هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
پست پایانی:

وقتی داشت راه می رفت احساس خطر کرد. چند نفر داشتند بهش نزدیک می شدند. قصد دزدیدن وسایل را کرده بودند؟ طلا می خواستند؟ چه چیزی می خواستند؟
سربازان از هر دو طرف بهش حمله کردند. خیلی ترسیده بود نه برای خودش بلکه برای وسایلش. سربازان او را گرفتند و به کشان کشان به قلعه بردند. از یک طرف دلش می خواست قصر های قدیمی را ببیند و از یک سمت دلش نمی خواست برای امپراطور کار کند. وقتی او را به قصر بردند . به او گفتند زانو بزنند.
- چی؟ من زانو بزنم؟ مگه عقلتون رو از دست دادین؟‌ کفش هام و لباسم رو خراب کنم برای یه امپراطور خیلی مسخره ست.
- او را به بخش رختشویی منتقل کرد. شاید در اینجا به درد خورد.
- چی می خواین من ناخنم هام خراب بشه؟
- خیلی خب فرستادنش کرد به ارایشگاه
- مرسی من دیگه اینجا رو ترک نمی کنم.

با خوشحالی چمدانش را بست و راهی ارایشگاه جدیدش شد.
بعد از چند هفته که می خواست برگردد حکمی برایش امد که تا ابد در انجا تبعید است.
احساس کردی سیلی ای محکم به صورتش خورده است. در گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل گرفت


ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۱:۴۲:۳۸

Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
تق تق تق...
- اهمم...ببخشید. کسی خونه نیست؟

جوابی نیامد. اگلانتاین دوباره مشت هایش را به در کوبید، اما این بار هم به نتیجه ای نرسید‌. برای بار سوم تلاش کرد.

تق تقـــــــــــــــــــ...

- هوی چته...چرا میزنی؟

پافت با تعجب در جستجوی منبع صدا به اطرافش نگاه کرد.  اما هر چه گشت نتوانست بفهمد صدا از کجا می‌آمد.
بنابراین تصمیم گرفت بیخیال شده و دوباره در بزند. مشتش را جلو برد و برای بار چهارم بر درب مقابلش کوبید.

- هوووی مرتیکه‌ی تسترال! مگه نمی‌گم نزن؟

اگلانتاین با تعجب به در مقابلش چشم دوخت. کمی دقت کرد و متوجه شکاف کوچکی پیش چشمانش، درست وسط در شد.
- عه...تو بودی؟
- آره دیگه...هی با مشت میکوبی تو صورت من. نمیگی شاید خواب باشم؟ منم دردم میاد خب...
- باشه بابا...ببخشید. حالا باز شو تا من برم تو خونه.

در چند ثانیه سکوت کرد و بعد با لحنی که گویی سرگرمی جدیدی پیدا کرده است، گفت.
- خواهش کن!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
بیست نفر به خون مرلین تشنه به وی نگاه می‌کردند.

- ببینید دوستانم...
- چاقو بیارید زبونش رو ببریم!

دوباره فریاد های حاکی از رضایت بلد شد. در همین منوال چندین نفری دوباره در آتش سوختند و مجدد ظاهر شدند.
قدیمی ترین همراه مرلین که از لحظه ورودش به جهنم با او بود رو به پیرزن گفت:
- ولی چاقو نداریم که.

وقتی جمله او تمام شد، ابر زرد بزرگی در آسمان جهنم پدیدار شد و شورع کرد به باریدن. بله! در جهنم هم باران می‌آمد، البته باران چاقو!
هزاران چاقو از آسمان به فرق سر گروه عصبانی میریخت. در دم جان آن ها را میگرفت و به اذن الهی دوباره زنده زنده می‌شدند. یکی از چاقو ها اما خطا رفت و جلوی پای مردی فرود آمد.

- بگیرش بنیتو!

مردِ بنیتو نام جهشی به سمت چاقو کرد و درست در لحظه ای که فکر می‌کرد به آن رسیده، ناگهان چاقو در زمین فرو رفت!
حالا پلن عذاب عوض شده بود. چاقو ها جلوی پای افراد فرود می‌آمدند و در لحظه آخر قبل از آنکه دست عذاب شوندگان بهشان برسد توی زمین شنزار فرو می‌رفتند.
لازم به ذکر نیست که در این حین باز هم چند نفر در آتش سوختند. خودتون دیگه گوشه ذهنتون داشته باشید. من هی توصیف نکنم.
و در تمام این فرآیند، مرلین در آرامش و صحت کامل ایستاده بود و به این فکر می‌کرد که خداوند همواره هوای پیامبرش را دارد. حتی اگر به جهنم تبعیدش کند.

- گرفتم!

بنیتو چاقوی تیزی را در دست داشت!

- مگر خداوند هوای پیامبرش را نداشت؟

بارش چاقو هم متوقف شده بود. بنیتو قدم به قدم به مرلین نزدیک می‌شد و پیامبر تنها اقدامی که می‌توانست بکند آن بود که عصایش را حائل بین خود و بنیتوی خشمگین کند.

- دور شو ای خبیث!

اما این جملات را مرلین نگفت... عصایش گفت!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
تعداد کسانی که نزدیک می‌شدند به بالای 20 نفر می‌رسید. مردان و زنانی گونی پوش که صورت ها و پوست بدن هایشان سوخته بود. از آن فاصله حتی مرلین با چشمان کم سویش می‌توانست بفهمد که موجی از ناامیدی و خشم ساحل صورت هایشان را شکل می‌دهد.
همانطور که نزدیک می‌شدند، شعله ها از اعماق زمین سرد افروخته می‌شدند و افراد آن گروه را در خود می‌سوزاندند. طوری که از تپه شنی گروهان راه افتاد ولی نفر به مرلین رسید!

- پیغمبر ور چلوسیده. من رِ نفرین می‌کنی؟

تنها پیزرن باقی مانده از گروه با جیغ و داد بر سر مرلین نازل شده بود. کم کم بقیه هم دوباره ظاهر می‌شدند و گروه عصبانی ها مرلین را احاطه کرده بودند.

- من باید برم به جهنم؟ خودت برو به جهنم!
- کافر عمته!

مرلین وحشت زده در وسط معرکه ایستاده بود. هیچکس جلوتر نمی‌آمد. صدها سال سوختن و دوباره شکل گرفتن رمق آنها را برای دعوای فیزیکی برده بود؛ حتی مقابل پیرمردی مثل مرلین.

- کمی درنگ کنید بندگان خدا. می‌توان مشکلات را با گفتگو حل کرد.

پیرزن چند خط بالایی دوباره شروع کرد به فریاد زدن:
- بذاریم حرف بزنیم تا دوباره نفرینمون کنی؟ باید اون زبون ور قلمبیده ات رو چید!

پیشنهاد پیرزن مورد قبول افراد گروه قرار گرفت. فریاد های تایید از دایره محاصره به گوش می‌رسید.
در همین حین، چاله ای زیر پای مرلین باز شد و کوسه ای از اون بیرون اومد. شیرجه ای زد و یکی از اعضای گروه رو خورد و سپس در چاله دیگری که ظاهر شده بود فرو رفت.

- عذاب سیستماتیک.
- زبونش رو ببرید.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
پست نهایی ایوای طفلکی گمشده

ایوا سنجاب را به حال خودش گذاشت و رفت تا چند تکه چوب برای آتشی که خودش هم نمیدانست چطور قراراست برپا کند، جمع کند.
-لا لا لا! لا لا لا! دارم میرم چوب جمع کنم! لا لا لا! لا لا لا! میخوام آتیش درست کنم! لا لا...

ایوا "لا لا لا" کنان جست و خیز میکرد و بدترین چوب ها را برای آتش زدن انتخاب میکرد. چوب های خیس، چوب های سبز جوانه زده، چوب های نرم...
-ایوا چقدر قشنگه! چشاش عینه پلنگه! موهاش مثل فشنگه! جیغ میزنه، تفنگه! چوب میاره، زرنگه! حرفاش همه جفنگه... ج...ج...جفنگه؟! نه این آخری درست نبود... از اول... ایوا چقدر قشنگه...

ایوا با ذوق و خوشحالی آواز میخواند و چوب جمع میکرد.

-پوف! خسته شدما! دیگه بسه. همینا کافیه.

و چند تکه چوبی را که جمع کرده بود را روی زمین گذاشت.
-حالا باید این دوتا چوبو... اینجوری... به هم... بمالم... تا... آتیش درست... بشه... آره! همین جوری! حالا فوت میکنم. پووووف... پووووف...

ایوا آنقدر چوب های خیسش را فوت کرد که سرش گیج رفت.
-میگما! اوه! این آتیش درست کردن هم کار خیلی سختیه ها! اَه! نمیخوام اصلا!

با خستگی روی زمین نشست و به غروب خورشید نگاه کرد. به محو شدن گرمایش و به تنهایی خودش.
-من نمیترسم... نه من نمیترسم... من مرگخوارم... مرگخوار ترسناک... مرگخوار ترسناک ارباب... ارباب... من نمی ترسم...

زانو هایش را بغل کرد. به تاریکی خیره شد و به صدای حیوانات شب که آرام آرام برای شکار بیرون می آمدند گوش داد.
میترسید.
بیشتر از هر وقت دیگری.



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۰۴:۱۳
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۲۰:۰۲:۲۶



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- هی! شما اینجا چی کار کردن می‌کنید؟

سدریک با تعجب به افرادی که آرام آرام نزدیکش می‌شدند، نگاه کرد. کله‌ی گرد و قلمبه و پوست آبی رنگشان، به شدت برایش آشنا بود؛ اما نمی‌فهمید به چه دلیل.

- پرسیدن شدیم اینجا چی‌ کار کردن می‌کنید!

جلوترین مرد پوست‌آبی که پیر و ظاهرا رئیسشان بود، با عصبانیت به گروه سدریک و مردان معتاد کنارش زل زده و منتظر توضیح بود.

- اممم...راستش، من مجبور بودم بیام اینجا...
- ولی شما تو محوطه‌ی ما بی‌اجازه وارد شدن کردید!
- اوه! واقعا نمی‌دونستم اینجا محل شماست. معذرت می‌خوام...مگه نه بچه‌ها؟

اما بچه‌ها تایید نکردند. ظاهرا بیش از آن ترسیده بودند که بخواهند با پیرمرد مخالفت کرده و حرف سدریک را قبول کنند.
سدریک همانطور که به چهره‌ی خشمگین و ترسناک پیرمرد زل زده بود، در این فکر بود که چرا او باید جواب بدهد و همراهانش هیچ تلاشی در راستای تایید حرف‌هایش نمی‌کردند.

- ما از دروغگوها متنفر بودن می‌شیم. شما مجرم بودن هستید!

و درست در این لحظه بود که سدریک بالاخره متوجه شد چرا آنها به نظرش آشنا می‌آمدند. آن مردمان آبی رنگ، خانواده و فامیل‌های رابستن لسترنج بودند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
فرد تازه ظاهر شده صورتی پر از ریش داشت. البته نه آن نوع ریش هایی که مرلین میگذاشت. از آنها که کادر بندی شده بودند و هر روز صبح شانه کردنشان زمان زیادی را می‎گرفت. ریش مرد از آنهایی که بود تا زیر چشمش درآمده بود و در نقاط انتهایی(که به قفسه سینه ختم می‌شد) گره خورده بود.
اصولاً در جهنم نباید لباس داشته باشید تا به خوبی کباب شوید، ولی به جهت حفظ شئونات اسلامی لباسی را در نظر گرفته و بر تن آن مرد می‌کنیم.
لباس که نه! بیشتر به مانند گونی کهنه ای بود که چهار جای آن را سوراخ کرده باشند تا سر، دستها و پاها از آن بیرون بزنند.

- پس من رو یادت نیست؟ نباید هم یادت باشه؛ من همون بدبختی هستم که...

مرد نتوانست جمله اش را تمام کند. شعله ای از زیرِزمین سبز شده و مرد را در ثانیه ای به خاکستر تبدیل کرد؛ البته به انضمام مقداری صدای جیغ!

- اوپس، این است سزای گناهکاران.

مرلین اصلاً به روی خود نیاورد که صورتش از شدت گرمای شعله متورم شده و ریه هایش به علت تنفس گوگرد به خس خس افتاده اند. نباید کم می‌آورد، باید به راه خودش ادامه می‌داد تا بتواند از این جهنم خلاصی یابد.
ولی سرمای کف زمین بیشتر از حد معمول بود.

- چقدر سرد است. مثلاً جهنمی ها!
- آپدیت جدیده متاسفانه!

مرلین چندین متری از جایش پرید. دوباره آن مرد جلویش سبز شده بود. پیامبر با خودش فکر کرد شاید ققنوسی چیزی باشد.

- اینطوری سرما از کف میاد، آتیش هم گرما رو از بالا منتقل می‌کنه. اینا که به هم میرسن ترک میخوری و میشکنی. واقعا خیلی درد داره.
- سوختنت را همین الان مشاهده کردیم. چگونه ممکن است؟

شعله دیگری در نزدیکی مرلین گُر گرفت.

- یبار سوختن کافی نیست. هربار که میسوزی دوباره شکل میگیری تا دوباره بسوزی. قدیمی ترین عذابه دیگه. نمیدونستی؟
- می‌دانستیم.

مرلین سرما را در زانوانش احساس می‌کرد. پاهایش گویی منجمد شده بودند. با خودش فکر کرد یعنی با وجود گرمای سوزان و این سرمای وحشتناک، به زودی ترک می‌خورد؟

- گفتی که هستی؟
- من از همون قماشم.

و همزمان با ادای کلمه "همون" به جایی روی تپه شنی اشاره کرد. جایی که عده ای مشغول نزدیک شدن به پیامبر بودند!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
بلاتریکس مات و مبهوت خیره شده بود به جزیره پیش رویش.
مدتی بود که در آن تونل گیر افتاده و قبل از آن هم دائم در رفت و آمد بود. نه حمامی در دسترسش بود و نه حتی غذایی خورده بود.
-غوووووور!

غور مذکور از شکمش می‌آمد. معده‌اش در حال شکایت بود.

-شکایت می‌کنی؟
-غور!

مظلوم نمایی فایده‌ای نداشت. دست بلاتریکس پیشاپیش به سمت چوبدستی‌اش رفته بود.

-غووور!

حتی این هم فایده نداشت. بلاتریکس چوبدستی را در حلق خود فرو برد و کروشیویی نثار معده‌اش کرد.
حقیقتا خودزنی بدی کرده بود. حالا علاوه بر گشنگی، معده درد هم به دردهایش اضافه شده بود!

-ما هیچ‌جا نمی‌ریم... همینجا می‌مونیم تا برسیم به ارباب. فهمیدین؟

به طور معمول با اعضای بدنش صحبت نمی‌کرد، اما در آن لحظه اوضاعش اصلا معمول نبود. اعضای بدنش هم که حساب کار دستشان آمده بود، ساکت و آرام گوشه‌ای نشستند.
بالاخره روزی موقعیت باز عوض می‌شد و بلاتریکس نزد اربابش بازمی‌گشت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- متاسفم که اینو میگم مایکل. ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردین.

مایکل زیرچشمی نگاهی به تام انداخت.
چهره‌ی مطمئن و دلسوزش ناگهان پر از بی‌رحمی و شرارت شد و در حالی که لبخند زشتی بر لب داشت، دهانش را گشود.
- ما و اشتباه؟ نه! اشتباهی نکردیم.

سپس دستش را بر روی صندلی‌ای که تام روی آن نشسته بود گذاشت و از طرفی به طرفی دیگر رفت.
- از اولشم می‌دونستیم تو، تام جاگسن، یه مرگخوارِ عاشق تسترال‌هایی. اینا همه برنامه هایی برای شکنجه و عذاب دادنت بود.

بعد، گویی که یک‌هو خاطره‌ای به یاد آورده باشد لبخندش از روی صورتش محو شد و جای خود را به اخم هایی داد که چین و چروک های چهره میان‌سالش را بیش از پیش نمایان می‌کردند.
- همه برنامه ها داشت درست پیش می‌رفت. داشتی بیشترین استرسی که توی عمرت داشتی رو تجربه می‌کردی. نقشه هامون درست بود تا اینکه...

با همان اخمش به ساعد دست چپ تام خیره شد.
- تا اینکه بحث مرگخوارا پیش اومد. فکر می‌کردیم بازم مثل شکنجه‌های دیگه‌ت آخرش تسلیم میشی و انجامش میدی. ولی باید اغراق کنم شوکه‌م کردی!

لبخندی از خود راضی زد و روی صندلی‌اش نشست.

- خب حالا چی؟ الان که دیگه همه‌چی رو فهمیدم دیگه می‌خوای چیکار کنی؟

تام خوشحال بود.
هوش ریونی سرشارش توانسته بود مایکل را شکست بدهد. البته... خب اگر هوش سرشاری داشت زودتر از این‌ها متوجه میشد به طور دقیق تمام لذت های اینجا شکنجه‌هایی برای او هستند؛ اما بگذارید اعتماد به نفسش را نشکنیم!
تام با همان لبخند حاکی از رضایتش به مایکل زل زده بود و منتظر پاسخ بود.

- ها ها ها ها! انتظار داری جلوت تسلیم شم و ولت کنم که بری؟ نه تام. هزاران بار هم که شده، تلاش می‌کنم تا بالاخره تسلیمت کنم.

سپس همانطور که به خنده‌های شرورانه‌اش ادامه می‌داد، با انگشتانش بشکنی زد.

***


تام در همان اتاقی بود که بار اول بعد از بیهوش شدن در آن چشم گشوده بود.
با این تفاوت که دیگر هیچ‌چیز از اتفاقات بعد را در یاد نداشت!

- تام جاگسن، بیا تو.

تام از جایش بلند شد و به سمت مرد غریبه رفت.
مایکل نقشه‌ها را دوباره کشیده بود و چندتایی‌شان را تغییر داده بود. قرار بود شکنجه‌های تام تا زمانی که مایکل نیاز می‌دانست، ادامه پیدا کنند و در صورت لزوم؛ تکرار شوند!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پست شماره 1

کمی فکر کرد، کمی بیش از کمی فکر کرد، کمی بیشتر تر از کمی فکر کرد.
دیگر فکر نکرد چون داشت خز میشد.
دلش میخواست وارد تاپیک شود و شخصیتش را معرفی کند، اما در بین آن همه مرگخوار خجالت میکشید. آیا درست بود؟ خب از نظر او مسلما درست بود. گونه هایش طبق معمول بر اثر مهربانی قرمز شده بود و چشم های مشکی اش برق میزد:
- من که باهاشون مشکلی ندارم، حتی اگه مرگخوار هم باشن، از محبت خوار ها گل میشود.
اصلا نشود، مهم اینه که من بهشون بگم هیچ مشکلی باهاشون ندارم.
اما پس فردا که محفلی شدم با چه رویی تو چشاشون نگاه کنم؟
اصلا مهم نیست، مگه تاپیک شخصیه؟ منم میرم پست میزنم تا به همشون نشون بدم با مهربونی میشه دنیا رو آباد کرد، من با لیسا آشتی میشم، به گابریل کمک میکنم همه جا رو وایتکس بکشه، واسه رودولوف ساحره میبرم، تازه با آیلین هم صحبت میکنم که به مردم کروشیو نزنه... وااای... اگه ارباب ازم پرسید اینجا چیکار میکنی چه جوابی بدم؟ خب بهش میگم که آدم چقد بدون مو و دماغ جذاب و خوشگله!
ولی مگه دامبلی نگفته بود نباید به مرگخوارا محبت کنیم؟
دامبلی هم یه چیزی میگه ها.
خب مرگخوارا هم قلب دارن، تازشم انقد مهربونن.
اگه نبودن چی؟ اگه منو کشتن چی؟
مگه میشه آدمی مهربون نباشه، جواب مهربونی همیشه خوبیه.
خب دیگه بهتره دست از چونه زدن بردارم، خوب نیست ملت مرگخوار رو واسه دریافت محبت منتظر بذارم.

پلاکس لبخند همیشگی اش را روی لب نشاند و بلاخره به سمت تاپیک آژانس مسافرتی رفت تا بلیتی برای گذراندن تعطیلات تهیه کند.

ساحره چاقی که پشت میز نشسته بود عینک نیم دایره ای اش را صاف کرد:
- شما هم میری تبعید؟
- نه خانوم، من که مرگخوار نیستم، من محفلی آینده ام. میخوام برم تعطیلات، شما میدونی کجا خوبه؟
خانوم دفتر دار که زیاد هم مهربان به نظر نمی رسید نگاهی به پلاکس انداخت و نگاهش را به سمت کامپیوترش چرخاند:
- همه سوژه های باحال رو مرگخوارا برداشتن، دیگه جایی نمونده شما تشریف ببری!
پلاکس لبخندش را پر رنگ تر کرد و در حالی که سعی میکرد صدایش بچه گانه و دلنشین باشد گفت:
- اما من خیلی دلم میخواد برم تعطیلات، اصلا یه بلیت واسه سوژه لیسا بهم بده برم کمکش کنم.
ساحره که خیلی فهمیده بود و دختر مهربانی مثل پلاکس را درک میکرد سوژه های تاپیک را بررسی کرد:
- اگه یه جای خالی بخوای... میتونی بری پیش خود ارباب، ولی سوژه اش خیلی خسته کننده است و ممکنه بجای لیلی و جیمز یه آواداکداورا بهت بزنه ها!
پلاکس دوست داشت برود، خیلی هم دوست داشت برود، بلاخره فرصتی پیدا کرده بود که به ارباب بگوید بدون دماغ و مو خیلی زیباست:
- همین خوبه، میخوام برم همینجا که گفتی.

ساحره سری به نشانه تاسف تکان داد و از جایش بلند شد.

دقایقی بعد ساحره جارو و یک نقشه یه دست پلاکس داد و او را به سمت دره گودریک روانه کرد.


ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۵:۱۱:۱۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.