش!

نكته:اين فيلم، داراي صحنه‌هاي دزدي بسياري است...بنابراين، تماشاي اين فيلم به دليل بدآموزي، براي همه‌كس مطلقا ممنوع است...
------------------------------------------------------------------------------
*سكانس اول:
عله خسته...عله تنها...عله دزد شب‌ها... عله (در نقش عله‌الدين) داره تنهايي توي خيابون راه مي‌ره...از اون شلواراي سيفيد كُردي كه گشاده‌ن پوشيده، و پايينش رو گره زده...!همه‌جاش رو هم وصله‌پينه كرده و بعضي جاهاش سوراخه...يه جليقه‌ي بنفش خاكي هم پوشيده، يه كلاه كوچولوي قرمز از اون مدل عربيا هم گذاشته وسط سرش، دستاش رو كرده تو جيباش و داره تو خيابون راه مي‌ره...!
مي‌ره و مي‌ره تا مي‌رسه به يه خيابون شلوغ و پر سر و صدا كه ملت عرب دارن توش رفت و آمد مي‌كنن...
مي‌شينه يه گوشه، سرش رو مي‌كنه توي جليقه‌ش، دستش رو دراز مي‌كنه وسط خيابون، و مي‌گه: النجده لي...انا جائعه...رجاء...اوهو اوهو...النجده...به من...هان...؟نه...الفود...فود...هوم...نه...الغذا...!
يه ساعت بغل صفحه مي‌آد و گذر زمان رو به صورت سريع نشون مي‌ده...10 دقيقه مي‌شينه...هيشكي نه مي‌فهمه چي مي‌گه، اگه هم بفهمه به حسابش نمياره...20 دقيقه...1 ساعت...!مي‌خواد جمع كنه بره كه يهو احساس مي‌كنه رفته زير سايه و آفتاب سوزان ديگه بهش نمي‌رسه...!سرش رو يه كم بلند مي‌كنه و دهنش قشنگ يه چند متري باز مي‌مونه...!
هاگريد و دوستان، البته هاگريد و سه تا از دوستان، كه رداي سيفيد عربيك، مخصوص نگهبانا پوشيدن و از اون حلقه سياها هم دور سرشون گذاشتن، هر كدوم يه خنجر بيرون كشيدن و دارن به اون پوزخند مي‌زنن...!
عله با ناله مي‌گه:هان...؟
هاگريد يه چيزايي رو به زبان عربي غليظ مي‌گه كه باعث مي‌شه عله فقط بهش نيگا كنه...!بعد كه مي‌فهمه اون هيچي نمي‌فهمه، مي‌‌گه:اوكي...لتس اسپيك انگليش...يه...وي نو انگيليش...!
زير تصوير، با حروف زرد ترجمه نوشته مي‌شه: ok…lets speak English…yeah…we know English...!
زير اونم با حروف زرد مي‌نويسه: باشه...بيا انگيليسي حرف بزنيم...بله...ما انگيليسي بلديم...!
عله كه تعجب زده شده، مي‌گه:اوه..انگيليش...يس يس...آي ام ا بلك بورد...اسپيكينگ انگليش گود...!
زير تصوير با حروف زرد نوشته مي‌شه: o..english…yes yes…I am a blackboard…speaking English good
زير اونم نوشته مي‌شه:او...انگيلسي...بله بله...من يك تخته‌سياهم...انگيلسي صحبت‌كردن خوب...!
هاگريد مي‌گه:در ايز ا رول، ا نيو رول، دت تلز تو نات لت فور رچس ليو اين استريت...!
عله دهنش روي خيابون ولو مي‌شه، بعد برمي‌گرده و به حروف زردي كه ترجمه‌ي ترجمه رو نوشتن نيگا مي‌كنه...!
ترجمه : there is a rule, a new rule, for not let for wretchs live in street…!
ترجمه‌ي ترجمه :قانوني هست، قانوني جديد، تا به گداها اجازه‌ي زندگي در خيابان ندهيم...!
وقتي دوقروني عله ميفته، با لبخند بلند مي‌شه و مي‌گه:او...!مي نات رچ...!مي ليوينگ...!
ترجمه :o…!me not wretch..!me leaving…!
ترجمه‌ي ترجمه :او...! من نه گدا...من رفتن...!
بعد قبل از اين‌كه هاگريد بخواد جوابش رو بده، عله شروع مي‌كن به دويدن...د بدو...! هاگريد و دوستان،يعني هاگريد و سه تا از دوستان هم شروع مي‌كنن به تعقيبش...

*سكانس دوم:
عله از يه ديواري مي‌ره بالا، و مي‌پره اون‌ور...هاگريد و سه تا از دوستان رو پيچونده، ولي بقيه‌ي نگهابانا دنبلالشن...
روي زمين فرود مي‌آد، بعد به اين‌ور و اون ور نيگا مي‌كنه و دو تا نگهبان رو مي‌بينه كه به زحمت دارن مي‌دون طرفش...بلند مي‌شه...مي‌ره طرفشون...يه تير چوبي رو از زمين برمي‌‍‌داره و مي‌چرخونه، آخرش مي‌زنه زير پاي يكشون...!اون ولو مي‌شه روي زمين...مي‌ره طرف اون‌يكي...خنجر اون‌يكي درست از كنار گوشش مي‌گذره...بعد خنجر رو با دستش مي‌گيره يه لگد مي‌زنه تو شكم نگهبانه و يه دونه زير پاش...!اون رو هم ولو مي‌كنه...!به دنبال راه فرار، به اطراف نيگا مي‌كنه...مي‌بينه يه لشكر از اون ور دارن مي‌دون طرفش...!
مي‌دوه طرف يكي از دست‌فروشاي كنار خيابون...دامبل رو مي‌بينه كه روي زمين نشسته، و يه كپه پشم رو ولو كرده جلوش...!
يه تيكه‌ي بزرگ از اون رو برمي‌داره و دامبل مي‌گه:هان...؟اون ميشه 100 گاليون...!ناسلامـ
تا بياد حرفش رو كامل كنه، عله پشما رو مي‌كنه تو جيبش و مي‌دوه اون‌ور خيابون...در يكي از خونه‌ها رو كه نيمه‌بازه، كاملا باز مي‌كنه، مي‌پره تو و مي‌دوه تو خونه و در برابر چشمان حيرتزده‌ي ساكنان، يه لبخند مليح مي‌زنه، مي‌دوه طرف پنجره، با يه حركت اون رو مي‌شكنه و مي‌پره پايين...!
و درست رو سر يكي از نگهبانا فرود مي‌آد...!
دوست اون نگهبانه هم اولش با تعجب به عله خيره مي‌شه، بعد مي‌پره روش و بي‌توجه به داد و فرياداي عله‌ي بدبخت كه داشت زيرش له مي‌شد، همون‌جوري مي‌مونه...
بعد با يه خط بزرگ سبز، روي صحنه‌ي تلويزيون نوشته مي‌شه: BUSTED!
نگهبانه پا مي‌شه، عله رو بلند مي‌كنه و رو هوا نگه مي‌داره...بعد يه خنجر مي‌ذاره زير گلوش تا بكشدش، ولي عله مي‌گه: پدر جان...تو نبايد من رو بكشي...من آخرش قراره چراغ‌جادو رو پيدا كنم...!
نگهبانه يه لحظه مردد مي‌شه، بعد همون‌جوري كه اون رو روي هوا نگه داشته، به راهش ادامه مي‌ده تا به ايستگاه برسن...

*سكانس سوم:
عله كماكان رو هواس و داره تقلا مي‌كنه تا در بره...ولي نمي‌تونه...حالا تنها نگهباني كه اين اطرافه، همين يكيه...ملت دارن نيگاش مي‌كنن و مي‌خندن...!عله يه گوشه‌اي رو به نگهبانه نشون مي‌ده مي‌گه:ا...گنجشكه رو...!
نگهبانه صورتش رو برمي‌گردونه تا ببينه گنجشكه كجاس...! عله هم دستش رو دراز مي‌كنه و يه مشت از پشمي كه مك‌بون جلوش روي يه ميز پهن كرده، برمي‌داره...!مك‌بون هم ماشالا هزار ماشالا هيچي نمي‌فهمه...! بعد نگهبانه برمي‌گرده طرفش و همون‌طوري كه به راه ادامه مي‌ده، مي‌پرسه: عين الگنجشك...؟!
عله دوباره همون‌جا رو نشونش مي‌ده و مي‌گه اوناهاش...وقتي نگهبانه دوباره صورتش رو برمي‌گردونه، اونا مي‌رسن به سرژ كه نشسته لب خيابون و بي‌توجه به صروصداي محيط، غرق در گيتارنواختنه و به زيبايي مي‌نوازه...!عله گيتار رو به ظرافت از دست سرژ مي‌كشه...!ولي اون هم متوجه نمي‌شه (!) و به حركات دستش ادامه مي‌ده...!عله گيتار رو قشنگ مي‌آره عقب، بعد وقتي نگهبانه دوباره صورتش رو برمي‌گردونه تا بپرسه گنجشكه كجاس، محكم گيتاره رو مي‌كوبه تو صورت اون بيچاره...!
نگهبانه فرياد مي‌زنه و روي زمين ولو مي‌شه...در نتيجه عله آزاد مي‌شه...اونم از فرصت استفاده مي‌كنه، گيتاره رو كه حالا خورد شده مي‌اندازه زمين و مي‌پره روي سايبان يه پياز فروش، از سايبونه بالا مي‌ره و مي‌پره اون‌ور مغازه...وقتي روي زمين فرود مي‌آد خودش رو توي يه كوچه‌ي برهوت و متروكي ميابه كه هيچ كسي نيست توش...
از يكي از راه‌هاي فرعي مي‌دوه و دور مي‌شه...

*سكانس چهارم:
عله در حالي‌كه به شدت نفس‌نفس مي‌زنه، به يه محوطه‌ي خيلي بزرگي مي‌رسه كه هيچ نشاني از حيات توش نيست...
روي زمين ولو مي‌شه... پشم و ريشا رو كه دزديده بوده، قبلا درآورده بود و جهت اطمينان، به سر و روش چسبونده بود(حالا اين كه چگونه، بماند...!) بعد همون‌جا مي‌مونه تا استراحت كنه...
بعد گنجه‌ي بزرگي رو وسط محوطه مي‌بينه كه وسوسه‌ش مي‌كنه بره ببينه توش چيه...شايد غذايي چيزي باشه...
گنجه رو باز مي‌كنه و مي‌بينه توش هيچي نيست جز يه دونه بيل قديمي و زرد رنگ خاك گرفته(در اينجا بيل نقش چراغ جادو رو ايفا مي‌كنه...!)...بيله رو برمي‌داره و با تعجب نيگا مي‌كنه...بعد به جليقه‌ش نزديك مي‌كنه و با پارچه‌ي جليقه‌ش شروع مي‌كنه به تميز كردن و برق‌انداختنش...
يهو يه صداي ويژي مي‌آد، چراغه به طور شديد تكون مي‌خوره بعد از دست عله درمي‌ره و يه چند متر اون‌ورتر روي زمين ولو مي‌شه...عله كه حالا به شدت ترسيده و رنگش سيفيده سيفيد شده، چند قدم مي‌ره عقب و بعد با صداي بوم بلندي روي زمين ميفته...! از دهانه‌ي چراغه، گراوپ مي‌پره بيرون كه سر و روش آبيه و روي هوا معلق مي‌شه...!
دستاش رو با شور و شوق باز مي‌كنه و مي‌گه:آ...!ارباب من...!ممنون...شما من رو آزاد كرديد...ممنون...!واي...و بقيه‌ي اون مزخرفات و جشن و خوشحالي و اينا (براي اطلاعات بيشتر به كارتون علاالدين و چراغ‌جادو مراجعه كنيد...!)
بعدش گراوپ به عله كه از ترس نمي‌تونه حرف بزنه نزديك مي‌شه و بعد مي‌گه:ارباب من...سه عدد آرزو از من بكن تا برايت برآورده سازم...!
عله يه كم بهش خيره مي‌شه...!يه دقيقه...دو دقيقه...بعد مي‌گه:يا شگفتا....!
گراوپ لبخند مي‌زنه و مي‌گه:ارباب من...سه عدد آرزو از من بكن تا برايت برآورده سازم...!
عله باز به غوله خيره مي‌شه، بعد مي‌گه:يا عجبا...!
گراوپ كه كم‌كم داره خشن مي‌شه، تكرار مي‌كنه:ارباب من...سه عدد آرزو از من بكن تا برايت برآورده سازم...!
عله دوباره به اون خيره‌خيره نيگا مي‌كنه، بعد مي‌گه:يـ
گراوپ جيغ مي‌كشه، باد مي‌كنه و بزرگ مي‌شه، بعد قرمز مي‌شه وفرياد مي‌زنه:اه...شورش رو درآوردي بابا...سه تا آرزو بكن ديگه...!اه...
عله به خودش مي‌آد و براي اطمينان، مي‌گه: هوم...اي تو اي غول چراغ جادو...! اطراف من رو پر از گوشت و غذا و پيتزا و اينا كن...
گراوپ لبخند مي‌زنه، بعد دستاش رو به حالتي موزون رو هوا تكون مي‌ده و اطراف عله پر از غذا مي‌شه...
عله با شور و شوق شروع مي‌كنه به خوردن و مي‌خوره و مي‌خوره و مي‌خوره تا اين‌كه حسابي باد مي‌كنه و نزديكه بتركه...!
گراوپ مي‌گه:خوب...آرزوي بعدت...؟
عله كه ديگه ناي نفس كشيدن داره، مي‌گه:به من قدرت و ثروت و وب‌مستريت كل جادوگران رو بده...!
جيمي همين‌كار رو مي‌كنه و...

*سكانس پنجم:
عله كه حلا سر تا پا لباش شيك و پادشاهي پوشيده و جيباش از طلا سنگين شده، پوزخند مي‌زنه، با غرور به خودش نيگا مي‌كنه، بعدش به يه صفحه‌اي كه گزارش اخبار سايت روشه خيره مي‌شه...
بعد مي‌گه:ها تو اي غول چراغ جادو...! اين حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي رو نابود كن كه من تواناييش رو ندارم...!
گراوپي يه لحظه بهش خيره مي‌شه بعد از خشانت سرخ مي‌شه و مي‌گه: آرزوهاي شوم و پليد...؟
شپلخ.......................................! عله پرواز مي‌كنه و مي‌ره............................................................................................!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.