هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
تاریک خانه!

- خب چند لحظه خوب گوش کنید تا من نقشه رو دوباره توضیح بدم... پیتر رو با آبنبات مسموم حذف می کنیم.. به جای قرصهای قلب دامبلدور هم قرص اکستازی() می ندازیم تو قوطیش.. تد ریموس و باباش که..
.
.
هووووشت..(روشن خانه!)

صدای تشویق های مداوم طرفداران تیم گریفیندور و تماشاچیان هافلپاف ورزشگاه رو به لرزه در آورده بود و هلهله ی ناگهانی تماشاچیان ورود تیم حریف رو به زمین اعلام کرد!

در رختکن گریفیندور هم آشوبی کمتر از آشوب ورزشگاه حکم نمی راند.

جیمز در نهایت یک قرص آبی رنگ از قوطی داروهای دامبلدور رو به حلق دامبلدور انداخت و استرجس در نقش بانوی چاق روی دیوار اعضای تیم رو نگاه می کرد.

و آما تایبریوس. تای ( آخه اینم اسم شد..مخفف بهتره که!) به یاد مار بوآ آبنبات را بلعید و حالا در هر گوشه ای ساحره های پیر و جوان را می دید که به او چشمک می زنند!

- ای وای مادر بزرگ شما اینجا چی کار می کنید؟

مادربزرگ تای که چادر گل گلی و زنبیل بزرگی در دست داشت جلو اومد و گفت:
- اومدم با خودم ببرمت اونور کینگزکراس.. راه بیوفت بریم..
- بریم؟!.. اونور کینگزکراس.. همونجایی که هری نرفت؟!
- زدی به خال ننه.. بار و بندیلتو ببند بریم.
- من هنوز جوونم آرزو دارم!

ولی گوش مادر بزرگ به این حرفها بدهکار نبود. تای دوران کودکی خودش را به یاد داشت و از این رو به روح مادربزرگ نویل درود می فرستاد!

صدای هیاهوی زمین بازی هر لحظه بیشتر می شد و شعارهای تماشاگران نشون می داد که حالا وقت ورود تیم گریفیندوره!

- های های گریفیندور..های های گریفیندور!

- ای وای من استرسم چند برابر شد!.. گفتم اونجوری نگاه نکن استر!... گرومپز!

هیکل ورزشکاری تای با نام آوای ذکر شده ناگهان بر سر اندام مانکنی پیتر نازل میشه و مربای موشی رو می سازه که چینی ها رو برای خریدش در دم به ورزشگاه می کشونه!

----------
به ادامه ی داستان در قدح بعدی توجه کنید!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
در مقابل


همش تقصیر پیوز بود. بسکه تا نصفه شب هی از لای در و دیوار رفت تو و اومد بیرون و هووووو کشید و دخترا رو ترسوند، هیچ کدومشون نتونسته بودن شب رو خوب بخوابن. به آسپم نمی شد چیزی گفت. کی جرات داره شب قبل از مسابقه بره سراغ کاپیتان و چغلی پیوز رو بکنه؟ اگه پیوز حسابشو نرسه، آسپ حتما پوستشو می کنه!

دنیس تنها کسی بود که خوابش به هم نخورده بود. حتی پیوزم که یه روحه از جفت پاهای دنیس می ترسه. ولی اما دابز، نیمفا و بتی خمیازه کشون جاروهاشونو برداشتن و بدون اینکه برای صبحانه برن به سرسرا، یه راست رفتن توی رختکن که قبل از اینکه بازم پیوز سروکله اش پیدا بشه و به طرز لباس پوشیدنشون گیر بده، آماده باشن.

درست دقیقه ی آخر آسپ پیداش شد:
-خب به خاطر اینکه آنتونین رفته مصاحبه ی گزینشی تا به سمت جدیدش منصوب بشه، امروز نمی تونه توی بازی شرکت کنه و به جاش دیگوری اومده. درنتیجه تاکتیک بازی عوض میشه!

جیغ همه دراومد. دو هفته بود داشتن خودشونو با تاکتیک قبلی هماهنگ می کردن و پوستشون کنده شده بود. ولی دیگه چاره ای نبود. تاکتیک جدید به سرعت توضیح داده شد:
-پیوز، بتی و نیمفا، امروز شما سه تا باید تا می تونین از سمت راست حمله کنین. اونجا منطقه ی استرجسه و چون معمولا حواسش به منوی خودش پرت میشه، میتونین راحت تر گل بزنین. زیاد به جیمز نزدیک نشین چون جیغاش ممکنه بهتون آسیب بزنه. اِما تو هوای کورمک و آلبوس رو داشته باش. سدریک مواظب تد ریموسه چون تند و تیزتر از بقیه ی گریفیندوریاست و خطرناک تره.

اِما غر زد:
-من یه نفری مواظب دو نفر باشم؟

آسپ با جدیت به اما نگاه کرد:
-اون دو نفری که میگی یکیشون یه پیرمرده و اون یکی هم یه پسربچه. اگه خیلی برات مشکله تدی رو بذارم برای تو؟

اِما از غرولندی که کرده بود پشیمان شد. آسپ ادامه داد:
-من خودم از پس پرسی برمیام. قلقش دست خودمه. کافیه یکی از بچه های جذاب هافل مدام تشویقش کنه، دیگه اسنیچو یادش میره.

همه به سمت زمین حرکت کردند و بازی شروع شد. به محض آغاز بازی، نیمفادورا متوجه اتفاقی غیرعادی شد. قرار بود از سمت استرجس حمله کنند ولی استرجسی توی زمین دیده نمی شد!!!

بازیکنی با شباهت خارق العاده به آلبوس دامبلدور، منتها آلبوسی بدون عینک، مدام دور زمین می چرخید و با فریاد، کلمه ی «جونیور» رو به کار می برد و به بلاجر ضربه میزد. چه بلاجر بزنی* هم داشت!

نیمفادورا به بتی نگاه کرد و بتی هم به نیمفا. بعد دوتایی به پیوز نگاه کردند که همونطور که کوافل رو توی دستش داشت، با دست دیگه و طوریکه داور نبینه به بازیکنای حریف بمب کود حیوانی پرتاب می کرد. نیمفادورا و بتی به طرفی پرواز کردن که جیمز سیریوس درحال زدن جیغ های خفنزی از شدت هیجان بود. کلا اون قسمت ورزشگاه کاملا خالی شده بود و حتی گریفیندوریا هم اونورا پیداشون نبود.

بتی و نیمفا هرکدوم یه طرف جیمز سیریوس قرار گرفتن. چون هردوشون گیج خواب بودن، حوصله ی جیغ رو نداشتن و بنابراین بتی زیر لب «سایلنسیو» رو زمزمه کرد و صدای جیغ به طرز دلنشینی خاموش شد. جیمز سیریوس جثه ی ریزه میزه ای داشت و تنها جیغش بود که جلوی فعالیت حریف رو می گرفت. با اینکار دیگه خلع سلاح شده بود و نیمفا و بتی به راحتی تونستن پشت سرهم و به نوبت گل بزنن.

اِما دابز به راحتی از پس دامبلدور و کورمک برمی اومد ولی ضرباتی که تد ریموس به بلاجر میزد، بدجور مزاحم بتی و نیمفادورا بود. پیوز به سدریک نگاه کرد که ببینه چرا تد ریموس رو کنترل نمی کنه که متوجه شد سدریک و چو چانگ (که توی تماشاچیا نشسته بود) دارن برای هم اشارات عاشقانه می فرستن و کلا از سوژه پرتن. پیوز یه کود حیوانی به طرف چوچانگ پرتاب کرد که درست لحظه ای که داشت به لطیفه ی سدریک می خندید و قهقهه میزد، توی دهانش جا گرفت و رنگش کبود شد.

سدریک با عصبانیت به طرف پیوز برگشت ولی ضربه ی بلاجری که از آبرفورث دامبلدور بهش خورد، باعث شد حواسش به بازی برگرده و با خجالت، به وظیفه ی خودش عمل کنه.

بازی به طور پایاپای پیش می رفت. البته هافل خیلی زود جلو افتاد و همه معطل مونده بودن که چرا آسپ اسنیچو نمی گیره؟ چشم گردوندن و آسپ رو دیدن که همراه پرسی ویزلی روی جاروهاشون نشستن و درمورد یه مسئله ای پچ پچ می کنن. پیوز داد زد:
-آسپ اسنیچ کجاست؟

پرسی دستشو دراز کرد و گفت:
-ایناهاش باب! لازمش داری؟

داور ابتدا با این حالت به صحنه خیره شد و بعد توی سوت خودش فوت کرد. نتیجه 300 به 280 به سود هافل بود ولی چون معلوم نبود پرسی دقیقا کی اسنیچ رو گرفته، اسنیچ از کجا پیدا شده، تو جیب کی بوده، چرا یکی از بال هاش شکسته، چرا رنگ آسپ زرد شده، چرا نویسنده اینقدر فضوله و هزاران مساله ی دیگه داور بازی رو ناتمام اعلام کرد و تصمیم گرفته شد که مسئله توی شورای هاگوارتز مطرح و فیلم مسابقه بازبینی بشه!

*معادل دستِ بزن مشنگ ها!


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۹ ۰:۴۲:۲۶
ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۹ ۱۴:۰۸:۳۲

همه چی فدای رفیق!


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
هافلپاف و گریفندور

صدای کلاه گروهبندی در گوش هایم پیچید : « هافلپاف ! »

به دختر کوچک و مظلومی چشم دوختم که به سمت میز ما می آمد و در مقابل تشویق هافلپافی ها سرخ شده بود و لبخند میزد ! آرام آمد و در یکی از جاهای خالی پشت میز هافلپاف نشست. و داستان بتی بریسویت از آن شب آغاز شد ...

او توانست در هاگوارتز امتیازات خوبی برای هافلپاف کسب کند و به دلیل بازی خوبش همان سال اول برای تیم کوییدیچ هافلپاف انتخاب شد. کم کم به او علاقه مند میشدم ... به عنوان سرپرست گروه همه اعضای هافل را دوست داشتم ، اما بعضی برای انسان دوست داشتنی تر نمود میکنند.

اولین بازی با اسلایترین بود. بتی تمام تلاشش را به کار بست و بهترین بازی ای را که میتوانست ارائه داد و با تمام بی تجربگی یکی از بهترین های زمین بود. در آن بازی او در سمت راست من و به عنوان مهاجم بازی میکرد.

صبح آن روز با صدای بچه های دیگر تیم بیدار شدم. اِما دابز و آنتونین دالاهوف ، مدافعان هافلپاف داشتند به سمت میز صبحانه میرفتند ... با اکراه بلند شدم ، جارویم را برداشتم و به دنبال آنها رفتم ! در آنجا با دیدن بتی و دنیس و شادابی اعضای تیم ، کمی انرژی گرفتم و به بازی فکر کردم. صبحانه را سبک خوردیم که در بازی اذیت نشویم ، سپس خیلی زودتر از بقیه دانش آموزان به سمت زمین کوییدیچ به راه افتادیم.

وقتی وارد رختکن هافلپاف شدیم همه مشغول پوشیدن رداهای کوییدیچ شدند. آلبوس سوروس که کمی عصبی بود ، ردای خودش را پوشید و کمی فکر کرد و نقشه هایش را بررسی کرد ... سپس در حالی که در یک ضلع رختکن و رو به بقیه ایستاده بود شروع به صحبت کرد: « همونطور که بهتون گفتم گریفندور مهمترین رقیب ماست ... حواستون بخصوص به مهاجم سمت راستش مک لاگن باشه ! یک عضو تازه وارد ولی خطرناک ... دنیس باید بتونه ... »

درست گوش نمیکردم ... همه اش داشتم به بتی نگاه میکردم ... حس میکردم کم کم دارم عاشقش میشوم ... تصمیم گرفتم آن فکر احمقانه را از ذهن خودم بیرون کنم و به بازی تمرکز کنم ... سر انجام آسپ به همه بازیکنان دستور داد که وارد زمین شوند.

گرمی آفتاب و بوی چمن مرطوب ، عاشق این احساسم. نوازش باد روی صورتم ، البته اگر از هیاهوی اعصاب خورد کن تماشاگران چشم پوشی میکردم ، میتوانست احساس خوبی باشد. طبق معمول در بین بتی بریسویت و نیمفادورا تانکس قرار گرفتم تا نقش نوک حمله را ایفا کنم. دنیس هم بعد از نگاه تحقیر آمیزی که به پیتر پتی گرو ، دروازه بان گریفندور ، انداخت به سمت دروازه خودش پرواز کرد. آلبوس سوروس با استرجس دست داد و روی جاریش پرید و با سوت داور و آزاد شدن توپ ها بازی آغاز شد ...

آلبوس دامبدور توپ کوافل را گرفت و بلافاصله به مک لاگن پاس داد ، اما دابز مسئول دفاع درمقابل مک لاگن بود و به محض اینکه توپ به او رسید یک بلاجر آهنین به سمت او فرستاد. مک لاگن قبل از اینکه از بلاجر جاخالی بدهد توپ را به مهاجم سوم گریفیندور یعنی تد ریموس لوپین واگذار کرد و خودش به سمت دیگر زمین رفت.

نیمفادورا توپ را از تدی گرفت و بلافاصله به من پاس داد که من آن را با یک ضربه محکم از راه دور پرتاب کردم و به راحتی سد پتی گرو را شکستم !

- گــــــــــــــــل !! گل برای هافلپاف ، حالا هافلپاف با گل پیوز ده – هیچ جلو میفته ...

صدای گزارشگر و فریاد های پرشور تماشاچیان اعصابم را خرد کرده بود. مانوری با جاروی خودم دادم و سعی کردم از فضای آفتابی لذت ببرم ؛ نگاهم ناخودآگاه به بتی می افتاد. چشم هایش از دور می درخشید و برای پیروزی مصمم به نظر میرسید.

گریفندور در زمین بهتر از هافلپاف بازی میکرد اما غفلت های دروازه بانش باعث میشد که نتیجه همچنان مساوی پیش برود و وقتی بتی گل هفتم را زد و بازی را 70-70 کرد تماشاگران گریفندور دیگر رمقی برای تشویق تیمشان نداشتند.

استرجس از سر عصبانیت یک بلاجر را به سمت نیمفادورا فرستاد که با فاصله چند سانتی متر از بالای سرش رد شد. گزارشگر هم شور و شوقش را از دست داده بود و صدایش خسته نشان میداد.

لحظاتی گذشت که همهمه تماشاچیان بالا گرفت و فریاد گزارشگر به گوش رسید : « حالا هر دو جستجوگر شیرجه میرن ، آلبوس سوروس پاتر و پرسی ویزلی ! »

همزمان با حرکات های سریع و غیرقابل تعقیب دو جستجوگر ، کوافل به دست من رسید و بلافاصله به بتی پاس دادم. بتی توپ را در دست گرفت ، جیمز سیریوس پاتر بلاجری به سمت او فرستاد ! بتی آن را ندید. فریاد زدم ، او کوافل را به سمت دروازه شوت کرد و سعی کرد برگردد و از بلاجر دور شود ، اما دیر شده بود. بلاجر سنگین با شدت تمام به پشت کمر بتی خورد و او را از جارو به پائین انداخت ! فریاد شادیِ نیمی از زمین بلند شد و نیمی دیگر جیغی از وحشت کشیدند. آلبوس سوروس همزمان توپ طلایی را گرفته بود ؛ اما چه فایده؟ بتی ... بتی مرده بود ...

این واقعیت چون پتکی بر سرم خورد. بتی در حالی که کمرش به طرز بدی پیچ خورده بود و از سرش خون میرفت روی زمین افتاد ! رنگ جیمز سیریوس پریده بود و اِما داشت با ناراحتی و اشک ریزان تکانش میداد تا به هوش بیاید. مانند دیوانه ها در جایم ثابت مانده بودم و به صحنه ی مقابلم خیره شده بودم ، تا اینکه کم کم سرم گیج رفت و من هم روی زمین افتادم ...

- - - -

در حالی که باد در موهایم می پیچد کنار زمین کوییدیچ ایستاده ام. خورشید پشت ابر پنهان شده و تاریکی شب ، از دوردست مشرق به سمت آسمان هجوم می آورد. خاطرات آن بازی تلخ دیوانه وار روحم را آزار میدهد. شاید اگر من به او پاس نداده بودم ... شاید اگر زودتر اخطار کرده بودم ... و هزاران شاید و امای دیگر ...

اشک از گوشه چشمم جاری میشود و بر اثر وزش باد روی صورتم پخش میشود ؛ صدای سایش چیزی به سطح چمن های زمین کوییدیچ را میشنوم و برمیگردم. بتی را میبینم که لبخند زنان به سمت من می آید. سریع اشک هایم را پاک میکنم ، لبخند میزنم و به سمت او میروم که با تمام قدرت چرخ های صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد.


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
صدای کلاه گروهبندی در گوش هایم پیچید : « هافلپاف ! »

به دختر کوچک و مظلومی چشم دوختم که به سمت میز ما می آمد و در مقابل تشویق هافلپافی ها سرخ شده بود و لبخند میزد ! آرام آمد و در یکی از جاهای خالی پشت میز هافلپاف نشست. و داستان بتی بریسویت از آن شب آغاز شد ...

او توانست در هاگوارتز امتیازات خوبی برای هافلپاف کسب کند و به دلیل بازی خوبش همان سال اول برای تیم کوییدیچ هافلپاف انتخاب شد. کم کم به او علاقه مند میشدم ... به عنوان سرپرست گروه همه اعضای هافل را دوست داشتم ، اما بعضی برای انسان دوست داشتنی تر نمود میکنند.

اولین بازی با اسلایترین بود. بتی تمام تلاشش را به کار بست و بهترین بازی ای را که میتوانست ارائه داد و با تمام بی تجربگی یکی از بهترین های زمین بود. در آن بازی او در سمت راست من و به عنوان مهاجم بازی میکرد.

صبح آن روز با صدای بچه های دیگر تیم بیدار شدم. اِما دابز و آنتونین دالاهوف ، مدافعان هافلپاف داشتند به سمت میز صبحانه میرفتند ... با اکراه بلند شدم ، جارویم را برداشتم و به دنبال آنها رفتم ! در آنجا با دیدن بتی و دنیس و شادابی اعضای تیم ، کمی انرژی گرفتم و به بازی فکر کردم. صبحانه را سبک خوردیم که در بازی اذیت نشویم ، سپس خیلی زودتر از بقیه دانش آموزان به سمت زمین کوییدیچ به راه افتادیم.

وقتی وارد رختکن هافلپاف شدیم همه مشغول پوشیدن رداهای کوییدیچ شدند. آلبوس سوروس که کمی عصبی بود ، ردای خودش را پوشید و کمی فکر کرد و نقشه هایش را بررسی کرد ... سپس در حالی که در یک ضلع رختکن و رو به بقیه ایستاده بود شروع به صحبت کرد: « همونطور که بهتون گفتم گریفندور مهمترین رقیب ماست ... حواستون بخصوص به مهاجم سمت راستش مک لاگن باشه ! یک عضو تازه وارد ولی خطرناک ... دنیس باید بتونه ... »

درست گوش نمیکردم ... همه اش داشتم به بتی نگاه میکردم ... حس میکردم کم کم دارم عاشقش میشوم ... تصمیم گرفتم آن فکر احمقانه را از ذهن خودم بیرون کنم و به بازی تمرکز کنم ... سر انجام آسپ به همه بازیکنان دستور داد که وارد زمین شوند.

گرمی آفتاب و بوی چمن مرطوب ، عاشق این احساسم. نوازش باد روی صورتم ، البته اگر از هیاهوی اعصاب خورد کن تماشاگران چشم پوشی میکردم ، میتوانست احساس خوبی باشد. طبق معمول در بین بتی بریسویت و نیمفادورا تانکس قرار گرفتم تا نقش نوک حمله را ایفا کنم. دنیس هم بعد از نگاه تحقیر آمیزی که به پیتر پتی گرو ، دروازه بان گریفندور ، انداخت به سمت دروازه خودش پرواز کرد. آلبوس سوروس با استرجس دست داد و روی جاریش پرید و با سوت داور و آزاد شدن توپ ها بازی آغاز شد ...

آلبوس دامبدور توپ کوافل را گرفت و بلافاصله به مک لاگن پاس داد ، اما دابز مسئول دفاع درمقابل مک لاگن بود و به محض اینکه توپ به او رسید یک بلاجر آهنین به سمت او فرستاد. مک لاگن قبل از اینکه از بلاجر جاخالی بدهد توپ را به مهاجم سوم گریفیندور یعنی تد ریموس لوپین واگذار کرد و خودش به سمت دیگر زمین رفت.

نیمفادورا توپ را از تدی گرفت و بلافاصله به من پاس داد که من آن را با یک ضربه محکم از راه دور پرتاب کردم و به راحتی سد پتی گرو را شکستم !

- گــــــــــــــــل !! گل برای هافلپاف ، حالا هافلپاف با گل پیوز ده – هیچ جلو میفته ...

صدای گزارشگر و فریاد های پرشور تماشاچیان اعصابم را خرد کرده بود. مانوری با جاروی خودم دادم و سعی کردم از فضای آفتابی لذت ببرم ؛ نگاهم ناخودآگاه به بتی می افتاد. چشم هایش از دور می درخشید و برای پیروزی مصمم به نظر میرسید.

گریفندور در زمین بهتر از هافلپاف بازی میکرد اما غفلت های دروازه بانش باعث میشد که نتیجه همچنان مساوی پیش برود و وقتی بتی گل هفتم را زد و بازی را 70-70 کرد تماشاگران گریفندور دیگر رمقی برای تشویق تیمشان نداشتند.

استرجس از سر عصبانیت یک بلاجر را به سمت نیمفادورا فرستاد که با فاصله چند سانتی متر از بالای سرش رد شد. گزارشگر هم شور و شوقش را از دست داده بود و صدایش خسته نشان میداد.

لحظاتی گذشت که همهمه تماشاچیان بالا گرفت و فریاد گزارشگر به گوش رسید : « حالا هر دو جستجوگر شیرجه میرن ، آلبوس سوروس پاتر و پرسی ویزلی ! »

همزمان با حرکات های سریع و غیرقابل تعقیب دو جستجوگر ، کوافل به دست من رسید و بلافاصله به بتی پاس دادم. بتی توپ را در دست گرفت ، جیمز سیریوس پاتر بلاجری به سمت او فرستاد ! بتی آن را ندید. فریاد زدم ، او کوافل را به سمت دروازه شوت کرد و سعی کرد برگردد و از بلاجر دور شود ، اما دیر شده بود. بلاجر سنگین با شدت تمام به پشت کمر بتی خورد و او را از جارو به پائین انداخت ! فریاد شادیِ نیمی از زمین بلند شد و نیمی دیگر جیغی از وحشت کشیدند. آلبوس سوروس همزمان توپ طلایی را گرفته بود ؛ اما چه فایده؟ بتی ... بتی مرده بود ...

این واقعیت چون پتکی بر سرم خورد. بتی در حالی که کمرش به طرز بدی پیچ خورده بود و از سرش خون میرفت روی زمین افتاد ! رنگ جیمز سیریوس پریده بود و اِما داشت با ناراحتی و اشک ریزان تکانش میداد تا به هوش بیاید. مانند دیوانه ها در جایم ثابت مانده بودم و به صحنه ی مقابلم خیره شده بودم ، تا اینکه کم کم سرم گیج رفت و من هم روی زمین افتادم ...

- - - -

در حالی که باد در موهایم می پیچد کنار زمین کوییدیچ ایستاده ام. خورشید پشت ابر پنهان شده و تاریکی شب ، از دوردست مشرق به سمت آسمان هجوم می آورد. خاطرات آن بازی تلخ دیوانه وار روحم را آزار میدهد. شاید اگر من به او پاس نداده بودم ... شاید اگر زودتر اخطار کرده بودم ... و هزاران شاید و امای دیگر ...

اشک از گوشه چشمم جاری میشود و بر اثر وزش باد روی صورتم پخش میشود ؛ صدای سایش چیزی به سطح چمن های زمین کوییدیچ را میشنوم و برمیگردم. بتی را میبینم که لبخند زنان به سمت من می آید. سریع اشک هایم را پاک میکنم ، لبخند میزنم و به سمت او میروم که با تمام قدرت چرخ های صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد.


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: زمين مسابقات هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافل + پاف & گریف In دور



صبح زود... خوشحال و خندان... بسي اسكل

تالار عمومي هافلپاف درست شبيه ساير پستاهاي خز بنده، شلوغ و پلوغ بود و چشم بوق رو نميديد! اسکور و اِما دارن باسيليسك و پله (مارو پله خودمون!) بازي ميكنن و اریکا در عالم غم و غصه اش فرو رفته و بتی و نیمفا دارن ور ور كر كر ميخندن و بقيه هم آدم نيستن كه شرحشون بدم!
در اين لحظه اون عده اي كه شرح داده نشدن با حالت قهر از در تالار ميرن بيرون.


در خارج از تالار.... قدم زنان.... دختر بازي

پیوز: بچه ها، من هيچ وقت نتونستم با ساحره ها ارتباط برقرار كنم. من دارم افسرده ميشم!
دنیس: بيا برو... بوقي كي به يه روح وحشی اهميت ميده؟
در اين لحظه پیوز تصميم به خودكشي مجدد ميگيره و از بالاي نرده هاي راه پله، خوشو حلق آويز ميكنه!
دنیس هم كلي حال ميكنه و برا اينكه بگه من خيلي باحالم، دستشو برا يه ساحره تكون ميده، ساحره هم كه ازقضا گريفيندوري بوده، مياد جلو و فرياد ميزنه: "سكتوم سمپرا"
و دنیس جر راجر و يا شايد هم، جروا جر ميشه!
آلبوس ِ كوچك هم ميره تا تمام قضايا رو براي بابا عله اش تعريف كنه.
اما يهو در بين راه، تصميم ميگره كه اداي دنیسو در بياره، برا همين ميره دم در مرلينگاه دخترونه و منتظر ميشه تا دخترا بيان بيرون!
همينجور ايستاده بود كه يهو با كمال وحشت و تعجب ميبينه كه استرجس از تو دستشويي مياد بيرون!
آلبوس: مااااااااااااااع!
با اين صداي خفنگز، استرجس برميگرده و آلبوس رو ميبينه! لحظاتي هر دو وحشتزده به هم نگا ميكنن و يهو استرجس با حالت وحشيانه اي خودش رو ميندازه رو آلبوس و ميگه: پدر بلاكي اگه به كسي چيزي بگي ميكشمت! من... من مدير گالري ام.
آلبوس اشك ريزان و زجه زنان ميگه: نه به خدا... من خودم ميخواستم بيام اون تو! ما خودمون اينكاره ايم! تو رو خدا با من كاري نداشته باش. من پسرم!
استرجس چشماشو تنگ ميكنه و با شك ميگه: بالاخره ميخواستي بياي تو، يا پسري؟
آلبوس گيج ميشه و ميپرسه: چه ربطي داره؟
استرجس يهو به خودش مياد و خودشو جمع و جور ميكنه و از رو آلبوس بلند ميشه و خيلي سريع گم و گور ميشه و آلبوس ميمونه با كلي شك و ترس و اينا!

شب هنگام... زمين بازي كوييديچ... ملت بيكار و علاف و احمق و بوق پدر و...

با ورود هافلي ها به زمين انگار بمب منفجر كرده بودن! يه وقت فكر نكنيد خيلي طرفدار دارن ها... نه! انقدر ترقه و نارنجك و اينا انداختن كه اصلا زمين نوراني شده بود و هيچ چراغي روشن نبود، چون نور زمين تآمين ميشد.
گزارشگر گرامي، آقاي عباس غضنفر!(برادر حسن مصطفي) با صدايي بس وحشي فرياد زد:
" با سلام خدمت همه شما يره گان*. اول از همه بايد بِگم كه مو يكي از اي داور هاي بين المملي هستُم و اي بازي خيــــــــــلي مهمه! اول از همه باس سقط شدنه اي يره، وزير سحر و جادو ره تسليت بگُم. غم آخرتان باشه! حالا ديگه بسته! ايقدر ترقه هوا نكُنِن! چهارشنبه سوري ره خز كِردِن. حالا بِرِِم سر بازي...."

آلبوس یکم در جلو رفتن و دست دادن با استر تردید میکنه.
دنيس: آخي... چه دستاي ظريفي داري استرجس، اِما ياد بگير! ناخوناتو بلند ميكني استر؟
استرجس با استرس دستشو كشيد عقب و پشتشو كرد به دنيس. كنار اونها مری و ايگور ايستاده بودن و...

- سنگ كاغد قيچي... هر دو سنگ!
- سنگ كاغد قيچي... اَه... هر دو كاغذ!
- سنگ كاغد قيچي... بوق تو بوقت. هر دو قيچي! ببين... قيچي من بلند تره. من بردم!
- خَف كن بشين! اصلا هردومون با هم داوري ميكنيم.
- اَه... باشه. اما من شرط رو ميبرم.

ایگور بی توجه میره سمت بازیکنا:
- همه بازيكنا سوار بر جارو، اماده شروع بازي. با شماره 3 ...
- يك...
پرسی: اين هافلپافي ها عجب پرچم زاقارتي دارن...
- دو...
آنتونین: ببينم تو چي گفتي ؟!
- سه...
پرسی: همون كه شنفتي !!

- سوووووت!

كوافل به بالا پرتاب ميشه ، كوافل همچنان داره بالا ميره ، كماكان كوافل در حال بالا رفتنه، هنوز كه هنوزه كوافل داره بالا ميره، انرژي جنبشي كوافل جاي خودشو به انرژي پتانسيل گرانشي ميده و حالا كوافل داره سقوط ميكنه.

گرد و خاك عظيمي محوطه ي زيرين ورزشگاه رو در بر گرفته و گه گاه دست و پاي يكي از بازيكنا ديده ميشه ، اما متاسفانه چون چشم های داوران استيكماته متوجه اين صحنه نميشن در نتيجه اقدامي نميكنن.

بعد از مدتي دوباره... "ســــــــــــــــــــــــــــــــــوت"

ملت پريدن هوا. صداي ترق و توروق و منفجر شدن نارنجك ها به گوش ميرسيد. اون طرف تر کورمک افتاده بود رو زمين و دستش قطع شده بود و سمت راست بدنش به كل جزغاله شده بود! (اينها همه به خاطره اينه كه از صدا و سيما پول گرفتم تبليغ كنم كه ترقه بازي چه كاره بديه!)

بازي به سرعت جريان گرفت. كوآفل دست بتی بود و داشت به سرعت به سمت دروازه گريف ميرفت كه سوت داور به صدا در اومد. سوت مری بود!
ايگور با عصبانيت اومد جلو و داد زد: مهاجم ميخواست گل بزنه، چرا متوقف كردي؟ پنالتي براي هافلپاف!
تماشاچيان هافل: ايول...ايول... مدير جونو ايول!
پرسی عصباني تر از ايگور گفت: نه خير... صبر كن، دنيس شلوارتو درآر!
ايگور: ببخشيد... اينجا زمين بازيه نه جلسه خصوصي با دامبلدور!
پرسي: منظورم اينه كه جيبها و تجهيزات تو شلوارتو خالي كن.
دنيس:
مری به طرفداری از پرسی: اطاعت كن بوقي... خودم خالي ميكنم!
و مری پاي دنيس رو ميگيره و وارونه تكونش ميده. از تو جيب و شلوار و خشتك و زير شلواري و بوق و الخ دنيس ترقه و نارنجك ريخت بيرون.
مری فرياد زد: تو اخراجي!
ايگور هم مدافعانه گفت: نه خير، ما قانوني در اين مورد نداريم. فقط به خاطر اينكار از پنالتي محروم ميشن.
پرسي: كدوم پنالتي؟
ايگور: هموني كه من بهشون دادم!

سوت بازي توسط ايگور دوباره زده شد. چند ثانيه بعد دوباره سوت به صدا در اومد. اين سوت زدن ها همچنان ادامه داشت.
مری: سووووت... اِما انقدر به بلاجر محكم ضربه نزن. خطا!
ايگور: سوووت... پیتر اون چه دستكش هايي است؟ كوتاهه. خطا!
مری: پیوز به نیمفا نگاه بد كرد. اي بوق چشم! پنالتي.
و....

آلبوس گوشه ي زمين ايستاده بود و با تعجب استرجس رو زير نظر داشت. كفشهاي استرجس سه سانت پاشنه داشت و ناخوناش بلند بود. موهاشم تازگي ها بلندتر شده بود و كوتاهشون نميكرد.

مری دوباره سوت زد. پرسی برای شرح توضیحات پا پیش گذاشت:
- من گفتم سوت بزنه؛ آسپ داره نگاه بي ناموسي به استرجس ميندازه.
ايگور: ديوونه شدي تو؟ نگاه به استرجس چه اشكالي داره؟
پرسي: من كه كلاس خصوصي با دامبلدور گذروندم معنيش رو ميفهمم.
مری: اجازه بدید در این مورد نظر استاد بزرگ دامبلدور رو بدونیم.
دامبل: اهم اهم...
ايگور: نه خير، يه كاسه اي زير نيم كاسه اس. من بايد بفهمم.
پرسي: استرجس پاك و بي گناهه!
آسپ: نه به مرلين قسم. مـ...من... مامان جيني گفته هيچ وقت دروغ نگم. من خودم... خودم ديدم استرجس از تو دستشويي دخترونه اومد بيرون!
تماشاچيا: هووووووووووووووو....
ايگور و پرسي:
استرجس:
ايگور بعد از مدتي گفت: نميشه! من بايد استرجس رو به صورت خصوصي تو رختكن ببينم.
پرسي: هووو... چيشو ببيني؟
ايگور بي اعتنا دست استرجس رو گرفت و اونو كشون كشون برد تو رختكن.

تماشاچيا:
« استرجس بي ناموس.... گريفو نشون ميدي مثل طاووس؟
طاووس كجا، گريف كجا..... ايگور استرو بردار بيا! »


دقايقي بعد، ايگور با چهره اي سرخ و چشماني گرد از رختكن اومد بيرون و در گوش مری جملاتي رو با اكراه گفت. بعد از اون، چهره مری هم منقلب شد و فرياد زد: به من چه... تو مدير اين خراب شده هستي. من به تو كاري ندارم! همش تقصير توئه. من از كجا بدونم استرس دختره؟
تماشاچيان گريف: ماااااااااااااااااااااااع...
تماشاچيان هافل: هوووووووووووووو...

غلام غضنفر:
" تماچاچيان دقت بِفِرمايِن كه اي زنيكه خودْشه شبي مردا كِرده و حالا ديَه از بازي محرومَه... بازي رو ادامه مِدم. ولي مثه ايكه اي يره گان* توپ طلاييه ره ديدن و دِرَن دنبال سرش مِرن!"

آسپ بی توجه له له زنان و با عذاب وجدانی اندک دنبال اسنیچ یورتمه میرفت. جیمز هم مدام بلاجر پرت ميكرد و ايگور رفت يكي زد تو سرش كه اينكارو نكنه و نتونست جلو دهنشو بگيره و فرياد زد: بجنــب آسپ!
اِما و آنتونین هم بلاجر مينداختن و مری ميزد تو سر اونا و به تدی ميگفت: كوافل رو بكوب تو سر آسپ!
دوربين دو قسمت شد و سمت راست چهره ايگور، و سمت چپ چهره ي مری رو نشون داد. عرق از سر وروي اونا ميباريد...**

"فلش بك"

دفتر ايگور مرتب و منظم بود و اون پشت ميز نشسته بود و با اضطراب لبشو ميجويد. آب دهنشو قورت داد و به مری كه جلو روش نشسته بود گفت: اهم... ميدوني چيه مری جون، وزير مُرد... خب اينو كه ميدوني، منتها وزارتخونه ميخواد كه من، يا تو وزير بشيم. ما كانديداشون هستيم.
مری:
ايگور: من ميگم بيا شخصيت خودمونو حفظ كنيم و قبل از دعوا و اينكه پاي وزارتخونه بياد وسط، خودمون با هم ديگه به توافق برسيم.
مری: من ميشم... من مشيم! موافقی؟
ايگور: آروم باش دخترم! ميگم بيا شرط ببنديم. سر...آهان، سر همين بازي هافل و گريف كه امشبه. هان؟
مری فورا انتخاب كرد: من طرف گيريفم. اگه گريف برد من وزير ميشم.
ايگور: من بايد هافل رو بردارم؟

"پايان فلش بك"

مری جفت پا ميره تو دهن آسپ، و استر که به خاطر باز شدن رازهویتش اندوهناک بود, تا ميخواد اسنيچو بگيره، ايگور زودتر اين كارو ميكنه و اسنيچو ميزاره كف دسته آسپ و سوت رو ميزنه!

مری: نـــــــــــــــــــــــــــــه!
ايگور مياد قهقهه ي شيطاني بزنه كه ورزشگاه با ديناميتي كه استرجس در جهت خودکشی روشن كرده بود، ميره رو هوا!






--------------------
*: اين بنده خدا دهاتيه! غلط املايي و اينا ازش نگيرين! لهجشه! يره گان: يارو ها!
** مدل کارتون فوتبالیستا!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۷:۰۵:۳۴
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۷:۰۹:۵۹

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
Griff Vs Huffel

- امروز تمامی آسلام در برابر تمامی کوفر صف آرایی می کنه!
- آخه این چه ربطی داره استر؟ این دیالوگ باید برای بازی با اسلی باشه!
- نه نه نه... توجه نکردی چی شد پرسی.. خیلی ربط داشت!
-
- حالا نمی شه من بازی نکنم؟
- تو هم یه چیزیت میشه ها جدیدا!
- طبق آخرین شمارش من .. این بار صد و نود و هشتمه که این جمله رو می گی و بعدشم می بوقی به نیمکت!

بعد از هفته ها تلاش و تمرین مداوم امروز روز به ثمر رسیدن تلاش تیم بود و هر بار هم سخنرانی تشجیع کننده ی استرجس نصفه کاره می موند و یا به عبارتی دیگر بوقیده می شد توش!

- خب من خیلی استرس دارم..مامــــــان!
- یه نکته رو فراموش کردی ما هممون استرس داریم.. این منوی مدیرش اینم خودش!

صدای غرش سهمگین شیر از داخل ورزشگاه شنیده شد و باعث شد فردی که به دلایل امنیتی و حفظ آبرو لازم نیست اسمش فاش بشه برای بار صد و نود و نهم یه حالی به نیمکت بده!

- این لاوگود نمی خواد از این کاراش دست برداره!!؟
- من می ترسم!
- من یه چیزی دارم برای رفع استرسه.. اونجوری منو نیگا نکن استر..خو باو همون اضطراب.. دیروز یه ساحره ی متشخص اونو بهم داد!

فلش بک
پیتر پتی گرو افتان و خیزان، انسان و موشان، تند و آرام؛ داشت تو حیاط هاگوارتز قدم می زد که یک ساحره زیبا و اینا با یه تیرکمون می پره وسط حیاط و فرتی پیتر رو شکار می کنه!


ساحره: به به چه موشی.. چه سری .. چه دمی .. عجب گوشی.. عجب دست نقره ای نازی ..به به .. چه تیپی چه اشعاری ..میای با هم بازی کنیم!()
پیتر:
ساحره:
کارگردان: این چرندیات رو ول کن آبنبات رو بده برو پی کارت..اینجا آسلام حکم می رانه..عهه!

با اشارات کارگردان ساحره ی جوان آبنبات رو می ندازه تو دست پیتر و سوار هیپوگریف سفیدش میشه و از اونجا دور میشه.
پایان فلش

پرسی و عده ای دیگه در توهم ساحره فرو می رن و با قدرت تخیل بسیار اونو جلوی چشم خودشون مجسم می کنن اما در همین لحظه کوئیرل با منوی مدیریت وارد میشه و نویسنده رو برای پیشگیری از مسائل بی ناموسی به جزایر بالاک می فرسته!

دامبلدور هم که _انسان پاکی بوده و توجهی به ساحره ی موصوف نداشته_ تازه از پوشیدن یک لنگه از جورابهای پشمی مخصوصش فارغ شده بود دستی به ریشش می کشه و میگه:
- به نظر من که اصلا آسلامیک نیست.. تازه خیلی خطرناکه حسـ.. پیتر!.. ببینم هیچ کدوم از شما اون یکی جوراب پشمی منو ندیدید؟.. من بی جوراب ن..ن..

جیمز با سر توی کوله پشتی دامبلدور شیرجه می زنه تا قرصهای قلبش رو پیدا کنه و مبادا گشادی دریچه ی قلب و پارگی آئورت و مصدود شدن چندتا رگ دیگه دامبلدور رو به دار باقی نفرسته!

جنب و جوش ناگهانی در رختکن گریف دو عامل رو در پی داشت. اول پخش شدن استرجس روی دیوار و دوم سودجویی تایبریوس که آبنبات رو قاپ می زنه.

تایبر نگاه پر ولعی به آبنبات می ندازه و آب از دهانش جاری میشه. لحظه ای ساحره ی متشخص در آبنبات ظاهر میشه و چشمکی به تایبریوس می زنه.

چشمک ساحره همان و بلعیدن تایبریوس، آبنبات را همان!

---------------------------
ادامه ی داستان رو در دقیقه ی نود مشاهده کنید


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۶:۲۱:۵۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۶:۲۵:۲۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۹ ۱۵:۵۴:۲۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۹ ۱۶:۰۰:۲۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
GriffVsهافل!!!

- امروز تمامی آسلام در برابر تمامی کوفر صف آرایی می کنه!
- آخه این چه ربطی داره استر؟ این دیالوگ باید برای بازی با اسلی باشه!
- نه نه نه... توجه نکردی چی شد پرسی.. خیلی ربط داشت!
-
- حالا نمی شه من بازی نکنم؟
- تو هم یه چیزیت میشه ها جدیدا!
- طبق آخرین شمارش من .. این بار صد و نود و هشتمه که این جمله رو می گی و بعدشم می بوقی به نیمکت!

بعد از هفته ها تلاش و تمرین مداوم امروز روز به ثمر رسیدن تلاش تیم بود و هر بار هم سخنرانی تشجیع کننده ی استرجس نصفه کاره می موند و یا به عبارتی دیگر بوقیده می شد توش!

- خب من خیلی استرس دارم..مامــــــان!
- یه نکته رو فراموش کردی ما هممون استرس داریم.. این منوی مدیرش اینم خودش!

صدای غرش سهمگین شیر از داخل ورزشگاه شنیده شد و باعث شد فردی که به دلایل امنیتی و حفظ آبرو لازم نیست اسمش فاش بشه برای بار صد و نود و نهم یه حالی به نیمکت بده!

- این لاوگود نمی خواد از این کاراش دست برداره!!؟
- من می ترسم!
- من یه چیزی دارم برای رفع استرسه.. اونجوری منو نیگا نکن استر..خو باو همون اضطراب.. دیروز یه ساحره ی متشخص اونو بهم داد!

فلش بک
پیتر پتی گرو افتان و خیزان، انسان و موشان، تند و آرام؛ داشت تو حیاط هاگوارتز قدم می زد که یک ساحره زیبا و اینا با یه تیرکمون می پره وسط حیاط و فرتی پیتر رو شکار می کنه!


ساحره: به به چه موشی.. چه سری .. چه دمی .. عجب گوشی.. عجب دست نقره ای نازی ..به به .. چه تیپی چه اشعاری ..میای با هم بازی کنیم!()
پیتر:
ساحره:
کارگردان: این چرندیات رو ول کن آبنبات رو بده برو پی کارت..اینجا آسلام حکم می رانه..عهه!

با اشارات کارگردان ساحره ی جوان آبنبات رو می ندازه تو دست پیتر و سوار هیپوگریف سفیدش میشه و از اونجا دور میشه.
پایان فلش

دامبلدور که تازه از پوشیدن یک لنگه از جورابهای پشمی مخصوصش فارغ شده بود دستی به ریشش می کشه و میگه:
- به نظر من که اصلا آسلامیک نیست.. تازه خیلی خطرناکه حسـ.. پیتر!.. ببینم هیچ کدوم از شما اون یکی جوراب پشمی منو ندیدید؟.. من بی جوراب ن..ن..

جیمز با سر توی کوله پشتی دامبلدور شیرجه می زنه تا قرصهای قلبش رو پیدا کنه تا مبادا گشادی دریچه ی قلب و پارگی آئورت و مصدود شدن چندتا رگه دیگه دامبلدور رو به دار باقی بفرسته!

جنب و جوش ناگهانی در رختکن گریف دو عامل رو در پی داشت. اول پخش شدن استرجس روی دیوار و دوم سودجویی تایبریوس که آبنبات رو قاپ می زنه.

تایبر با ولع خاصی به آبنبات نگاه می کنه. آب دهانش جاری میشه و لحظه ای ساحره ی متشخص رو می بینه که بهش چشمک می زنه.
چشمک ساحره همان و بلعیدن تایبریوس، آبنبات را همان!


---------------------------
ادامه ی داستان رو در دقیقه ی نود مشاهده کنید


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۸ ۱۶:۰۸:۱۹

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۷:۵۹ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
كارگردان: CUT !!! اين چه وضعشه؟

رو ميكنه به پرسي: بگو چرا اينقدر لفتش ميدي؟ و اينكه چرا سوسك كش رو از توي ردات در نمياري؟ مگه اينجا ضبط تبليغ سوسك كش خفنسيوس نيست؟ ريتا تو چرا رفتي اونجا؟ ناسلامتي تو دستيار كارگرداني!

نويسنده يه كشيده ميزنه توي گوش كارگردان و پرتش ميكنه يه گوشه:

- بوق بر توي بوقي! پاشو بساطت رو جمع كن! ريتا برو سر جات توي تماشاچي ها! هومن اون باس رو بردار، ممد اون آهنگو اولشو بذار!!! بريم؟

ملت:
نويسنده: دو، سه، پنج، هفت!!!

پرسي درحالي كه در ميان ابرها دنبال اسنيچ ميگرده، حركت چندش آوري رو روي رداش حس ميكنه، چند بار شونه اش رو تكون ميده، جاروش كمي از حالت تعادل خارج ميشه؛ دستش رو به سمت شونه اش ميبره و ميبينه كه اسنيچ با اين حالت داره بهش نگاه ميكنه، پرسي در جا ميگيردش! فرياد تماشاچي هاي گريف به هوا ميره! همگي ميرزين توي زمين!

كالين كريوي درحالي كه چليك چليك عكس ميگيره، به همراه گزارشگر مسابقه كه داره با بازيكناي هر دو تيم مصاحبه ميكنه، اين ور و اون ور ميدوه!

همه خوشحالن و به شدت و موزونانه در حال حركتند؛ هم فلفلي، هم قلقلي، هم مرغ سبز كاكلي! حتي خرس قهوه اي جيمز:

تصویر کوچک شده


گزارشگر: مك لاگن، ميشه راجع به موفقيتي كه كسب كردي توضيح بدي؟ چه رازي در زيبايي اين پست كوييديچ ات مخفي هست؟ چطوره كه به اين خوبي كوييديچ بازي ميكني؟

مك: ممنون از تعريف به جاتون من با عشق به سوژه هام ميرسم! جيمز رو خيلي دوست دارم و براي كوييديچش هم با عشق پست ميزنم!

گزارشگر: آي كورمك مچت رو گرفتم! معلومه كه دستي توي عشق داري! يالمر، تا چهار تا از فوت و فن هاي عشق رو به من ياد ندي، ولت نمي كنم. كورمك شنيدم تا حالا دو تا زن گرفتي. من با چوب جارو و گاليون نتونستم يكيش رو هم بگيرم. راز موفقيت تو چيه؟ يالمر بگو. چه معجوني ميخوري؟ تاكتيكت در مورد ساحره ها چيه؟! از چه روشي توي عشق استفاده ميكني؟ زود جواب بده!

در همين لحظه كورممد برادر كورمك كه كنار جاروي خدمت وزارت ايستاده بود، ميپره وسط و اون به همراه ديگر ممدهاي برادر، به همراه ديگر بازيكن هاي كوييديچ تيم گريفيندور، تا دم جاروي ضد افسون وزارت همراهي ميكنن.

البته جيمز در حالي كه خرس قهوه اي اش رو با سماجت در دست گرفته، ميدوه جلوي دوربين و ميگه:

باشد كه وزارت نباشد

پايان


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
كارگردان: CUT !!! اين چه وضعشه؟

رو ميكنه به پرسي: بگو چرا اينقدر لفتش ميدي؟ و اينكه چرا سوسك كش رو از توي ردات در نمياري؟ مگه اينجا ضبط تبليغ سوسك كش خفنسيوس نيست؟ ريتا تو چرا رفتي اونجا؟ ناسلامتي تو دستيار كارگرداني!

نويسنده يه كشيده ميزنه توي گوش كارگردان و پرتش ميكنه يه گوشه:

- بوق بر توي بوقي! پاشو بساطت رو جمع كن! ريتا برو سر جات توي تماشاچي ها! هومن اون باس رو بردار، ممد اون آهنگو اولشو بذار!!! بريم؟

ملت:
نويسنده: دو، سه، پنج، هفت!!!

پرسي درحالي كه در ميان ابرها دنبال اسنيچ ميگرده، حركت چندش آوري رو روي رداش حس ميكنه، چند بار شونه اش رو تكون ميده، جاروش كمي از حالت تعادل خارج ميشه؛ دستش رو به سمت شونه اش ميبره و ميبينه كه اسنيچ با اين حالت ( ) داره بهش نگاه ميكنه، پرسي در جا ميگيردش! فرياد تماشاچي هاي گريف به هوا ميره! همگي ميرزين توي زمين!

كالين كريوي درحالي كه چليك چليك عكس ميگيره، به همراه گزارشگر مسابقه كه داره با بازيگناي هر دو تيم مصاحبه ميكنه، اي ور و اون ور ميدوه!

همه خوشحالن و به شدت و موزونانه در حال حركتند؛ هم فلفلي، هم قلقلي، هم مرغ سبز كاكلي! حتي خرس قهوه اي جيمز:

تصویر کوچک شده


گزارشگر: مك لاگن، ميشه راجع به موفقيتي كه كسب كردي توضيح بدي؟ چه رازي در زيبايي اين پست كوييديچ ات مخفي هست؟ چطوره كه به اين خوبي كوييديچ بازي ميكني؟

مك: ممنون از تعريف به جاتون من با عشق به سوژه هام ميرسم! جيمز رو خيلي دوست دارم و براي كوييديچش هم با عشق پست ميزنم!

گزارشگر: آي كورمك مچت رو گرفتم! معلومه كه دستي توي عشق داري! يالمر، تا چهار تا از فوت و فن هاي عشق رو به من ياد ندي، ولت نمي كنم. كورمك شنيدم تا حالا دو تا زن گرفتي. من با چوب جارو و گاليون نتونستم يكيش رو هم بگيرم. راز موفقيت تو چيه؟ يالمر بگو. چه معجوني ميخوري؟ تاكتيكت در مورد ساحره ها چيه؟! از چه روشي توي عشق استفاده ميكني؟ زود جواب بده!

در همين لحظه كورممد برادر كورمك كه كنار جاروي خدمت وزارت ايستاده بود، ميپره وسط و اون به همراه ديگر ممدهاي برادر، به همراه ديگر بازيكن هاي كوييديچ تيم گريفيندور، تا دم جاروي ضد افسون وزارت همراهي ميكنن.

البته جيمز در حالي كه خرس قهوه اي اش رو با سماجت در دست گرفته، ميدوه جلوي دوربين و ميگه:

باشد كه وزارت نباشد

پايان


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: زمين مسابقات گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
لحظاتي بعد

آنتونين منوي مديريتش رو يه بار ديگه گردگيري ميكنه و از راستكي بودنش مطمئن ميشه! تانكس در حالي كه با خوشحالي به خاطر گلي كه به ثمر رسونده، از توي پيوز رد ميشه! در همين موقع يه كاغذ پوستي لوله شده و معلق در هوا، رو به روش ميبينه! بازش ميكنه و ميخوندش:

نقل قول:
تاني مامي!

بعد از مدتهاي گرگينه اي! آش تو كاسه مون تموم شد!
دلم برات تنگ بود، رنگ موهات رو ديد، حروم شد

ول كن اين بازي رو، ميخوام باهات حرف بزنم، روم نميشه!

منِ عشقوليِ بي كس!
تد تصویر کوچک شده


لحظاتي بعدتر!!!

پيوز: يعني ميخواي بازي رو ول كني بري مثه اين ننه هاي خز و خيل دنبال بچه ات؟ پس بازي چي ميشه؟ اگه بري، ديگه حق نداري برگردي!!

نيمفادورا تانكس: آي به درَك!
سپس نامه رو مچاله ميكنه و به همراه يه تف ميندازه جلوي پيوز! يه چرخ ميزنه و ميره سمت تد... تد اونو ميبينه! اون تد رو ميبينه!

تد ريموس لوپين: مامان

نيمفادورا تانكس: پسرم

و ... فوقع ما وقع!

اون ور زمين

آلبوس دامبلدور مقداري از ريشهاش رو برده روي سرش و با يه پر ققنوس تزيين كرده، قسمتي رو هم در كفش هاي ورزشي نايكش فرو كرده؛ يه قسمتي رو هم در حال سوار شدن روي جارو، چند بار دور چوب جاروش ميپيچونه!

مك با يه شيرجه ميره و كوافلو ميگره! همه جا رو زير چشمي نگاه ميكنه و يه دونه تخم داكسي از زير رداش در مياره و ميندازه توي دهنش؛ و ناگهان چشماش به رنگ آتيش كژدم مجارستاني ميشه! اون خيلي گولاخه! كوافلو پاس ميده به دامبلدور، اون هم ميخواد پرت كنه سمت تد كه ميبينه نشسته روي جاروي نيمفادورا تانكس و مثه بچه ها پنجه شو دور اون حلقه كرده و نيمفادورا تانكس داره براش قصه هاي بيدل نقال تعريف ميكنه

دامبلدور تغيير جهت ميده، كوافلو مجدد پرت ميكنه سمت كورمك! اونم با يه كات داخل جارو، ميندازه سمت حلقه ي وسطي دروازه ي تيم هافلپاف!

دنيس جفت پا ميره سمت كوافل كه در كسري از ثانيه كوافل جفت پا ميره توي صورت دنيس و گـــــــــــــــل!

گزارشگر: ايهانك!!

بازي به شدت ادامه داره! وسط تماشاچيا طوفان كاترينا به پاست!
اون گوشه بتي بريسويت، ستاره ي تازه شكوفا شده ي هافلپاف به همراه اما دابز دارند بطور حرفه ايي فن چام چام رو پياده مي كنن. واي مرلين من! به نظر ميرسه سرعتي ترين حركات خودشون رو به نمايش ميذارن! مرلين منو بُكُشه!!

پرسي درحالي كه در ميان ابرها دنبال اسنيچ ميگرده، حركت چندش آوري رو روي رداش حس ميكنه، چند بار شونه اش رو تكون ميده، جاروش كمي از حالت تعادل خارج ميشه؛ دستش رو به سمت شونه اش ميبره و ميبينه كه با حالت دو نقطه دي، اين موجود زير داره بهش لبخند ميزنه!

موجود زير!!!: تصویر کوچک شده


پرسي:

سوسك تغيير شكل ميده و روي جاروي پرسي ميشينه، پرسي مات و مبهوت به ريتا اسكيتر نگاه ميكنه!


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.