من همراه دوست ارزشی تر از خودم ساعت 1 به مکان رسیدیم تا یکو ده دقیقه چرخ زدیم تا شاید کسی بیایید ناگهان یک ویروس را مشاهده کردیم (در جستو جوی انتی ویروس!) من داشتم سوراخ میشدم که تصمیم گرفتم وارد شم و چیزی سفارش دهم ... چیز را سفارش دادم و بیرون امدم .
پسری سه چرخه به دست به من نزدیک شد و گفت : عمو جاوگران.
گفتم : صد تومن در بست دویست تومن عمومی !!! او جرج ویزلی ارزشی بود (15+1) کمی صحبت کردیم و از مجله ی ویروس استفاده بردیم تا دو چیز را مشاهده کردم یک کیف بدست که در کیف چیز بدست بود و یک ارزشی . تا مارو دیدن گفتن او مای گاد ما اونور کار داریم و به انطرف خیابان مراجعت فرمودند بعد از چندی من در حاله سوراخیه کامل بودم که به طرف چیز فروش رفتم و گفتم : بابا این چیزه ما چی شد؟
گفت : چیزت شماره داره!!!
:proctor:
مواردی این چنین پیش امد تا کم کم ارزشی ها جمع شدن .مدیر ارزشی تا امد به طرف یکی از کارکنان چیز فروشی رفت و سوالاتی ارزشی کرد بعد از چند دقیقه با ناراحتی برگشت : بچه ها میگه بخورید و برید یه کم چیز بدید شاید راضی شد و شروع کرد به چیز جمع کردن... وقتی چیز ها جمع شد دوباره به طرف یکی از کارکنان رفت و... اما فکر کنم چیزه بیشتری میخواست که ما نداشتیم و خوردیم کله ی افتاب به بیرون پرتاب شدیم . البته یک نفر شوت شد!!! دراکو که نمیخواست از صندلی وزارت کنار بکشد. می گفت : برو بابا گرمه موهام خراب میشه!
و من با سعی و تلاش فراوان او رابیرون کشیدم و راهیه پارک ملت شدیم در راه سوژه های فراوانی بود مثلا یک مرده دیوانه داشت از جوب عکس می انداخت دراک رفت جلو و گفت : هین ! چی کار میکنی؟ مرد مشکوکیوسی نگاه کردو گفت : برای تاسیساته (فکر کنم میخواستن جوب رو ماشین رو کنن
)
... به پارک رسیدیم و در مکانی مسکن گذیدیم ،در حال چرت گفتن بودیم که یکی از مدیر ها زالزالکی را به شخصی مجهول و هویه پرتاب کرد و او هم به او و این شد که جنگ شروع شد ما در حاله به سرو کله ی هم زدن بودیم که دامبول به کنار ما امد و پول بستنی خواست پول دادیم و رفت .
جنگ تا جایی ادامه داشت که زالزالک تمام شد و ما از خستگی به روی زمین افتادیم که شخصی به نام هلنا شروع به کندن چمن ها کرد و بعد رو سر یکی پیاده کرد ... جنگ دوباره شروع شد اما دیگر توان نداشتیم .
شروع کردیم به لعنت فرستادن به مدیر که بستنی کو بابا ؟ بعد از یک ساعت مدیر همراه با وزیر ارزشی و سگش بستنی و توپ به دست وارد شدند بستنی را خوردیم گروهی به سمته ورزشهای زمستانی رفتند و گروهی هم به سمت فوتبال (ما هم به دستور حاجی هو می کردیم!!!)
تا ساعت 6ونیم هو کردیم بعد هم به صورت کاملا ارزشی به خانه مراجعت فرمودیم.
مهمترین قسمت میتنگ برای من:
گیلدی به من گفت: I LOVE YOU TOO
[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت