در اتاقش نشسته بود. با آن ریش نقره فامش در خاطراتش کندوکاو میکرد. زمان آن بود که به هری چیزی را بیاموزد. کم کم ساعت 11 نزدیک میشد.
تق تق
- بیا تو
هری سلام کرد و وارد اتاق شد.
- پرفسور، گفته بودین چیز خیلی مهمی رو....
دامبلدور حرف هری را قطع کرد و گفت: اه هری بله. بیا جلو
قدح اندیشه بر روی میز قرار داشت. تاری نقره ای را از شقیقه اش بیرون کشید. کمی با آن روی چوبدستیش بازی کرد و سپس آن را به درون قدح انداخت.
مایع درون قدح همانند همیشه موجی زد اما بر خلاف همیشه آنها ناخواسته به درون کشیده شدند.
- آلبوس مطمئنی که داری کار درستی میکنی؟؟؟
- آه البته مینروا. حتی به بهای جونم حاضر نیستم از مبارزه دست بکشم. این آخرین مبارزه ما خواهد بود. جدال سرنوشت ما
- اما آلبوس....
- مینروا خواهش میکنم. من دیگه حاضر نیستم بشینم و این همه درد و رنج رو تحمل کنم. اون.... اون.... اون پدر و مادر منم کشت
در این هنگام هری با تعجب به آلبوس پیر نگاه کرد. اشک در چشمان او حلقه زده بود. حالت صورتش درست مانند زمانی بود که این را گفته بود. کم کم هری میفهمید چرا لرد ولدمورت از او بیم داشت و چرا او انقدر به دامبلدور وابسته بود. آن 2 زندگی همانند هم داشتند.
ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش حرکت میکند. دامبلدور اشک را از چشمانش زدود و باری دیگر به راه افتاد. دامبلدور جوان به سمت مکانی میرفت که هری قبلا دیده بود. دره ی خشک و سوخته ی سریکنیام. اما آن دره در آن زمان بسیار باشکوه بود. باشکوه بود اما تنها برای سیاهان. سیاهی از سر روی آن دره میبارید. آلبوس جوان چوبدستیش را تکانی داد و همانند آلبوس حال مرموزانه چیزهایی را زیر لب زمزمه کرد. پس از مدتی دروازه ای سرخ رنگ پدید آمد و صدایی هراس انگیزتر از صدای لرد ولدمورت در فضا پیچید:
تراکتر....
اما فریاد آلبوس آن صدا را در خود فرو برد: اینامیوم بنگردان
برقی کور کننده ناگاه چشمان حاضران را زد و چند لحظه دیگر تنها چیزی که در آنجا به چشم میخورد یک در طلایی بود که بر روی آن نوشته شده بود:
گریندل والد.
هری پرسید: قربان این خاطره مربوط به....
دامبلدور سری تکان داد و گفت: بله هری. جایی که مجبور شدم عشقم رو تقدیم سرنوشت کنم تا سیاهی رو پاک کنم.
قطره اشکی از چشمان دامبلدور پایین آمد. اما گویی هیچ چیز نیمتوانست مانع گام های استوار او شود. همانند همیشه قدم برمیداشت و به سمت در میرفت. چند لحظه بعد آنها در جایی ایستاده بودند که هری تا به حال نظیر آن را حتی در نمایی از دژ مرگ ندیده بود.
منظره ای وحشتناک. خانه هایی که ترس و وحشت را در وجود آدم بیدار میکرد. خانه هایی که لرزه بر اندام هر انسانی مینداخت جز یک نفر.
آلبوس دامبلدور.
هری با خود گفت: به راستی او بزرگترین جادوگر قرن است.
دامبلدور جوان هیچ ترسی به خود راه نداد و راه خود را به سمت ترسناک ترین خانه کج کرد. خانه ای با علامتی وحشتناک به وحشتناکی مرگ. 2 اسکلت با استفاده از اختری سرخ رنگ به هم دوخته شده بودند. هری هیچ وردی را نمیشناخت که همچینکاری بکند پس به چهره ای پرسگر به دامبلدور پیر چشم دوخت
دامبلدور هیچ نگفت و تنها به راه افتاد. انگار نمیخواست راز این ورد برملا شود. هری همچنان به او نگاه میکرد. سرانجام سکوت شکسته شد و هری پرسید: پرفسور اون اختر چه وردیه؟؟
دامبلدور سری تکان داد و گفت: هری واقعا میخوای که بهت بگم؟؟؟
هری با اصرار گفت: بله پرفسور خواهش میکنم.
دامبلدور گفت: اون ورد بدترین ورد کشنده است. وردی که مرگی پردرد رو برای آدم میسازه و روح رو در بدترین عذاب ها قرار میده وردی مخصوص سیاهترین جادوگر آن زمان گریندل والد.
سپس سکوت کرد. هری با وحشت به آن 2 اسکلت خیره شد. ناگهان صدایی او را به خود آورد.
- بنگرابیارن
در خانه از جا در آمد و نابود شد. دامبلدور جوان با قدمهایی آراسته وارد شد.
هری و دامبلدور پیر نیز وارد شدند. ناگهان هری از ترس به خودش لرزید. چهره ای که در مقابلش میدید حتی در بدترین کابوس ها قابل تصور نبود
گریندل والد گفت: اه دامبلدور منتظرت بودم. میدونم برای چه کاری اومدی. بهتر نیست شروع کنیم؟
و سپس بدون هیچ درنگی وردی پر قدرت به سمت دامبلدور روانه ساخت. دامبلدور جاخالی داد. ورد به دیوار برخورد کرد و آن تکه از دیوار را فرو ریخت. دامبلدور جوان درنگ نکرد و وردی قدرتمندتر را روانه کرد. وردها لحظه به لحظه رد و بدل میشدند و خرابی بیشتری به بار می آوردند. هیچ یک از جادوگران جاضر به تسیلیم شدن نبودند. چند لحظه بعد خانه نابود شده بود و 2 جادوگر در حالی که عرق میریختند در فضای باز دوئل میکردند. گریندل والد وردی را زمزمه کرد. نوری زرد رنگ با قدرت تام به سمت دامبلدور رفت. اما در میانه راه ایستاد و نابود شد. دامبلدور را هاله ای سرخ مانند فرا گرفت. کم کم ترس در چهره ی گریندل والد سایه انداخت. میدانست چه اتفاقی در حال افتادن است. نیروی عشق چیزی که مانع شده بود دامبلدور کشته شود اکنون به کمک او می آمد. نیرویی که هیچکس حتی او نمیتوانست مانعش شود. کم کم هاله از بین رفت اما نوری زیبا بر بدن دامبلدور افتاد. دامبلدور اینگونه سخن گفت:
- نیروی عشق، با عشق به تمامی کسانی که به من امید دارن و با عشق به تمامی کسانی که به من عشق میورزن و به عشق به تمامی کسانی که به خاطر من نابود شده اند ازت میخوام به من کمک کنی تا امید دیگران قطع نشود و سیاهترین جادوگر قرن اخیر را نابود سازی تا بار دیگر تنها برای مدتی کوتاه عشق در دنیا بوجود آید و مردم با خیالی آسوده زندگی کنند
دامبلدور جوان سخنش را به پایان رساند و با دستانش به گریندل والد اشاره کرد. نوری به بیرون جهید و ناگهان تمام دره آتش گرفت. تمام دره با تمام پلیدی هایش. اما نگاه هری گریندل والد را میدید که در میان هاله ای از عشق میسوخت و نابود میشد. ناگهان هری احساس کرد از زمین کنده میشود. همان احساس همیشگی و بلاخره در اتاق دامبلدور ظاهر شد.
دامبلدور گفت: خب هری فهمیدی چرا این خاطره رو به تو نشون دادم؟؟
هری با شک و تردید گفت: یعنی من هم باید همینکار رو بکنم؟؟؟؟
دامبلدور تنها سری تکان داد. چند دقیقه در سکوت گذشت و سپس دامبلدور گفت: هری، فکر کنم وقت رفتن باشه.
هری لبخندی زد و به سمت در رفت. در چهارچوب در چرخید و رو به دامبلدور گفت: روی چیزی که دیدم و شنیدم فکر میکنم پرفسور
سپس از پله ها پایین رفت و با ذهنش درگیر شد. همه فکر میکردند گریندل والد به وسیله یک ورد کشته شده است و هیچکس از این خاطره خبر نداشت جز کسی که خود دارای این نیرو بود
هری پاتراو در ذهنش این جمله را کامل کرد:
او و دامبلدور زندگی شبیه به هم داشتند تنها با این تفاوت که دامبلدور مأموریتش را به پایان رسانده بود.
ریموس عزیز پستت دارای اشکالات فراوانی بود.یکی اینکه چند غلط املایی در آن دیده می شد.دیگر اینکه صفاتی که در پستت بکاربرده بودی ، زیاد با صفات شخصیت های کتاب سازگار نبود و همین سبب میشد که از هری پاتریت پستت کم بشه.همین طور که آوردن وردها و مکانهایی که ناشناخته بودند به دلیل انکه زیاد به آنها نپرداخته بودی به نا مانوس بودن پستت کمک می کرد.مخصوصا ذکر اینکه هری مثلا نام آن دره را می دانست و قبلا آنرا دیده بود. در کل تنها مزیت پستت ، طرح کلی آن بود که پیام قشنگی داشت و سبب می شد که پستت از لحاظ کیفی بالا بره.موفق باشی همکار عزیز!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1386/3/28 14:58:00