سلام باباجان.
پرسش 1: کودوم پیرانارو از نظر ظاهر و باطن برای نگهداری انتخاب میکنید؟ ( امتیاز6) همه موجودات جادویی و غیرجادویی شایسته ی محبت و عشق هستن. با نیروی عشق میشه بر همه چیز غلبه کرد. حتی چیزهایی که به نظر خشن و گرسنه میان فرزندم.
من شخصا از ققنوس بیشتر از پیرانا خوشم میاد. البته پیرانا هم اگه آتیش بگیره پخته میشه و با خورده شدن به چرخه طبیعی برمیگرده. همه ما برمیگردیم.
توی اکواریوم پیراناها، یه پیرانا بود که روشنایی و پاکیش از بقیه بیشتر بود، دندون نوازش به سر و کله ی بقیه پیراناها می کشید و سعی میکرد پیراناهای تیره رو ارشاد و راهنمایی کنه. من ترجیح دادم این پیرانا رو بذارم تو اکواریوم بمونه تا به بقیه هم قطاراش و البته جبهه روشنایی کمک کنه.
در آخر پیرانایی که قرمز طلایی بود و کنجکاوانه نگام میکرد رو برداشتم تا از طریق تفاهم رنگی و ظاهری حداقل بتونه با فاوکس رفیق بشه.
پرسش 2: چجوری بدون جادو پیرانا هاتون رو توی این تنگا نگه میدارین که تیکه تیکه نشین؟ (9 امتیاز)اصولا اول با پیرانا صحبت کردم که دارم از یه محیط خشن و مختلط به آرامش و صمیمیت محفل ققنوس دعوتش میکنم. اما قبل از اینکه جوابم رو بده پیراناهای دیگری هم کنجکاو شده بودن که بیان و حتی بعضیاشون هم زبرلب میگفتن که میخوان بیان آرامش و صمیمیت محفل رو به دندون بکشن و بهم بزنن.
منم چیزی نگفتم فرزندم... بهرحال هرکس اشتباهاتی داره، جاهلن و جویای نام. همه ما اشتباهاتی داشتیم بهرحال.
برات خلاصه کنم منم مجبور شدم مستقیما وارد عمل بشم و پیرانای موردنظرمو در تور ریشی غیرقابل نفوذم گذاشته و از اون محیط بیرون بکشم.
البته چندتا پیرانای دیگه هم به ریشم آویزون شدن که قسمت دانش آموزای دیگه ت شد. دعواشون نکن فرزند.
پرسش 3: توی رولی که مینویسین فرض کنین فقط سبزی و جعفری در اختیار دارید. چجوری بدون جادو پیراناتونو سیر میکنین؟ (15 امتیاز)دامبلدور با لبخند ملیحی به پیرانای خودش که حالا در تنگ مخصوص بود زل زده بود. پیرانا هم انگار داشت لبخند میزد، اما درواقع برق و تیزی دندوناشو به دامبلدور نشون میداد و با نگاهش میگفت که اگه جرئت داری بیا اینور شیشه!
-من که ماهی نیستم باباجان، اگه دوس داری میتونی بپری بیرون دور هم باشیم.
دامبلدور زبان نگاه را می فهمید. اون شونصدو شصت و شیش زبان زنده دنیا را بلد بود و حتی مردم دریایی از دست دانشش در امان نبودن.
ققنوس که در بیشترین فاصله ممکن از پیرانا و دامبلدور نشسته بود غرولندی کرد. پیرانا هم که هم خوشحال و هم متعجب بود از اینکه انسان زبان فهمی گیرش اومده شروع کرد به صحبت های بیشتر.
-این حق توئه که استیک و شامپاین درخواست کنی فرزندم. اما متاسفانه جن های خونگی فقط برای دانش آموزای هاگوارتز غذا درست میکنن. حتی منم فقط توی جشن ها و وعده های اونا غذا میخورم.
پیرانا دلش به حال پیرمرد لاغر مردنی نسوخت. او سنگدل تر از این حرفا بود.
-نه این پرنده خوردنی نیس، منم فقط نگاش میکنم. زیادم اذیتش کنی تبدیل به خاکستر میشه.
پیرانا گرسنه اش بود اما با پرچانگی های پیرمرد حالا گرسنه تر هم شده بود.
-آها! بعد از گرفتنت یه پاکتی هم اونجا بود که غذای پیراناها بود. بذار ببینم.
پیرانا با خوشحالی بالا و پایین پرید و چندبار تنگش رو هم گاز گرفت. حتی صابونی هم از جیبش درآورد و دلش رو صایون زد که قراره بیف استراگانوفی، گوشت بره ای چیزی بخوره.
اما از پاکتی که دست دامبلدور بود تنها چند برگ سبزی بیرون آمد که حتی فاوکس هم با بی میلی بهش نگاه کرد و رفت تا برای خودش موشی، همستری چیزی شکار کنه.
پیرانا حالا علاوه بر گرسنه، عصبانی هم بود.
-ببین باباجان، هر کسی تو این دنیا سهمی داره. سهم تو هم از این دنیا همین تنگه و همین سبزی ها. اگه به سهمت راضی باشی و راه درست رو بری، دنیا بهت جایزه های بزرگتری رو میده و غافلگیرت میکنه.
دامبلدور در همان حین که سبزی هارا له و لورده میکرد و در تنگ میریخت تمام راه و رسم دنیا را برای پیرانای بیچاره و بی راه فرار توضیح میداد.
یعد از دو ساعت صحبت بی وقفه، پیرانا تصمیم گرفت خودش را به سیری و خواب بزند تا پیرمرد دست از غذا دادن و صحیت با او بر دارد.
با گرسنگی میشد کنار اومد اما با این پیرمرد هرگز!