هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
کمپانی برداران مرگ خوار 18 فیلم خود را تقدیم میکند.
(با توجه به کسانی که یک سری حرف پشت سر من زدند )
نام فیلم:برنامه روزهای سبز.(نمایشی واقعی از وضعیت تلوزیون جادوگر تی وی)
بازیگران:ایگور کارکاروف و اندرومیدا
نویسنده و کارگردان:ایگور کارکاروف
تهیه کننده:فلوس موجود...لا مشکل(گرفت شده از ولدی)
مژده:این کمپانی به زودی یک برنامه کامل از صبح تا شب و بسیار طنز داده میشود.
-----------------------

با سلامی دوباره خدمت عزیزان جادوگر. امروز با خانم اندرومیدا هستیم برای آشپزی. اندرومیدا, خواهش می کنم شروع کنین.
( دوربین می ره روی اندرومیدا.)

خانم اندرومیدا: سلا بر شما بینندگان عزیز. الان من با شما هستم تا روز خوشی رو با هم داشته باشیم. امروز می خوام طرز تهیه ی "همبرگر آتشین" رو که نمونه ای از جدید ترین غذاهاست به شما آموزش بدم...خب... ایگورجان, می تونم شروع کنم؟
ایگور: خواهش می کنم, بفرمائید.
خانم اندرومیدا: خب , مواد لازم:
* نان ساندویچی گرد ,( از نوع مشنگی) یک عدد
* گوشت گاو , 60 گرم
* فلفل , یک سوم قاشق چای خوری
* کاهو , 4 برگ
* گوجه فرنگی, 1 عدد
* سس مایونز , سه قاشق آش خوری
* پنیر پیتزا , به مقدار دلخواه
* گیاه شب بوی آتشی

خانم اندرومیدا: خب...اول گوشت گاو رو توی ماهیتابه می ذاریم به مدت یک ساعت...و وقتی پخت , نون ساندویچ رو از وسط نصف می کنیم...اوهوم...مثل این, البته من قبلا اینو پخته بودم که وقت نگیره... به این ترتیب...
...حالا گوشت رو می ذاریم لای نون و بعد از فلفل ها نصفشو روی گوشت می ریزیم...خب...بعد دو قاشق آش خوری سس رو روی گوشت می زنیم و بعد کاهو ها رو هم می ذاریم...گوجه فرنگی رو برش می دیم و می ذاریم روی ساندویچ...بعدش پنیر پیتزا رو هم اضافه می کنیم...حالا سس های باقی مونده رو هم می زنیم رو اینا...
...حالا شب بوی آتشی رو ور می دارین و رنده می کنین...با ریز ترین درجه اش...البته حواستون باشه که دستتون نسوزه چون خیلی داغه...من پیشنهاد می کنم برای این کار از دستکش های ضد آتش استفاده کنین...بعد پودر اون رو روی همبرگر می پاشین...
خانم اندرومیدابه طرف دوربین برگشت.
اندرومیدا: خب....در آخر چوبدستی تونو به طرف گاز می گیرین و می گین " فورنه آ" *...دقت کنین که چوبدستی باید در ابتدا حالت موجی و بعد حالت ضربه ای داشته باشه...بعد به مدت یه ربع می ذارین که همبرگر روی گاز گرم بمونه....حالا منم اینو می ذارم روی گاز تا یه ربع دیگه...

پیام بازرگانی:
گل گل گل اومد...روغن موی, اسنیپ...
مامان: پسرم چه موهای براقی داری با تف این جوری کردیشون؟!
پسر: نه مامان با روغن اسنیپ کرده م !!!
مامان: چقدر موهات نرم شده!
دیش!...روغن موی اسنیپ


خانم اندرومیدا: خب....حالا این همبرگر آماده شده و آتشین هم هست...خب...آهان...اینه همبرگر ما

خانم اندرومیدا: امیدوارم به دردتون خورده باشه, تا دیداری دوباره...خداحافظ
دیش دنگ پوف موف خف.
ما هم از خانم اندرومیدا تشکر میکنیم.امروز سریال موتوران سیاه رو داریم.
اروم و درگوش سرژ: اقای سرژ بیایید و یکسری چرت و پرت بگید تا وقت برنامه پر بشه.
3 ساعت بعد.
خب خیلی ممنونیم از اقای سرژ برای نقد این فیلم.مثل اینکه وقتمون هم تموم شد و وقت نمیکنیم خود فیلم رو نشون بدیم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
کمپانی برداران مرگ خوار 18 فیلم خود را تقدیم میکند.
(با توجه به کسانی که یک سری حرف پشت سر من زدند )
نام فیلم:زز ها

با شرکت:
اناکین و اناکینه
ادوارد جک و لورا جک
دراکو و انیتا
ولدی و ولدیه
ایگور کارکاروف

-----------------------------------------------------
اناکینا:اناکین جورابامو شستی؟!!
اناکین:بله عیال
اناکینا:لباسامو اتو زدی؟!؟
اناکین:بله عیال
اناکینا:ظرفها رو شستی؟!؟!
اناکین:بله عیال
اناکینا:بپر سر کوچه دو تا آدامس بیگی بیار!
اناکین:ولی عیال......
اناکینا:چی شنیدم!!تو روی من وا میستی جواب میدی!
اناکین:اشتباه کردم عیال منو ببخش! دیگه تکرار نمیشه!

-------------------------------
در خانه ی دراکو
انیتا:جوارابامو شستی؟!؟؟!
دراکو:بله عیال
انیتا:بپر سره کوچه یک کرم سفید کن برای من بگیر(پوست صورت سفید کن)
دراکو: میخوای پوست صورتت سفید شه عیال!؟؟!
انیتا:آره ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.
دراکو:ولی اینطوری که به من نمیای...چون پوست صورت من صورتیه !
انیتا:اه...دراکو خسته شدم از بس بهم گفتن...پلنگ صورتی !
دراکو: کی بهت گفته پلنگ صورتی؟!؟!؟!؟!
انیتا:غیرتی نشو بابا!!بشن سر جات!!به خودتم میگن پلنگ صورتی!
دراکو:هیشکی منو دوست نداره
----------------------------
در خانه ادوارد
لورا جک:ادی...جورابامو شستی!!
ادوارد:بله لورا خانوم!
لورا جک:بپر سر کوچه دو تا نوشابه بیگیر بیار!
ادوارد:نوشابه.....نوشابه در آسلامیوس
لورا جک:کارت به جایی رسیده که به منم میگی آسلامیوس!!
ادوارد:ببخشید عیال..منو ببخشید....
ادوارد:به آسلامیوس قسم که دیگه تکرار نمیشه!
--------------------------------
در خانه ی ولدومورت
ولدیه:جورابامو شستی؟
ولدی:بله..عیال
ولدیه:بپر سر کوچه دوتا چایی بردار بیار
ولدی:
ولدی:چشم
ولدیه:از اون ور هم برای من بستنی بیگیر بیار
ولدی:چشم..عیال
ولدیه:قربونه آدم چیز فهم!
ولدی:
-------------------------------
یک روز قبل از خواستگاری برای ایگور
ولدیه و لورا و اناکینا و انیتا در آشپز خونه بودند و خود ادوارد،ولدی،دراکو،اناکین در سالن بودند!(ایگور هم بود)
اناکین:ببین ایگورجان تو نباید در زندگی زن ذلیل باشی...باید بزنی تو گوش عیالت..مثل من...
اناکینا:چی.ی.ی.ی.ی.ی.ی.گفتی.ی.ی..ی.ی.ی.ی.ی..ی.ی.ی؟؟!؟!؟
اناکین:نه عیال داشتم به ایگور میگفتم که مثل من عیالشو دوست داشته باشه و کار های عیالشو انجام بده!
ایگور: شما زن ذلیل نیستی؟!؟
دراکو:ببین ایگور..تو نباید مثل اناکین باشی تو باید مثل من بزنی تو گوش عیالت.....
انیتا:چی.ی.ی.ی.ی..ی.ی.ی..ی..ی.ی..ی.ی.!!!!جرات داری بگو!!!!!!
دراکو:نه عیال داشتم به ایگور میگفتم که چه خوب میشه یک عیالی مثل عیال من گیرت بیاد!؟؟!
ایگور: :
ولدی:ایگور.....اینا رو ول کن.....تو باید سعی کنی مثل من باشی که به عیالم میگم یگ چیزی ...سریع حرفمو گوش میکنه!!
ولدیه:چی.ی.ی.ی..ی.ی.ی..ی.ی.ی.ی..ی.ی.ی..!!!چی کار میکنم من؟!؟!
ولدی:نه عیال...داشتم به ایگورمیگفتم که باید مثل من به حرف عیالت گوش کنی!
ایگور:
ادوارد:خاک بر سر زن ذلیلتان کند!!آسلامیوس شما را نگه نخواهد داشت!!
لورا:چی.ی.ی..ی.ی.ی..ی.ی.ی.ی..ی.ی.ی.ی..ی.
حاجی:عیال داشتم میگفتم به ایگور که باید عیالی خوبی داشته باشی تا آسلامیوس نگه دارت باشد!
--------------------------------
روز خواستگاری
لورا:خوب مثل اینکه ما باید عروس دوماد رو تنها بگذاریم که با هم حرف بزنند
--------------------
عروس:شما نمیخواید حرف بزنید؟!؟
ایگور :
عروس:خوب...آقای ایگور....معیارهای شما برای زندگی با من چیست؟!؟
آنتونعلی:
--------------------------------
یک سال بعد(ایگورهم صاحب عیال شد)
ایگور:عیال جورابامو شستی؟!؟!؟!؟
کارکاروفه:بله عیال
ایگور:بپر سر گوچه دو تا آدامس بردار بیگیر بیار!
کارکاروفه:چشم ایگور


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
يا لطيف...

هوكچرز پرزنتز تقديم مي نمايد:

«لي‌يرا ماگوس»

بازيگران: چو چانگ، مرلين كبير، گراوپي، هري پاتر(عله)،كرام

صفحه سياهه. به نوشته‌ي سفيد آروم وسط صفحه ظاهر ميشه: سال 2042
سياهي صفحه كم كم برطرف ميشه و ما مي تونيم صحنه رو ببينيم!
سکانس اول- سالني بزرگ، مخصوص اجتماعات
ملت تو رديف هاي موازي نشسته‌ن. آروم آروم دارن پچ پچ مي كنن، در اين ميان بعضي ها هم يه چيزايي مي خورن، مثلا بعضيا شكلات و بعضيا پچ پچ مي خورن. روي ديواراي سالن يه سرسي پارچه و پلاكارد وجود داره كه ازش ميشه نتيجه گرفت اسم اين جا سازمان آي.دي.آي (I.D.I) مخفف International Danger Investigation (تحقيقات بين المللي خطارت!) هستش.جلويي سالن باز مي‌شه و چو مياد تو!(دقت كنين الان چو يه آدم 53 ساله شده! عينك هم زده و قيافه داشمندي پيدا كرده!) چو مياد روي سن، پشت ميكروفون مي ايسته و با صدايي مضطرب ميگه: به ما گزارش رسيده كه حدود 21 كيلومتر در طرف شرق اينجا، يه كوه آتشفشان كشف شده كه به طرزي غير عادي فعاليت مي كنه. يعني هر روز سه بار ولي هر بار به صورتي بي خطر فعاليت مي كنه.ما اسمش رو «لي يرا ماگوس» گذاشتيم. با چند نفر از پير ترين ساكنان دهكده نزديك اون جا صحبت شده كه هيچ كدوم چنين چيزي يادشون نمياد، يعني حتي يادشون نمياد كه اون جا كوهي وجود داسته باشه. من از دو نفر از شما كارشناسان و محققان مي خوام كه به اون جا برن و موقعيت و جريانات رو بررسي كنن و در صورت امكان به هر طرزي جلوي فعاليت اون رو بگيرن. ما هم اين حا با استفاده از تشكيلاتمون مي تونيم بيينيم كه آيا شرايط صفحات پوسته‌اي زمين تغييري كرده و يا دو تا صفحه با هم برخوردي كرده‌ن يا نه.
چو اظهارات خود را ادامه مي دهد: و حالا اون دو نفر. يكي از اونا داوطلبانه قبول كرده كه اين كار رو انجام بده. ايشون جادوگر پيشکسوت، پيرترين جادوگر تاريخ و مشهور ترين جادوساز هستن! جناب مرلين كبير!!
ملت:هـــــي.... چپ چپ چپ چپ(صداي تشويق ملت)... هـــورا... هــورا
چو لبخند مليحي مي زنه و ادامه ميده: ديگري هنوز نمي دونه كه تو اين ماموريت هست! قوي ترين و ماهر ترين آتش نشان نسل خود، گراوپي!!
ملت:هــــي... هــورا... تشويـــق... چپ چپ چپ چپ..(و همه هماهنگ ميگن: گراوپي، گراوپي،گراوپي)
گراوپي بلند مي شه و مبهوت به سمت اتاق تشريح عمليات ميره. وقتي راه ميره به طرز وحشتناكي كنده‌س!هيكل ميكل ورزشكاري!(گراپي الان تا حد زيادي متمدن شده، حرف زدنش خيلي خوب شده و كامل حرف ميزنه و خوب حرفا رو مي فهمه. البته، تا حد زيادي متمدن شده، ولي نه كاملا!)

سكانس دوم- اتاق تشريح عمليات
گراپي و مرلين كنار هم نشسته ن. خيلي به هم ميان! كرام مسئول شرح ماموريته. داره براشون حرف مي زنه و در همين حال رو نقشه يه چيزايي نشون ميده:
خب، اين جاي احتمالي اون كوهه. مي تونين از اون جا برامون عكس بيارين. يعني جناب مرلين كه طبيعتا بلدن از قدح انديشه استفاده كنن، مي تونيم جاي دقيقش رو روي نقشه مشخص كنيم. وقتي اون جا مي رسين، عاقل حكيم، جناب مرلين مي تونن بهترين راه حل رو براي مسدود كردن اتشفشان ارائه بدن، گراپي هم اگه لازم باشه اجرا مي كنه نقشه رو. خودشم سعي كنين حتما دليل ايجاد اون رو با استفاده از وضع زمين و خاك كشف كنين. موفق باشين. ميشن استارتد!
مرلين به بالا(به گراپي نگاهي مي اندازه) و لبخند مليحي مي زنه. بعد ميگه: بريم پسرم!
و به سمت دري كه به بيرون راه داره حركت مي كنن...

سكانس سوم- جاده
گراپ و مرلين، دو يار كاملا متناسب از نظر هيكل دارن راه ميرن. گراپي يه بقچه رو به يه چوب بسته و داره آروم آواز مي خونه. مرلين هم از طيعت جاده استفاده مي كنه. مرلين: گشنمونه. پسرم مي خواي غذا بخوريم؟
گراوپي:بله، آقا.
مرلين به سمت يه مرغ كه گوشه جاده بود(!) چوبدستيش رو تكون ميده و مرغ مي افته مي ميره.
گراوپي: بازم مرغ؟هر روز داريم مرغ مي خوريما.(3 روز از آغاز سفر گذشته)
مرلين: بخور پسرم، برات خوبه!
و ميره كه مرغ رو كباب كنه...

سكانس چهارم-جنگل
گراوپي و مرلين، توي جنگل، دور آتيش نشسته ن و دارن مرغ مي خورن. مرلين آروم مي پرسه: چرا كمي پيش اعتراض كردي به مرغ خوردن؟
گراوپي متعجب: خب، گفتم اون قدر مرغ مي خوريم كه آخرش مرغ مي شيم!
مرلين: هووم، انتظار داشتم همينو بگي.ببين پسرم، هيچ وقت يه چيزيرو به خودت تلقين نكن. مثلا گه هر بار بخوايم مرغ بخوريم تو بگي نخوريم، اخرش مرغ ميشيم، يهو مي بيني بعد از يه مدت مرغ شدي...
گراوپي: اووه، فلسفه

سكانس ششم- جاده
هر دوشون خسته ن، البته طبيعيه كه مرلين خسته تره. 5 روز راه رفتن خيلي آدمو خسته مي كنه. همين طوري بي رمق دارن راه ميرن.
مرلين: به نظرم مي رسه كه پنج هشتم راه مونده. بذار يه كم استراحت كنيم پسرم.. آخ، مرلين پيره... رمق نداره!
و مي شينه گوشه جاده و پاهاش رو مي ماله: وقتي برگشتم بايد يادم باشه برم دكتر، فكر كنم آرتروز دارم. ديگه منم پير شده م ديگه... اي...
در همين حين يك عدد وانت 46 در افق رويت ميشه.
مرلين با تعجب: تعجب مي كنم، خيلي وقتا اين جاده خيلي خلوته، تو اين پنج روزم هيچ ماشيني نديديم. مشكوكه
ماشين نزديك تر و نزديك تر ميشه. جلوي اونا مي ايسته و راننده ميگه: پدر جان، كمكي از دستم بر مياد؟
گراوپي: نخير آقا
راننده: تو چرا اين قدر گنده اي؟
گراوپي عصباني ميشه. بلند ميشه كه حسابش رو برسه كه در همي حال مرلين دستش رو ميگيره: نه پسرم، كظم غيظ كن.
گراوپي: پاشيد بريم، آقا. دير مي رسيما.
راننده: جائي بخوايد بريد من مي تونم برسونمتونا. من دارم ميرم 20 كيلومتر اون طرف تر. اگه سر راه باشه اون جا پول هم نمي گيرم.
گراپي به مرلين نگاه مي كنه. مرلين: الهي پير شي جوون. خدا رو شكر، بالاخره كسي پيدا شد كه به ما پير مردا كمك كنه. گراوپي، سوار شو بريم.
راننده: ا... ام.. فكر نكنم اين بتونم ايشونو بيارم.
گراپي: چرا؟ مگه چمه؟ ميام، خوبم ميام!
و ميره پشت وانت و سوار ميشه...
پوم
لاستيكاي عقب مي تركن!
گراپي:ا... اينا چرا تركيدن؟

سكانس هفتم- جاده، نزديكياي يه دهكده
مرلين و راننده سوار ماشينن. گراپي هم داره دنبالشون ميدوه. مرلين: آهان. مثل اين كه دهكده هه كه مي خواستيم همين بود. پير شي جوون. ممنون، همين جا نگه دار...
راننده ترمز ميكنه: فرمائيد پدر جان. موفق باشين
مرلين پياده ميشه وگراپي نفس نفس زنان مياد كنارش: ووه... چقدر دويديما!
ماشين ميره. مرلين: ولي پيره عجب آدم خوبي بودا
گراپي با تمسخر: خيلي
مرلين: ا... اوناهاش. كوهه كه مي گن همونه.. ببين، ازش دود بلند ميشه، فكر كنم همين الانه كه شروع كنه. بريم...

سكانس هشتم- نزديكاي كوه
مرلين و گراپي مي رسن به كوهپايه‌ي كوه! مرلين به عظمتش نگاه مي كنه و ميگه: به نظر مي رسه كه قديمي باشه. بذار اينو ببنديم بعدا مي ريم سراغ مردم دهكده و خاك و زمين اين جا. ولي خب،
و يه جاهايي از كوه نيگا مي كنه و ميگه: هووم، به نظر مي رسه زيادم قديمي نيست! تازه تازه دارن جمع مي شن خاكسترا... الان كه-
نمي تونه حرفش رو ادامه بده چون صداي رعد آسا و وحشتناكي كه معلوم نيست از كجا مياد به گوش مي رسه: عوهاهاهاها... ژوهاهاهاها...لوهاهاهاها... بريد، از محوطه من بريد بيروون... مثل اون ترسوهايي كه دهدكده رو برداشتن بردن اون ور تا از تاثير ماگماهاي سوزان من در امان باشن... هاهاها... الان هر دو تون مي شوزين، با هم مي سوزين تا پي ببريد به قدرت من.. حتي تو مرلين، اين پايان مرلينه... موهاهاها... من خداي رولم... من آتشفشانم....
(و صحنه كم كم سياه ميشه(فيد اين تو بلك- fade in to black)! و هنوز اون قهقهه‌ي ترسناك تا لحظاتي ادامه داره. صدا خودشم اكو داره!)


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
كمپاني رونان پيكچرز تقديم مي‌كند:
نام فيلم: "گلادياتور"
تهيه‌كننده و كارگردان:رونان
بازيگران:
*عله:در نقش امپراطور غير مردمي (!) روم!
*دامبلدور: در نقش صدراعظم امپراطور غير مردمي روم!
*كرام ولدي: در نقش مدير اجرايي امپراطور غير مردمي روم!
*كريچر: در نقش مستخدم (!) امپراطور غير مردمي روم!
*كوئيرل: در نقش سايبان‌دار امپراطور غير مردمي روم!
*ريموس: در نقش جارچي امپراطور غير مردمي روم!
*باك‌بيك: در نقش جنگ‌جوي سلطنتي روم!
*بيل: در نقش كلنگ سلطنتي روم!
*موناليزا: در نقش تابلوي موجود در تالار امپراطور غير مردمي روم!
*بقيه‌ي ناظران و كاربران: در نقش رعاياي روم!
*تعدادي از كاربران: در نقش گلادياتور!
*امپراطور كبير تاريكي: در نقش گلادياتور حرفه‌اي و ورزيده!
*امپراطور صغير تاريكي: در نقش پسر و كمك‌يار امپراطور كبير تاريكي!

با تشكر از:
مسئولان استاديوم آزادي براي اجاره دادن استاديوم جهت برگزاري مسابقات گلادياتور!

نكته: اين فيلم، داراي صحنه‌ي خشن و كشت‌وكشتار بسيار است...بنابراين، تماشاي اين فيلم براي كودكان زير 50 سال و بيماران ديابت و قلب، مطلقا ممنوع است..!
------------------------------------------------------------------------------
*سكانس اول:
عله، روي تخت سلطنتي خودش دارز كشيده و شديدا به فكر رفته...اتاق امپراطور، يه تالار بزرگه كه تابلوي موناليزا از ديوارش آويزونه، ديواراش رو با آب‌طلاي 83 درصد رنگ كردن، كفش يه فرش بزرگه با ريز بالا، كه روش عكس يه شير بزرگ كه با يه آدم درگير شده، نقش يافته...تخت پادشاهي، عقب تالار جاسازي شده، كوئيرل ايستاده كنار تخت و يه سايبون رو بالاي سر عله گرفته...عله داره انگور مي‌خوره و به يه نقطه‌ي ثابت خيره شده...صدراعظم دامبل هم كنار تخت روي يه چهارپايه نشسته و با حالت رسمي به يه نقطه‌اي خيره شده...
عله، يه تاج پادشاهي روي سرش داره، يه شنل قرمز و كلفت هم پوشيده كه اگه حركت كنه 5 مترش روي زمين كشيده مي‌شه..دامبل هم يه شنل سبز پوشيده كه كل بدنش رو فراگرفته، به موها و ريشاش روغن زده كه به طرز خيلي عجيبي صاف‌ن، ريشاش رو هم به صورت فرفري در آورده و آخرش يه تاب داده به طرف جلو...
كوئيرل هم تقريبا مثه اونا لباس پوشيده...همه‌ي اونا هم يه حلقه رو سرشون گذاشتن، كه دور تا دورش رو برگ سبز زيبايي پوشونده...
تق‌تق‌تق...!
سكوت طولاني بالاخره مي‌شكنه و كريچ، كه ردايي رسمي و بنفش پوشيده، از در مي‌آد تو...سرش رو خم مي‌كنه، با قدم‌هاي محتاط مي‌ره و مي‌رسه به عله...بعد زانو مي‌زنه، سيني چايش رو مي‌گيره طرف عله و منتظر مي‌مونه...عله با اوقات تلخي چاي رو بر مي‌داره، صدر اعظم دامبل و كوئيرل هم همين‌كار رو مي‌كنن ، بعد كريچ بلند مي‌شه و عقب‌عقبي مي‌ره و از اتاق خارج مي‌شه...
بالاخره عله به حرف مي‌آد و به دامبل مي‌گه: الا يا ايها الصدراعظم دامبلدور...بدان و آگاه باش كه همانا نيكو است گر توانيم مسابقات گلادياتور را بار ديگر آغاز كنيم...
دامبل هم يه فكري مي‌كنه، بعد لبخند مي‌زنه و مي‌گه: الا يا ايها الامپراطور عله...بدان و آگاه باش كه همانا اين نيكو است...
عله باز يه فكري مي‌كنه،‌اخم مي‌كنه، بعد مي‌گه: نيكو ست اما ما مشكلي را دارا هستيم...و آن اين‌كه باز هم عده‌اي از رعايا بار ديگر اعتراض خواهند كرد...!
دامبل هم باز يه فكري مي‌كنه و مي‌گه: همانا حق با شماست عالي‌جناب...بهتر است اجرا نشوند...
عله باز يه فكري مي‌كنه، بعد لبخند مي‌زنه و مي‌‌گه:مشكلي ندارد...همانا ما مي‌توانيم آن‌ها را به سادگي ساكت كنيم...!
دامبل هم بلافاصله مي‌گه:‌آري عالي‌جناب...همانا حرف شما حق را در خود نهفته دارد...
عله تصميمش رو مي‌گيره، دستاش رو محكم به هم مي‌كوبه و منتظر مي‌شه...كريچ از راه مي‌رسه...در رو باز مي‌كنه و منتظر دستور مي‌شه...عله مي‌گه: ها الا يا ايها المستخدم كريچر...همانا به تو دستور است تا هر چه زودتر به جارچي ريموس گويي تا خبر شروع مسابقات گلادياتور را به مردم اطلاع دهد...به او بگوي فردا صبح اولين برنامه اجرا مي‌شود...به گلادياتورها هم خبر برسان تا خود را آماده كنند...در ضمن، به مدير الاجرايي ولدمورت هم بگو تا برنامه را تنظيم كند و كارها را مرتب نمايد...
كريچ شالش رو مرتب مي‌كنه ، سرش رو مطيعانه پايين مي‌آره بعد راه مي‌افته مي‌ره...

*سكانس دوم:
مردم دارن تو شهر اين‌ور اون‌ور مي‌رن و هياهو و سر و صدا شهر رو پر كرده...ملت دارن به كار خودشون مي‌رسن، كه سه تا اسب بزرگ و سفيد سلطنتي از راه مي‌رسن، در حالي‌كه روي يكيشون ريموس و روي دوتاي ديگه نگهبان‌هاي شيپور به دست و خشن نشستن...نگهبانا شروع به شيپور نواختن مي‌كنن، و ملت همه ساكت مي‌شن و منتظر خبر مي‌شن...
ريموس طومار رو باز مي‌كنه، بعد گلوش رو صاف مي‌كنه و با صدايي رسمي و بلند شروع به خوندن مي‌كنه: ها اي ملت غيور و زير دست امپراطور كبير روم، امپراطور عله...همانا بدانيد و آگاه باشيد كه مسابقات گلادياتور بار ديگر در راه است...همانا فردا اولين مسابقه آغاز شود، و هـ_
صداش بين هياهو و فيادهايي مردم كه برخي خشن و برخي از سر خوشحالي بود، خفه مي‌شه...تا بياد سرش رو بلند كنه، ملت مي‌‌ريزن تو هم و شروع به كتك‌كاري مي‌كنن كه علتش هم دودستگي ميان مردم بود...بعدش، تا سوارها به خودشون بيان و فرار كنن، مخالفايي كه تعدادشون هم كم بود اونا رو مي‌كشن تو خودشون و كتك و لگد و مشت و كله و كتك‌كاري و زخم و كبودي و اينا....

*سكانس سوم:
توي تالار مخصوص گلادياتورها، گلادياتورهاي ورزيده و بزرگ و شجاع، همگي در حال تمرين با اشيا و وسايل بودن...امپراطوري كبير تاريكي هم ايستاده بود كنار امپراطور صغير تاريكي و داشت بهش درس مي‌داد...همه داشتن با هم صحبت مي‌كردن كه در باز مي‌شه و كرام مي‌‌آد تو...يهو كرام شروع به صحبت مي‌كنه و با صداي بلند مي‌گه:
فردا مسابقات شروع مي‌شوند...خودتان را آماده كنيد...اولين مسابقه، مسابقه‌ي امپراطور كبير و پسرش با باك‌بيك، جانور سلطنتي است...بعد از اون،ببخشيد آن، مسابقات به صورت پراكنده برگزار مي‌شوند و برنده‌ي همه‌ي مسابقات، در نهايت با امپراطور كبير روم مسابقه خواهد داد كه البته در هر صورت آن‌جا از پا در خواهد آمد...!
بعد خنده‌اي شيطاني مي‌كنه و برمي‌گرده مي‌ره...

*سكانس چهارم:
صداي چند تا شيپور بلند به گوش مي‌رسه، بعد ملت شروع به هياهو و تشويق و اينا مي‌كنن بعد تصوير كم‌كم روشن و واضح مي‌شه تا استاديوم بزرگ گلادياتورها نمايان مي‌شه...دورتادورش ملت جمع شدن تا تشويق كنن افراد محبوبشون رو...تو بالاترين جايگاه هم عله كه زير سايه‌ي سايبان كوئيرله به همراه دامبل نشسته و منتظره....
روي دسته‌ي صندلي عله، تعدادي دكمه تعبيه شده،‌كه عله يكيش رو فشار مي‌ده...در نتيجه، يه پيرمردي به صورت رسمي ، از يكي از دروازه‌هاي كف حياط مي‌آد بيرون، كلنگ سلطنتي رو كه همون بيل باشه،و به تهش يه روبان قرمز وصله، رو هوا بلند مي‌كنه و محكم مي‌زنه زمين...ملت هم تشويقش مي‌كنن، بعدش اون كلنگ رو بر مي‌داره و مي‌ره...
بعدش عله يه دكمه‌ي ديگه رو فشار مي‌ده، ملت ساكت مي‌شن و مسابقه به طور رسمي شروع مي‌شه...شيپورچي‌ها تو شيپوراشون مي‌دمن، بعد دو تا دروازه تو دو تا ديوار روبه‌روي هم باز مي‌شن، و سكوت برقرار مي‌شه...از يكي از دروازه‌ها،‌امپراطور كبير تاريكي به همراه امپراطور صغير تاريكي مي‌آد تو...امپراطور كبير جز شنل بلند سياه و جاذبش با باشلقي كه روي سرش كشيده، چيزي تو دستش اينا نداره، ولي امپراطور صغير كه عين پدرش پوشيده، يه گرز بزرگ و يه خنجر داره...! اونا تا وسط ميدان مي‌آن و منتظر مي‌شن...نفس همه تو سينه‌هاشون حبس مي‌شه، بعد يهو از توي اون‌يكي دروازه، باك‌بيك مي‌پره بيرون و غرش‌كنان مي‌دوه سمت اون دو تا...امپراطور ضغير كه فقط نقش كمك‌يار داره، مي‌ره عقب، و يكي از خنجرا رو مي‌ده به امپراطور كبير...امپراطور كبير هم يه خورده مي‌ره عقب، بعد وقتي باك‌بيك با خشونت مي‌پره طرفش، خودش رو روي زمين ولو مي‌كنه و باك‌بيك اون‌ور فرود مي‌آد، بعد امپراطور در يك حركت انتحاري، فريادي مي‌زنه، مي‌پره هوا و خنجر رو به صورت قوسي مي‌بره طرف باك‌بيك...باك بيك كه روش به اون‌وره،نزديكه در جا كشته بشه،‌كه يهو يه سوراخي زير پاش باز مي‌شه و ميفته تو سوراخه...بعد سوراخه بسته مي‌شه و امپراطور روي زمين ولو مي‌شه...ملت كه حيرت كرده بودن، چون قرار بود يكي از اونا كشته بشه، يه كم مكث مي‌كنن بعد شروع مي‌كنن به تشويق و فرياد زدن و كف زدن...!بعد امپراطور رو به ملت لبخند مي‌زنه،با خشانت به عله نيگا مي‌كنه كه داره سوت مي‌زنه و نگاهش رو از اون مي‌دزده، بعد به همراه امپراطور صغير صحنه رو ترك مي‌كنه... دامبل هم كه از جريان غيب شدن باك‌بيك متعجبه ، رو به عله مي‌گه:الا يا ايها الامپراطور عله...چه شدا...؟!
عله هم با شيطنت لبخند مي‌زنه و زمزمه مي‌كنه: الا يا ايها الصدراعظم دامبلدور...صدايش را در نياور كه اين كار نيكوي من جهت نجات حيوان بيچاره‌ي سلطنتي بود...
بعد به يكي ازدكمه‌هاي روي صندلي‌ش اشاره مي‌كنه، و بعد به صورتي شيطاني مي‌خنده...

*سكانس پنجم:
صحنه‌ي فيلم به چند قسمت تقسيم مي‌شه كه توي هر قسمتش دو نفر در حال جنگ و جدال‌ن...!
يكي از گلادياتورا با گرز مي‌زنه كله‌ي اون يكي پخش مي‌شه روي زمين..!
يكي از گلادياتورا با خنجرش مي‌زنه كله‌ي اون‌يكي مي‌پره اون‌ور...!
يكي از گلادياتورا با نيزه‌ش چش اون يكي رو كور مي‌كنه...!
يكي از گلادياتورا با چماقش مي‌زنه دنده‌هاي اون يكي رو مي‌شكنه...!
يكي از گلادياتورا با شمشيرش دست و پاي يه شير بزرگ رو قطع مي‌كنه...!
خلاصه تو هر قسمت يكي از اين صحنه‌ها نشون داده مي‌شه و ملت گاهي آه مي‌كشن...گاهي خشن مي‌شن و بعضي وقتا هم تشويق و هياهو مي‌كنن...مسابقات بعد از 5 روز تموم مي‌شه، و آخرش امپراطور كبير تاريكي ، تو مسابقه‌ي نيمه‌نهايي شركت مي‌كنه كه توش با يكي از بزرگ‌ترين و قوي‌ترين افراد روبروئه...هر كي تو اين مسابقه ببره، به مرحله‌ي فينال راه مي‌يابه و مجبوره با امپراطور روم كه همون عله باشه بجنگه...
مسابقه شروع مي‌شه...بازم دروازه‌ها از دو طرف باز مي‌شن و امپراطور كبير تاريكي از يه طرف و از اون طرف يه غول به تمام معنا مي‌ان تو...
شيپورا زده مي‌شن و ملت شروع به هياهو و تشويق مي‌كنن...امپراطور يه شمشير بلند دستشه، و دست اون‌يكي هم يه خنجر بلند خميده...!
اون يكي، يه لبخند شيطاني مي‌زنه، بعد وحشيانه فرياد مي‌زنه و مي‌دوه طرف امپراطور...
حاجي هم مي‌دوه طرف مرده و وقتي بهش نزديك مي‌شه، خودش رو مي‌اندازه زمين و غل مي‌خوره مي‌ره جلوي پاي مرده تا اون پاش گير كنه به بدنش...! مرد از روي حاجي مي‌پره و در اون حين خنجرش رو مي‌كشخ رو پاي حاجي...امپراطور بيچاره از درد فرياد مي‌زنه و در حالي كه خونريزي شديد داره، پا مي‌شه و تلوتلو مي‌خوره...بعد برمي‌گرده و مرده رو مي‌بينه كه داره بهش مي‌رسه دوباره...در نتيجه شمشيرش رو بلند مي‌كنه و محكم مي‌زنه به خنجر مرده...اتفاق خاصي نميفته...در همين احيان، براي افزايش خلوص هيجان موجود در فضا، دو تا شير رو هم آزاد مي‌كنن...!
اون دو تا هم بي‌توجه به شيرا كه دارن نزديك مي‌شن، به كارشون ادامه مي‌دن...امپراطور يه دور شمشيرش رو مي‌چرخونه، و در اون حين، شمشيرش گلوي يكي از شيرا رو كه از پشت سر حمله مي‌كنه، قشنگ مي‌بره...!بعد شمشير خونيش رو مي‌آره و مي‌گيره طرف مرده...چند قطره از خون روي شمشير جدا مي‌شه و مي‌ره تو چش مرده...! مرده هم فرياد مي‌زنه و ميفته رو زمين...امپراطور از فرصت استفاده مي‌كنه، شمشيرش رو مي‌بره بالا و محكم مي‌آره پايين...ولي مرده جاخالي مي‌ده و شمشيره مي‌ره تو زمين و ديگه درنمي‌آد...!
مرده مي‌خنده، بعد مي‌خواد بلند شه كه اون يكي شيره از راه مي‌رسه‌ و مي‌پره رو سر مرده...!مرده فرياد مي‌زنه ولي ديگه خيلي ديره...! شيره كله‌ي مرد رو درسته جدا مي‌كنه و ملچ ملوچ كنان ازش لذت مي‌بره...!
به دليل خشانت زياد صحنه، ملت فريادي از حيرت مي‌كشن، بعد به خودشون مي‌آن و امپراطور خسته، امپراطور تنها رو تشويق مي‌كنن...!اون هم لبخند مي‌زنه ، بعدشمشيرش رو به زور در مي‌آره و راه ميفته مي‌ره...قبل از اين هم كه شيره بياد اون رو هم بخوره، نگهبانا ميان و مهارش مي‌كنن...!

*سكانس ششم:
مسابقه‌ي فينال برگزار مي‌شه...ورزشگاه از هميشه شلوغ‌تره، و محيط كاملا پر از تنشه...دروازه‌ها باز مي‌شن و دو تا امپراطور مي‌آن تو...!
هيشكي صداش درنمي‌آد...
جفتشون رو به هم پوزخند مي‌زنن، بعد مي‌رن جلو...امپراطوي يه فكري مي‌كنه، بعد با صداي بلند فرياد مي‌زنه:چطوره به زور خودمون اتكا كنيم...هان...؟شمشيرا رو مي‌ا‌ندازيم كنار و فقط با زور و دستاي خودمون مي‌كشيم...چطوره...؟
عله از ترس سر جاش ميخكوب مي‌شه...!به دليل هيكل نحيفي كه داره، زورش خيلي كمه، ولي بعد به خاطر اين كه كم نياره جلوي ملت، مي‌گه:آري...اين فكري نيكوست...!استفاده از هر سلاحي در اين مسابقه جرم حساب مي‌شود...
و بعد شمشيرش رو با گرزش مي‌اندازه كنار...حاجي هم شمشير بلندش رو مي‌ندازه روي زمين و بعد با سرعت مي‌دوه طرف عله...
عله مي‌پره عقب تا از دستاي حاجي در امان باشه...حاجي باز هم پيشروي مي‌كنه تا مي‌رسه به عله...بعد جفتشون مي‌پرن طرف هم، بعد روي هوا همديگه رو مي‌گيرن و گلاويز مي‌شن...روي زمين ميفتن و تا يكي دو دقيقه همين‌طوري اين‌ور اون ور غلت مي‌زنن...بعد حاجي يه مشت محكم مي‌زنه تو سر عله، كه باعث مي‌شه به اون احساس گيجي دست بده، بعد دو تا دستش رو محكم حلقه مي‌كنه دور گردنش و شروع مي‌كنه به فشار دادن...
عله كه داره خفه مي‌شه، به زور حاجي رو مي‌اندازه اون‌ور، و نفس‌نفس‌زنان و سينه خيز دور ميشه...حاجي از جاش بلند مي‌شه، به عله نزديك مي‌شه و محكم ميپره پشتش...بعد دوباره از پشت گلوش رو مي‌گيره و فشار مي‌ده...عله كه مي‌بينه رو به موته، به دنبال راه چاره به اطراف خيره ميشه...و برقي رو حاصل از بازتاب نور از چيزي مي‌بينه كه روي زمين افتاده...فوري دست به كار مي‌شه...شمشير حاجي رو از زمين برمي‌داره و به زور بلند مي‌كنه، بعد محكم مي‌زنه تو پهلوي حاجي...
چشاي حاجي از حيرت گشاد مي‌شه، به پشتش ولو مي‌شه و شروع به نفس‌نفس زدن مي‌كنه...بعد عله بلند مي‌شه و نفس‌نفس زنان بهش پوزخند مي‌زنه...حاجي به زور مي‌گه:ن...ن...ن...ن...
نفس مي‌گيره بعد مي‌گه:ن...ن...نا م...م...م...مرد...........
چشاش بسته مي‌شه...و مي‌ميره........................................................................................................................
_____________________________________________________________________


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ماجراهای شرکت ققی و اند سرژ انگلستان

کمپانی برادران حذب با سابقه ترین و بهترین کمپانی فیلم های هالی ویزاردی با احترام تقدیم می کند...

تبلیغات اول فیلم توسط کمپانی برادران حذب روی صفحه میاد
هم اکنون به آداس به پیوندید
تصویر کوچک شده
به تمام ساحره ها و زز گان پیشنهاد می کنیم
--------------------------------------------------------------------------------
آقای کفی ساکن خانه ی شماره 242 روستای شهید پرور جادوگران بود...
وی تنها منبع در آمدش از شرکتی بود که به همراه رفیق شفیقش سرژ داشت بود...
و تنها محصول این شرکت داروهای آنتی ساحریال بود که پس از متحد شدن با آداسی ها برای تولید قرص ها آنتی ساحریال تحت فشار قرار گرفته بودو شرکت وی رو به ور شکستگی گذاشته بود...
آقای کفی وارد کارخونه شد تا برای تهیه قرص جدیدی با همکارنش جلسه ای تشکیل بده که دید طبق معمول از دفترش صدای رقص و آواز میاد...
صدای ادی به طور واضح شنیده می شد که شعر می خوند و چند نفر هم معلوم بود اون وسط در حال رقص و پایکوبی هستن...
ادی:عزیز بش به کنارم...
ققی در یه حرکت ناگهانی درو باز می کنه و صحنه ای که می بینه فکش می چسبه به زمینتصویر کوچک شده
ادی چشاشو بسته بود و می خوند و سرژ و کوییرل و پاتر وسط دفتر می رقصیدنتصویر کوچک شده

ققی:برین بیرون ببینم
ققی:با شما دو تا هم هستم اگه تا آخر هفته یه فکری به حال محصول جدید کردین که کردین وگرنه می گیریم کارخونه رو آتیش می زنم...
سرژ:من یه پیشنهاد خوب دارم بیاین قرص آنتی مدیریال تولید کنیم...
ققی:نه بابا همین جوریش همه ضد مدیرا هستن فروش نمیره این قرصه...
ادی:من یه پیشنهاد دارمتصویر کوچک شده
ققی:تو چرا رنگت زرد شده...
ادی:ببخشید حواسم نبود من یه پشنهاد دارم ...بیاین قرص آنتی بلاکیال بزنیم...
ققی:اون وقت باید کاربرای ارزشی که میخوایم شناسه شون رو ببندیم...تحمل کنیم ...اما خوبه من موافقم حداقل مدیرا به زحمت می افتن...
روز بعدی ققی بمیره که قرص تولید شده رو امتحان کنه...
ققی میره تو چت با کس
-من به مدیرا مخصوصا شخص شخیص دامبلدور خسته نباشید می گمتصویر کوچک شده

دو دقیقه بعد دمبول...
-سازمان جاسوسی مدیران گفته شما آنتی بلاکیال ساختین من خودمو ضایع نمی کنم...بـــــــــــیق حذف شناسه...

ققی دقایقی بعد حضور خودش در سایت رو حس نکرد...
سلام کاربر مهمان!!!


ویرایش شده توسط ققنوس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۴:۵۱:۱۸

[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
یک فیلم 3 گانه.
این 3 فیلم هرکدام به 3 قسمت تقسیم میشوند که در مجموع میشند 9 تا پست.
نام فیلم شماره 1:گنجینه طلسم شده(قسمت اول از مجموعه اول)
بازیگران:خودتان تو داستان میبینید
نویسنده ،کارگردان و تهیه کننده:اکتاویوس پیر
*******************************

کشتی تجاری "دورسلی کینگز" داشت در اقیانوس به سمت کلمبیا پیش می رفت.صاحب کشتی،ورنون دورسلی مردی بداخلاق و زن و بچه ذلیل بود.اون این کشتی رو از پدرش به ارث برده بود. ودر این چند سال اخیر رونق بسیاری به حرفه تجارت در کشتی داده بود و پول زیادی بدست اورده بود. اون مردی پول دوست بود،درست عین زنش پتونیا و پسر لوس و خیکیش دادلی.کارگران زیادی زیر دست او بودن ولی یکی از اونا با دیگران تفاوت زیادی داشت. اون یک پسر 16 ساله بود که توسط ورنون دورسلی در یکی از روزهای طوفانی پاییزی وقتیکه در دریا لاشه هایی از یک کشتی و بارهایش پیدا شد نجات یافت.ورنون دورسلی اون روز داشت با کشتی به طرف جزیره برمودا میرفت تا جشن تولد یکسالگی پسرش رو در اونجا جشن بگیره که در اونجا اون پسر 8،7 ماهه رو پیدا کرد که روی چند الوار چوب در اقیانوس شناور بود.ورنون دورسلی اونو از دریا نجات داد و در کشتی به او پناه داد.اون پسر هیچ چیز و نامه ای به همراه خودش نداشت.به جز 2 تا چیز بسیار عجیب.یکی گردنبندی که پلاکش به شکل سکه طلا بود و روی اون اسم هری پاتر رو نوشته بود وخیلی قیمتی بود.ورنون دورسلی و همسرش خیلی سعی کردند تا اون گردنبند رو از گردن اون پسر در بیارن ولی هیچ وقت موفق به انجام این کار نشدن.با مته،اتش،شمشیر،اسلحه و خیلی چیزای دیگه،ولی انگار اون گردنبند به گردن پسر چسبیده بود و قصد جدا شدن نداشت.تا بالاخره ورنون از این کار صرف نظر کرد.چیز عجیب دیگری هم که در این پسر به چشم می خورد یه علامت صاعقه بود که تا الان هیچ وقت اثرش پاک نشده بود و بعضی مواقع به شدت می سوخت و پسرک رو عذاب میداد.ورنون دورسلی بر اثر اون گردنبند،اسم پسر رو هری پاتر گذاشت و اونو در کشتی نگه داشت.ولی این نگه داشتن مثل برده داری بود.هری پاتر از همه کارگرها و ملوان های کشتی،بیشتر کار می کرد و به خاطر همین بود که پس از گذشت 16 سال هنوز لاغر و نحیف بود.شاید این مسئله بخاطر حسادتی بود که دادلی پسر ورنون دورسلی به هری داشت.چون هری در کار شمشیر بازی و ملوانی تبحر زیادی داشت. و ورنون دورسلی هم برای اینکه پسرش رو راضی کنه مرتب هری رو اذیت می کرد.خود دادلی هم از ورنون بدتر بود و هر وقت هری رو میدید با هرچی که به دستش می رسید هری رو میزد.هری داشت در داخل کشتی،چای و بیسکوییت را به کابین ورنون میبرد.چندی قبل در کابین دادلی بود و او هم با ته شمشیرش ضربه محکمی رو به سر هری وارد کرده بود و باعث شده بود سر او به شدت ذق ذق کنه.هری به کابین ورنون دورسلی نزدیک شد.از پشت در صداهای مشکوکی میومد.هری گوشش رو به در چسبوند و حرفایی رو شنید.
ورنون:اوه!پتونیای عزیزیم!من خیلی دوست دارم!بیا کنارم.
پتونیا:امروز زیاد با هام درست صحبت نکردی ولی چون دوست دارم این دفعه رو باشه.
هری که دید کار داره به جاهای باریک کشیده میشه سریع در زد و بدون اجازه وارد کابین شد.
صورت ورنون قرمز شده بود و بعداز چند لحظه گفت:این پسره همیشه اون موقعی که نباید برسه از راه میرسه.اینم از شانس منه!چی میخوای؟
هری سرشو پایین انداخت و گفت:چای اوردم.
پتونیا:خیله خب بذارشون رو میز و بدو به کارات برس.
هری:همه کارامو کردم.
ورنون دورسلی سریع از جاش تکون خورد و دستی به سیبیلش کشید و گفت:یعنی عرشه رو شستی؟توالتا رو شستی؟اشپزخونه رو تمیز کردی؟واسه ملوانا غذا بردی؟..
هری حرف ورنون دورسلی رو قطع کرد و گفت:بله همه این کارا رو کردم.
ورنون چشماشو بیشتر باز کرد و بعد که دید هیچ بهونه ای پیدا نمی کنه فریاد زد:پس همین الان برو بگیر بکپ!

هری در تختخوابش دراز کشیده بود و داشت به اتفاقاتی که 4 سال پیش در یکی از روز ها رخ داده بود فکر می کرد.در اون روز یه ادمی که لباس های بسیار عجیبی پوشیده بود در یک کلک در وسط اقیانوس تنها بود.ورنون دورسلی اونو با زور به کشتیش اورد و زندانیش کرد.همراه اون پیر مرد چند کیسه سکه نقره بود.و ورنون اونارو از اون پیرمرد دزدید.هری خیلی از شبا واسه اون مرد غذا میبرد و به حرفاش گوش میداد.پیرمرد،حرفای بسیار عجیبی می زد.اینکه اون یه جادوگره و قبلا عضو دزدان دریایی بوده.اون مرد همچنین هری و امثال اونو ماگل خطاب می کرد.اون پیرمرد می گفت که چوبدستیشو گم کرده و گرنه اگه اونو داشت به راحتی می تونست نه تنها ورنون دورسلی بلکه تمام کشتیشو با یه حرکت ناپدید کنه.اون پیرمرد از جادو حرف می زد و اینکه چوبدستی چه کارایی میتونه انجام بده.طلسم های بسیاری رو واسه هری نام برد و همین طور طرزکارشونو و هری هم همه گفته های پیرمرد رو،روی کاغذهای پوستی مینوشت و شبها موقع خواب اونارو حفظ می کرد.پیرمرد به هری گفت که چون الان خیلی ضعیف شده دیگه نمیتونه خودشو غیب و ظاهر کنه و قدرت اون کارو از دست داده و به همین خاطر نمیتونه از کشتی فرار کنه.هری خیلی سعی کرد تا اونو ازاد کنه ولی ورنون دورسلی به شدت مراقب اون پیرمرد بود.هری از اون پیرمرد چیزهای زیادی در مورد جادو یاد گرفته بود ولی زیاد یه حرفای پیرمرد اعتماد نداشت.چون اون هیچ کدوم از جادوها رو به طور عملی نمیتونست به هری نشون بده و اون چند تا کار جادویی کوچکی هم که با دستاش انجام میداد باعث نمیشد هری اطمینان خاطر پیدا کنه چون این کارا از دست هر شعبده بازی بر میومد.یک رو هری به فکرش رسید که گردنبندش رو به اون پیرمرد نشون بده.ولی تا این کارو کرد پیرمرد چهره عجیبی به خودش گرفت و پس از چند لحظه مرد.این اتفاق واسه هری خیلی عجیب بود و باعث شده بود بیش از پیش به گردنبندش مشکوک بشه.از اون پس هری همیشه با فکر جادو و طلسم های زیادی که یاد گرفته بود به خواب می رفت.اون شب هم مثل همیشه با این فکر که کاش میتونست یکی از اعضای دزدان جادویی دریایی باشه به خواب رفت.
صدای داد و فریاد به گوش می رسید و به نظر می رسید به کشتی حمله کردن.هری با این صدای جارو جنجال هایی که از روی عرشه میومد ار خواب بیدار شد.صبح شده بود.به سرعت لباساشو عوض کرد و به روی عرشه روفت.باصحنه ای عجیب برخورد کرد.اینکه همه کارگران و ملوان ها و حتی ورنون دورسلی بااعضای خانواده ش روی عرشه جمع شدن. و از اون عجیب تر یه کشتی بود که در کنار اونا پهلو گرفته بود.ورنون دورسلی فریاد زد:شما کی هستید؟چی میخواید؟
ولی از هیچکس خبری نبود.تا اینکه پس از چند لحظه چند ادم عجیب و غریب به روی عرشه کشتیشون اومدن و رو در روی ورنون قرار گرفتن.هری خوب دقت کرد.اونا 4 نفر بودن.همشون لباسای عجیبی پوشیده بودن.یکی از اونا که اصلا شبیه انسان نبود.قد کوتاه و قیافه عجیبی داشت.یکی دیگه شون هم چهره وحشتناکی داشت.تمام صورتش رو ریش و سیبیل و مو و پشم احاطه کرده بود.کاپیتان اون کشتی از بقیه جدا شد و یک گام جلوتر اومد و به ورنون گفت:اگه میخواید ما رو بشناسید به پرچمی که اون بالا زدیم چرا نگاه نمیکنید؟
هری به سرعت به پرچم نگاه کرد.حس عجیبی فرا گرفته ش.اونا صد در صد دزدان دریایی بودن.ولی پرچم اونا با دزدای دریایی دیگه کمی فرق داشت.زیر عکس جمجمه به نظر می رسید دو تا چوب به شکل متقاطع قرار گرفته ن.
ورنون دورسلی گفت:هوم!پس شما دزد دریایی اید!باید بگم کشتی "دورسلی کینگز" به توپ های زیادی مجهزه و مطمئن باشید که همه از ما شکست میخورند.اگه دوست دارید کشتیتون سوراخ،سوراخ نشه و همین طور خودتون،سریع از اینجا برید.
کاپیتان اون کشتی گفت:خب!مثل اینکه این اقا ماگله ما رو نشناخته.باید بگم اسم من کاپیتان کوییرل اس باروئه و نیومدم که اون وسایل بی ارزشت رو از تو کشتیت بدزدم.من اومدم تا یه نفرو با خودم ببرم.و در انجام این کار هیچکس نمیتونه جلودار من باشه!
قیافه ملوانان و خانواده دورسلی عجیب و بهت زده به نظر می رسید. حتی هری هم تعجب کرده بود.کشتی دزدان دریایی نمیخواست چیزی بدزده و فقط میخواست یه نفرو با خوش ببره.
ورنون پرسید:حالا اون ادم سیاه بخت کی هست؟
کاپیتان کوییرل اس بارو:اون پسری که اون گوشه وایساده.هری پاتر!
قلب هری در سینه ش فرو ریخت.
ورنون دورسلی چشاش 4 تا شد و گفت:چی؟!هری پاتر؟!شما اونو از کجا میشناسید؟
کاپیتان کوییرل:اینش دیگه به تو ربطی نداره!
ورنون دورسلی:امکان نداره!من هیچکس رو نمیذارم از اینجا ببرید.حتی یه گربه رو!
کاپیتان کوییرل:ما باهات معامله می کنیم.در قبال اون پسر،چیزهایی رو بهت میدیم.
ورنون دورسلی با سیبیلاش ور رفت و گفت:اگه معامله خوبی باشه قبوله!شنیدم دزدای دریایی گنج ها و جواهرات زیادی دارن.
کاپیتان کوییرل اس بارو روشو به سمت مردی که همه جاش مو داشت کرد و گفت:شروع کن سرژ!
مردی که سرژ نام داشت جلو اومد و گفت:عشق و صفا اوردیم!هری پاتر و ما بردیم!
ورنون دورسلی:عشق و صفا ارزونیتون!هری رو نمیدیم بهتون!
سرژ:مهر و وفا اوردیم!هری پاترو ما بردیم!
ورنون:عشق و صفا،مهر و وفا ارزونیتون!هری رو نمیدیم بهتون!
سرژ:مرغ و خروس اوردیم!هری پاترو ما بردیم!
ورنون:عشق و صفا،مهر و وفا،مرغ و خروس ارزونیتون!هری رو نمیدیم بهتون!
سرژ:نون و پنیر اوردیم!هری پاترو ما بردیم!
ورنون:عشق و صفا،مهر و وفا، مرغ و خروس،نون و پنیر ارزونیتون!هری رو نمیدیم بهتون!
سرژ:یه شیشه عسل اوردیم،هری پاترو ما بردیم!
ورنون:عشق و صفا،مهر و ...
در همون لحظه پتونیا سقلمه ای به ورنون دورسلی زد و ورنون هم فریاد زد:شما ها ما رو مسخره کردید؟!این چرت و پرت ها به چه درد من میخوره؟من طلا میخوام!
کاپیتان کوییرل:تو اصلا مرد منطقی ای نیستی ورنون دورسلی!باید از راه دوم وارد بشیم.جنگ!
ورنون تکه ای از سیبیلاشو کند و گفت:ملوانا توپ ها رو اماده شلیک کنید.
ملوانا به سرعت به طرف توپ ها رفتن و اماده شلیک شدن. و بالاخره اولین توپ رو هم شلیک کردن.کاپیتان کوییرل خیلی خونسرد وایساده بود و وقتی این صحنه رو دید به چوبی که در دستش بود حرکتی داد و هری در کمال تعجب دید توپی رو که به سمت کشتی دزدان دریایی شلیک شده بود حالا داشت به سمت کشتی خودشون برمی گشت.و قسمتی از کشتی رو سوراخ کرد.این مسئله باعث تعجب هری شده بود،اون کاپیتان با یه چوب،توپ رو منحرف کرد.نکنه اون چوب همون چوبدستی ای باشه که چند سال پیش اون پیرمرد در موردش حرف می زد.و اگه اون همون چوبدستی باشه نکنه اونا جادوگرن؟و اگر هم بودن با هری چی کار داشتن؟ولی فعلا جای این فکرها نبود.ورنون دورسلی از اتفاقی که پیش اومده بود به شدت شوکه شده بود.چون 6 توپ دیگه هم شلیک کردن که باز هم به سمت کشتی خودشون "دورسلی کینگز" برگشت و بادبانها و عرشه رو داغون کرد.ورنون فریاد زد:شما ملوان دارید چه غلطی می کنید؟چرا کشتی خودمونو هدف قرار دادید؟شلیک نکنید!بس کنید!
با این حرفا کاپیتان کوییرل اس بارو به خدمه هاش دستور داد تا به کشتی ورنون برن.هری در کمال تعجب اون موجود عجیب و غریب رو روی عرشه دید که ناگهان ناپدید شد و در کشتی ورنون دورسلی ظاهر شد.و داشت به طرف ملوانایی که داشتن باشمشیر به سراغش میرفتن،حرکت کرد.و با یه حرکت سریع اونا رو به چند متر اون ور تر پرت کرد.
(واسه اینکه هیجان صحنه های اکشن رو بیشتر درک کنید.اهنگ دزدان دریایی کارائیب رو هم وقتی دارید این پستو میخونید گوش کنید.)
هری مرد پشمالو رو دید که با یه دست 4 نفر رو از رو زمین بلند کرده بود و داشت به ستون های کشتی می کوبیدشون.یه پیرمرد هم در کنار اونا بود که با چوبدستی که در اختیارش بود همه رو نقش زمین می کرد.خود کاپیتان کوییرل اس بارو هم داشت کار خانواده دورسلی رو یکسره میکرد. و بعد از اینکه اونا رو فراری داد به طرف هری اومد و اونو بغل کردواحساس عجیبی به هری دست داد.اینکه داره از یه لوله تنگ و باریک رد میشه و همین طور حس خفگی. و بعد از چند لحظه خودش و کاپیتان کوییرل رو در عرشه دزدان دریایی دید.خیلی تعجب کرده بود.کاپیتان کوییرل به هری گفت:نترسیدی که؟!میدونی من چند ساله دارم دنبالت میگردم؟
کمی بعد دیگر دزدان دریایی هم در عرشه ظاهر شدن..مرد پشمالو گفت:همشونو به یه جا بستیم.طنابارو هم یه جوری جادو کردیم که بعد از 8 ساعت خود به خود ناپدید بشن.تا دوباره بتونن حرکت کنن ما کلی از اینجا دور شدیم.
کاپیتان کوییرل اس بارو:خیله خب سرژ!حالا برو سکان کشتی رو بچرخون تا در مدار 20 درجه شمالی قرار بگیریم.
و بعد روشو به هری کرد و گفت:میدونم که سوالات زیادی در ذهنت پیش اومده.به زودی جواب همشونو خواهی گرفت.اما اول اشنا شدن با بقیه.اونی که الان رفت تا کشتی رو حرکت بده اسمش سرژ تانکیانه! این جونوری هم که اصلا شبیه انسانا نیست یه جن خونگی به نام کریچره!میدونی جن خونگی چیه؟
هری سرش رو به نشانه علامت مثبت تکون داد.اونو چند سال پیش بوسیله اون پیرمرد شنیده بود.
کوییرل ادامه داد:میدونم که یه چیزهایی در مورد جادو میدونی.ولی کافی نیست.اون پیرمرد هم که اونجا میبینی اکتاویوس پیره!
اکتاویوس واسه هری دست تکون داد.ناگهان صدای عجیبی به گوش رسید.هری به پرنده زیبایی نگاه کرد که اومد و روی شونه کوییرل نشست.کوییرل گفت:اه!بله!هری اینم ققیه.اون یه ققنوسه!تنها ققنوسی که میتونه حرف بزنه!
ققی:سلام هری جون خوب هستی؟چرا سوتین نبستی؟
کوییرل:اهم!اهم!خب میبینی که پرنده بامزه ایه!خب هری تو الان میتونی تو کشتی بگردی.ولی ساعت 6 بعد از ظهر به کابین من بیا.

هری در کنار کریچر و اکتاویوس و و ققی به گپ زدن مشغول شد.و سوالای زیادی در مورد جادو از اونا پرسید که اونا هم تا جایی که ممکنه بود جوابشو دادن.تا اینکه اکتاویوس متوجه گردنبندی در روی گردن هری شد و خواست اونو ببینه.ولی هری که به یاد چند سال پیش افتاده بود که اون پیرمرد با دیدن این گردنبند جونشو از دست داد نخواست اونو نشون بده و اون اتفاق دوباره تکرار بشه و به سرعت جواب داد:نمیشه!شاید تو یه فرصت دیگه.من الان میخوام استراحت کنم.لطفا کسی مزاحمم نشه!
ققی:اوه اوه!بلبل زبون هم که هستی؟
هری:اگه میبینی الان انقدر شیرین زبونم واسه اینه که تو بچگی هام به جای تخم مرغ بهم تخم کفتر دادن.
چشمای ققی از حالت معمولیش بزرگتر شد و گفت:چی؟!منظورش تخم های منه؟پس بگو سر اون تخم هایی که من با جون و دل اونا رو میذاشتم چی اومده!
هری:گفتم تخم کفتر!نه تخم ققنوس!
کریچر:فکر کنم نمیدونستی که اسم دیگه ققی،کفیه؟!
ادامه بحث باعث دلگرمی هری شد و اون خیلی به این محیط جدیدش دلبسته بود.و از این هم خوشحال بود که از مسئله گردنبند دور شدن و در مورد چیزهای دیگه بحث میکنن.ولی هری خیلی فکرش مشغول بود.اینکه چرا دزدان جادوگر دریایی باید این همه سال دنبال اون میگشتن؟مگه اون کی بود؟

پایان قسمت اول از فیلم اول.


یک زن چیزی ج


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
فیلم دیگری از کمپانی آول کست

چند می گیری بلاک کنی؟

بازیگران:آلبوس در نقش خودش
سرژ در نقش خودش
ققی در نقش خودش
بقیه در نقش خودشون
کریچر در نقش منوی مدیریت



*****در یکی از خیابان های شهر جادوگران*****

سرژ و ققی و برادر حمید و هدویگ و آوریل و ادی و سدی و هوکی و رونان و بقیه برو بچ حذب دارن تو خیابون راه میرن.صحبت بین بچه ها گرم گرفته.همه دارن راجع به این حرف می زنن که برای تابستون چطوری حذبو فعال کنن.
ققی:ولی باید مجبورشون کنیم...وگرنه کسی خل نیست که بیاد الکی این کارو بکنه!
سرژ:نه...ما دموکراتیم...باید آزادی باشه.
هدویگ:از همون آزادی چت باکس و فروم های دامبل؟!
سرژ:اونو ولش کن...حذبو بچسب.

بچه ها همینطور گرم صحبت بودن و متوجه فرد سیاهپوشی نبودن که قدم به قدم تعقیبشون می کرد و داشت به حرفاشون گوش می کرد.

سیاه پوش:الو...آلبوس به گوشم.
خرررررررر...خررررررررر
سیاه پوش:آلبوس به گوشم.
آلبوس:تک تک حرفاشونو ضبط کن...همشونو لازم دارم.
سیاه پوش:شنیدم...تمام.
خررررر...خرررررر...خررررررررر
تماس قطع شد...

*****خوابگاه مدیران*****

شخصی روی صندلی نشسته.صندلی پشت به تصویره و فقط دست اون شخص معلومه که یه سیگار توشه.
فردی بلند قد و پیر که ریشهای زیادی هم داره پشت صندلی ایستاده و داره حرف می زنه.

آلبوس:قربان همه مکالمه ها رو ضبط کردیم...کارشون تمومه.
شخص:خوب...آفرین آلبوس...بهت این افتخار رو می دم که خودت کارشونو تموم کنی...کارت عالی بود.
آلبوس:مرسی قربان...باعث افتخاره...خیلی لطف کردید...مرسی سرورم.
شخص:بسه دیگه...برو به کارت برس.
آلبوس:چشم قربان...با اجازه.

آلبوس تعظیم بلند بالایی می کنه و از اتاق خارج می شه...

*****دفتر مرکزی لیبرات دموکرات جادوگریالیستی*****

سرژ و ققی روی دو تا صندلی زهوار در رفته کنار همدیگه نشستن و دارن می گن و می خندن.کس دیگه ای تو اتاق نیست و صدای سرژ و ققی به خوبی شنیده می شه.

ققی:خوب سرژ نظرت چیه؟
سرژ:عالیه!موافقم...بهتره با بچه ها در میون بزاریم...به نظرم اونا هم موافقن.
ققی:مگه می شه یه حذبی با یه همچین طرحی موافقت نکنه؟
سرژ:واقعا طرح خوبی بود ققی...بهتره یه زنگ به بچه ها بزنی بگی بیان اینجا جلسه.

*****محل برگزاری جلسه*****

ققی:خوب بچه ها همه موافقید؟
ملت حذبی:از کی باید کارمون رو شروع کنیم؟
سرژ:امروز...محلشو هم بعدا بهتون می گم.
بچه های حذب:

*****میدان شلوغ شهر جادوگران ، میدان چت باکس*****

همه جمع بودن...حذبی ها هم گوشه ای کنار هم ایستاده بودن و داشتن به آلبوس نگاه می کردن که داشت با کوییرل پچ پچ می کرد.
سرژ و ققی با هم شروع به حرف زدن و کردن و یکصدا گفتن:
_برای همه مدیرا آرزوی موفقیت می کنیم
ملت حذبی هم بعد از اونا یکصدا گفتن:
_ما هم همینطور
آلبوس از عصابنیت قرمز شد و بلند داد زد:
_کریـــــــــــــــچر...بیا اینجا!
کریچر که در گوشه ای یقه ادوارد جک رو گرفته بود اونو ول می کنه و به سمت آلبوس میاد.وقتی به آلبوس میرسه پیرهنشو می زنه بالا و پشت به آلبوس می ایسته.
آلبوس به پشت کریچر نگاهی می کنه.تنی پر از دکمه های مختلف.بعد با خودش فکر می کنه:
_سرژ که خودش داره می ره.بقیه اعضای حذب غیر ققی هم که باقالین.پس بزار کار ققی رو تموم کنم!
بعد بلند داد می زنه:
_به خاطر این حرکتتون ققی رو برای مدتی نامعلوم بلاک می کنم.
آلبوس دستشو به سمت دکمه "بستن شناسه" می بره.دستش به شدت می لرزه.تو این کار تردید داره.چشماشو می بنده و دمکه رو به سختی فشار می ده.
_بغ بغ بغووووووووووو!
ققی اینو می گه و غیب می شه.
آلبوس به سختی چشماشو باز می کنه و به دکمه ای که فشار داده نگاه می کنه.ترس تمام وجودشو فرا می گیره!نمی دونه باید چی کار کنه."حذف شناسه"!.بدون معطلی می گه:
_آزادی در شهر جادوگران حق هر جادوگرانیست.
بچه های حذب برمیگردن و در حالی که سرشونو از ناراحتی پایین انداختن به سمت حذب به راه می افتن.

*****خوابگاه مدیران*****

رئیس بزرگ با دیدن این صحنه ها توی مانیتور اتاقش خنده ای شیطانی سر می ده.
ولی حذب همچنان باقیست!




Re: هالی ویزارد(اندر احوالات هالي ويزارد)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
در زمانهاي قديم يک ويزاردي بود که بسيار مقدس بود و چون فرهنگ فرنگي همان خارجه خودمام مغلوب بود بر اجتماع آن ويزارد نام وي را نمودند هالي ويزارد که البته اين روايت کاملا بي اصالت و فاقد هر گونه ارزشي و چه رسد به ضد ارزشي ميباشد....
يکي بود که اسمش کرام بود و اون موقع ها ولدمورتي نبود يا اگه بود بخاري نداشت و کرام که بدجوري به مسافرت هاي خارج کشور عادت کرده بود(به دليل پولداري بازيکن کوييديچ اول جهان باشي مايه دار نباشي هيييي چه بيناموسي) چند سفر هم به ملت يو اس اي نمود که در آنجا جايي ديد به نام هالي وود و چون از وود دروازبان گريفيندور خوشش نميومد و چوب از چيزهايي بود که به طور روزمره تو زندگيش اومده بود تصميم به تجارتي که گرفت که مخ همه جادوگران و مهمتر از آن تمام سواحر(چه جمع با حالي بسته بيدم) به خودش جلب کنه لذا اسم اين تجارتخونه را گذاشت هالي ويزارد و به اين ترتيب يک ايده جديد و باحال به سايت جادوگران اضافه گشت که خالي از پست هاي ارزشي بود و همواره ارزش خواندن داشت و سريعا چند کمپاني طماع مثل کالين وارنرز و بقيه اسمشو نبرها وارد کار شدند که بسيار جاي خوش بختي و شايد بدبختي بود کمي که گذشت اولين دور مراسم اسکار که انهم نميدانم از کجا بيامد انجام شد اصلا اين اسکار چه بود و که بود و کجا بود و چرا جايزه ما نشد پاريکال که با جايزه هاي موگلي فرق کند نميدانم ولي فکر ميکنم در راستاي برطرف کردن تبعيض نژادي بين جادوگران و موگل ها بود که بسيار خوب عمل کرد که خودش ايده اي جالب بود و وقتي دامبلدور مرد روحش کلي شاد گشت در نهايت هالي وبزارد فيلم هاي بسياري ساخت که يکي از چهارتا جالب تر و بهتر بود لذا شما را بخواندن هالي ويزارد تشويق از اول تا آخر دعوت و تشويق مينمايم
---------------------------------------
ستاد مبارزه با بيکاري
ستاد مبارزه با پست هاي ارزشي
کارخانه آفتابه سازي دياگون
ستاد تاسيس واحد جاسم سازي
ستاد تبليغات هالي ويزارد
با تشکر از همه نورممد ها که اعتراض يه واحد جاسم سازي نکردند!


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
يا لطيف...

هوكچرز پرزنتز تقديم مي نمايد:

«آمده بودم با نوه‌ام چاي بخورم...»

بازيگران: كريچر، كرچ الدوله(به كسائي كه نمي دونن: پدر بزرگ كريچر)، سرژ تانكيان، آلبوس دامبلدور، كوئيرل، ققنوس، مك بون پشمالو، آوريل، آنيتا دامبلدور،چو چانگ، هوكي،هدويگ، ادي ماكاي، و ساير عزيزاني كه در نقش واحد هاي نيروها عمل كرده اند.

سكانس اول- كوچه‌اي تنگ و تاريك
كوچه تنگ و تاريك است! يكي از شب هاي تابستونه، هوا نسبتا خنكه و باد ملايمي مي وزه... يه تلفن عمومي تو پياده رو وجود داره و شخصي كوتاه قد و مشكوك، با ردايي بلند كه كلاه رداش رو هم رو سرش انداخته، داره شماره ميگيره. يه پارجه روي گوشي تلفن گذاشته كه به نظر مي رسه براي اينه كه صداش تغيير كنه!يه فرد مشكوك ديگه كه نسبت اون يكي قد بلندتري داده هم كنارش ايستاده و مشكوكانه داره اطراف رو نيگا ميكنه.مي شه تشخيص داد كه نگاه فرد مشكوك به يه ساختمون اون طرف كوچه‌س. رو سردر ورودي اون نوشته: «ستاد مركزي حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي»

سكانس دوّم- ستاد مركزي حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي
دررررنگ... درررنگ
ققي كه داشت آشپزي مي كرد، به سمت تلفن ميره و اونو بر ميداره: حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي، بفرمائيد.
صدايي مشكوك: هوووم.. به نظر مي رسه كه كفتري... ببين، مديراي عزيز سايت اين همه برامون زحمت ميكشن، بعد تو اون رفيقاي خلت مياين مي خواين مبارزه كنين باهاشون؟
ققي پيشبندش رو باز ميكنه و ميذاره رو ميز!: هدف ما فقط بهبود رول و وضع سايته.
صداي مشكوك: حالا گوش كن ببين چي مي گم، من كه مي دونم امشب جلسه دارين. خودشم مي دونم مي خواين توش راجع به چي صحبت كنين. پس مطمئن باش، اگه بفهمم كه اين جلسه تشكيل شده، خودتون و اون حذبتون رو-
صداي مشكوك ديگر به گوش ميرسه كه خيلي آروم ميگه: بابا حزب با ز نوشته..
ديـــد. ديـــد(صداي قطع شدن تلفن!)
ققي رو به ساير بچه هاي حذب كه حالا جمع شده بودن و داشتن به مكالمه‌ي مشكوك گوش ميدادن(ققي تلفن رو روي آيفون گذاشته بوده!)، ميگه: قطع كرد. مهم نيست، اين كريچر خيلي خنگه! فكر كرده من نمي فهمم اونه! كناريش هم كوئيرل بود ديگه!حالا، ولش كنين بابا هيچ كاري نمي تونن بكنن، بياين بريم جبسه مون رو تشكيل بديم.
آنيتا: بابا ققي حوصله داريا. شب ساعت نهه من دارم مي رم بخوابم!

سكانس سوم- ستاد مركزي حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي
ساختمون خالي به نظر ميرسه. دوربين توي يه جا ثابته و مبل خالي و تلويزيون روشن حذب رو نشون ميده. كم كم شروع مي كنه به چرخيدن به دور اتاق كه به يه در بزرگ و بسته مي رسه كه روش با خط خرچنگ حلزوني نوشته شده: اتاق كنفرانس.. از توش هم صداهاي پچ پچ كوتاهي به گوش مي رسه. موزيك متن دل انگيزي پخش ميشه و نمي ذاره ما پچ پچ ها رو بشنويم. وقتي موزيك متن تموم ميشه، صداي پچ پچ ها وضح تر ميشه:
-: خب پس، فردا هر كدوممون هواي يه جا رو مي داريم! آنيت، تو يه اسنايپ بردار هواي مك بون پشم‌آلود رو داشته باش. آوريل، تو هم با گيتارت نزديكاي خونه‌ي كريچر كمين كن. ما اون جا حمله مي كنيم، تا اون موقع مواظب باش در نره. چو، تو هم آوريل رو ساپرت كن. هدويگ، تو نقش كشك رو بازي كن. ادي هم كه مثل هميشه، نقش دوغ رو بازي مي كنه! ‌من و سرژ راس ساعت دوازده، حمله ميكنيم اون جا، چو و آوريل هم بايد بهمون بپيوندن. كريچر رو گروگان مي گيريم و بقيه نقشه رو بعد از اون مي كشيم.
-: پس من چي؟
-: هوكي تو هم بمون تو خونه! چون اگه كريچ رو ببيني شايد احساس نوع دوستي بهت دست بده نذاري كارمون رو انجام بديم.

سكانس چهارم- كوچه‌اي سرسبز و زيبا
مك بون خيلي آروم و طوري كه مي خواد توسط ملت ديده نشه، داره با احتياط راه ميره. رويپشت بوم يكي از خونه ها آنيتا نشسته و با اسنايپ اون رو هدف گرفته. تو گوشش يه گوشي داره كه ازش صداهاي مبهمي مياد:
ح..لا ن... فعل... حمله ن...ن صبر ...ن. ف...ط مواظب... ...اش
آنيتا آروم ميگه: باشه. مواظبم.
مك بون يهو مي ايسته: هووومك. بوي... بوي چيه؟ بوي تباني مياد!
و با يه خيز وحشتناك بلند به سمت بالا مي پره.

سكانس پنجم- خياباني شلوغ
سرژ و ققي دارن به سمت خونه كريچ ميرن. ساعت يازده و سي و نه دقيقه است. ققي يه عينك افتابي زده و داره به صداهاي بي سيم گوش ميده.
ققي:ا.... صداي آنيتا چرا قطع شد؟
و توي بي سيم ميگه: آنيت.. انيت؟
صداي خيلي مبهمي از توي بي سيم مياد: مل...چ.......وچ
ققي داد ميكشه: آنيت؟ آنيت؟
و شروع مي كنه به گريه كردن!

سكانس ششم- كوچه‌اي بسيار گشاد، و بسيار زيبا، به نام كوچه مديران
چو و آرويل پشت يه ماشين نشسته‌ن. آوريل گيتارش رو تو دستش گرفته و چو آماده س كه چن تا حركت رزمي بره. دارن به پنجره‌ي يه خونه نگاه مي‌كنن. موجودي با گوش هاي تقريبا نوك تيز و قدي كوتاه اون پشت نشسته و داره تلويزيون مي بينه.(شيشه ها مات هستن و اين تصاوير مبهم ديده مي شن، يعني تصوير كاملي نيست، به چيزي مثل سايه‌س!) كريچر بلند ميشه و ميره اون ور.موزيك متن حالت جنايي پيدا مي كنه و آوريل به چو نگاه ميكنه. كريچر باز بر ميگرده سر جاش مي شينه. از توي كوچه هيچ صدايي به گوش نمي رسه. يك عابر در حال عبور اون دو تا رو مي بينه و ميگه: مي تونم كمكي بكنم؟

سكانس هفتم- انتهاي كوچه اي بسيار زيبا و بسيار گشاد
ققي و سرژ وارد كوچه مديران ميشن. آروم همه طرف رو مي پائن و به هم اشاره مي كنن. از پشت درختا و ماشينا خيلي با احتياط به سمت خونه‌ خيلي بزرگي مي رن كه به نظر مي رسه مال كريچر باشه.
وقتي به نزديكياي اون مي رسن، ققي آروم ه اطراف نگاهي مي ندازه و رو به سرژ ميگه: اه. چو ‌و آوريل كجان؟ قرار بود اين جا وايسن.
سرژ هم همه طرف رو نگاه مي كنه و ميگه: نمي دونم، وقت نداريم. ساعت دوازده شده، ما دو نفري هم مي تونيم از پس كريچ بر بيايم.
و هر دو با سر به هم شاره مي كنن و خيلي سريع خودشون رو به كنار همون پنجره مي رسونن.
سرژ با دستش علامت ميده: 3...2...1...و دستش رو به معني «حالا» سريع پايين مياره.

سكانس هشتم- داخل خانه‌اي باشكوه و زيبا چون قصر
كشسكيسككيسشششكوس(صداي شكستن شيشه)
ذرات شيشه به همه طرف پخش مي شن. موزيك متن خشن ميشه و ققي و سرژ همچون دو پليس ماهر شيرجه مي رن تو، از روي مبل رد مي شن و روي زمين مي افتن. چماق هاشون رو در ميارن و بر مي گردن به سمت كريچر.
كريچر؟
شخصي كه روي مبل نشيته، قدي كوتاه و گوش هاي نوك تيز داره. موهاش به شدت سفيدن و يه ريش سفيد كوتاه داره!
ققي و سرژ با هم: كرچ الدوله؟
كرچ الدوله محكم مي زنه تو سرشون و ميگه: خجالت نمي كشين؟ اولا من خيلي از شما ها بزرگ ترم، اين چه مدل حرف زدنه؟ ثانيا، اين وقت روز اومدين دزدي اونم از خونه‌ي يه مدير؟
ققي: پدر جان، شما اين جا چيكار مي كنيد؟
كرچ الدوله: اومده بودم با نوه‌م چاي بخورم!
سرژ: بعله. حالا نوه گراميتون كجا تشريف دارن؟
صدايي از پشت سر: اينجا(اين صحنه يكي از جذاب ترين صحنه هاي فيلمه. چون اون تيكه كه اون مي گه اين جا و معلوم نيست كيه، خيلي جذبه داره!)
ققي و سرژ 180 درجه حول محور مركزي مي چرخن و با يك عدد كريچر، يك عدد دامبل و يك عدد كوئيرل، همچنين 15 عدد واحد نيروي نوشابه‌اي مواجه ميشن. دو عدد از اون نيرو ها، يك عدد آوريل و يك عدد چو رو با دستاي بسته(با لبهاي خسته!) گرفته‌ن.
سرژ و ققي:مـــا!
يكي از نيروهاي نوشابه اي: بازي تموم شد آقاي تانكيان، و آقاي كفتر. چماق هاتون رو بندازين و تسليم شين.
ققي داد مي زنه: نــه، حذبيا هيچ وقت تسليم نمي شن.
و چماق رو بالا مياره و به سمت اوناهجوم مياره. يكي از نيروها چماق رو مي گيره و يه لگد تو شيكم ققي مي خوابونه و چماق رو ميكشه بيرون.ققي رو زمين ولو ميشه ولي زود پا ميشه و با نفرت به اون دسته نيروي مسلح به تفنگ نگاه مي كنه.
دامبل: اينا سنگين ترين جرم رو انجام دادن. تجاوز به خونه‌ي يك مدير، اونم به قصد كشت. در حذب رو تخته كنين. اينا رو هم از دم بكشين. همه ‌شون رو. و روش رو برميگردونه...
چخ چخ(صداي كشيدن گلن گدن!)

سكانس نهم- كوچه اي سرسبز و زيبا
خونه كريچ تو كادر دوربين ديده ميشه.
بنگ، بنگ، بنگ، بنگ. چهار صداي مهيب شليك به گوش مي رسه و چهار پيكر مبهم كه از پشت شيشه ديده ميشن آْروم به زمين مي افتن. صداي به زمين افتادن اونا به گوش ميرسه.

سكانس دهم- نبش يك كوچه، جلوي يك مغازه
ادي و هدي در نقش كشك و دوغ توي مغازه ايستاده ن! دو نفر كه هر كدوم يه اسلحه گرفته ن ميان تو مغازه، سريع اسلحه هاشونو نشونه مي گيرن و بنگ بنگ...( دوربين تو اين لحظه فقط اون دو واجد نيرو رو نشون ميده. دوربين آروم آروم مي چرخه و رو به ويترين قرار مي گيره. يك عدد پر سفيد آروم آروم داره روي زمين مي افته.

سكانس يازدهم- كوچه اي تنگ و تاريك
يك نفر در حالي كه كلا لباس سياه كه شبيه لباس نيرو هاي ويژه‌ي پليسه داره تفنگ به سدت به سمت ساختمون حذب ميدوه...

سكانس دوازدهم- ستاد مركزي حذب ليبرات دموكرات جادوگرياليستي
هوكي داره قدم مي زنه توي اتاق. نگرانه و داره قلنج(غلنج؟) انگشتاشو مي شكونه: چرا اين قدر دير كردن؟
در همين حين در اتاق تيكه تيكه ميشه و يك واحد نيروي نوشابه 7اي هجوم مياره: هي هوكي
هوكي سريع مي چرخه.
بنـــگ
دوربين در جريان اين صحنه آخر، پنجره اتاق رو نشون ميده كه بعد از به گوش رسيدن صداي بنگ، مقدار خون روي شيشه پخش ميشه.
موزيك متن به شدت غمگين ميشه، صفحه كم كم سياه ميشه و آهنگ همچنان ادامه داره...


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
كمپاني رونان پيكچرز تقديم مي‌كند..!
نام فيلم: "گومبا گومبا...!"
تهيه‌كننده و كارگردان: رونان
بازيگران:
*عله: در نقش رئيس قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*كرام ولدي: در نقش معاون قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*كوئيرل: در نقش آشپز قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*كريچر: در نقش شكارچي قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
* دامبلدور:در نقش دودچي قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*بيل: در نقش مترجم قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*بقيه‌ي ناظران: در نقش اعضاي قبيله‌ي سرخ‌پوستان!
*سرژ: در نقش محقق و گياه‌شناس!
*سدريك: در نقش هم‌سفر سرژ!
------------------------------------------------------------------------------
*سكانس اول:
سرژ و سدريك، به يه محوطه‌ي باز بي‌درخت مي‌رسن...از سر و روشون عرق هم‌چون رودي جريان داره... لپاشون گل انداخته و دارن نفس‌نفس مي‌زنن...!
سرژ كه يه لباس سراپا سبز پوشيده و يه كلاه از اون گردا رو سرشه و يه عينك هم واسه افزايش خلوص جذبه زده، كوله‌پشتي بزرگ‌تر از خودش رو روي زمين مي‌نداره، خودش روي تنه‌ي يه درخت ولو مي‌كنه، قطره‌اي از عرق رو از رو پيشونيش پاك مي‌كنه و مي‌گه:واي...هوا چه گرمه...! زود باش بيا چادرمون رو بر پا كنيم تا برشته نشديم...! جنگل‌هاي آمريكايي هم عجب داغيتي دارن ها واسه خودشون...نه...؟!
سدريك كه روي زمين دراز كشيده بود، سرش رو به نشانه‌ي تاييد تكون مي‌ده، بعد از جاش بلند مي‌شه و مي‌ره طرف كوله‌پشتي‌ش...وقتي به كوله‌پشتي‌ش مي‌رسه، مي‌گه:اه...پروفسور اين تحقيقمون كي تموم مي‌شه...؟! بهتره تا كباب نشديم برگرديم خونه‌هامون...!
سرژ هم بلند مي‌شه و در حالي‌كه با لذت درختاي زيباي اطراف رو از نظر مي‌گذرونه، مي‌ره تا به سدريك در برپا كردن چادر كوچيكشون كمك كنه...!بعد مي‌‌گه:نگران نباش...حالا حالا ها هستيم...!درختاي اينجا واقعا جالبيت خاصي واسه خودشون دارن...!
يه چادر بيرون مي‌كشه از تو كوله، فوتش مي‌كنه و چادره بزرگ مي‌شه...! بعد مي‌ره توش و روي زمين ولو مي‌شه و خروپفش بلند مي‌شه...!
سدريك يه كم با لبخند نيگاش مي‌كنه، بعد مي‌ره تو و دراز مي‌كشه مي‌خوابه...!

*سكانس دوم:
عله، از روي يكي از شاخه‌هاي درخت سلطنتي‌ش كه روي شاخه‌هاش رو با پر پرنده‌ها تزئين كردن، مي‌پره پايين، و در حالي كه زيرلبي آواز مي‌خونه، مي‌ره طرف چادر مخصوص كريچ و دامبل...!لباس سرخ‌پوستي‌ش رو با خون رنگ كرده و روي پيشوني‌ش با خون سه تا خط موازي كشيده...!
در چادر(!) رو مي‌‌زنه كنار، مي‌ره تو و مي‌گه: ها گريچ و گامبل...! باگومبي بوگومبا، بيگيم بيگباما...!من گومبابا...! (ترجمه : ها كريچ و دامبل...! پاشين برين يه چيز درست و حسابي شكار كنين بياين...! من گشنه‌مه...!)
كريچ مي‌‌گه: ها عله‌الگوله...! منم گومبابا...! پگووميا باگومبا بوگومبا...! (ترجمه‌ : ها اي عله‌الدوله...!منم گشنه‌مه...!بنابراين مي‌ريم شكار...!)
عله سري به رضايت تكون مي‌ده و چادر رو ترك مي‌كنه...!
كريچ برمي‌گرده طرف دامبل و مي‌گه:باگومبي بوگومبا...! (ترجمه :‌بريم شكار...!)
دامبل مي‌‌گه:باگومبي بوگومبا...! (ترجمه : بريم شكار...!)
كريچ و دامبل از سر جاشون بلند مي‌شن، هر كدوم يه برگ رنگي برمي‌دارن و وصل مي‌كنن رو پيشوني‌شون...كريچ هم يه نيزه برمي‌داره، بعد با قدم‌هاي جاذب مي‌رن طرف در چادر...البته لازم به ذكره كه دامبل هم يه طناب مي‌بنده دور ريش نامنظم‌ش و اون رو دم‌اسبي مي‌كنه...!

*سكانس سوم:
شب شده و سرژ و سدريك بازم راه افتادن...راه مي‌رن و هر از گاهي مي‌ايستن و يه نمونه‌اي از برگا بر مي‌دارن...! داشتن همين‌جوري به سمت يه جهت مشخص مي‌رفتن كه يهو يه نيزه ويژي از جلوي دماغشون مي‌‌گذره و به صورت زيبايي رو درخت كناري فرود مي‌آد...!
صداي فريادي از نزديك به گوش مي‌رسه، كه مي‌گه: بوگمابا...!بوگمابا...!( ترجمه :‌ بكشش...!بكشش...!)
يهو سر و كله‌ي دامبل و كريچ استخواني از پشت درختا پيدا مي‌شه كه ته چششون گود افتاده و هر كدوم يه سنگ دستشونه...!
سرژ و سدريك به هم‌ديگه خيره مي‌شن، بعد فريادي مي‌زنن و شروع مي‌كنن به دويدن...! دستاشون رو مي‌ذارن سرشون و با سرعت فرار مي‌كنن...!
سرژ برمي‌گرده يه نگاهي به عقب مي‌اندازه...يهو مي‌بينه يه سنگ به صورت زيبايي داره مي‌آد طرفش...! سرش رو مي‌كشه عقب و سنگ از بغل گوشش رد مي‌شه....دوباره نيگا مي‌كنه و مي‌بينه كريچ هنوز داره دنبالشون مي‌آد ولي دامبل رو زمين زانو زده...يه كم به دامبل خيره مي‌شه ببينه چي شده، كه مي‌بينه دامبل نيزه رو از تو درخت مي‌كشخ بيرون و يه تيكه‌ي كوچولو از ريشش رو قطع مي‌كنه...!بعد ريشش رو مي‌اندازه رو زمين، دو تا سنگ برمي‌داره و به هم مي‌ماله...!چند تا جرقه توليد مي‌شه و ريش دامبل آتيش مي‌گيره...! دامبل بلند مي‌شه فوت مي‌كنه تو آتيش تا آتيش جون مي‌گيره...!بعد يه تيكه‌ي بزرگي از پشم گوسفند رو در‌مي‌آره از تو جيبش و شروع مي‌كنه به تكون دادنش بالاي آتيش...! يهو شكلاي مختلفي از دود تشكيل مي‌شه و مي‌ره هوا...!
سرژ سرش رو تكون مي‌ده و از ترس جونش با آخرين سرعت دنبال سدريك كه در اثر ضربه‌ي يكي از سنگاي كريچ بازوش زخمي شده مي‌دوه تا از اونا دور بشن...!
داشتن كاملا دور مي‌شدن كه يه درخت كاملا استثنايي و زيبا توجه سرژ رو جلب مي‌كنه...!سرژ مي‌ره تو عالم رويا، زانو مي‌زنه و با حسرت به درخت خيره مي‌شه...در همين‌لحظه، احساس مي‌كنه، يكي كه همون سدريك باشه محكم از گوشش مي‌گيره و مي‌كشه...! عصباني مي‌شه و مي‌خواد برگرده سراغ درخته كه يهو يه سنگي مي‌آد و محكم مي‌خوره تو سرش...! روي زمين ولو مي‌شه و بيهوش مي‌شه...!

*سكانس چهارم:
يكي از ناظرا، مي‌دوه وسط ميدون و شروع مي‌كنه به داد وفرياد با هيجان...! بقيه‌ي ناظرا هم به همراه كوئيرل و بيل و عله و اينا و به طور كلي همه‌ي اعضاي قبيله جمع مي‌شن و همه‌شون با هيجان به آسمون جايي خيره مي‌شن كه اشكال دودي مي‌ره بالا...!
كوئيرل با هيجان مي‌گه: گيومبي‌بي...!بگ‌بگ...! گيومبي‌بي...!(ترجمه :‌ آدم‌ها...به‌به...!آدم‌ها...!)
و همه‌ي قبيله با شور و شوق و آواز خوانان شروع مي‌كنن به دويدن طرف اون مكان توي جنگل تا انسان‌هاي بيچاره رو شكار كنن...!

*سكانس پنجم:
سرژ چشاش رو باز مي‌كنه و از شدت درد سرش، دستش رو مي‌ذاره رو سرش...!از جاش بلند مي‌شه و آخ و اوخ كنان به اطرافش نيگا مي‌اندازه...هنوز شبه...ولي توي يه جايي دراز كشيده كه كاملا بي‌درخته و از كريچ و دامبل هم خبري نيست...!
سدريك از اون‌ور، در حالي‌كه دو تا سنجاب گرفته و داره مي‌آره، به سرژ نزديك مي‌شه...!
سرژ با آه و ناله مي‌گه:واي سرم...! كجاييم ما...؟!
سدريك با شيطنت مي‌گه:جنابعالي مبهوت درخته شده بودين كه يه سنگه محكم خورد تو سرتون...! منم با هزار جور مصيبت، اون سرخ‌پوست كوتوله‌هه(!) رو پيچوندم و فرار كردم...!به نظرت اون سـ
سرژ با خشانت مي‌گه: فعلا حال هيچ نظري رو ندارم...واي...مي‌خوام بخوابم...!
بعد قبل از اين‌كه سدريك بتونه چيز ديگه‌اي بگه سينه‌خيز مي‌ره توي چادرشون، در رو مي‌بنده(!) و مي‌خوابه...!
سدريك هم شونه‌هاش رو مي‌ندازه بالا، سنجاب‌ها رو مي‍زنه تو رگ و خودشم مي‌ره مي‌خوابه...

*سكانس ششم:
شب است و همگان خوابن...! سرژ . ققي توي چادرشون دارن خروپف مي‌كنن كه يهو صداي فرياد و دويدن‌هاي بلندي بيدارشون مي‌كنه...سدريك چشاش رو مي‌ماله و زيرلبي مي‌گه:چه خبره اون بيرون...؟!
ولي خودش به زودي جوابش رو مي‌گيره...!يهو يه لشكر سرخ‌پوست باگومبا‌باگومبا‌كنان مي‌پرن رو چادر و چادر رو سر اون بدبختا خراب مي‌شه...! سرژ و سدي با هم شروع به داد و فرياد و تقلا مي‌كنن ولي ديگه خيلي دير شده...! اعضاي قبيله‌ي سرخ‌پوستان، با شور شوق و مشت و لگد و كله و اينا، كتكشون مي‌زنن و در نهايت موفق مي‌شن اونا رو دستگير كنن...! دستاي جفتشون رو از پشت مي‌بندن و با خوشحالي فرياد مي‌زنن...!

*سكانس هفتم:
سرژ و سدي به صورت وارونه از دو تاتيرك موازي با زمين آويزونن و دارن داد وفرياد مي‌كنن...! با صداي بلند فرياد مي‌زنن و طوري حرف مي‌زنن كه انگار سرخ‌پوستا زبون اينا رو بلدن...! سرخ‌پوستا كه كم‌كم خودشون رو آماده مي‌كنن تا اونا رو بخورن، چون نمي‌فهمن اونا چي مي‌گن، مي‌رن و بيل رو كه گويي كه زبون اونا رو مي‌فهمه مي‌آرن...!
بيل اولش با حيرت و اشتياق به اونا نيگا مي‌كنه و بعد با لهجه‌ي غليظي شروع به حرف زدن مي‌كنه: ها...! شماگا اولين گادم‌ها هستيد كه بعد از مگدت‌ها به گين جنگل گامديد...!
سرژ مي‌گه:ها...؟!
بيل حرفش رو تكرار مي‌كنه و اونا با خيلي تلاش متوجه مي‌شن بيل چي مي‌گه...سدي، خوشحال از اين‌كه بالاخره يكي زبونشون رو بلده، مي‌گه:‌ ما رو رها كنيد بريم...!ما با شما كاري نداريم...! شماها آدم‌خواريد...ديوانه‌ها...!
بيل به شدت به خشم مي‌آد و فرياد مي‌زنه: گالا گه اين‌طوري شد، مي‌بيگنين چي مي‌شه...! مگا شما رو مي‌گخوريم...بوهاهاهاگاها...!
بعد برمي‌گرده و به جمع سرخ‌پوستاني مي‌پيونده كه دور اون دو تا جمع شدن...!
سرژ با نااميدي فرياد مي‌زنه:نــــــــــــــــــــــــــــه...!
ولي بي‌فايده‌س...!
كوئيرل از اون‌ور به زور يه پاتيل بزرگ رو كه توش آب جوش ريخته، پشت سرش مي‌كشه و مياره و درست مي‌ذاره زير اون دو تا...!
سرژ و سدي هم كه فهميده بودن چه سرنوشت شومي در انتظارشونه، چشاشون رو با نااميدي مي‌بندن و ساكت مي‌شن...!
كوئيرل يه آتيش درست و حسابي زير پاتيله روشن مي‌كنه، نمك‌دون و ادويه و اينا رو هم از تو جيبش درمي‌آره و به آب جوش اضافه مي‌كنه...كمي هم پودر اضافه مي‌كنه تا اين‌كه يه سوپ خيلي رقيق درست مي‌شه...! ملت سرخ‌پوست هورا مي‌كشن، و وقتي كوئيرل هم عقب مياد و به حلقه‌ي اونا افزوده مي‌شه، با خوشحالي و گومباگومبا‌كنان، تبراشون رو درمي‌آرن و شروع مي‌كنن به رقصيدن و چرخيدن به دور آتيش...!
در همين احوالات، عله و كرام ولدي از ميان جمعيت راه باز مي‌كنن و در حالي كه جفتشون يه جور پوشيدن و هماهنگ كار مي‌كنن، در كنار هم با حركات موزون مي‌رن جلو و با صداي بلند شروع به گومبا‌گومبا مي‌كنن...!وقتي هم كه به پاتيله مي‌رسن، هركدوم يه پودر گياهي رو از تو جيبشون در مي‌آرن و مي‌ريزن تو پاتيل كه اين حركت باعث مي‌شه از پاتيل دود شديدي خارج شه...!
وقتي اونا هم به جمع در حال چرخش مي‌پيوستن، يهو يه تخته‌ي چوبي بزرگي از ناكجا با سرعت مي‌آد و مي‌زنه پاتيله چپه مي‌شه رو ملت سرخ‌پوست...!ملت هم شروع به داد و فرياد مي‌كنن و تخته‌چوبه روي آتيش ميفته و اون رو خاموش مي‌كنه...!بعد دو تا تيغه‌ي سنگي لبه تيز به پرواز درمي‌آن و از فراز سر ملت وحشتزده مي‌گذرن و به نرمي و لطافت و زيبايي،‌طناباي سرژ و سدي حيرتزده رو پاره مي‌كنن و باعث مي‌شن اونا تالاپي رو تخته‌چوبي كه آتيش رو خاموش كرده بود بيفتن...!
بعد تو يه چشم به هم زدن،‌ يكي از توي جنگل در حالي‌كه محكم از يه طنابي چسبيده كه سرش به بالاترين نقطه‌ي يه درخت بلند وصله، بيرون مي‌آد و پرواز كنان سرژ و سدي رو رو هوا مي‌قاپه و درحالي‌كه با يه پاش به عله‌الدوله لگد مي‌زنه كه مي‌خواست جلوشون رو بگيره، دوباره اوج مي‌گيره و پيروزمندانه روي يكي از شاخه‌هاي يكي از درختا فرود مي‌آد...!
تارزان...!
بعد تارزان سر پا مي‌ايسته، به صورت "زورو وار" سوت مي‌زنه و يهو يه خرس گنده از اون‌ور درختا مي‌دوه و مي‌آد زير درختا مي‌ايسته...!
سرژ و سدي كه تو توهم بودن، به خرسه خيره مي‌شن و وقتي تارزان مي‌بينه واكنشي نشون نمي‌دن، جفتشون رو با هم از درختا مي‌ندازه پايين و اونا روي زمين ولو مي‌شن...!بعد جفتشون بلند مي‌شن و از ترس جونشون، با تمام سرعت شروع به دويدن و فرار مي‌كنن و با خوشحالي دور مي‌شن...!
ملت سرخ‌پوست وقتي به خودشون مي‌آن كه مي‌بينن تارزان هم از درخت مي‌پره پايين و سوار خرسه مي‌شه...! بعد ملت خشمگين هم شروع به دويدن و داد و فرياد مي‌كنن، ولي ديگه فايده‌اي نداره...!چون تارزان سوار بر خرسش با سرعت از اونا دور مي‌شه و هم خودش و هم سرژ و سدي رو از چنگ اونا نجات مي‌ده...!

سكانس هشتم:
در دور‌دست‌ها، جايي كه خورشيد به صورت خيلي بزرگ خودنمايي مي‌كنه، بالايي تپه‌اي كه از قبيله‌ي سرخ‌پوستا هم قابل رؤيته(!) يه خرس بزرگ روي دو پي عقبيش بلند مي‌شه، صحنه اسلو موشن(slow motion) مي‌شه و كسي كه روي خرسه نشسته يه چوب رو بلند مي‌كنه و بالا مي‌گيره................!(صحنه كاملا زوروئيه...!)
_____________________________________________________________________


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.