-پس درسته؟
-آره سیو درسته! بهتره تو هم یچیزی دستو پا کنی ببری برای موزه یکم پول در بیاری. واقعا دیگه شورشو در آوردی. با حقوق جاسوسی که نمیشه لباس جدید کوییدیچ خرید!
-هعی آره حق با توعه لوسیوس.ولی واقعا برام سوال شده،چرا الاف نامرد تا الان نگفته بود؟
-مهم نیست حالا که فهمیدی!
-ولی خب بازم من فقط بلدم معجون بسازم و استاده مبارز...یه فکری دارم لوسیوس!
-قیافت چرا اینطوری شده؟
-به زودی میفهمی.
[اتاق سوروس]کاغذ دیگه ای رو مچاله کرد و پرت کرد پشت میز!
-لعنتی کلی خط خوردگی داره. چیکار کنم؟باید یه آدم قابل اطمینان پیدا کنم که برام غلط های املاییشو بگیره،اما کی؟کی باشه که نه به جبهه سفید و نه به جبهه سیاه وفا دار باشه و با منم دوست باشه!
کی ؟ کی؟ کی؟
{
خاطره ی سوروس _ دوران کودکی}
-بابا کجا میری؟
-نباید مادرت بفهمه! دارم میرم لندن. باید برم چاپ خونه یسری چیزا رو چاپ کنم.
-چاپ خونه کجاست؟
-یجایی که با دستگاه های عجیب غریب متنی که میخوای رو برات بدون قلم پر مینویسن!
-چه باحاله.
-یافتم!خودشه.
{
شهر لندن}
-میبخشید آقا!
-بفرمایید.
-چاپ خونه کجاست؟
-چاپ خونه؟عا تو خارجی هستی؟
سوروس کمی فکر میکنه...
{-من که مال اینجا نیستم پس خارجیم دیگه}
-اوه بله آقا من خارجیم!
-به شما آخه چطوری انگلیسی یاد میدن؟
چاپ خونه نه داداش! کافی نت.
-اوم خب همون. کجاست؟
مرد ماگل هیچ نفهمید سوروس چون سال هاست که از خاطرش میگذره متوجه نشده کافی نت جای چاپ خونه ها رو گرفته.
-برو جلو سر فلکه بپیچ سمت راست بعد سر چها راه برو چپ بعد برو اولین بریدگی سمت راست بعد کوچه پنجم بعد...
-اوم ببخشید آقا!
-مرد حسابی دارم آدرس میدم چرا میپری وسط حرفم؟
-خب من اصلا نمیفهمم چی میگید!
-سوار شو برسونمت.
-جداً؟
-آره بیا بالا.
-اوه ممنونم.
{
توی تاکسی}
مرد تاکسی ران که به هدفش برای گیج کردن سوروس و متقائد کردنش برای سوار شدن رسیده بود با نیش باز از آینه لباس های سوروس رو برانداز میکرد و وقتی هیچ جیبی ندید چنین لب بر سخن گشایید:
-ببخشید آقای خارجی!
-بله؟
-پول داری؟
-تنها ۳۰ گالیون!
-مال کدوم کشوره؟ ببین داداش اگه مال یجای دور افتاده ای و نمیتونم پولاتو چنج کنم ساعت و این چیزام قبوله ها!
-چی؟ اوه فکر کنم منظورتون رو متوجه نمیشم.
-رسیدیم به مقصد وحالا شما باید هزینه سوار شدن به ماشینمو بدی!متوجه شدی؟
-صد رحمت به ویزلی ها. حد اقل ماشینشون هر چند عجیبه ولی پول نمیگیره.
-داداش رد کن بیاد.
-بیا این پنج گالیون برای تو.
-اینا اتیغه هستن؟
سوروس کمی فکر کرد و به نفع خودش دید که تایید کنه.
-درسته اینا اتیغه هستن.
مرد ماگل مشعوف و شادمان سوروس رو پیاده کرد و به سمت موزه تاخت.
{کافی نت}-سلام خوش اومدید چه کمکی از من بر میاد؟
-درودمرلین بر تو باد، میخوام این نوشته ها رو چاپ کنی و غلط املایی هاشو بگیری.
و دسته انبوهی از کاغذ را روی میز میگذارد.
-این همه؟ تا کی میخوای؟
-هر چی زود تر بهتر.
-خب پنج روز طول میکشه.
-چی؟ من این همه روز صبر کنم؟من باید اینا رو بفروشم به الاف و برای بازیه بعدی لباس بخرم و پنج روز دیگه من بازی رو رفتم و تو تمرینات بازیه سومم!
-فکر کنم اون چیزا به من مربوط نباشه. اگر هزینه بیشتر بدید زود تر آماده میشه.
-مثلا تا کی؟
-تا فردا.
-خوبه ده گالیون بهت میدم.
و ده گالین را روی میز میگذارد.
-این آشغالا چیه؟
-اتیغه!
-من اتیغه متیغه نمیشناسم کله روغنی. مایه داری رد کن بیاد. اگرم نداری ساعتی چیزی...
و چشماش به قاب آویز دور گردن سوروس می افتد.
-مثلا گردنیندتم قبوله، هر چند با ارزش تر از این آشغالا نیس.
و به ده گالیون ناقابل اشاره میکند.
سوروس سبک سنگین کرد دید اگر اینا رو بده موزه بیشتر از یه قاب آویز گیرش میاد. و چقدر جا خورد از اینکه مثل راننده تاکسی ساعت و اینچیزا خواست!
-جهنم وضرر،بگیرش.
{پناهگاه محفل ققنوس خانه ۱۲ گریموند}تق تق تق
-آرتور برو ببین کیه.
-من آخه؟ مگه این خونه جن نداره؟
-حرف نزن درو وا کن.
-به سوروس عزیز اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم شما رو ببینم فردا میرم.
-چه خوب!
(ما خودمون نون خوردن نداریم،تورو کجا دلمون بزاریم)
{سر میز شام}-من میل ندارم میرم بخوابم ممنون مالی!
-اما سوروس فرزندم تو که چیزی نخوردی!
-ممنونم دامبلدور. اما گرسنه نیستم.
و رفتن سوروس همانا و حمله به بشقاب سوروس همانا.
-فرزندانمان خیش تن دار باشید. کسی به این بشقاب دست نزند. این چالش جدید محفل است.
و اما
{نیمه شب}-مالی من میرم آب بخورم.
-باشه آرتور. برا منم آب بیار.
نوری که از پشت در باز یخچال میتابید لحظه ای آرتور رو میترسونه و بعد...
-کی اونجاست.
-فرزندم آرتور نترس .تشنگی منه پیر مرد رو از خواب بیدار کرد.
و دوان دوان دامبلدور در سیاهیه شب به اتاقش میره.
-پس غذای سوروس کو؟
فردا حتما خورندشو مجازات میکنم و به دامبلدور تحویل میدم!
{
فردای آن روز _کافی نت}
-جدی این رمانو خودت نوشتی؟
-رمان؟ رمان نیست! اما خودم نوشتم.
-باو فوق العادست میدونی اگر بدی انتشاراتی چاپش کنه به تعداد زیاد و بفروشی چقد پولدار میشی؟
سوروس کمی وسوسه میشه ولی وجدانش اجازه نمیده اسرار جادو گران رو ماگل ها بدونن، مخصوصا اینکه درباره دو جبهه...
-نه ممنون خدا نگهدار.
و ورد پاک کردن حافظه و از بین بردن همه آثار را خوانده و پیش به سوی موزه.
{موزه-دم در اتاق الاف}تَق
-سلام الاف.
-صبر میکردی صوت حاصل از در زدنت به گوشمان برسد بعد میپریدی داخل اتاقمان!
-الاف حوصله چونه زدن ندارم.
-در باره کوییدیچه؟
-نه! یه نگا به این بنداز!
و با نیش های تا بنا گوش گشاده شده کتابی صحافی شده را روی میز میگذارد.
-(چیستی،کیستی،جنگ ها و نقشه ها!اند احوالات مرگخواران و محفلیون! نوشته ی شاهزاده غلط املایی در تاریکی.)این دیگه چیه؟
کتاب نوشتی؟ از جاسوسی هات؟
-اهوم. و اینکه تا زمانی که نمردم در دید عموم نباید بزاریش. همه اتفاقات و به علاوه تاریخ و چیستی دو جبهه رو که حتی از چشم اعضا دور مونده رو نوشتم. دیدم چیزی برا فروش به موزه ندارم گفتم از قدرت خودم یعنی حضورم در دوجبهه بهره ببرم!
-الان انتظار داری بخرمش؟
-چرا نخری؟
-چون موجبات اتحاد دو جبهه برای نابودیه کتاب به همراه موزه رو تدارک دیدی!
-ینی نمیخری؟
-نخیر! برو بیرون.
-باشه من میرم و هر روز صفحات جدیدی رو به کتاب اضافه میکنم و روزی به یکی از دو جبهه میفروشمش!
-برو بیرون حرف نزن.
پایان
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli