هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
death eater bros

همشهری دامبل

با بازی دامبل در نقش پیری دامبل

ادوارد جک در نقش بچگی دامبل

ارباب لرد ولدمورت کبیر در نقش جوانی دامبل

سرژ در نقش میان سالی دامبل

_________________________________

یه تابوت رو دارن رو دست ها شون میبرن عده ای هم دارن دنبال تابوت میرن
چند خبر نگار هم اون دور و بر میچرخن

یکی از خبر نگار ها: باید خوب در مورد زندگی این دامبل تحقیق کنی از تولد تا زمان مرگش
خبر نگار دوم: چشم رئیس از فردا صبح شروع میکنم

تابوت رو به سمت قبرستون میبرن و لی خبر نگار ها میرن و سوار یه ماشین میشن و از اونجا دور میشن

________________________________
فردا صبح

خبر نگار دیروزی داره به سمت یه دفتر میره . یه دفتر توی کوچه ی دیاگون

خبرنگار: آقای ققنوس تشریف دارن؟
منشی: چند لظه صبر کنید

دقایقی بعد خبرنگار و ققنوس رو به روی هم نشستن و دارن با هم صحبت میکنن

ققنوس: انگار همین دیروز بود . اون زمان رو خوب یادمه آلبوس تازه میخواست بره مدرسه. یازده سالش بود
بعد یه جرغه چای میخوره

-خلاصه پدرش مخالف بود بیاد هاگوارتز ولی من که از قبل پدرش رو میشناختم تونستم راضیش کنم

ولی هیچ وقت یادم نمیره با چه دردسری رفت مدرسه . هر روز تو خونه دعوا راه می انداخت

_______________________________

فلش بک به بچگی دامبل

یه بچهی کوچیک جلوی در نشسته
پدر و مادرش دارن از دور میان و کلی خرید کردن. بچه ها داره به اون ها نگاه میکنه . وقتی پدر و مادرش نزدیک میشن شروع میکنه به جیغ زدن : من مدرسه نمیرم من مدرسه نمیرن


____________________________

روز بعد وزارت سحر و جادو

خبرنگار: ببخشید اداره ی امتحانات کجاس؟

نگهبان: طبقه ی پنجمه

خبر نگار به سمت آسانسو های وزارت خونه میره و سوار آسانسور میشه
صدا: طبقه ی پنجم

خبر نگار از آسانسور میاد بیرون و میره به سمت یکی از اتاق ها
روی در اتاق نوشته دایره امتحان

دقایقی بعد خبرنگار رو به روی یه ساحره ی خیلی پیر نشسته و دارن با هم حرف میزنن

ساحره: اون قدیم ها رو خوب یادمه . این آلبوس بچه ی زرنگی بود . خودم امتحان های سال هفتم رو ازش گرفتم. همه رو قبول شد . یعنی خیلی خوب امتحان داد ها . البته غیر از دفاع در برابر جادوی سیاه
نزدیک بود مردود بشه . ولی مدیر مدرسه به دادش رسید نمیدونم چطوری ولی قبول شد . تا حالا چنین چیزی سابقه نداشته

خبر نگار متعجب: واقعا بهش کمک کردن؟ آخه چرا؟

ساحره: هیچ وقت متوجه نشدم چرا

__________________________________

فلش بک به زمان امتحانت سال هفتم

دامبلدور و یه شخص پیر توی اتاقی ایستادن

اون شخص داره میگه: آلبوس جان پسرم من اصلا انتظار نداشتم نمرت توی دفاع در برابر جادوی سیاه اینقدر پایین بشه

دامبل: قرباب باور کنید مریض بودم نتونستم درس بخونم

اون شخص پیر: واقعا؟

و با گفتن این حرف برمیگرده به سمت پنجره و به بیرون خیره میشه
دامبلدور چوب دستیش رو در میاره و خیلی آروم طلسم فرمان رو روی اون شخص اجرا میکنه

_________________________________

زمان دریافت کارنامه

آلبوس و پدر و مادرش پشت یه میز نشستن و دارن صبحونه میخورن
یه جغد از پنجره میاد تو

دقایقی بعد پدر آلبوس داره میگه: آفرین همیشه میدونستم بهترین نمره رو میاره
بعد دوباره چشمش می افته به کارنامه و با هیجان میگه

- اینجا رو نگاه دفاع در برابر جادوی سیاه نمره ((o))

_______________________________

روز بعد خبر نگار داره میره به سمت هاگوارتز
دفتر مدیر هاگوارتز

مک گونگال: یادمه اون قدیم ها که آلبوس تازه مدیر شده بود کلی جک و جونور آورده بود اینجا .
یه ققنوس. یه تورستال . یه جغد . یه تک شاخ . یه ماهی مرکب . یه مرغ . یه دونه شیر دال و ....
خلاصه اینجا رو کرده بود باغ وحش

کلی مجسمه هم جمع کرده بود انگار میخواست اینجا رو بکنه موزه
اخلاقش درست عین این سمسار ها بود

___________________________________

فلش بک به زمان میان سالی دامبل

مکان دهکده ی هاگزمید کافه ی هاگزهید

یه نفر که ریش پرپشت و خرمایی رنگی داره پشت یه میز نشسته
یه نفر هم جلوشه و داره یه چیزی نشونش میده
به نظر میاد که دامبل میخواد اون رو بخره
دارن سرقیمت صحبت میکنن

اون شخص مشکوک: امکان نداره از این پاین تر بیام

دامبل چوب دستیش رو به سمت اون مرد میگره

مرد میگه: تو نمیتونی کاری بکنی اون کافه چی شاهده همه رو گزارش میده

دامبل به کافه چی اشاره میکنه: اون برادر منه با هم کار میکنیم
مرد به طرف کافه چی برمیگرده
کافه چی هم با چب دستی اون رو هدف گرفته

_________________________________

فدای اون روز توی دفتر مجله

خبر نگار: خوب لاخره گزارشم تکمیل شد کی چاپش میکنیم؟

سر دبیر: هیچ وقت

خبرنکار با تعجب میپرسه :چرا؟

سردبیر: اگه جونت رو دوست داری به این کار ها کاری نداشته باش

اعضای محفل سر دبیر رو هم تحدید کرده بودن



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۳۰ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فیلم 13 کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
من:ایگور کارکاروف
خانمه:انیتا دامبلدور
--------------------------------------------
برگه‌دان‌ را به‌جايش‌ برمي‌گردانم. ليست‌ كتاب‌هاي‌ درخواستي‌ام‌ را به‌دست‌ مي‌گيرم. پشت‌ سر بقيهِ آدم‌هايي‌ كه‌ كنار كامپيوتر منتظر هستند مي‌ايستم. زن‌ بلندقد و چاقي‌ بلافاصله‌ بعد از من‌ مي‌رسد و پشت‌ سرم‌ در صف‌ مي‌ايستد.
كتاب‌ها را كه‌ از كتاب‌دار پشت‌ كامپيوتر مي‌گيرم‌ متوجه‌ نگاه‌ خيره‌ و آزاردهنده‌ زن‌ مي‌شوم. نيم‌نگاهي‌ به‌ چهره‌ من‌ مي‌كند و بعد نگاه‌ دقيقي‌ به‌ عنوان‌ تك‌تك‌ كتاب‌ها.
فضول! چقدر دلم‌ مي‌خواهد اين‌ كلمه‌ را داد بزنم. هميشه‌ از اين‌جور آدم‌ها متنفر بوده‌ام. هر جا هستند به‌ كار همه‌ كار دارند. نمي‌توانند سرشان‌ را پايين‌ بيندازند و پي‌ كار خودشان‌ باشند. تا توي‌ اتوبوس‌ كنارشان‌ مي‌نشيني، سر صحبت‌ را باز مي‌كنند. تا وقتي‌ هم‌ پياده‌ نشوي، مصاحبهِ هيجان‌انگيزشان‌ تمام‌ نمي‌شود. خدا نكند از يكي‌شان‌ آدرسي‌ را سوال‌ كني. پيش‌ از آن‌كه‌ هيچ‌ جوابي‌ بهت‌ بدهد بايد در مسابقه‌ بيست‌سوالي‌اش‌ شركت‌ كني. اما از بين‌ اين‌ آدم‌ها، اين‌ يكي‌ انصافا نوبر است. در كتابخانه؟ جاي‌ فكر و مطالعه! خاله‌زنك‌ مدل‌ 2000! كتاب‌ها را مي‌قاپم‌ و زود خود را از زير آن‌ نگاه‌ آزاردهنده‌ بيرون‌ مي‌كشم.
در كتابخانه‌ براي‌ خودم‌ گوشه‌ دنجي‌ دارم‌ كه‌ معمولا خلوت‌ است. يك‌ صندلي‌ مخصوص‌ كه‌ ديگر به‌ آن‌ انس‌ گرفته‌ام. تا روي‌ صندلي‌ام‌ مي‌نشينم‌ خاله‌زنك‌ دوهزاري‌ را مي‌بينم‌ كه‌ كتاب‌هايش‌ را روي‌ ميز مي‌گذارد. در جهت‌ مخالف‌ من، در پشت‌ ميزي‌ كه‌ رديف‌ كناري‌ است‌ مي‌نشيند. جايي‌ كه‌ درست‌ روبه‌روي‌ من‌ نيست‌ ولي‌ خوب‌ مي‌تواند از آن‌جا مرا ببيند. نخير! مثل‌ اين‌كه‌ دست‌بردار نيست!
كتابم‌ را باز مي‌كنم. شايد بخاطر حرفها و خنده‌هاي‌ ليلاست‌ كه‌ سراغ‌ داستان‌ ايراني‌ آمده‌ام. ليلا مي‌گويد: از بس‌ رمان‌ خارجي‌ خوندي‌ حرف‌زدنت‌ مثل‌ ترجمه‌ها بي‌دروپيكر شده. فعل‌ و فاعلهات‌ به‌ هم‌ نمي‌خورن، كلمه‌هات‌ عجيب‌الخلقه‌شدن.
هفته‌ پيش‌ كتاب‌هاي‌ يك‌ نويسنده‌ را تمام‌ كردم. اين‌ هفته‌ سري‌ جديدي‌ را شروع‌ كرده‌ام. اين‌ يكي‌ را بيشتر پسنديده‌ام‌ گرچه‌ زبان‌ قصه‌ها قوي‌ نيست‌ ولي‌ از كتاب‌هاي‌ هفته‌ پيش‌ جذاب‌ترند. ديروز حتي‌ نتوانستم‌ براي‌ لحظه‌اي‌ نفس‌كشيدن، نگاهم‌ را از خطوط‌ بگيرم. اما امروز با اين‌ مزاحم...!
تا سرم‌ را از كتاب‌ بلند مي‌كنم‌ نگاهش‌ را مي‌دزدد. تماشاي‌ من‌ و كتاب‌هايم‌ آن‌قدر سرش‌ را گرم‌ كرده‌ كه‌ فراموش‌ كرده‌ كتاب‌هاي‌ خودش‌ را باز كند.
سر مي‌گردانم‌ تا او و كتابهاي‌ روي‌ ميزش‌ را برانداز كنم. با اين‌جور آدم‌ها بايد مثل‌ خودشان‌ رفتار كرد. چيزي‌ كه‌ عوض‌ دارد گله‌ ندارد. نگاه‌ من‌ مجبورش‌ مي‌كند كه‌ بالاخره‌ كتابش‌ را باز كند. دفترچه‌ يادداشت‌ كوچكي‌ روي‌ كتاب‌ مي‌گذارد. به‌نظر مي‌رسد دارد از مطلبي‌ يادداشت‌ برمي‌دارد. زني‌ سي‌چهل‌ساله‌ است‌ با صورتي‌ گرد و سفيد. چروك‌هاي‌ ريز پيشاني‌ و اطراف‌ چشم‌هايش‌ را گرفته‌اند. دو لكهِ سياه‌ خود را زير چشم‌هايش‌ ولو كرده‌اند! مانتوي‌ روشني‌ به‌ تن‌ دارد و چادري‌ را كه‌ قبلا به‌ سر داشت‌ حالا روي‌ شانه‌اش‌ انداخته‌ است. قيافه‌اش‌ بيش‌تر به‌ زن‌هاي‌ آشپزخانه‌ مي‌خورد تا كتابخانه. حالت‌هايش‌ دقيقا شبيه‌ همه‌ زن‌هاي‌ بپز و بخور ايراني‌ است. كم‌كم‌ تصويري‌ در ذهنم‌ شكل‌ مي‌گيرد. اما چه‌قدر دير! بعد از خواندن‌ اين‌ همه‌ رمان‌ آگاتا كريستي، بايد با همان‌ نگاه‌ اول‌ همه‌ ماجرا را حدس‌ مي‌زدم.
هر چه‌ دختر از محله‌ و سفره‌ ابوالفضل‌ و ختم‌ انعام‌ براي‌ پسرش‌ پيدا كرده، پسرش‌ قبول‌ نكرده‌ و گفته‌ سطح‌ فرهنگي‌مان‌ به‌ هم‌ نمي‌خورد. اين‌ شده‌ كه‌ مادرشوهر بدبخت، سطح‌ فرهنگي‌ جست‌وجو را آورده‌ بالا! كتابخانه‌ عمومي!
از بچه‌هاي‌ دانشكده‌ شنيده‌ بودم‌ كه‌ مادر پسرها در نهارخوري‌ دانشكده‌ مي‌نشينند و دخترها را يكي‌يكي‌ ديد مي‌زنند و ورانداز مي‌كنند، ولي‌ كتابخانه‌ را ديگر نشنيده‌ بودم. واقعا همان‌ است‌ كه‌ اول‌ گفتم. مدل‌ 2000!
شايد كتاب‌هاي‌ قطور روي‌ ميز فقط‌ براي‌ رد گم‌كردن‌ باشند! شايد آن‌ دفتر يادداشت‌ كوچك‌ هم‌ براي‌ نوشتن‌ مشخصات‌ و آدرس‌ دخترها باشد. با اين‌ حدس‌ آخري‌ ديگر نمي‌توانم‌ جلوي‌ خنده‌ام‌ را بگيرم. با اين‌كه‌ همه‌ سعي‌ام‌ را مي‌كنم‌ باز صدايي‌ كه‌ ناگهان‌ از گلويم‌ بيرون‌ مي‌پرد توجه‌ چند نفر را جلب‌ مي‌كند. سرم‌ را پايين‌ مي‌اندازم‌ و وانمود مي‌كنم‌ كه‌ به‌ مطلبي‌ در داستان‌ خنديده‌ام. زن‌ با صورتي‌ گرفته‌ و ابرواني‌ گره‌خورده‌ تماشايم‌ مي‌كند. لابد در دفترچه‌ يادداشت‌ مي‌نويسد شماره‌ 3: خوش‌خنده و روي‌ شماره‌ام‌ خط‌ قرمزي‌ مي‌كشد و بعد مي‌رود سراغ‌ شمارهِ 4.
صداي‌ غرولند معمولي‌ مادرم‌ در گوشم‌ طنين‌ مي‌اندازد: تو هم‌ با اين‌ فكر و خيالهات! از بس‌ كه‌ نشستي‌ و كتاب‌ خوندي‌ وهم‌ برت‌ داشته، براي‌ هر كي‌ يه‌ قصه‌اي‌ درست‌ مي‌كني، همه‌ مردم‌ يا دزدند يا جنايت‌كار! بعد هم‌ هميشه‌ براي‌ اين‌كه‌ به‌طور كامل‌ حرص‌ مرا درآورد اضافه‌ مي‌كند: تا عقلت كامل‌ از سرت‌ نپريده‌ بايد يه‌ شوهر برات‌ پيدا كنم‌ وگرنه‌ رو دستم‌ موندي!
اين‌ دفعه‌ واقعا حق‌ با مادر است. قصه‌ام‌ ديگر زيادي‌ پيچيده‌ است. از نخ‌ زن‌ بي‌چاره‌ بيرون‌ مي‌آيم. و دوباره‌ در داستان‌ كتاب‌ غرق‌ مي‌شوم. باز هم‌ هر چند لحظه‌ يك‌بار سنگيني‌ نگاه‌ او را روي‌ صورتم‌ حس‌ مي‌كنم. زيرچشمي‌ مي‌بينم‌ كه‌ چه‌طور هر چنددقيقه‌ يك‌بار چشم‌ از كتابش‌ برمي‌دارد و حالات‌ صورت‌ مرا بررسي‌ مي‌كند. چه‌ سخت‌پسند هم‌ هست: لابد اخم‌ و لبخند عروس‌ هم‌ بايد قشنگ‌ باشد.
ديگر مطمئن‌ شده‌ام‌ كه‌ همان‌ حدس‌ خودم‌ درست‌ است. مي‌خواهم‌ بروم‌ جلو و يك‌ قطار بارش‌ كنم، ولي‌ دلم‌ به‌ حال‌ سكوت‌ كتابخانه‌ مي‌سوزد. از خانه‌ و از حرف‌هاي‌ مادر خودم‌ و از خواستگارهاي‌ ريز و درشت‌ محله‌ فرار كردم. آمدم‌ اينجا نفسي‌ بكشم‌ و با خيال‌ راحت‌ كتاب‌ بخوانم، اينجا هم‌ گرفتار شدم.
نه‌خير از رو نمي‌رود. باز هم‌ همين‌طور بروبر دارد مرا نگاه‌ مي‌كند. خدايا آخر اين‌ها كي‌ مي‌خواهند آدم‌ بشوند؟
بنده‌ خدا حداقل‌ نكرده‌ يكي‌ دوتا كتاب‌ آسان‌تر انتخاب‌ كند كه‌ بهش‌ بيايد. بتواند اسمش‌ را بخواند. چندتا از اين‌ كتابهاي‌ مرجع‌ انگليسي‌ - فارسي‌ قديمي‌ گرفته‌ كه‌ من‌هم‌ به‌ زحمت‌ مي‌توانم‌ عنوان‌هايش‌ را بخوانم. لابد كتاب‌ را هم‌ سروته‌ گرفته‌ است.
اگر كتابخانه‌ مثل‌ هر روز بود تا حالا چند فصل‌ خوانده‌ بودم‌ اما امروز هنوز يك‌ فصل‌ را هم‌ تمام‌ نكرده‌ام. غرولندكنان‌ كتاب‌هايم‌ را جمع‌ مي‌كنم‌ كه‌ بروم. همين‌كه‌ بلند مي‌شوم‌ مي‌بينم‌ كه‌ او هم‌ كتابهايش‌ را روي‌ هم‌ مي‌گذارد. ديگر فكر اين‌جايش‌ را نكرده‌ بودم. با تمام‌ سرعتي‌ كه‌ در يك‌ كتابخانه‌ ساكت‌ مي‌شود دويد، مي‌دوم! كيفم‌ را از كمد امانات‌ بيرون‌ مي‌كشم. زود كتابها را مي‌چپانم. حتي‌ در كمد را هم‌ قفل‌ نمي‌كنم. از پله‌ها به‌سرعت‌ بالا مي‌روم. -خانم، خانم‌ ببخشيد!
مي‌خواهم‌ محل‌ نگذارم‌ ولي‌ در اطرافم‌ همه‌ دارند نگاه‌ مي‌كنند. او طوري‌ صدايم‌ مي‌كند كه‌ همه‌ خيال‌ مي‌كنند چيزي‌ جا گذاشته‌ام‌ كه‌ او برايم‌ آورده‌ است.
گوشه‌ پاگرد بالايي‌ پله‌ مي‌ايستم. نفس‌نفس‌زنان‌ به‌ من‌ مي‌رسد. صورتم‌ سرخ‌ شده، ابروهايم‌ بي‌آنكه‌ بخواهم‌ در هم‌ گره‌اي‌ تنگ‌ مي‌خورند:
-فرمايشي‌ بود؟
چند ثانيه‌اي‌ سكوت، ابروهايش‌ تا ارتفاعي‌ كه‌ مي‌توانند بالا مي‌روند. لحنش‌ ناگهان‌ آهسته‌ مي‌شود.
-مي‌شه‌ چند دقيقه‌ وقتتونو بگيرم؟ا(از اون‌ مادرشوهراي‌ آب‌ زيركاهه‌ كه‌ بلدن‌ با پنبه‌ سر ببرن.)
-خانم‌ من‌ عجله‌ دارم. فرمايش؟
-مي‌خواستم‌ ببينم‌ از اين‌ كتاب‌ها خوشتان‌ آمده؟ (سؤال‌ بدي‌ براي‌ شروع‌ آشنائي‌ نيست. از اون‌ هفت‌خط‌هاست ست. مي‌خواد اول‌ منو نرم‌ كنه.)
-مي‌شه‌ بپرسم‌ به‌ شما چه‌ ربطي‌ داره؟
-ببخشيد من‌ خودمو معرفي‌ نكردم! سهرابي‌ هستم! نويسنده‌ اون‌ داستانها! خيلي‌ دوست‌ دارم‌ نظرتون‌ رو بدونم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
ریون پیکچرز تقدیم می کند:
بازگشت دزیره.....
Desirae Returns….

(بر اساس داستانی حقیقی)
فیلمی از:رسول ملاقلی پور کارگردان شاهکار ارباب حلقه ها!
نوشته ی:م مودب پور نویسنده ی شاهکار زنگها برای چه کسی به صدا در میایند؟
بازیگران:ادی ماکای، الکسا بردلی،آوریل،سدریک دیگوری!،ققنوس،فلور دلاکور،مایکل کرنر،دزیره(آنجلینا جولی یا رضاجیگر!)، پشمالو، گیلدی و هدویگ!
الکسا در نقش من!
(*نکته*:اینا فقط مدارکیه برای روشن شدن حقیقت!چون از خیلی ها سواستفاده شده! وبرخی از اونها تخیلیه!)
پلان اول!:میخونه ی مسنجر...کنفرانسی ارزشی!
دزیره:وای سلام جیگرا هانیا عزیزای من خیلی دوستون دارم من خیلی دخترم!
ققی:بچه ها حرفشو باور نکنین این پسره خالی می بنده!
من به صورتی کاملا ارزشی و احمقانه با دهان باز نگاه می کردم و متوجه حرفهای ققی نبودم!(یعنی منظورشو متوجه نشدم!)
آوریل:ما رفتیم بیرون!
***ادی و آوریل و ققی هز لفت د کانفرنس!***
آوریل:الکسا پاشو بیا اینور!

***من هز جویند د کانفرنس!***
ادی:ببین این دزیره پسره!
آوریل:اما به کسی نگی!
من:مااااااااااااا!
ققی:آره پسره!خب یه ساعت اونجا چی می گفتم؟!
من همچنان در حال:ماااااااااا
ادی:ققی جون شما به خودت فشار نیار عزیزم!
ققی:
من:مااااااااااااااااااااااا
آوریل:دیگه ارزشی بازی در نیار!
من:ماااااااااا
ققی:
ادی:
آوریل:
***آوریل هز لفت د کانفرنس***
***ادی هز لفت د کانفرنس***
***ققی هز لفت د کانفرنس***
من:

پلان دوم:پرایوت-من و آوریل
من:آوریل؟کی بهتون گفته که پسره؟!
آوریل:دزیره به سدی گفته! اما به هیشکی نگوو! حتی به سدی!
من:آهان مرسی!باشه نمی گم!

پرایوت-من و سدی
من:سدی!سلام!
سدی:سلام! بحث بی ناموسیه؟!
من:نه! خواستم ازت بپرسم که دزیره به تو گفته بود که پسره؟
سدی: گرفتی ما رو؟! پس چرا الکی مزاحم میشی؟ برو هر وقت بحث بیناموسی شد بیا!
من:

ناگهان به یاد نکته ای می افتم...
==فلش بک:تالار ریون،تولد بروبکس ریونکلاو،تولد دزیره==
سدریک دیگوری!:دزیره جون گُله ماهم جیگرتو فدات شم چون فکر می کنم تاریخ تولدتم مثه بقیه ی چیزات تقلبیه بهت تولدتو تبریک نمی گم تا بری بشینی یه گوشه گریه کنی!
مایکل کرنر:آره بدجور با سدی موافقم!

==تالار ریون، تاپیک ذهن برتر==
دزیره:آوریل ما داریم میایم گرگان! یه میتینگ بذاریم ببینیم همدیگه رو!
آوریل:اتفاقا ما داریم می ریم رشت شرمنده نمی تونم بیام!
دزیره:خب یه جایی،مثلا ساری قرار بذاریم!هوم؟
آوریل:نه مگه بی کارم هلک و هلک پاشم بیام ساری شهر ازون بدتر نبود؟!
(برای کسانی که آوریل رو نمیشناسن و نکته رو نگرفتن:آوریل از کوچکترین فرصتی برای رفتن به یک میتینگ و دیدن بچه های جادوگران استفاده می کنه!)
==پایان فلش بک==
من:خب همه چیزو گرفتم!
سره سیم ثانیه کانکت میشم و وارد مسنجر!

send instant massage to all in group
Send massage to:folan folan folan!
your massage:
بچه ها می دونستین دزیره پسره؟!

New status massage:Desirae is a BOY!!!!!
هشتصد تا پی ام:نه بابا! این چه حرفیه؟!
من:نه برو از آوریل بپرس!
آوریل:نگفتم به کسی نگو؟!

پلان سوم-کنفرانس ارزشی دیگری!میخونه ی مسنجر
پشمالو:گیلدی بیا ما هم بریم ریون خوش می گذره!
گیلدی:آره حتما!
آوریل:نه!
من:بچه ها می دونستین دزیره پسره؟!
فلور:جـــیـــــــغ! چی میگی؟!
آوریل:بیا برات توضیح بدم!

پلان چهارم:پرایوت،من و فلور
فلور:وای الکسا من یه کاری کردم که خیلی ناراحت شدم وای وای من خیلی بدم!
من:چرا؟!
فلور: من به دزیره گفتم که شما به من گفتین اون پسره! الان از دست من عصبانی هستی؟!
من::yworried:نه! اصلا!

سند تو آله دزیره:آااااای ملت! من پسرم اسمم هم جواده! از بندرعباس الانم دارم عروسی می کنم همه تون دعوتین! واقعا که خیلی احمقین...
من:

بعد از یه مدت دوباره سند تو آل دزیره:بچه ها دزیره الان تو بیمارستانه عمل کرده حالش خیلی بده گناه داره طفلکی و اینا براش دعا کنین!
من:هه هه عمرا!
دوباره بعد از یه مدت دیگه:بچه ها دزیره عمل کرده سرطان داشته الانم حالش خوبه اما حافظه ش یه کم ضعیف شده بعضی چیزا رو یادش نمیاد!
من: چه ربطی داره به حافظه؟!

پلان پنجم:امضای 99% کاربران، جادوگران!
بچه ها برای سلامتی دزیره دعا کنین!
من:جمعش کنین بابا!

پلان آخر:
هدویگ:امیدواریم آقای دزیره هر چه زودتر برگرده،رضا جون منتظرتیم!

و این گونه بود که آستاکبار به پایان رسید و شخصیت دروغین دزیره فاش شد!
*******************پایان*********************
نتیجه ی اخلاقی:انقد ساده لوح نباشین!
نتیجه ی غیراخلاقی:دزیره پسرها رو به دخترها ترجیح میده!
نتیجه ی انسانی:انقدر به دیگران خیانت نکنین!
نتیجه ی غیرانسانی:به همه خیانت کنین انقد حال میده!
نتیجه ی ارزشی:بوق زدن خیلی خوبه!
نتیجه ی غیرارزشی:فیلم نامه به شدت ارزشی است! از خواندن آن خودداری کنید!
نتیجه:
غیرنتیجه:


[b][siz


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
كمپاني «رونان پيكچرز» تقديم مي‌كند...!

نام فيلم: «ترور...!»
تهيه‌كننده و كارگردان: رونان
بازيگران:
*عله:در نقش رئيس جمهور غير مردمي...!()
*كوئيرل:در نقش بادي گارد(body guard!) شماره‌ي 1!
*كريچر:در نقش بادي گارد شماره‌ي 2!
*كرام ولدي: در نقش راننده‌ي كچل!
*دامبلدور:در نقش بادي‌گارد دونده‌ي شماره‌ي 1!
*بيل:در نقش بادي‌گارد دونده‌ي شماره‌ي 2!
*موناليزا: در نقش تابلوئه واقع در كاخ سفيد!
*بقيه‌ي ناظران: در نقش بادي‌گاردهاي لباس شخصي!
*ناشناس:در نقش پروفشينال كيلر(professional killer)!
------------------------------------------------------------------------------
*سكانس اول:
عله توي كاخ سفيد نشسته و داره خميازه مي‌كشه...! كوئيرل و كريچ هم هر كدوم توي مبل مخصوص خودشون لم دادن و دارن به صورت هماهنگ خميازه مي‌كشن...موناليزا هم تو تابلوئه خودشه و خيلي كسل به اطراف نيگا مي‌كنه وخميازه مي‌كشه...!
عله، با حالت جاذبي پا مي‌شه و به طرف پنجره مي‌ره، پرده رو مي‌كشه و به چشم‌انداز زيبا و بهاري بيرون خيره مي‌شه...
بعد دوباره خميازه مي‌كشه و مي‌گه:اه...چه روز خسته‌كننده‌اي...!
همين‌موقع، كسي به در اتاق ضربه وارد مي‌كند...
كوئيرل از جاش مي‌پره و مي‌گه:بيا تو...
در باز مي‌شه و شخصي با كت و شلوار هاكوپيان كه به نظر مي‌رسه تازه با مشكين تاژ شسته شده، وارد مي‌شه...
عله براي افزايش خلوص جذبه‌ي موجود در صحنه، فقط كمي سرش رو به طرف كج مي‌كنه و ساكت مي‌مونه...
تازه‌وارد، گلوش رو صاف مي‌كنه، بعد با لحني رسمي مي‌گه: ببخشيد قربان...همين الآن به ما گزارش شد كه فردا شب راس ساعت 10 شب، كنفرانس بين‌المللي گفتگوي تمدن‌ها برگزار مي‌شه و گويا حضور شما در اون اجباريه...!
عله خشن مي‌شه و در حالي كه از گوشاش دود خارج مي‌شه، چرخشي انجام مي‌ده و فرياد مي‌زنه:منظورت چيه كه حضور من "اجباريه"...؟جبر اونم براي رئيس جمهور كبير، عله پاتر...؟و_
تازه‌وارد دستپاچه مي‌شه و من‌من‌كنان مي‌گه:ب...ب...ب...ببخشيد قربان...م...م...م...منظورم اين بود كه حضورتون خوب م...م...م...مي‌شه...!
عله با غضب به تازه‌وارد بيچاره خيره مي‌شه، بعد سري تكون مي‌ده كه يعني مي‌توني بري...
تازه‌وارد فوري از تاق خارج مي‌شه و در رو مي‌بنده...
و بعد،خميازه‌ها از سر گرفته مي‌شه...!

*سكانس دوم:
- :آهان...تونستم برم توي سيستم...خيلي راحت بود بابا...سيستم دفاعي مايكروسافت از ايـ
- :خوب بابا...حرف نزن حالا...بگو ببينيم چه خبر...؟
صحنه يه گروهكي رو نشون مي‌ده كه هر كدوم يه دونه كلت رو گرفتن دستشون و يه كلاهي كه تمام سرشون رو پوشونده و دو تا سوراخ براي چشماشون داره پوشيدن و يه لباس ارتشي هم تنشونه...محيط كاملا خاكيه و تعداي لب‌تاب و كامپيوتر با سيم‌هاي درهم‌رفته توش قرار دارن...صداي كليك كليك كيبورد فضا رو پر كرده...تنها روشنايي محيط هم از لامپ بزرگيه كه از سقف با يه طناب آويزونه...! اتاق خيلي كوچيكه، پنجره‌اي نداره و در فلزي پوسيده‌اي هم داره كه پستي و بلندي‌هاي زيادي رو به جان خريده...!
- :هوم...صبر كن...يه لحظه...دارم پيداش مي‌كنم...
- :زود باش ديگه...بگو...
- : آهان...برنامه‌شون رو پيدا كردم...فردا شب...آره...فردا شب راس ساعت ده ساختمان بين‌المللي كنفراسات و ارتباطات..اين هم از نيروهاي امنيتي و محل استقرارشون...!
- :همين فردا شب...؟ايول...عجب شانسي...!
- :آره...بچه‌ها...بزنين قدش...!
- :خودم فردا كار رو تموم مي‌كنم...
- :ما هم ميايم اوضاع رو بهت گزارش بديم...!
- :باشه...!

*سكانس سوم:
صحنه رو كوئيك موشن (quick motion!) قرار مي‌گيره و خورشيد مي‌ره پشت كوه و ماه مي‌آد بالا، بعد ماه پشت ابرا ناپديد مي‌شه و خورشيد مي‌آد بالا، بعد خورشيد دوباره مي‌ره پشت كوه و ماه پديدار مي‌شه...! يه ساعت ديجيتالي تو پس‌زمينه‌ي تصوير به شكل كم‌رنگ شكل مي‌گيره كه ثانيه‌شمارش يه‌دونه زياد مي‌شه و ساعت 10 رو نشون مي‌ده...!

*سكانس چهارم:
دو تا موتور پليس از پيچ خيابون پيداشون مي‌شه...دو تا موتور با سرعت كم و هماهنگ با هم پيشروي مي‌كنن وراه را پاك‌سازي مي‌كنن...ملت تو دو طرف خيابون جمع شدن و منتظرن....بعضي از اونا دوربين دارن و مشتاق‌ن از رئيس جمهور عكس بگيرن، ولي خيلياشون اخم كردن و با خشانت دارن به مسير نيگا مي‌كنن...
به دنبال دو تا موتور پليس، دو تا ماشين الگانس پليس هم از پيچ پديدار مي‌شن كه توشون افردا مسلح و آماده‌ي پليس با قيافه‌هاي خشن خودنمايي مي‌كنن...
بعد بالاخره ليموزين مخصوص رياست جمهوري كه به سر آنتنش پرچم جادوگران وصله از راه مي‌رسه...!
ليموزين سياهه و راننده‌ش هم ولدي كچله...! كرام، دست‌كش‌هاي سفيدي پوشيده و داره با احتياط رانندگي مي‌كنه...يه عينك آفتابي سياه هم زده و يه كلاه سياه هم سرش گذاشته...!
پشت ماشين، كوئيرل و كريچر ، كه اونا هم كت و شلوار سياه پوشيدن و عينك آفتابي زدن و يه گوشي هم به گوششون وصله، نشسته‌ن و وسطشون هم عله با چهره‌اي خندان داره رو به ملت اين‌ور و اون‌ور خيابون دست تكون مي‌ده...
بيرون ماشين،دو تا بادي‌گارد دونده كه بيل و دامبلدور باشن، عرق‌ريزان به دنبال ماشين مي‌دون و با سوظن به ملت نيگا مي‌كنن...!

*سكانس پنجم:
يه مرد ناشناس، كه پالتوي قهوه‌اي كم‌رنگ و بلند پوشيده، دست‌كش‌هاي سياه هم به دست كرده و يه كيف سامسونت سياه و بزرگ هم دستشه، در حالي‌كه به ماشين ليموزيني كه از دوردست داره مي‌آد خيره شده، از پله‌هاي اضطراري يه آپارتمون 18 طبقه با جذبه بالا مي‌ره...البته قدم‌هاش رو آروم و با احتياط برمي‌داره...
وقتي بالاخره به بالاي آپارتمون مي‌رسه، خودش رو به لب پشت بام مي‌رسونه، خم ‌ميشه و با جذبه روي يكي از زانوهاش مي‌شينه...
كيف رو رو زمين مي‌ذاره، و در حالي‌كه از ماشين در حال پيشروي چشم بر نمي‌داره، كيف رو باز مي‌كنه و با قطعات جداي داخل اون ور مي‌ره...بعد از سه دقيقه، همه‌ي قطعات رو به هم وصل مي‌كنه و يه اسنايپر (sniper) بزرگ و پيشرفته به وجود مي‌آد...!اسنايپر رو رو هوا نگه مي‌داره و شرورانه لبخند مي‌زنه...!
بعد، با دوربين مجهزش هدف مي‌گيره، و هدفش درست روي مغز عله ثابت مي‌مونه...بعد، دوباره لبخند مي‌زنه، و...
بنگ....................!

*سكانس ششم:
توي خيابون آشوبي به پا مي‌شه...!صداي تيز گلوله سكوت رو از هم مي‌شكافه...تير با سرعتي باور نكردني از يكي از پنجره‌‌هاي ضدگلوله كناري ماشين كه نيمه‌باز بود، مي‌ره تو و از شانس خوش عله، درست مي‌خوره تو شونه‌ش...عله فريادي مي‌زنه كه معلوم مي‌كنه اگه گلوله از فاصله‌ي چند سانتيمتر نزديك‌تر شليك مي‌شد،كشنده بود...!
خون مي‌زنه بيرون و كوئيرل و كريچر كه از خون مي‌ترسن، در رو باز مي‌كنن و مي‌پرن بيرون...!راننده هم ماشين رو مي‌زنه به تير چراغ برق، در رو باز مي‌كنه و مي‌دوه مي‌ره...!
بادي‌‌گارداي دونده هم هر كدوم يه اسلحه مي‌كشن و مي‌پرن زير ماشين...!
ماشيناي پليس نگه مي‌دارن و نيروها از توشون پياده مي‌شن و درحالي كه هر كدوم يه مسلسل داشتن، روي زمين دراز مي‌كشن...!
يه كم جلوتر هم موتوراي پليس از مسيرشون منحرف مي‌شن و چپ مي‌كنن...!
ملت مستقر تو پياده‌رو، شروع به جيغ و داد مي‌كنن و در جهات مختلف شروع به دويدن مي‌كنن...!ناظرايي كه از طريق گوشي‌ها و ميكروفون‌هاي مخصوص، با هم ارتباط داشتن و توي پياده‌رو مستقر بودن، اسلحه مي‌كشن و شروع به داد و فرياد مي‌كنن...
تا اين‌كه بالاخره يكي از لباس شخصي‌ها مرد ناشناس رو روي آپارتمون كه حالا داشت جمع مي‌كرد كه بره، مي‌بينه و با داد و فرياد بقيه رو آگاه مي‌كنه...
يهو يه لشكر پليس و نيروهاي امنيتي و ناظر و از اين حرفا، به طرف اون ساختمون مي‌دون و با نيروهاي مخالفي كه توسط مردم وحشتزده وارد مي‌شه،مقابله مي‌كنن...!
دو تا هم كاميون سوات (S.W.A.T) از راه مي‌رسن و نيروهاشون رو از پشت سر خالي مي‌كنن...!

*سكانس هفتم:
عله، سوار بر يكي از ماشيناي پليس، از محل آشوب و هياهو دور مي‌شه...!كم‌كم ديگه هيچ صداي فريادي به گوشش نمي‌رسه...با سرعت مي‌رونه و يه دستش رو گذاشته روي زخم بدجور شونه‌ش...اخم كرده و داره تو دلش به كوئيرل و كريچر كه اون رو تو اون شرايط تنها گذاشتن و در رفتن، نقشه مي‌كشه...مي‌ره توي يه كوچه‌ي خلوت خلوت...يه ون سياه و بزرگ مياد و از اون‌ور مياد تو كوچه و خروجي كوچه رو مي‌بنده...!
عله كه حالا دوباره هول كرده، ميذزاره رو دنده عقب كه مي‌بينه يه ون ديگه از پشت، اون سر كوچه رو هم بست...!
اشهدش رو مي‌خونه، يه يوزي مي‌كشه و طي يه حركت انتحاري مي‌پره بيرون...!
در اين لحظه، يه نفر با آرامش از يكي از ونا مياد بيرون، و بي‌توجه به شليك‌هاي پي‌در‌پي عله كه هيچ‌كدوم به هدف حتي نزديك نمي‌شن، خشاب اسلحه‌ي بيهوشي‌ش رو پر مي‌كنه، راحت هدف مي‌گيره و بنگ...!
عله‌ي بيهوش، روي زمين ولو مي‌شه و توسط افراد پيروز محاصره مي‌شه...!

*سكانس هشتم:
همه‌ي نيروهاي مسلح كه به سمت تيرانداز روان‌اند، و چيزي نمونده به اون كه داره از تو خيابون فرار مي‌كنه برسن، از توي گوشي‌هاشون صدايي رو مي‌شنون كه از طريق بي‌سيم موجود در يكي از ماشين‌هاي پليس كه تو لحظه‌ي درگيري ناپديد شده بود، به گوش اونا منتقل مي‌شه:
"از تعقيب بي‌نتيجه‌تون دست بردارين...!رئيس جمهورتون دست ماست...!"
_____________________________________________________________________


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
نقد و داوري فيلم هاي هالي ويزارد در نيمه دوم تير ماه

قرن سياه دسته ها و گروه ها
نويسنده:ققي
كمپاني:برادران حذب
خلاصه داستان: فيلم خودش خلاصه دو سال خورده اي سايته...ديگه خلاصه نداره...
«قرن سياه دسته ها و گروه ها» فيلمي مستند و بر اساس واقعيت است چون يكي از بنيانگذاران حذب نوشته و حذبي ها هميشه صادق هستند.ققنوس به زيباي هرچه تمام تر چگونگي بوجود آمدن گروه هارا بيان كرد طوري كه موقع ديدن فيلم حتي دچار هيجانات اضافي ميشويد!


سفيد ها براي چه مي جنگند؟
نويسنده:سامانتا ولدمورت
خلاصه داستان: فيلم از مقر محفل شروع ميشه ...مگ گونگال دامبلدور را براي خبر جنگ بيدار ميكنه ولي دامبلدور اهميت نميده...استرجس در آشپزخانه دنبال غذا ميگرده و به ناله هاي هدويك اهميت نميده...سياه ها چند تن از سفيد هارا اسير ميكنن و به آنها توهين ميكنند ولي سفيد ها حرفي براي دفاع كردند ندارند...و در آخر آلبوس دامبلدور در مكالمه تلفني در مورد پول در اوردن حرف ميزند و تمام!

فيلم جالبي بود و در نوع خودش(كل كل) خوب عمل كرده بود ولي منتقدان همگي از اينكه در ضعيف نشون دادن محفل زياده روي شده بود گله داشتند .به غير از اين بازيگري ضعيف استرجس هم باعث پايين آمدن كيفيت فيلم شد..مثلا استرجس كه بايد در اشپزخانه بدنيال عذا ميگشت چند بار به دوربين نگاه كرد و موقع راه رفتن هم خيلي خشك عمل ميكرد...كلا سطح بازيگري پايين بود .به غير از اين دو مشكل بيننده از ديدن اين فيلم لذت ميبرد مخصوصا سياه ها

تاريخ تمدن حذب
نويسنده:مك بون پشمالو
كمپاني:پشم پيكچرز
داستان كاملا تخيلي و غير واقعي چگونگي بوجود آمدن حذب هست و نويسنده آن خيلي دارد زور ميزند با حذب درگير شود...نويسنده عالي هست ولي به دليل انحرافات مديريتي اين قدرت او به تباهي ميل ميكند.از اين نويسنده و كارگردان فيلم هاي ضد حذبي زياد ديديم.


شبح اپرا
نويسنده:رزن مالفوي
به نظر چيزي نگم بهتره چون واقعا فيلم عالي اي بود .واقعا لذت بردم از اين فيلم...(فقط تنها ايرادش اين بود كه يخورده از حالت فيلم در اومده بود و حالت داستان داشت)


دردسر جراحي ها
نويسنده:مورگان الكتو
كمپاني:گيربكس
خلاصه داستان: سارا اونز كه پير شده است تصميم ميگرد كه با جراحي پلاستيك جوان شود ولي دكتر پول زيادي ميخواهد و سارا اونز هم براي تهيه اين پول جواهرات ليلي اونز را ميدزد و در اخر جوان ميشود!

فيلم جالبي بود ، ببينده از ديدن اين فيلم لذت ميبره...نويسنده و كارگردان فيلم آينده درخشاني داره...
مشكل عمده فيلم اين بود كه اخرش از حالت فيلم خارج شده بود و كاملا بصورت يك داستان در آمده بود

سفر به ماه
نويسنده:ققنوس
كمپاني:برادران حذب
خلاصه داستان: سايت جادوگران تصميم گرفته است كه افرادي كه در انتخابات ترين ها رنك گرفتند را به ماه ببرد به همراه يك مدير...در كمال باحالي كريچر همه رنكهارا ميبرد و فقط سرژ رنك بهريتن نويسنده...ققنوس خيلي دوست دارد به ماه سفر كند ولي هر كاري ميكند نميتواند و در اخر هم نميتواند..همين

فيليم كاملا مفهومي با اهداف ويژه...ققنوس در اين فيلم نكات فلسفي و اجتماعي مختلفي را در قالب يك فيلم جا داده است...در اخر ببيننده وقتي ميبيند ققنوس با اينكه تلاش فراوان ميكند ولي نميتواند ، دچار پوچي ميشود و خودكشي ميكند! در اين فيلم حيله گر بودن مديران به چشم ميخورد...فيلمي كه اگر نبينيد يك چهارم عمرتان بر فناست!


دردسر جراحي ها
نويسنده:مورگان الكتو
كمپاني:گير بكس
اين فيلم در مورد ضايع بودن محفلي ها هست و كلا از سرتاپاي فيلم ميباره كه كارگردان قصد ضايع كردن سفيد هارا داشته و البته جالب بوده ولي نكته خاص و سوژه خاصي اضافه نكرد ، فيلم فاقد هيجان و نقطه اوج هست و به نظر منتقدان نسبت به فيلم قبلي اين نويسنده كمي سطح پايين تري داشت.




ديشب باباتو ديدم ويزلي
نويسنده:لوكاس
كمپاني:لوك خوش شانس
خلاصه داستان:دامبلدور كه قرار بود هري را براي از بين بردن هوركراكس بيرون ببرد از بوي جوراب هري ميميرد و هري به حياط ميرود و متوجه ميشود كه آرتور ويزلي با مك گونگال رابطه دارد.هري به رون ميگويد كه ديشب باباتو ديدم ويزلي ولي رون ميداند قضيه چيست

فيلمي مهيج و جذاب از كمپاني تازه كار لوك خوش شانس كه باعث شده كمپاني هاي ديگر براي از بين بردن اين كمپاني اقدام كنند .فيلم جالبي بود و به معضلات اجتماعي جامعه كه روابط پنهاني هست پرداخته.به شما پيشنهاد ميكنم حتما اين فيلم را ببينيد!


غريبانه
نويسنده:هدويك
كمپاني:آول كست
ژانر:وحشت
خلاصه داستان: برادر حميد توسط قزويني ها باز داشت ميشود ، سدريك ديگوري زير ماشين له ميشود ، هدويك توسط اسمشو نبر كشته ميشود و ققي هم چون جز دارايي هاي دامبلدور هست توقيف ميشود و فقط سرژ تنها و بدبخت ميماند از حذبي ها..داستان تنها ماندن

خيلي باحال بود

انتخاب جادوگر ماه
نويسنده:بليز زابيني
فيلم انتخابات ترين ها و چگونگي ترين شدن ! فيلم جالبي هست...مخصوصا آخرش


من تو را اخر ميگيرم
نويسنده:ادوارد جك
كمپاني:تصوير خاكي ادوارد
خلاصه داستان:سه پسر براي بدست اوردن دل دختري در مدرسه جادويي خود ، راه هاي كه در فيلم عشقولانه ميديدند اجرا ميكنند ولي....
فيلم جالبي بوده و بيننده لذت ميبره ، فقط منتقدان نفهميدند چرا توصيف صحنه ها قرمز بود؟!!


کفتر هاي هرز
نويسنده:لوسيوس مالفوي
كمپاني:لرد پيكچرز
ژانر:بيناموسي
خلاصه داستان: ققي عاشق كفيه ميشه و به هر وسيله اي شده به كفيه ميرسه!




مراسم انتخاب ترين ها
نيوسنده:هدويك
كمپاني:آول كست
و باز هم فيليم در مورد انتخاب ترين ها و اين يكي هم در نوع خودش جالب بود


ماجرا هاي سرژ و ققي !!!
نويسنده:بليز زابيني
ژانر: ماجراجوي_بيناموسي
خلاصه داستان:ققي وقتي متوجه ميشود كه كفيه در خانه سرژ هست بدنبال كفيه ميرود ولي....
فيلمي جالب و ديديني از بليز زابيني كه معضل خانواده ها يعني خيانت را مورد بررسي قرار داده ، مشكل عمده اين فيلم علاوه بر سوژه تكراري اين بود كه نقش كورممد و گيج ممد را يك بازيگر با يك گريم بازي ميكرد!




تاكسي گير نمياد !!
نويسنده:مك بون پشمالو
كمپاني:پشم پيكچرز
ژانر: علمي تخيلي
خلاصه داستان:ققي و كفيه و سرژ و سرژيا ميخواهند تاكسي بگيرند ولي....
و باز هم بي غيرتي سرژ و ققي سوژه اصلي فيلم هست ولي اين بار خيلي عالي به اين موضوع پرداخته شده بود ، كلا فيلمي علمي-اجتماعي-تخيلي بود و در انتها ناكام ماندن جوانان مملكت را بصورت نمادين نشان داد كه چطور همه عوامل طبيعي و غير طبيعي مانع پيشرفت جوانان ميشود!


آمپول زنها
نويسنده:سرژ تانكيان
كمپاني:برادران حذب
ژانر: ضد بيناموسي
خلاصه داستان: يك شب سرژ و سرژيا دارن تلوزيون نگاه ميكنند كه چهار نفر«كوييرل ، گري بك ، بيل ويزلي ، اصغر باناموسيان» وارد خانه ميشوند و سرژيا هم غيب ميشود و ان چهار مرد ميخواهند آمپول «ب.ك» كه باعث ميشود شخص باناموس شود را روي سرژ امتحان كنند تا وزير بهداشت كشور مجوز بدهد ولي....
فيلمي كاملا ضد بيناموسي و در عين حال بيناموسي ، در مورد اثر نكردن آمپول ب.ك روي سرژ و بدتر شدن اين شيوه نويسندگي....نيوسنده قصد داشت بگويد«همينه كه هست ، اگر گير بدين بدتر ميشه»


ازدواج جادوگراني
نيوسنده:لوكاس
كمپاني:لوك خوش شانس
ژانر: خانوادگي
خلاصه داستان:سرژ و ققي به خواستگاري كفيه و سريا ميروند و پدر كفيه و سرژيا هم دخترهايش را به آنها ميدهد و همه چيز بخوبي و خوشي تمام ميشود!
من كلا از فيلم هاي لوكاس تا الان خوشم اومده و اميدوارم همينجور ادامه بده چون آينده درخشاني داره در عرصه سينما!!



دژ مرگ شکنجه گاه جادوگران سفيد
نيوسنده:آناكين استبنز
كمپاني:death eater bros
ژانر:تمريني
خلاصه داستان: فيلبرداري يك فيلم بود
من كه زياد چيز خاصي متوجه نشدم ، فقط صحنه هاي فيلبرداري شكنجه بود!



شواليه هاي حدود
نويسنده:فنرير گري بك
كمپاني:ناموس پيچرز
ژانر:اكشن-ضدبيناموسي
خلاصه داستان:گري بك از خواب بدي بيدار ميشود و با كمك كوييرل به جنگ با بيناموسي برميخيزد و سرژ و ققي و گيلي را باناموس ميكند
فيلمي كاملا ضد بيناموسي و پر از حادثه كه ببينده را سر جاي خود ميخ كوب ميكند!اين فيلم از تخيل بسيار دور نويسنده ساخته شده و هيچ جنبه واقعي ندارد..نگران نباشيد!!


بزها چگونه ميميرند؟
نويسنده:سرژ تانكيان :bigkiss:
كمپاني:برادران حذب
ژانر:مفهومي
خلاصه داستان: تعدادي روباه تعدادي بز را اغفال ميكنند و از آنان استفاده ابزاري ميكنند!
فيلمي از كمپاني برادران حذب كه استاد ساختن فيلم هاي ضد مديريتي هست!



غولوم چپو، سيستم مره(قسمت اول)
نويسنده:آنيتا دامبلدور
كمپاني:برادران حذب
ژانر:ماجراجويي-عشقي
خلاصه داستان:غلام چوپان خوانواده اش را ترك ميكند و در راه ترك كردن با دختري آشنا ميشود كه شرط دوستي با او اين است كه غلام سيستم شود!!
چون قسمت اول اين فيليمه نميشه زياد چيزي گفت ولي كلا فيلم جالبي بايد باشه!



خانه‌ي سوسك كجاست؟
نيوسنده:هوكي
كمپاني:هوكرز پرزنترز
ژانر:ماجراجويي و در انتها اكشن و هنري
خلاصه داستان:كرام بدنبال سوسك ميگردد و در راه به افراد جالبي برميخورد!!
يكي از نقاط قوت فيلم بازي قوي كرام هست مخصوصا در صحنه اي كه دستش رو سايه بون چشماش ميكنه!!
من هميشه از نوشته هاي هوكي لذت ميبردم ، نثرش طوريه كه آدم هرچقدر بخونه خسته نميشه.كلا فيلم هنري و خوبي بود!



پشت چراغ قرمز
نويسنده:وينكي
ژانر:مفهومي
خلاصه داستان: بايد بخوني حتما تا متوجه بشي
خيلي فيلم زيبايي بود و خيلي لذت بردم ، ولي حيف كه اينجور نوشته ها در هالي ويزارد اسكار نميگيرن( بايد تو وبلاگ خودم عضوت كنم )



دو فيلم برتر از نظر داوران از چهاردهم تا بيست نهم تير:

«ديشب باباتو ديدم ويزلي» نوشته لوكاس

«تاكسي گير نمياد» نوشته مك بون پشمالو


با تشكر از داور هاي زحمت كش كه واقعا زحمت ميشكن و تمام فيلمهارو ميخونن و راي ميدن ، واقعا خودتون رو جاي داور ها بزاريد متوجه ميشيد كه با اوضاع شلوغ كار خود باز هم براي داوري وقت ميگذارند!و همچنين تشكر از شما فيلم سازان!!

داوري بعدي 15 مرداد هست براي فيلم هاي كه در تاريخ بين 1 مرداد تا 15 مرداد زده ميشود!


حزب ليبرال دموكرات جادوگرياليستي



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۱۳ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
کمپانی برادران حذب بعد از ماه ها تلاش تقدیم می کند!!

کوییرل خوش شانس

پر خرج ترین و سیاسی ترین فیلم کمپانی برادران حذب...

با کارگردانی عالم فرهیخته بزرگترین کارگردان قرن سرژ تانکیان

نوسینده و تهیه کننده
جیگره جیگران ادی ماکای

با پشتیبانی همه جانبه برادر حمید

و با تشکر از تمامی گردان های مبارزه با بی ناموسی

بازیگران

هرکس در نقش خودش...
---------------------------------------------------------------------
تصویر از پنجره داخل رستورانی رو نشون میده که نیم رخه پاتر قابل دیدن و رو به روی اون شخصی در سایه نشسته...
شمعی در وسط میز به صورتی عشقولانه در حال سوختنه...و در مقابل عله بطری بزرگ نوشیدنی با خودنمایی حروفی که نوشته 96% خودنمایی می کنه...
دوربین وراد رستوران میشه و عله رو نشون می ده که در مقابلش ققی نشسته...
علی یه کم نوشیدنی تو لیوانش می ریزه و لیوانش رو میاره بالا
-سلامتی آداس

ققی شک نداشت به خاطر مصرف بیش از حد این نوشیدنی این حرف رو زده...
عله:ببین ققی من تو رو خیلی دوست دارم
ققی:راس میگی
عله:کاسه تو بیار ماست بگیر
ققی:از زن عباس بگیر
عله:ببین ققی من تو رو خیلی دوست دارم
ققی:راس میگی
عله:کاسه تو بیار ماست بگیر
ققی:از زن عباس بگیر
عله:ببین ققی من تو رو خیلی دوست دارم
ققی:می دونم که راست نمی گی...
عله:چرا راست می گم من خیر و صلاحت رو میخوام تو بهترین نویسنده سایت و خفن ترین عضو سایتی...
ققی:راس میگی
عله:کاسه تو بیار...
ققی:باشه باشه...حرفت رو بزن
عله:داشتم می گفتم ببین کوییرل خز شده تو دیگه نباید اونو سوژه پستات قرار بدی...
ققی:ای بابا پس من چیکار کنم...
ناگهان در رستوران باز میشه و 4 نفر به ترتیب قد از کوتاه به بلند وارد رستوران می شن
صاحاب رستوران:دالتونا...
عله:ققی اینا دالتونان من می رم کوییرل خوش شانس رو خبر کنم...
ققی:اه هی گفتم این زیاده نخور کوییرل نبود که اسمش لوک بود لوک خوش شانس
اما عله حرف ققی رو نشنیده از پنجره بیرون رفت...
رییس دالتونا:هی جو بیبینم پولاشونو جمع می کونی!!

اونا مشغول جمع کردن پولا بودن که کوییرل با لباس فاطی کماندو روی موترش در حالی که فنگ رو پشته سرش گذاشته از شیشه رستوران میاد تو...
ققی:موتور رو چرا آوردی...
عله:وای ققی می بینی این کوییرل خوش شانسه...بوشفک رو ببین هیچ فکر نمی کردم اونو از نزدیک ببینم...
و چند لحظه بعد به موتور کوییرل اشاره می کنه...
می بینی اینم اسبشه...
ققی:نه تو حالت خیلی بده...
کوییرل چوبدستی شو تکون میده
و شولوار دالوتا درمیاد و با شلوارک خاخالی قرمز وسط رستوران نمایان می شن...
کوویرل سر چوبدستیشو فوت می کنه...
ققی:نـــــــه...این امکان نداره آخه چقدر این شبیه لوک خوش شانس عمل می کنه.
کوییرل در حالی که اونا رو به موتورش بسته از رستوران می بره بیرون...
عله:حال کردی...کوییرل نبود الان تو زنده نبودی...
ققی:وای کوییرل چه مهربونه...اون منو از مرگ نجات داد
عله:آره کوییرل مرگخواره مهربونه...
ققی:چه عجیب یه شناسه مرگ خوار مهربون داشتیما...
عله:غلط کردی همین یکی فقط مرگ خواره مهربونه
ققی:نه خل شدی

ققی که از دست عله عاسی شده بود دستشو میگیره و اونو باخودش به بیرون رستوران هدایت می کنه

ملت برون رستوران جمع شدن و پلاکارد های آزادی حق مسلم جادوگرانیست
و آزادی انجمن حق مسلم ماست برا علیه عله شعار می دن...

عله:باشه باشه شما آزادین...انجمنا آزاد...تازه دسترسی به کل سایتم به هرکی بخواد...
ققی نمیذاره عله ادامه حرفش رو بزنه و اونو می بره تا وضع از این بد تر نشه و می فهمه تا اثر نوشنیدنی از روی عله بره می تونه از آزادی استفاده کنه...
و در راه برگشتم با آزادی های عجیب و غریبی مواجه میشه...که عله 100% بعدا احساس پشیمانی می کنه...


ویرایش شده توسط ققنوس در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۰:۳۴:۰۴


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فیلم 11 کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
بازیگران از شخصیت های سایت نیست.چون شخصیت های سایت به ایده های من نمیخورد.مجبور شدم با یک سری اسم دیگر کار کنم!!
----------------------------------------
نايمن از مردي كه اميدوار بود آخرين بيمار آن شبش باشد، پرسيد: خوب! چه طور اين اتفاق افتاد؟ ساعت بيمارستان ترنس به سه نيمه شب نزديك مي‌شد. كشيك مرد قدبلند موخاكستري تقريبا تمام شده بود. بيمارستان معمولا صبح خيلي زود شلوغ نبود. ترنس شايد شهر خيلي كوچكي نباشد، ولي آن‌قدر بزرگ نيست كه بيمارستانش صبح به اين زودي شلوغ باشد. نايمن آخرين ساعات كشيكش را اغلب در راه‌رو مي‌نشست و چرت مي‌زد. امشب او زودتر از معمول آمده بود تا جاي يكي از دكترها كه زودتر رفته بود هم كار كند. اگر فنجان‌هاي قهوه نبود نمي‌توانست ادامه دهد. فنجان قهوه‌اش را پر از شكر كرده بود، حتي بيش‌تر از بچه‌اي كه در برشتوك صبحانه‌اش شكر بريزد. ولي اثر شب هنوز بر او آشكار بود. همه چيز برايش مثل منظره‌اي مهآلود بود. پاسخ بيمار در جوابش گنگ به نظر آمد. نايمن از كار خسته‌كننده و يك‌نواخت باند پيچي تقريبا خوابش برده بود، اما آن جواب نامفهوم نگذاشت به خواب سنگيني فرو رود. توجهش به بيمار جلب شد. گفت: ببخشيد چي‌گفتيد؟
مرد گفت: كليسا آتش گرفته بود.
نايمن با دقت بيش‌تري پرسيد: كي اين اتفاق افتاده بود؟
- 13 سال قبل.
- نه، پرسيدم دست تو كي سوخت؟
وقتي باندپيچي دست مرد را تمام كرد فكر كرد تمام حواس مرد فقط به لمس‌كردن لايه‌هاي بانداژ است.
- اين سوختگي از آتش گرفتن روغن است، تو رستوران حاشيه‌ي شهر!
- منظورت مسافرخانه‌ي ترنس است.
نايمن كنار پنجره رفت و بازش كرد. همان طور كه به آن تكيه داده بود جيب روپوش سپيدش را گشت. يك سيگار و يك فندك بيرون آورد. سيگارش را كه روشن مي‌كرد از طبقه‌ي سوم ساختمان به شهر نگاه كرد.
شهر ترنس در آن موقع شب كاملا در خواب بود و خواب هاله‌ي نارنجي چراغ‌هاي شهر را كم‌رنگ كرده بود. سكوت محض بود ولي گاه‌گاهي نايمن مي‌توانست صداي ماشين شتاباني را بشنود كه ازخلوتي خيابان‌هاي شهر لذت مي‌برد. اين بار صدا نزديك‌تر از هميشه بود. بلافاصله چراغ‌هاي ماشيني را ديد كه به بيمارستان نزديك مي‌شد.
مرد هنوز داشت با بانداژ دستش ورمي‌رفت. جواب داد: بله مسافرخانه‌ي ترنس. فكر مي‌كنم به همين نام خوانده مي‌شود.
نايمن به آن گفت‌وگو علاقه‌اي نداشت. سمت راست را نگاه كرد و به چراغ‌هاي قرمز ماشين كه در تاريكي شب دور مي‌شدند، خيره ماند. گفت: آهان پس تو آن جا كار نمي‌كني؟
- نه! فقط داشتم آن‌جا چيزي مي‌خوردم.
-آتش سوزي از روغن بود نه؟ مي‌خواهم بدانم تو كه آن‌جا پخت وپز نمي‌كردي، چه طور دستت را سوزاند.
ماشين از نظر ناپديد شد. نايمن چشم از آن برداشت و به سيگار روشن توي دستش خيره شد. هر وقت به خاكستر نارنجي سيگارش نگاه مي‌كرد، صداي جيغ ضعيفي را در خيالش مي‌شنيد كه زود با گذشت زمان در ذهنش رنگ مي‌باخت.
- فكر مي‌كنم فهميده باشي، من و آتش ارتباط بي‌نظيري با هم داريم.
نايمن به ساعت مچي‌اش نگاه كرد. گفت: شرط مي‌بندم داشتي راجع به آتش‌سوزي كليسا كه تو هم آن‌جا بودي حرف مي‌زدي. ديگر ده دقيقه مانده بود كه كشيكش تمام شود.
- بله، ما با هم رابطه‌ي عجيب و غريبي داريم. يك بار من جذب او شدم. حالا او جذب من مي‌شود.
- بگذار حدس بزنم. بايد مامور آتش‌نشاني باشي، نه؟
مرد خنده‌ي كوتاهي كرد.
- بيش‌تر شبيه كسي كه آتش بزند. البته عمدا.
نايمن مكث كرد. حواسش هنوز به سيگارش بود. مطمئن نبود كه آيا حرف‌هاي مرد را درست شنيده يا نه، ولي طولي نكشيد كه با گفته‌ي مرد شكش برطرف شد.
- خيلي خنده‌دار است. بعد از اين‌كه آتش را براي آتش‌زدن كليسا به كار مي‌بري، اين همه جذبت مي‌شود!
نايمن برگشت و درست موقعي كه مرد نگاهش را از بانداژ دستش برداشته بود و به نايمن نگاه مي‌كرد به او خيره شد.
- تو چه كار كردي؟
مرد خودش را روي تخت عقب كشيد. دست بانداژ شده‌اش را روي سرش گرفت، و خودش را از ترس جمع كرد. فرياد زد: از من دورش كن! بيندازش دور!
نايمن به طرف او رفت. پرسيد: تو يك كليسا را آتش زدي؟ مرد وحشت‌زده فرياد زد. حالا تندتند حرف مي‌زد. نايمن فهميد كه مرد از سيگار ترسيده است. آن را با دست‌پاچگي كف اتاق پرت كرد و با پا لگد كرد. بعد به طرف مرد برگشت و دوباره سوالش را تكرار كرد.
مرد از زير دستش به دقت نگاه مي‌كرد. وقتي ديد سيگار كاملا خاموش شده، خودش را مرتب كرد. بي آن‌كه رفتار قبلي‌اش را در نظر بگيرد، آرام گفت: سيزده سال پيش بود. جوان بودم. مثل همه‌ي جوان‌هاي ديگر. مي‌فهمي كه، جوان‌ها كارهاي احمقانه انجام مي‌دهند.
- آره. ولي تا آن جا كه يادم ميآيد من در دوره‌ي جواني هيچ وقت به مقدسات بي‌حرمتي نكرده‌ام. چرا اين كار را كردي؟ منظورم اين است كه آخرش چي نصيبت شد؟
- الان ديگر اصلا يادم نيست چرا اين كار را كردم، ولي خوب مي‌دانم چي نصيبم شد. بلوزش را بالا زد. سوختگي را ري شانه‌ها و سينه‌اش نشان داد. به سوختگي روي سينه‌اش اشاره كرد. گفت: مشعل جوش‌كاري! بعد زخم‌هاي شانه‌هايش را نشان داد. گفت: تستر. (1)
- خوب حقت را كف دستت گذاشته است.
مرد زير لب زمزمه كرد: آره، همين است؛ يك جور تنبيه.
- آه بس كن. با اين كه عادت كرده‌ام اين ساعت شب با آدم‌هاي ديوانه روبه‌رو شوم، ولي اگر مي‌دانستم تو همچين آدمي هستي خودم را به خاطرت به زحمت نمي‌انداختم. مي‌رفتم خانه.
مرد باز با بانداژ دستش وررفت.
- اوه پسر، تو يك مسيحي واقعي هستي، نه؟
- گوش كن! به اندازه‌ي كافي شنيدم. جراحتت خيلي مهم نيست، ولي بقيه‌ي شب را همين جا بمان. منتظر دكتر بعدي باش تا مطمئن شود همه چيز رو به راه است.
اين را گفت و به طرف در رفت.
- تو دكتر هستي. مگر وظيفه‌ات كمك به مريض نيست؟
- بله، مريض. نه يك آدم نفرت‌انگيز و حال به هم‌زن.
نايمن اتاق را ترك كرد و در راه‌روهاي ساكت راه افتاد. اكثر مردم عادي اين چنين سكوتي را در محيط بيمارستان غير عادي مي‌بينند، اما نايمن به اين سكوت عادت داشت. به غير از صداي قدم‌هاي او، دريچه‌هاي داخل راه رو با زمزمه‌ي خوابآور آهسته‌اي وزوز مي‌كردند. اين زمزمه‌ها باعث مي‌شدند كه در سرش چيزي مانند زدن نبض احساس كند. خواب داشت بر او غلبه مي‌كرد. مي‌خواست براي استراحت كردن بيرون برود. صداي سست كننده و خوابآور راه‌رو با فريادي درهم شكست. نايمن لحظه‌اي مكث كرد: اتاق سوزاننده‌ي كليسا!... واي چي شد؟ نكند يك تستر در آ ن اتاق جا گذاشتم؟
فرياد حالا شديدتر شده بود و او صداي‌مرد را مي‌شنيد كه به خاطر نعره‌هاي وحشت‌زده‌اش گرفته بود. نايمن در طول راه رو دويد. به طرف اتاق مرد برگشت. حتي قبل از آن كه به در باز اتاق برسد، مي‌توانست امواج گرما را كه از اتاق بيرون ميآمد حس كند. همين كه داخل اتاق شد، حرارت سوزان در صورتش رسوخ كرد. مجبور شد چشمانش را نيمه باز كند. بعد از اين كه نگاه سريعي به آن چه در اتاق بود انداخت، سعي كرد چشمانش را باز كند و مطمئن شود چيزي كه مي‌بيند واقعي است. ستوني از آتش مثل گردباد مي‌چرخيد. از سيگار له‌شده‌ي روي كف اتاق پديدار شده بود و داشت مثل موج بالاي تخت بلند مي‌شد. مريض در حالي كه دست بانداژ شده‌اش را روي سرش گذاشته بود، زير ملحفه‌هاي تخت خزيد. همان موقع نايمن متوجه شد آتش واقعي است. ستوني از آتش آن چنان حركت مي‌كرد كه گويي زنده است.
مار آتشين، غلتان در هوا رو به‌روي مرد ايستاده بود و به او خيره شده بود. گرچه هيچ چهره‌ي مشخصي به جز شعله‌هاي نارنجي برافروخته نداشت، ولي مشخص بود كه موجود به قصد مرد در حركت است. همين كه موجود كمي به عقب خم شد و آماده شد كه جهش ناگهاني به جلو كند، نايمن روپوش سفيدش را درآورد و براي جنگيدن با گرما طرف او دويد. بدون تامل با ترسي كه بازوانش را سنگين كرده بود، روپوشش را روي سيگاري كه مار از آن پديدار شده بود، انداخت. موجود به سرعت كوبيده و له شد، اما وقتي نايمن تمام روپوشش را بي‌رحمانه لگدكوب كرد، آتش تجزيه شد و به دود تبديل شد. نايمن روپوش و سيگار را از پنجره به بيرون پرتاب كرد، و بعد از مرد پرسيد: چي‌بود؟ مرد كه صدايش به خاطر نعره‌ها خشن و خشك شده بود، گفت: رفته؟
-- بله، حالا اون چي بود؟
مرد كه از زير دست باندپيچي‌شده‌اش نگاه كرده و خودش را متقاعد كرده بود كه همه چيز دوباره روبه‌راه شده است، گفت: ها، حالا چه طور شد يك دفعه علاقه‌مند شدي؟
-- من جانت را نجات دادم، بايد برايم توضيح بدهي؛ حالا بگو ببينم من تو را از دست چي نجات دادم؟
-- شياطين در آتشند. سعي مي‌كنند به من برسند. درست از آن موقعي كه كليسا را آتش زدم هميشه از ميان آتش بيرون آمده‌اند و سعي‌كرده‌اند تا به من برسند و مرا بگيرند.
-- پس علت سوختگي‌ها در بدنت همين است؟
-- آره، چندين بار به طور ناگهاني مرا گرفتند. درست وقتي كه فكر مي‌كنم در امان هستم، هميشه آتشي پيدا مي‌كنند كه از آن بيرون بپرند. مثل اين كه يك جور تنبيه است.
-- شايد خدا مي‌خواهد به خاطر آتش زدن يكي از كليساهايش از تو انتقام بگيرد.
-- من از بيش‌تر امور مذهبي سر درنميآورم. در حقيقت نمي‌فهمم دقيقا چه اتفاقي دارد برايم مي‌افتد. پس سوال نكن.
-- مطمئنا همه‌اش به امور مذهبي مربوط مي‌شود. بايد شروع به فهميدنشان كني، وگرنه شايد مجبور باشي بقيه‌ي عمرت را به فرار از آتش بگذراني.
مرد از درد خلاص شده بود. از تخت پايين آمد. به دكتر گفت: اوه، به خودت نگاه كن! دكتر عاقلي هستي. همه چيز را مي‌داني. آن‌ها كه گفتي همه‌اش چرند است ، اما نمي‌داني چه اتفاقي دارد براي من مي‌افتد. نمي‌تواني بفهمي چرا؟ هيچ چيز نداري كه بر حق بودن خودت را ثابت كني. بعد از اين كه كفش‌هايش را پوشيد و مطمئن شد كه كيف پولش هنوز سر جايش است، به طرف نايمن به راه افتاد و خيلي محكم با انگشتش به سينه‌ي دكتر ضربه زد. گفت: من تمام شواهدي را كه لازم است، دارم. شياطين در آتشند. سعي دارند به من دست پيدا كنند، اما من اين اجازه را به آن‌ها نمي‌دهم. به همين سادگي!
-- نمي‌تواني براي هميشه در حال دويدن باشي.
بيمار همان طور كه در چشمان دكتر خيره شده بود عقب رفت. گفت: كي درباره‌ي دويدن چيزي گفت، ماشين دارم.
-- مي‌داني، خيلي جالب است. چون ماشين تو هنوز بايد در همان مسافرخانه‌ي حاشيه‌ي شهر ترنس باشد. البته اگر درست گفته باشم.
نايمن با گفتن اين جمله كه: من يك دكتر تحصيل كرده‌ام، اما تو چه‌كاره‌اي؟ هوش و ذكاوت خودش را نشان داد و لبخند معني‌داري زد. بعد ادامه داد: دارم به خانه مي‌روم، مسافرخانه‌ي ترنس هم سر راهم است. اگر نمي‌خواهي بدوي مي‌توانم برسانمت.
مرد با عصبانيتي كه از صدايش پيدا بود گفت: آفرين دكتر! محشر است.
رانندگي كردن در خيابان اصلي ترنس در آن ساعت هميشه آسان بود و اين يكي از مزاياي كشيك دير وقت بود. در اين ساعت از شب از جنگ اعصاب ترافيك ساعات تعطيلي ادارات خبري نبود. راننده و مسافر اصلا با هم صحبت نمي‌كردند. نايمن به شعاع‌هاي نوري كه از چراغ‌هاي جلوي ماشين بيرون ميآمد و خيابان بي‌پايان را روشن كرده بود، نگاه مي‌كرد. آن قسمت از جاده كه چراغ‌هاي جلوي ماشين به آن تابيده بود، تنها قسمت قابل رويت بود. حتي به خودش زحمت نمي‌داد كه به صندلي مسافر نگاهي بيندازد. هنوز در مركز شهر بودند. نايمن آهسته از علامت ايست يكي از چهارراه‌ها عبور كرد. در حالي كه هنوز به روبه‌رو خيره شده بود، شعاع نوري را ديد كه در عرض جاده خزيد و به كنار او آمد. ماشيني از چهارراه رد شد. تا دكتر به خودش بيايد ماشين محكم از عقب به ماشينش زده و آن را يك دور چرخانده بود.
نايمن موفق شد قبل از آن كه به ديوار بزند ماشين را متوقف كند، اما ماشيني كه به آن‌ها برخورد كرده بود، ترمز نكرده و به جاي ترمز با سرعت بيش‌تري به كنار ساختمان برخورد كرد.
نايمن سرش را تكان داد و از گيجي كه خارج شد توانست از ماشين پياده شود. نگاه كرد كه ببيند آن يكي ماشين در چه شرايطي است. براي لحظه‌اي به نظر آمد كه آن ماشين آسيب جدي نديده، اما بعد از آن كاپوتش تركيد و همزمان با بازشدنش شعله‌هاي آتش خارج شدند. وقتي نايمن شخصي را كه آتش گرفته بود و از لاشه ماشين بيرون پريد ديد، از عرض خيابان رد شد، به طرف او رفت و فرياد زد: بيفت روي زمين و غلت بخور! وقتي نايمن ديد كسي كه از آتش بيرون آمده، با وجود شعله‌هاي آتش در تمام بدنش اصلا ابراز ناراختي نمي‌كند، ايستاد و ديگر طرف او ندويد. به نظر نميآمد كه اصلا انسان باشد. آتش بود در هيبت انسان.انسان‌نماي آتشين از خيابان رد شد، در حالي كه رد پاي نارنجي مشتعلي از خود به جا مي‌گذاشت و آسفالت خيابان از شدت حرارت آن جلزوولز مي‌كرد. ظاهرش عجيب زيبا بود. شعله‌هاي برافروخته‌ي اطرافش از چپ به راست با رقصي دلپذير و باله‌مانند موج مي‌زد، آرام و بسيار ساده به راه افتاده بود. نايمن با ترس ايستاد و نظاره‌گر آن منظره شد. همين كه موجود اسرارآميز به او نزديك شد، نايمن احساس ترس كرد و فهميد كه اصل آن چيزي شيطاني است.
به خاطر ترس از جانش با سرعت سرسامآوري به طرف پايين خيابان دويد. هيچ وقت آن‌قدر طولاني ندويده بود. سرعتي كه داشت خيلي زود از نفس انداختش. وقتي سرعتش كم شد، گرفتگي عضلاني دردناكي او را كاملا متوقف كرد. برگشت تا ببيند آن موجود در تعقيبش هست يا نه؟ مرد آتشين ديگر دنبال او نيامد. حالا داشت آهسته به ماشين مچاله شده‌اش نزديك مي‌شد. سايه‌ي سياه مسافر را در ماشين ديد كه حركتي نمي‌كرد. آتش دنبال مرد آتش‌زننده‌ي كليسا بود.
نايمن نمي‌دانست چه بايد بكند. اگر خدا مي‌خواست چنين اتفاقي بيافتد، اگر خدا منظورش اين بود كه آن خطر آتشين مرد را دربرگيرد، چرا بايد نجاتش بدهد. با خودش فكر كرد شايد دخالت در سرنوشت كسي باشد. راستي نجات دادن مرد مريضي كه كليسا را آتش زده بود ارزش داشت؟ شايد بهتر باشد نابود شود و براي همين شبح آتشين در تعقيب او است.
همان طور كه به شعله‌هاي نارنجي خيره شده بود، خيالش بر او غلبه كرد و خاطره‌اي در ذهنش جرقه زد. ياد خودش افتاد وقتي كه بچه بود و مجذوب آتش. در حياط جلويي خانه‌شان نشسته بود و كبريتي را كه از خانه برداشته بود روشن كرده بود. با روشن شدن كبريت از رقص شعله‌هاي برافروخته ترسيده بود. كبريت را روي زمين انداخته بود. شعله‌ها عجيب زياد شده بودند. وقتي شعله‌هاي رقصان خودشان را كنار خانه‌شان رسانده بودند، تبديل به موجودي پليدتر شده بودند. موجودي كه نه تنها خانه‌شان را از بين برد، بلكه باعث غم و اندوه بيش‌ترشان هم شد و او گذاشته بود آتش همچنان برقصد. براستي اگر او تصادفا خانه‌اش را آتش زده بود و اين گناه و تقصير او را به ستوه آورده بود و آزارش مي‌داد، پس چه طوري مي‌توانست به مردي كمك كند كه عمدا كليسا را آتش زده و اصلا احساس پشيماني هم نمي‌كرد؟
فكري ديگر رشته‌ي افكار قبلي‌اش را پاره كرد و در حالي كه پهلويش را از درد چنگ مي‌زد، با سرعت هر چه تمامتر به طرف ماشين آسيب ديده‌اش و پليدي‌اي كه داشت نزديك مي‌شد دويد. روي شيشه‌ي جلوي ماشين پريد و محكم روي آن كوبيد و فرياد زد: بيدار شو! داره ميآد! از ماشين بيا بيرون! اما مرد به پهلو خم شده بود و حركتي نمي‌كرد.
همين كه پليدي به عقب ماشين نزديك شد، نايمن بوي ناگوار و وحشتناكش را حس كرد. بوي سوختن و كهنگي آتش. بويي قديمي، زننده و تند آزارش داد. اين احساس آن‌قدر شديد بود كه گويي شعله‌ها به اعماق بيني‌اش نفوذ كرده و به آرامي بافت‌هاي بيني‌اش را سوزاندند.
لرزيدن از اين احساس و حرارت سوزان كه حالا در هوا معلق بود، باعث شد به طرف در راننده بدود و خيلي محكم و سريع بازش كند. حالا اهريمن پشت ماشين بود. نايمن كف ماشين شيرجه رفت و دستانش را در جست وجوي چيزهايي تكان داد. پليدي به سمت راننده‌ي ماشين راه افتاد. بالاخره نايمن اهرمي را كه مي‌خواست پيدا كرد. آن را كشيد و شنيد كه كاپوت ماشين كمي باز شد. خودش را بالا كشيد و از ماشين خارج شد. جلوي چشمان متعجبش پليدي به او نزديك مي‌شد. نزديك‌تر از آن‌چه كه او فكرش را بكند، اگر چه هنوز به نظر نمي‌رسيد دنبال او باشد. سر بي‌شكلش كج شده بود و داخل ماشين را نگاه مي‌كرد.
نايمن با سرعت جلو ماشين رفت. با دست چپ كاپوت را باز كرد و با دست راست دستگاه آتش خاموش كن را برداشت. همان وقت بود كه پليدي، آتش زننده‌ي كليسا را در ماشين ديد. نايمن را دور زد و به سمت در طرف مسافر رفت. حرارتي تند و سوزاننده از كنار نايمن گذشت و باعث شد پيراهنش دود كند. درد سوختگي آن چنان شديد و طاقت فرسا بود كه باعث شد، چنگي كه به ماشين زده بود ضعيف شود، طوري كه ديگر نتوانست براي مدت طولاني‌تري كاپوت را بالا نگه دارد و رهايش كرد. درست همان موقع كه كاپوت رها شد، نايمن بطري سفيدي را ميان وسايل پيدا كرد و بيرون كشيد. دستش را به موقع عقب كشيد. كاپوت با شدت بسته شد.
وقتي توده‌ي مصمم آتش به در سمت آتش زننده‌ي كليسا نزديك شد، مسافر از خواب پريد و به محض ديدن اهريمن برافروخته، وحشيانه فرياد كشيد. گرچه به نظر نمي‌رسيد اهريمن صورت انساني داشته باشد، اما نايمن قسم خورد كه لبخند شيطاني را ديده كه ظاهر شده است.
وقتي دست مشتعلي از آن هيبت اهريمني بيرون آمد و پنجره‌ي طرف مسافر را لمس كرد، موجي به نرمي از ميان شيشه جاري شد و فورا شروع به آب كردن و گداختن آن كرد. مرد داخل ماشين صدايش داشت قطع مي‌شد. نايمن دوباره با آن حرارت التهابآور مواجه شد، با اين حال به هيولا نزديك شد. خواست مطمئن شود كه به اندازه‌ي كافي نزديك شده است. به شيشه‌ي سفيد در دست راستش محكم چنگ زد. به اندازه‌ي كافي به پليدي نزديك شده بود. احساس مي‌كرد كه نبض بزرگي در صورتش مي‌زند با احساس سوزش غير قابل تحملي درد مي‌كند. نايمن دست راستش را بالا آورد و با فشار سريع دست او، مايع پاك‌كننده از داخل شيشه‌ي سفيدرنگ بيرون جهيد و به سر آتشين اهريمن ريخت.
با صداي جلزوولز و دود، مايع سر شيطان را تا نيمه پاره كرد و بقيه‌اش نيز از هم پاشيد. مرد شعله‌ور بي‌سر، دستش را به سرعت از شيشه‌ي ذوب‌شده دور كرد و بعد وحشيانه دور خودش چرخيد. در حالي كه اعضاي قطع شده‌اش بالا و پايين مي‌پريد. وقتي نايمن اهريمن را با مايع پاك‌كننده‌ي بيش‌تري خيس كرد، نيمه‌ي راست بدنش منفجر شد و نيمه‌ي باقيمانده‌ي بدن سوزانش به همراه باقيمانده‌ي بازوي چپش كه در تمام جهات تكان مي‌خورد، ديوانه‌وار دور خودش مي‌چرخيد. شكل پليدي تغيير كرده بود. چيزي عجيب و غريب شده بود كه نه قابل تشخيص بود و نه شكل طبيعي داشت، ولي به تلاشش براي دست‌يابي به مرد ادامه مي‌داد. بعد از آن كه دو بار ديگر از آن مايع پاك‌كننده روي آتش پاشيد، شعله‌هايي كه ديوانه‌وار به شكل دايره‌اي مي‌چرخيد تبديل به دود شد.
همين كه نايمن دود سفيد را كه به هوا برخاسته بود ديد، احساس كرد در آن شكل‌هاي خميده و پيچ‌داري نهفته است. اما وقتي به موجودي كه داشت در هوا پخش مي‌شد و تقريبا به طور كامل ناپديد مي‌شد خيره شد،چيزي را كه عجيب قدرتمند بود و از دنياي ديگري آمده بود احساس كرد و وقتي دود كاملا پاك شد فهميد كه بيرون چه سرد است. در حالي كه داشت با دستانش بازوانش را مي‌ماليد، به طرف پنجره‌ي طرف مسافر به راه افتاد كه حالا هم سرد شده بود و هم جامد، گرچه پيچيده و مچاله.
مرد از داخل به نايمن نگاه كرد و بعد از وحشتي كه حالا تمام شده بود نفسي تازه كرد. نايمن كه در را باز كرد مرد به آهستگي قدمش را پايين گذاشت و آن موقع فهميد بيرون چه قدر سرد است و تمام تلاشش را كرد كه بازوانش را همان‌طور كه يكي از آن‌ها باندپيچي شده بود روي هم بگذارد. براي مدتي، آن‌ها به سادگي ايستادند و بخار دهانشان را در هواي سرد تماشا كردند.
مرد بالاخره حرف زد: آره، خوبم. از اين كه مي‌پرسي ممنون، دكتر جان!
نايمن جواب نداد. مرد نگاهي به اطراف و آن‌چه كه اتفاق افتاده بود انداخت و متوجه فلز سوخته‌ي مچاله‌اي شد كه قبلا ماشين بود و حالا آن طرف خيابان به گوشه‌ي ساختمان برخورد كرده بود. پرسيد: حالا آن‌ها چه‌طورند؟
نايمن بالاخره جواب داد: تو چي فكر مي‌كني؟
مريض پاسخ داد: خوب، شايد راحت‌تر باشند. اين‌جا كه خيلي چرند است.
نايمن با وجود اين كه خيلي خسته بود با عصبانيت بيش‌تري گفت: باورم نمي‌شود كه تو اين‌قدر نسبت به زندگي بي‌اهميت هستي. براي من قابل قبول نيست كه شخصي مثل تو اين قدر زنده مي‌ماند، در حالي كه بسياري از مردم نجيبي كه از زندگي لذت مي‌برند با آن همه عشق نسبت به آن، خيلي زود مي‌ميرند. آتش زننده‌ي كليسا كه بانداژ دستش را مي‌خاراند از كنار دكتر رد شد و گفت: آره، آره فكر مي‌كنم ديگر وقت آن است كه به رستوران حاشيه‌ي شهر بروم و ماشينم را بردارم. حالا حالم سر جايش آمده. مي‌توانم اين‌جا را ترك كنم.
نايمن فرياد زد: دو بار جانت را نجات دادم!
مرد ايستاد و رو به دكتر كرد. گفت: واقعا از اين كه به مردم كمك مي‌كني به خودت مي‌بالي؟ خوب، من هم داشتم با عشق زندگي‌ام را مي‌كردم تا اين كه اين اتفاقات افتاد! فكر مي‌كني خودم اين احساس را انتخاب كرده‌ام؟ نه، اما همين است كه هست و من هم همينم كه هستم! درست مثل تو كه همان مرد مجبوب سربلندي، كه هستي! مهم نيست در زندگي چه مي‌كني يا سعي داري چه بكني يا چه باشي. تنها چيزي كه در نهايت فكرش را مي‌كني خودت هستي.
دكتر جواب داد: خداي من! مي‌توانستم به جاي اين كه به تو كمك كنم بروم خانه... اگر تو را در همان بيمارستان رها كرده بودم حالا اين مردم بي‌گناه نمرده بودند. شايد اگر من تلاش نمي‌كردم به تو كمك كنم آن‌ها نمي‌مردند. آن هم كمك به آدم نفرت‌انگيزي كه واقعا لياقت زنده ماندن ندارد. بايد مي‌گذاشتم آن موجود تو را زنده زنده بسوزاند، اما نجاتت دادم.
-- آه، لطفا بس كن! ممكن است فكر كني رذلم! ولي فكر نكن رفتارهاي تو را درك نمي‌كنم.
و بعد در حالي‌كه دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، گفت: دكتر! مي‌دانم چرا نجاتم دادي.
نايمن خودش را آماده كرد و گفت: خوب، چرا؟
مرد در حالي‌كه داشت به طرف پايين خيابان مي‌رفت با صداي بلندي فرياد زد: ترسيدي، از اين كه از دست آتش نجاتم ندهي و او بيايد دنبال تو!
دكتر بي‌حركت در هواي سرد و تاريك شهر ايستاد و مريضش را كه داشت دور مي‌شد تماشا كرد. تا وقتي‌كه ناپديد شد و وقتي مغازه‌دارها و كاسب‌هاي سحرخيز، مغازه‌هاشان را باز كردند، به بالاي‌ساختمان‌ها نگاه كرد و هاله‌ي نارنجي پررنگي را كه در آسمان ظاهر شده بود، تماشا كرد

1-:toster دستگاهي كه با آن نان را برشته مي‌كنند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
من تو را اخر ميگيرم-قسمت دوم
كمپاني تصوير خاكي ادوارد فيلم سوم خود را تقديم ميكند

****************************************
اين نقشه كه با شكست رو برو شد اعصاب همه گروه حسابي به هم ريخت و تنها راه جلو پا زدن يه نفر بود اخه ميدونيد دخترا از زدن خيلي خوششون مياد ببينن يه پسر زورش زياده ميرن طرفش خوب برا اين كار ما سال پنجمي بوديم برا اينكه مبارزه عادلانه باشه يه بچه سال اولي كافيه
جو:جويي دارن ميان..بدو
علت انتخاب جويي اين بود كه اون خيلي زياد قول چماق بود
جويي زود گوش يه بچه سال اولي را گرفت و تا تونست زد تو گوشش دخحترا رسيدن اما به جاي ابراز احساسات يه صداي شرق اومد بچه ها كه پشت ديوار قايم شده بودند سرك كشيدند و ديدند كه به به دفاع از حقوق كودكان دختره گل كرده
در همين هنگام جويي با چشماني پر از اشك راهي خونه شد
نه اين طور نميشه بايد كاري كرد بايد يه كار كارسون كرد نقشه هاي اينفيلمه هم ديگه تموم شده بود و فرصت زيادي ديگه باقي نمونده بود
جويي با عصبانيت سوار بر اسكيت داشت ميرفت
اما خبر نداشت دخترا از اون ور دارن جادي اي كه اين راهو قطع ميكنه را طي ميكنن
در حالي كه سرش پايين بود داشت پيش ميرفت دختره هم اومد به دوستش خنه رو به رويي را نشون بده دستشو دراز كرد رو به جلو كه ناگهان دستش با صورت جويي برخورد كرد
دختر به طرف جويي خم شد قيافش خيلي خشمناك به نظر ميرسيد جويي ترسيد
پايان قسمت دوم از فيلم سه قسمتي من تو را اخر ميگيرم



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فیلم 11 کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
ندارد
طرز درست کردن فیلم هالییودی (هالی وزاردی)
--------------------------------------
1- قهرمان فيلم 600 تا تير مي‌خوره چاقو ميره تو فلان‌جاش و... اما مثل يه مرد!!! تمام عيار، آخ نمي‌گه. اما وقتي دختر فيلم که بعدا عاشقش ميشه زخماشو داره درمان مي‌کنه اونجاس که قيافه قهرمان فيلم ميره تو آآآآآآآخ اوووووه واي يواشتر. عزيزم يه کم يواشتر.

2- قهرمان فيلم از هر نبردي جان سالم به در مي‌بره تا جاييکه عکس عشقشو به يکي نشون ميده و ميگه خيلي دوسش دارم. يا مثلا مياد خونه و عکس عشقشو از پاتختي کنار تختش بر ميداره و يه نگاه خيلي‌خيلي رمانتيک بهش ميندازه. ازين صحنه به بعد، فاتحه‌اش خونده ميشه. شک نداشته‌باش.

3- اگه فيلم تو پاريس اتفاق بيفته، برج ايفل حتما از هر پنجره‌اي معلومه. اگه تو آمريکا اتفاق بيفته يا مجسمه آزادي يا ساختمانهاي آسمانخراش نِويورک مثل تجارت‌جهاني. البته بعد از خراب شدن اين دو تا برج يه کم مشکلات در ساختن فيلم‌ها بوجود آمده که به جاش ميتوني بري تو خيابون وال استريت فيلم بسازي.

4- هنگام رانندگي توجه داشته باش که حتي اگه خيابون صاف صافه و اتوبانه حتما اين رل رو به چپ و راست تکون بده که همه بفهمن داري حرکت مي‌کني. ديدي که چه جوري؟ به طور متناوب به چپ و راست تکون بده. آره.

5- توجه کن، مثلا برکينافاسو هم که ميري مي‌توني باز انگليسي صحبت کني. همه مي‌فهمن. اگر مثلا رفتي آلمان ديدي يارو نمي‌فهمه لهجتو آلماني کن. مثلا به the بگو ze.

6- احتياجي به گفتن hello و goodbye نداري وقتي داري با تلفن صحبت مي‌کني. چون اين برداشت شصتمه.

7- قهرمان فيلم با عشقش تو رختخوابن. دشمنا مي‌خوان بيان پدر قهرمان فيلم رو در بيارن. فقط زنه، صداي مشکوک رو مي‌شنوه. توجه داشته باش که فقط و فقط زنه. رل دوست دختر قهرمان فيلم اين چيزاس. همچين که صدا رو مي‌شنوه چشاشو وا مي‌کنه. رو تخت مي‌شينه در حاليکه لحاف رو بلند کرده که سينه‌هاش معلوم نشن ميگه راجر پاشو صدا مياد.

8- بچه‌هاي زير هشت سال در فيلم آسيب جدي نمي‌بينند. لطفا حداکثر به مدت پنج دقيقه بيهوش شوند اگه ميشه. مثلا بچه 8 ساله به يه حفاظ توري که توش برق هشت ميليون ولتي که يه داييناسور رو کون در هوا مي‌کنه مي‌خوره و به مدت پنج دقيقه بيهوش ميشه. هي جيمي پاشو!! جيمي؟ نه... تو نبايد بميري!!! نه... آه خداي من... جيمي تو حالت خوبه پسر؟ خوب خدا رو شکر.

9- موقع دستگيري شخصيت بد فيلم يکي بزن با اسلحه تو هر جاش. شخصيت بد خودش مي‌فهمه بايد ولو شه. در ضمن حقوق فرد منفي نظير اينکه تو ميتوني سکوت کني و يا وکيل بگيري رو در حاليکه داري نفس نفس مي‌زني براش بگو. تا آخر؟ حتمن‌ها!! مگر نه انگار نگرفتيش.

10- شخصيت منفي پس از دستگير شدن در اتاق بازجويي با لحني خيلي بد و يا حتي بعضي موقع‌ها تف هم مي‌کنه مي‌گه من تا وکيلم نياد يه کلمه هم حرف نمي‌زنم!

هي راجر بزنم مخشو بيارم پايين؟

نه جيمي تو نمي‌توني اين کارو بکني.

باشه راجر.

11- اگه فيلم اکشن و بزن بزنه، اصلا نگران نباش که 800 نفر به يه نفره. اونا صبر مي‌کنن تا تو کاملا نفري که جلوته بزني بعد ميان وسط. در ضمن اونايي که کتک نمي‌خورن سعي کنن گارد بگيرن و دور قهرمان فيلم بچرخن و لب و لوچشونو کج و کوله کنن. بعضي وقتا يه لنگي چيزي به عقب ول بده اگه خواستي تا اون عقبيتم گوزشه که همه نگن مثه هاليووديا مي‌جنگي. مهم نيست کي لنگ ول ميدي. کار کسي که اون عقبته اينه که يه جوري لنگاي تو بخوره صاف تو ي عضو شريفش. گاهي مي‌توني جاخاليم بدي تا اوني که خواسته تو رو بزنه چوبش بخوره تو چش جلوييت که با يه تير دو نشون بزني. در ضمن تو چشم سوم داري و همه جاتو مي‌بيني. اصلا خودتو ناراحت نکن.

12- يه کارآگاه تنها موقعي مي‌تونه يه پرونده جنايي رو ببنده که از اداره اخراجش مي‌کنن. اين اخراج به دليل رعايت نکردن بعضي از اصول شهروندي نظير اينکه قاچاقي رفتي خونه آقا دزده و يه پرونده خيلي سري رو دزديدي مي‌تونه باشه.

13- يه شمع کافيه تا يه اتاق قد يه استاديوم آزادي رو کاملا روشن کنه.

14- براي اينکه نشون بدي شبه، وقتي ميري تو آشپزخونه، چراغ رو روشن نکن. چراغ خود يخچال کافيه!

15- موقعي‌که پول تاکسي مي‌خواي بدي، تو کيفتو نمي‌خواد نگاه کني. هر چي درآوردي دقيقا مساوي پول تاکسيه.

16- در ماشينتو هيچ موقع احتياجي نيست ببندي. در ضمن هميشه هرجا مي‌خواي بري حتما يه جاي پارک خيلي ماماني برات گذاشتن که خيلي ماهرانه بتوني غيژژژژي ويژژژژي، عين شوماخر بري توش. در ضمن تو بگير بگير با ماشين‌ها هم، با اينکه ماشين شخصي داري اما هيچ موقع پليس نميوفته دنبالتون. ميدونه دارين آدم بدا رو مي‌گيرين.

17- اگه يه اتفاق خيلي بد تو شهر افتاده مثلا يه دايناسوري، چيزي اومده تو شهر اولين نگراني شهردار شهر اينه که واي آسيبي به صنعت توريسم نرسه يا شرکت کنندگان نمايشگاه ... چيزيشون نشه.

18- سيستم تهويه ساختمان بهترين مکان براي قايم شدنه. توجه داشته باش که هر چي شد زودي بپري تو کانال کولر. در ضمن خوبيش اينه که ازونجا هر جا که دلت بخواد مي‌توني بري. از کانال کولر مي‌ري يه اتاق ديگه و خيلي چيزاي محرمانه مي‌بيني. مثلا اين.

هي جو مايک رو بکش باشه؟

باشه راجر.

19- قهرمان داستان با يه کلت کمري يا يه چاقو، يه ارتش رو فلج ميکنه. در ضمن قد يه گوني هم تير داره هميشه. يه موقع‌هايي فقط يه تير داره. اما خيلي باهوشه. مثلا ميزنه تو باک هليکوپتر و بام! يا مثلا صاف ميزنه تو پريسکوپ تانک و يارو پخي ميميره. ياد بگير نصفه تواِ. ميري سربازي، سيبل بغلي‌ رو سوراخ سوراخ مي‌كني!!! خاک توسرت.

20- اگه فيلمت کارآگاه بازيه، توجه داشته باش حتما يه دفه بري تو يه ديسکو که توش استريپ‌تيز مي‌کنن. اونجا با يه کسي مي‌توني صحبت کني که بگه مثلا مخفيگاه جيمي خطرناکه کجاس.

21- ماتيک زناي فيلم هيچ موقع پاک نمي‌شه. مثلا اگه تو استخر داشته غرق مي‌شده و قهرمان فيلم مي‌کشتش بيرون، بازم ماتيک داره. در ضمن موقعيکه دوست دختر قهرمان فيلم و خود آقا قهرمان با هم از خواب پا ميشن هفت قلم آرايش داره خانوم، خوبه.

22- نشوندن يه هواپيماي کنکورد خيلي آسونه فقط يکي تو برج مراقبت بايد باشه که بگه چي کار کنه.

23- قهرمان فيلم مثل خر کتک مي‌خوره اما دماغش و دهنش يه کم فقط خون مياد. بعد آرووووم... خيلي آروووم دست ميزنه... خون رو نگاه مي‌کنه و بازم مردونه پامي‌شه!

24- اگه وسط يا اوايل فيلم باشه و عشق قهرمان رو دستگير کنن مطمئن باش که ميميره. اما اگه اواخر فيلم باشه حتما زنده مي‌مونه. اگه عشق قهرمان تو فيلم مرد، يه کم افسرده مي‌شه و واي... کارولين... چرا آخه منو تنها گذاشتي. بعد مثلا با کمک يه دختر ديگه خوار آدم بدا رو .... بعد قهرمان فيلم عاشق اين جديده مي‌شه. بعد ميره پيش دوستش ميگه چي کار کنم. اونم ميگه ببين جو، تو بايد يه زندگي جديد شروع کني. باشه راجر. بعد همراه اين عشق جديدش ميرن سر قبر اون قبليه. جو عزيزم پاشو ديگه. پاشو بريم، اين ديگه مرد. باشه کاترين. Cast فيلم.

25- آدماي فاسد فقط در سطح پايين هستند. مثلا وزير. بعد تو ميري به رييس‌جمهور نشون ميدي که: ببين اين وزيرت چيه؟ بعد رييس‌جمهور يه کم فکر مي‌کنه و ميگه چه جوري ثابت مي‌کني؟ بعد تو تو يه جلسه اون آدم فاسد رو ضايه مي‌کني، جلو رييس‌جمهور. رييس‌جمهور ميگه: چرا جيمي؟ اونم ميگه کثاااااافتاااااا. ميره مثلا يه زنه رو گروگان مي‌گيره. تو خيلي ريلکس اسلحه کمريتو در مياري ميگيري روبروش. هي جيمي اسلحتو بنداز. نميندازم. بنداز. نميندازم. ترق. مرسي راجر. قابلي نداشت. Cast فيلم.

26- عشق بازي تو فيلم فقط رومانتيک باشه. از پوزيشن کلاسيک استفاده بشه فقط. داگي ماگي و کارمايي و ايتاليايي و اينا نداريم. اونا مال عشقبازي نيست.

27- عشق طرف در حاليکه رو سينه قهرمان خوابيده هميشه بايد بيدار شه. گرمشونم نميشه. خفه هم نميشن. گردنشم درد نميگيره. روز اوله... خوب ديگه.

28- آدماي بد هميشه خالکوبي دارن. گوشواره هم داشته باشن خوبه.

29- سياه‌ها هميشه بايد رپ گوش بدن تو فيلم.

30- قبلا پشت هر کار تروريستي کا.گ.ب. بود حالا القائده بايد باشه. تو هر فيلم هم يه بار کل سازمان نابود ميشه ولي يه نفر ميمونه براي فيلماي آينده.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
فیلم 10 کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
ندارد!

یک ویرایش خفن انجام شد.
-----------------------------
تفاوت «جوات‌كلاسيك» با «اوتول» در وضعيت مالي شخص شخيص جوات است (و گرنه حيوان، حيوان است، چه فرقي مي‌كند!!!). بدين صورت كه شما به يه اتومبيل نياز داريد كه ديگه درپيتي‌ترين آن پرايد است. البته از دوو سيلو، 405 و به خصوص از 206 بهترين بهره را مي‌توانيد ببريد و به مرادتان برسيد.

خودرو: 1 عدد (ترجيحا پيكان صفر، يا يكي از موارد ذكر شده در بالا)

رنگ: سفيد يا مشكي

روكش صندلي: سفيد با خالهاي سياه يا سياه با خالهاي سفيد!

ابتدا خودرو مورد نظر را كاملا شسته و ضدعفوني كرده و كمكها را كمي (نه زياد) مي‌خوابانيم. بعد شيشه عقب را مي‌دهيم دودي كنند و روي آن يك جمله انگليسي خفن مثل Don’t Race Baby و يا چيزي شبيه اين، مي‌نويسيم. از اين چرت و پرتها روي درب صندوق عقب نيز مي‌توانيم بنويسيم.

اگر از جملات انگليسي خوشتان نمي‌آيد مي‌توانيد از آرم فيلم «جيغ» استفاده كنيد. يادتان باشد كه آرم متاليكا، رپ و... ديگر قديمي شده است.

رينگهاي خودرو را حتما عوض كنيد. شما به رينگ پره‌اي با لاستيكهاي پهن ديواره‌كوتاه نياز داريد. اگر توان مالي اجازه اين كار را به شما نمي‌دهيد، سري به بوتيكهاي اتومبيل بزنيد، قالپاقهاي زيادي مي‌توانيد پيدا كنيد كه اداي رينگ را براي شما دربياورند. (به هر حال تو سرعت، نشون نميده!)

يك بوق خفن و يك سراگزوز مشدي (تك لول يا 2 لول فرقي نمي‌كند) كه داخل آن به رنگ قرمز باشد همچنين يك ضبط پايونير يا كن‌وود در محل مربوطه نصب مي‌نماييم. 3 عدد ساب ووفر كه اندازه آن از درب ديگ هيات سركوچه بزرگتر نباشد هم پشت شيشه عقب نصب مي‌كنيم. يك مانيتور هم روي داشبورد مي‌چسبانيم.


حالا نوبت توپ گلف است! يك عدد توپ گلف مشدي (از اون آدم خركن‌ها) روي شيشه عقب و يا جلو مي‌چسبانيم. يه برچسب درباك هم روي درب باك خودرو مي‌چسبانيم تا شكل باك تانك بشود!

يه بوگير باحال (از اونايي كه توش آب رنگي و فتيله داره) هم روي يه قسمتي از داشبورد جاسازي كنيد.

پس از طي مراحل بالا، به اولين بقالي مراجعه كرده و چهار عدد تخم‌مرغ تلاونگ خريده و هر كدام را زير يكي از لاستيكها مي‌گذاريم. خودرو را روشن نموده و در دنده يك گذاشته و يك نيم كلاج مي‌كنيم تا چشم حسودها با هم بتركد.

خودرو مورد نظر آماده است و مي‌توانيد با آن پي كارتان برويد!؟


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۴ ۱:۴۷:۱۲
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۴ ۱:۵۸:۴۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۵ ۲:۰۸:۲۰

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.