بلاتریکس نگاهی به جزیره، سپس نارلک انداخت و فکر لرد سیاه را باز گفت:
_ ارباب، چون جزیره خیلی هم دور نیست، نظر شما اینه که نارلک همهی مارو تا اونجا ببره.
لرد سیاه چمدانش را زیر بغلش زد.
_ ما بسیار دانا میباشیم.
همه چیز خوب به نظر میرسید؛ به جز نارلک، او در لک خودش رفته و لک اندر لک شده بود. گرچه لک لک سنگینی بود، اما دلیل نمیشد بتواند تمام مرگخواران را تا جزیره حمل کند.
_ زود باش نارلک، مثلا داریم غرق میشیم!
نارلک در لک خودش باقی ماند.
_ عجله کن نارلک داریم غرق میشیم.
نارلک دیگر نمیتوانست صبر کند، باید چیزی میگفت.
_ اما من زورم به همه شما نمیرسه.
بهانه لکلک بیچاره اصلا منطقی و قابل قبول نبود.
پلاکس در حالی که به عنوان آخرین نفر از نارلک آویزان بود، به دور دست ها نگاه میکرد.
_ ولی من هنوز هم هیچ جزیره ای نمیبینم.
اسکورپیوس، که به عنوان دومین عضو خوشبخت گروه درست بالای پلاکس قرار داشت، با سلقمهی محکمی اورا پشت و رو کرد.
_ عه جزیره! جزیره! جزیره رو پیدا کردم! پلاکس با دومین سلقمهی اسکورپیوس به خودش آمد و ساکت شد؛ البته نه کاملا.
_ کتیییی؟! وسایل نقاشی منو برداشتی؟! اینجا کلی سوژه قشنگ داره!
بیماری اصلا به پلاکس نساخته بود. به هرحال، قبل از اینکه آن فریاد بلند به کتی برسد، نارلک دستی کشید و تمام مرگخواران و بار و بندیلشان را روی ساحل جزیره خالی کرد.