هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#81

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
داخل تالار سنگي طويلي كه قطران باران بر شيشه هايش برخورد مي كند ، دو نفر در حال صحبت با يكديگرند ، يكي روي صندلي باشكوهي نشسته و ديگري در برابر آن مرد روي زمين زانو زده و منتظر شنيدن حرف هاي اوست .
لرد : لسترنج مي خوام به يه ماموريت بري .
رابستن : امر بفرمائيد ارباب .
لرد : بايد بين محفلي ها بري و بينشون تفرقه بندازي ... براي شروع كار سختيه ولي من ازت انتظار دارم .
رابستن : جانم فداي لرد تاريكي .
سپس از جايش بلند شد ، تعظيمي كرد و از تالار خارج شد .
هنوز مردد بود ، نمي دانست كه مي تواند اين ماموريت را انجام دهد يا نه . حتي لحظه اي به فكرش رسيد كه دوباره پيش لرد بازگردد و براي انجام اين ماموريت اعلام ناتواني كند .
ندايي دروني به او گفت : اگه پيش لرد بري و از انجام ماموريت سر باز بزني مطمئن باش مي كشتت . اگه هم به ماموريت بري احتمال كشته شدنت بالاست . حواست باشه كه هنوز علامت شوم روي دستت داغ نخورده ، مي توي فرار كني تو هنوز كاملا به عنوان مرگخوار شناخته نشدي .
و اين گونه شد كه رابستن در نيمه ي شب از آن جا فرار و خود را از لرد دور ساخت و مدتي را مدام در ترس از خشم لرد زندگي كرد .


رابستن كه توانسته نشاني لرد سياه را بيابد با پشيماني به نزد او باز مي گردد وسعي مي كند به اين نينديشد كه لرد سياه به خاطر فرارش در شش ماه پيش و نافرماني از او چگونه با او رفتار خواهد كرد .شايد اگر موفق نمي شد كه از ماموريت محفلي ها اطلاع پيدا كند هرگز بازنمي گشت و خطر مرگ وشكنجه ي لرد سياه را به جان نمي خريد ولي رابستن اميد داشت ...اميد به بخشش لرد .
رابستن در حالی که ترس تمام وجودش رو پشونده بود ، استوار ولی با درونی لرزان در برابر ولدمورت ایستاده بود و جرات بلند کردن سرش را نداشت .
لرد سياه پشت به رابستن روي مبلي نشسته واز آينه ي قدي رو به رويش كه ماري در پايين آن چمباتمه زده و فيس فيس مي كند به رابستن خيره شده .
لرد سياه : لسترنج... شجاعت خوبي دراي ولي در عين حال يه ترسوي تمام عياري . هيچ كدوم از مرگ خوارهاي من در خواب هم نمي تونن نتيجه ي خيانت به لرد رو تصور كنن ولي تو به راحتي فرار كردي ...ولي مي تونم بگم كه اگه علامت شوم روي دستت حك مي شد امكان نداشت جرعتشو پيدا كني كه از من نافرماني كني درست نمي گم لسترنج ؟
رابستن مكث مي كند ، ابتدا سرش رابالا آورده و به چهره ي لرد نگاه مي كند . پنجره ي كثيف و مات اجازه ي ورود انوار طلايي رنگ خورشيد را تا حد زيادي مي گيرد و به همين دليل تالار كم نور و تاريك است ، همان گونه كه لرد سياه مي پسندد .
رابستن در حالي كه صدايش مي لرزد : حق با شماست ارباب .... اما من براي بازگشت پيش شما يه هديه آوردم ...چيزي كه شايد بتونه كار احمقانه ي منو در چند ماه گذشته جبران كنه .
لحن صداي لرد سياه تغيير مي كند : چه نوع هديه اي ؟
ماري كه در پايين آينه ي قدي چمباتمه زده به طرز تهديد آميزي فيس فيس مي كند .
رابستن : اطلاعاتي در باره ي محفل .
لرد سياه : منتظر شنيدنش هستم ...شايد بتونه كمي از مجازاتت كم كنه .
رابستن كه حالا اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرده بود گفت : محفلي ها نشوني چند تا از مرگخوار ها رو گير آوردن و قرار شده كه به اون جا حمله كنن و نشوني شما رو از زير زبونشون بيرون بكشن .
لرد كه جاخورده بود دربارهي چند و چون كار محفلي ها از رابستن و پرس و جو كرد و در نهايت با اقداماتي كه عليه ماموريت محفلي ها انجام داد از مجازات رابستن چشم پوشي كرد واو را بخشيد .


رابستن در حالي كه آستين دست چپش را بالا مي زند : جانم فداي لرد سياه .
لرد سياه : اميدوارم ديگه اشتباهات گذشته رو تكرار نكني .
رابستن : مطمئين باشيد ارباب .
لرد سياه چوبدستيش را بالا برد و در حالي كه در نوكش نور سرخ رنگي مي درخشيد آن را پايين آورد .
رابستن از درد فرياد كشيد و در همان لحظه علامت شوم در ساعد دست چپش حك و رابستن در میان فریاد هایش لبخند رضایتمندانه ای زد .




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶
#80

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
از خاطرات پیتر پتی گرو
در جنگل داشت جلو می رفت . دقیق نمی دانست کجاست فقط جلو می رفت.در این ناحیه ها هیچ موجود زنده ای را ندیده بود شاید هم فقط به خاطر مه غلیظی بود که همه جارا فرا گرفته بود. از جستجو این چند ماه اخیراش خسته شده بود ولی با اتفاقی که چند ماه پیش افتاده بود ولی مطمئن بود که سیریوس بلک و دوست گرگینه اش ریموس لوپین به دنبالش هستند بنابراین نمی توانست تنها باشد او به یک حامی نیاز داشت و به خاطر همین بود که حاضر شده بود از اون سر دنیا به این جنگل دور افتاده بیاید. دیگر توان راه رفتن نداشت تصمیم گرفت در کنار درختی بخوابد.
ناگهان از خواب پرید. چیزی را احساس می کرد. یک نیروی شوم و قوی ای بود. به خاطر حس قوی موش بودنش این موضوع را فهمیده و از خواب پریده بود.
صدایی در ذهنش آمد
از ترس زیاد با سکته ی قلبی یک قدم فاصله داشت
-پیتر.پیتر ترسو اینجا چیکار می کنی؟
پیتر-ارباب. ارباب من برای کمک به شما ایجا آمدم
-خفه شو.می دانم که دوستان قدیمیت دنبالت هستن
-اراب ارباب نازنینم من آمدم به شما کمک کنم فقط همین می خواهم که شما برگردید
-هاهاها مثلا می خواهی چیکار کنی موش کثیف؟
-هر کاری که شما بگویید سرورم . ارباب یادتان هست که من به شما جای خانه ی پاتر ها را گفتم
-و شاید هم به خاطر همین موضوع باشد که از کشتن تو دست بکشم
-ممنونم ارباب ممنونم
- سریعا برو و یک حیوان برایم بیار تا بتوانم در آن بروم
موش با حالتی گریه وار (مطمئن نیستم که موش ها می تونن گریه کنن) به راه افتاد.


Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#79

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
>>>> صحنه در تاریکی مطلق فرو میرود <<<<
و روشن میشود !

با اینکه روز است ولی قبرستان در تاریکی فرو رفته ، دوربین نمایی از قبرستان خانه ریدل را نشان میدهد و میچرخد ؛ وقتی که به گروهی سیاه پوش میرسد ، می ایستد و به جلو زوم میکند .

در لابلای قبرها ، 9 نفر که شنل ها ، نقاب ها و کفش هایی یکدست سیاه و متحد به تن دارند ، در بین قبرها در حال حرکتند . با اینکه بادی نمیوزید ، سوز هوا صورت ها را می آزرد .

( * دوربین کاملا بروی نقاب افراد زوم میکند )

صدای سرد ، خشک و خشن بلند میشود :
احمق ! تو باید اون پیر خرفت رو با خودت میاوردی !
صدای نازک و زنانه ای گفت :
متاسفم ارباب ، من سعی خودم رو کردم ، ولی میدونید که دامبلدور قوی تر از این هاست !
پرسی که پا به پای لرد سیاه قدم بر میداشت ، فی البداهه افزود :
فقط لرد سیاه میتونه بدون مشکلی اون رو بیاره ، آرامینتا !
لرد سیاه که با سر حرف او را تائید میکرد ادامه داد :
چه اتفاقی مقابل خانه گریمولد افتاد ؟
آرامینتا که سعی میکرد اتفاقات اون جا رو به خاطر بیاره گفت :
من و
( صحنه سیاه و سفید میشود ، و در حال نشان دادن افکار اوست )

" آرامینتا مقابل خانه 12 میدان گریمولد ایستاده بود ، اینبار خبری از لباس ها و نقاب یکدست سیاه نبود . او در حالی که ردای قرمز تیره ای به تن داشت ، بی توجه به اطراف نگاه میکرد ، او خانه گریمولد را نمیدید ؛ زیرا یکی از اعضای محفل نبود .
با بی دقتی به اطراف خود نگاه میکرد که صدای آپارات از پشت یکی از ساختمان های قدیمی و بی در و پیکر به گوش رسید . آرامینتا که سعی میکرد به سمت صدا برود در عین حال که خود را بی تفاوت نشان میداد قدم های محکم و بلند برداشت .
در پشت ساختمان نیمفادورا تانکس ساحره زیبا و آرور کارکشته وزارت سحر و جادو ایستاده بود ، آرامینتا که در افکار خود جست و جو میکرد تا او را به یاد آورد ، بی درنگ گفت : تو ؟ !
تانکس که فرض کرده بود یکی دیگر از ماگل های مزاحم آمده که بگوید ، وارد این ساختمان نشوید ، چون موجودات مخوف بسیاری دارد ؛ گفت : باشه ، تو این ساختمون نمیرم !
آرامینتا که تعجب کرده بود ادامه داد : تانکس !
تانکس به سرعت سرش را به سمت او برگرداند و گفت : من شما رو میشناسم ؟
آرامینتا لبخند شیرینی زد و گفت : گمون نمیکنم ، من تو رو میشناسم !
تانکس ادامه داد : کمکی از دستم برمیاد ؟
آرامینتا که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد دستش را دراز کرد و با تانکس دست داد و گفت : من رییس بخش موجودات غیر قابل مهار وزارتخانه هستم ! برای دیدن دامبلدور و دعوت ایشون به اینجا اومدم !
تانکس لبخندی زد ، چوبدستی اش را بلند کرد ، زیر لب وردی را زمزمه کرد و موجود بزرگی که به سرعت میتازید به هوا رفت و گفت : باشه ، من برای دامبلدور یه پیغام فرستادم ، بزودی میاد وزارتخونه ! "

لرد سیاه بعد از پایان صحبت های آرامینتا مکث کوتاهی کرد و گفت :
میدونستم که تو نمیتونی !
بلیز سرش را به گوش لرد نزدیک کرد و گفت :
ارباب ، دامبلدور هوش سلیمی داره ، به این راحتی دم به تله نمیده !
ایگور که تا بدین لحظه خاموش بود گفت :
باید از حقه ی دیگه ای استفاده میکردی !

صدای جنبشی از چند سنگ قبر آن طرف تر برخاست ، بادراد فورا فریاد زد : استیوپفای !

+++ دوربین به سمت چپ منحرف میشود و به مقابل زوم میکند +++

چیز بزرگی که گویا بدن انسان بود ، با دهان باز بیهوش شده بود !

پرسی به سرعت به جلو دوید و به پشت قبر چشم دوخت ، مکثی کرد و با دهان باز به لرد خیره شد .
فرد بیهوش شده کسی نبود جز ... هوریس اسلاگهورن !!!


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#78

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
برگي از خاطرات ارباب :


~ خانه ي ريدل ها ساعت 6 بعد از ظهر : ~

سكوتي در خانه برپا بود كه ناگهان با صداي قاشقها و چنگالها از بين رفت و دو مرد و يك زن با خوشحال با هم غذا مي خوردند و از بخت شوم خود بي خبر بودند كه در پشتي خانه كه به آشپزخانه باز مي شد صدايي كرد و تام پسر ارشد آن خانه ي اشرافي گفت :
- حتما مستخدمه !!!
و به خوردن غذا ادامه داد كه با پسركي روبرو شد و گفت :
- تو يك هستي ؟( كه دل منو شكستي ؟ )
- منو نمي شناسين ؟ منم پسرت . تو مادرمو ول كردي و فتي . اونو با بدبختي و فلاكت تنها گذاشتي . توي خون فاسد گند زاده ...
- مواظب حرف زدند باش !!!
- توي گند زاده بودي كه مادرمو به كشتن دادي !!! حالا بايد تقاص پس بدي .
تام :
- چي مي گي ؟ اون مادرت منو با زور پيش خودش نگه داشته بود . نيم دونم چجوري . ولي منو با خودش كشونده بود و برده بود . اون يه بدبخت گدا گشنه بود كه مي خواست ...
لرد كه ديگر عصباني شده بود بر سر تام فرياد كشيد :
- اگه يه بار ديگه پشت سر مادرم حرف بزني آنچنان ...
و چوبدستيش را بيرون مي آورد و به سمت او نشانه يم رود و ادامه مي دهد :
- دخلتو ميارم كه نفهمي از كجا خوردي !!!
- دهنتو ببند و از خونه ي من برو بيرون .
- اكسپليارموس !!!
تام از روي صندلي به پشت مي افتد و با صدايي بسيار بلند مي گوييد :
- اون جادوگره !!!
پدر تام مي گويد :
- اون فقط يه پسر ابله هست كه ...
- آوداكاداورا !!!
و پير مرد كه هنوز جمله اش را تمام نكرده بود مي ميرد و زنش به سمت پسرك حمله ور مي شود .
پير زن : root2: :root2: :root2: :root2:
و صداي :
- آوداكادورا بلند مي شود و زن هم به شوهر مرده اش مي پيوندد و فقط تام مي ماند .
- مي خوام زجرت بدم . كروشيو !!!
و تام آنقدر به خود مي پيچد كه از درد ديوانه مي ود و مي ميرد .
پسرك به سرعت به خانه اي در انتهاي دهكده حركت مي كند و به داخل آن مي رود و مردي را بيهوش كرده و انگشتري ياقوت ( مشكي ) نشان آن را بر مي دارد و عملياتي بر روي سر او انجام مي دهد و از خانه بيرون مي رود و ديگر به آنجا بازنمي گردد ...


ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۲۳:۰۱:۱۹


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#77

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
جنگل تاریک و مخوف مقابلش تنها راه رسیدن به هدفش بود . باید می رفت و چاره ایی جز این نمی یافت . بله ...او مدت ها بود که تصمیم خود را گرفته بود و حالا برای تغییر ان کمی دیر بود . پس را باقی مانده را باید طی می کرد و اجازه نمی داد چیزی او را از این کار منصرف کند . قدم پیش گذشت . جلو و جلوتر کم کم ستارگان کم نور جای خود را به سیاهی مطلق می دادند . به سختی مقابل خود را می دید پس چوب دستی خود را بالا اورد و زمزمه کرد :
-لوموس!
امتداد دیوارهای بلند قلعه در اسمان ظلمانی شب گم می شدند . عظمت ان دژمرگبار شاید برای لحظه ایی او را از این کار خود منصرف کرد اما ...او باید پیش می رفت . مقابل دروازه دژ ایستاد اما چند ثانیه ایی بیش نگذشته بود که به ناگاه گشوده شد با تردید قدم به داخل گذاشت .
ارام ارام گام بر می داشت نمی دانست به کجا باید برود اما انگار کسیاو را با خود به سمتی می برد . ان قدر پیش رفت که ناگهان خود را در مقابل در بزرگی یافت . ان در نیز خود باز شد حالا مطمئن بود که همه از وجود او در دژ با خبر هستند .

صدای قدم هایش در تالار طنین انداز شد اما کسی را ان دور و اطراف نیافت حال باید یه کجا می رفت ؟ ناگهان شخصی شنل پوش از دور نمایان شد به فاصله ی چند متری او که رسید ایستاد و گفت :
_تراورز با من بیا !
جولیا چوب دستی اش را در دست فشرد و به راه افتاد ان دو از چندین سالن گذشتند تا به یک اتاق رسیدند مرد بعد از چند ضربه که به در نواخت وارد اتق شد . جولیا نیز به دنبال او وارد شد . تنها یک صندلی در کنار شومینه قرار داشت که پشت به انهخا ارباب تاریکی ها را در خحود می فشرد .

_اگر می خواهی اینجا به مونی و به من خدمت کنی باید از خودت گذشته باشی !
رنگ از چهره جولیا پرید ...یعنی او می توانست ؟ سوزش بر روی دستش نشان از این بود که او می توانست !




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#76

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
از قدح اندیشه سوروس اسنیپ

خانه ریدل خانه ای بسیار تاریک و مخوف در دهکده لیتل هنگلتون بود که در این روز ها به محلی برای سکونت لرد و مرگخواراش تبدیل شده بود.مرگخواران در خانه ریدل که حالا به همت آنان کمی تمیز تر شده بود در حال بازی اسم فامیل بودن و کلی حال مینمودن
دالاهوف:خوب نوبت تو بلیز، حییوون با م بگو
بلیز:محفلی
دالاهوف: بله چه حیوون خوبی 20 امتیاز بده ،ده امتیاز هم جایزه.خوب سوروس تو اسم با میم بگو
سوروس:کور ممد
دالاهوف:صفر!!! کور ممد قبول نیست
سوروس:خیلی هم قبوله.کور پیشونده در اصل ممد مورد نظره.
دالاهوف:نگاه دیگه جر نزن،هوووووووی بلیز ننویس وقت تمومه
بلیز :
در همین حال لرد در حالی که از این دود ها از گوشش بیروون میزده میاد داخل
لرد:به صف شید
مرگخواران در حالی که بسیار ترسیده بودن در صف های منظم پشت سرهم قرار میگیرن و سکوت بر فضا حاکم میشه
ایگور:
ولدمورت به ایگور:بسه بجای این پاچه خواریا برید این کاری که میگم بکنید .الان خیلی عصبانی هستم هی تو سوروس بیا اینجا شکنجت کنم جیگرم خنک شه
سوروس در حالی که بر بخت خود لعنت میفرستاده با ترس میگه:ارباب الان یه نوشابه تگری بخورید بیشتر جگرتون خنک میشها
لرد:نه نوشابه ضرر داره قندم میره بالا.(و در حالی که لبخند شیطانی بر لب داشته مشغول شکنجه سوروس میشه)
سوروس بر روی زمین میفته و در حالی که درد شدیدی در تمام نقاط بدنش احساس میکرده فریاد میکشیده .هر لحظه درد بیشتر میشده و سوروس جز درد و لبخند های شیطانی لرد چیز دیگه ای در مغزش پردازش نمیشده
--------------دو ساعت بعد--------------------------
سوروس در حالی که بر روی زمین افتاده بوده به هوش میاد و میبینه که لرد حالا کمی آرووم تر شده و داره بره مرگخوارا که هنوز وایسادن سخنرانی میکنه
لرد:بلیز با بقل دستیت حرف نزن.خلاصه مطلب اینکه من میخوام مو داشته باشم باید یه راه حلی پیدا کنید من مو در بیارم دیگه نمیدووونم هر کاری میخواید بکنید ولی باید موم پر پشت تر از موی آلبوس باشه.هی هووریس برو سیبیلتو بزن من به سیبیل تو حسودیم میشه.
بلا:جناب لرد یه پیشنهاد من یک سی دی از برنامه دکتر فیلی باستر در مورد کاشت مو دارم می خواید نگاه کنید
لرد:هووووووم...نگاه میکنم
به این ترتیب لرد و ملت مرگخوار به دیدن سی دی مربوطه می پردازند
پس از پایان فیلم:.
لرد:بلا، بعدا شکنجه میشی. این چه فیلمیه این که آخرش هیچکی نمرد.خیلی ارزشی بود
بلا:
دالاهوف:فهمیدم سرورم خود دکتر فیلی باستر رو میاریمیم در محضر شما تا وضعیتتون رو برسی کنه؟؟
لرد:همین حالا اقدام کنید
-----------یک ساعت بعد--------------------------
دکتر باستر به همراه گروهی مرگخوار برمیگرده.دکتر در حالی که از لرزش دستاش معلوم بوده بسیار ترسیده تعظیم میکنه و به طرف لرد میره و شروع به بررسی وضعیت مو میکنه
دکتر در حالی که میترسیده:راستش...راستش...
لرد:مرگ...بگو دیگه تا خفت نکردم
دکتر:راستش شما دچار بیماری "تو کف مویییوس"(ترجمه:تو کف مو بودن)هستید . تا امروز هیچ درمانی برای این بیماری پیدا نشده.
لرد:آواکداورا
و دکتر فیلی باستر قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه خیلی راحت میفته رو زمین و میمیره.دوباره سکوت حاکم میشه و اینبار لرد عصبانی تر به نظر میمده
لرد در حالی که خشم سراسر وجودش رو گرفته:خوب تنها یه راه موونده حالا که من مو در نمیارم دامبل پیر هم نباید مو داشته باشه
ملت مرگخوار:
لرد:هی سوروس تو ،تو محفل نفوذ داری برو ریش،سیبیل و موی دامبل رو آتیش بده بیا.یه دوربین هم ببر عکس بگیر خیالمون راحت شه همین حالا برو
سوروس:بله سرورم
---------------------روز بعد-----------------------------
لرد در حالی که به عکسیکه سوروس از دامبل که آتیش گرفته و داره فریاد میزنه نگاه میکرده یک نامه اربده کش از دامبل میاد طرفش
نامه:ای بوووووووووووق...فهمیدم کار اون سوروس بووووووقی هست .ای بووووووقی تو فرستادیش.....بووووووووووق(سانسور شد)
لرد:
و سپس مرگخوارا رو میزنه که بیان جمع بشن.و مرگخوارا به سرعت در صفوف منظم جلوش وایمیسن
لرد:همانا امروز سوروس را به عنوان مرگخوار نمونه خود اعلام مینماییم
سوروس:

در تاپیک بررسی پست های خانه ریدل نقد شد!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۱۰:۲۰:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#75

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
اگر بار گران
بودیم....

دود بسیار زیاد و غلیظی که در اطراف پراکنده بود آنجا را درست مانند منظره یک کابوس!کرده بود.
3 محفلی با احتیاط به جلو قدم بر میداشتند...نگاهشان حساس و گوششان حساستر شده بود...کوچکترین صدائی یا حرکت مشکوکی توجهشان را جلب میکرد!
به آرامی به جلو قدم بر میداشتند برای احتیاط بیشتر با هم صحبت نمیکردند و با ایما و اشاره منظورشان را به هم میفهماندند.
به آستانه درهای عظیم و مخروبه خانه که رسیدند بی اختیار هر 3 درجایشان متوقف شدند منظره تاریک/بهم ریخته و وحشتناک خانه قلبشان را به ضربان انداخته بود...بالاخره یکی از آنها لب به سخن گشود:بچه ها کی حاضره اول داخل شه:
جک:من که زن و بچه دارم!
استیو:منم که از مادر پیرم مراقبت میکنم
دیوید:حتما قراره من برم؟
جک و استیو با این حالت::بله
دیوید:بله و بلا...خوب نامردا منم جوونم هزارتا آرزو دارم...اصلا یه کاری میکنیم پالام پولوم پیلیچ میاریم اینجوری عادلانه تره!
قرعه بنام جک افتاد!و او مجبور بود که داخل خانه شود...
جک در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت:میگم بچه ها حالا حتما باید این خونه رو بررسی کنیم؟
دیوید:بله...مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟اینجا یکی از مکانهای تاریخی مرگخواراس که محفل احتمال میده محل اختفای اجدادشان هم بوده ما باید خدا رو شکر کنیم که زودتر از اونا اینجا رو پیدا کردیم چون ممکنه اطلاعات زیادی به دست بیاریم حالا هم معطلش نکن د بجنب دیگه...
جک که عنقریب بود شلوارشو خیس کنه تمام جسارتشو یه جا جمع کرد و یواش یواش وارد خانه شد...هنوز چند قدمی بر نداشته بود که پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد...سریع خودشو جمع و جور کرد و ورد لوموس را بر زبان آورد...بلطف روشنائی چوبدستی توانست جسمی را که او را واژگون گرده بود ببیند:یک دفترچه بسیار کثیف که مملو از خاک بود و در واقع به اجسام زیر خاکی خیلی شباهت داشت...بعضی وقتا ترس انسان را شجاعتر میکند جک همین حالت را پیدا کرده بود و دیگه دلو به دریا زده بود...از چیزی واهمه نداشت پس بدون هیچ فوت وقتی دست برد و بعد از تکاندن خاکهایش دفترچه را گشود...گشودن دفترچه همانا و سرازیر شدن به داخل آن همانا!
*********************************************
_2 ساعت بعد_
_جک...جک..هی جک..بیدار شو...
جک که گیج میزد به هوش آمد و با تعجب به استیو و دیوید نگریست...بعد از چند لحظه گفت:من اینجا چیکار میکنم؟
استیو:بعد از اینکه تو رفتی تو خونه/ما هر چی صبر کردیم نیومدی بعد اومدیم دنبالت ولی هر چی گشتیم پیدات نکردیم اما بعد از نیم ساعتی که گشتیم یه دفعه دیدیمت..تو کنار این دفترچه افتاده بودی...البته ما خیلی تعجب کردیم چون ده بار اون جائی رو که افتاده بودی قبلش گشته بودم و پیدات نکرده بودیم ولی ناگهان اونجا دیدیمت...حالا بگو قضیه چیه؟
جک بعد از اینکه خوب فکر کرد یواش یواش ماجرا یادش اومد:
_راستش بچه ها من پام به این دفترچه گیر کرد و افتادم زمین بعد اومدم بازش کن که احساس کردم کشیده شدم توش و یه چیزی مثل یه خاطره رو دیدم و وقتی تموم شد احساس کردم از درون دفترچه افتادم بیرون...
دیوید:خوب تو چی دیدی؟
و جک شروع به تعریف ماجرا کرد:
آنتونین با سرعت هر چه تمامتر در پی تئودور و سلسیتنا میدوید...از کوچه ای به کوچه دیگر میرفتند و سعی میکردند از دید کارآگاهانی که در تعقیبشان بودند بگریزند...هر چقدر دویدند و سعی کردند کارآگاهان را جا بگذارندموفق نشدند...بالاخره تئودور خسته شد..در کوچه خلوتی ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:ببینید....بچه ها.....اینا دست از این موش و گربه بازی بر نمیدارند...تنها یک راه مونده...اونم اینه که یکی از خودمونو طعمه کنیم و یه چیزی به جای هورکراکس واقعی دستش بدیم تا محفلیا گول بخورن و دو نفر دیگه از فرصت استفاده کرده...فرار کنند...خوب حالا کی داوطلبه؟..................اوهومو...اوهوم......
...خوب پس باید سنگ کاغذ قیچی بیاریم!
قرعه بنام آنتونین نگون بخت افتاد!
تئودور:هی آنتونین...تو مادر منو کشتی!
آنتونین:به جون مادرم من بیگناهم
سلسیتنا :شماها چی دارید میگید
آنتونین:هیچی...بابا من نخوام فداکاری کنم باید کیو ببینم
تئودور:آنتونین تو خیلی فداکاری!
آنتونین: من غلط کردم
سلسیتنا:تو مایه افتخار مرگخوارا میشی
آنتونین:میخوام صد سال سیاه نشم
تئودور:خوب پس حله! بیا آنتونین این پلاستیک زباله رو هم به جای هورکراکس بگیر دستت...آنتونین:ایشششش...پیف پیف
_سلسیتنا بیا بریم...و آن دو با آنتونین خداحافظی گرمی! کردند:
کارآگاهها در عرض دو یا سه سوت به آنتونین رسیدند...
_خوب بالاخره گیرت آوردیم...بده من اون هورکراکسو...سردسته کارآگاهها پلاستیک زباله رو از آنتونین گرفت و چشمانش برق خاصی زد...ولی ناگهان حالش بد شد:
_ببینم اون هورکراکسه چرا اینقدر بدبوئه؟
آنتونین:
و بالاخره با هر زوری بود در پلاستیکو باز کرد....
ملت کارآگاه:مآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
آنتونین:این که صدای گاوه!
ملت:ببخشید...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...هورکراکس شما پوشک بچه بوده؟
آنتونین:من شنیدم کارآگاهها خیلی مهربونن!
ملت:بله کجاشو دیدی؟
*********************
آنتونین احساس درد شدیدی در سرش کرد...
_پاشو بچه تا لنگه دمپائی بعدی نیومده تو سرت...لنگ ظهره...
آنتونین:ننه من کجام؟...جک کجاست؟...من مرگخوارم...کارآگاهها میخوان ببرنم!
کارآگاه کجا بود...حتما داشتی خواب میدیدی...پاشو برو دم در تام کارت داره!
*******
تکمیل شعر ابتدای پست:اگر بار گران بودیم هستیم!
شفاف سازی:من تا محفلو کفن نکنم اذن دخول به عزرائیل نمیدم!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۰:۵۹:۳۵
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۱:۰۴:۲۴
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۱:۱۵:۵۶


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#74

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
وسوسه اوج میگرفت و آس پیک در دستان مرگ خواران ،نیک سنگینی میکرد زیرا دهلو خوشگله بر زمین بود و دیگر پیر ماگل دوست با آن ریش های بلند و ردای جلفش نمیتوانست ضد فاز بزند....
پس هر لحظه حلقه را تنگ تر میکردند و به پسرک خزوخیل که با کفش اسپورت و شلوار لی گشادش بر روی زمین رها شده و ملتمسانه نگاهشان میکرد؛نزدیک میشدند.

ناگهان جی کی رولینگ از انتهای چوبدستی پسرک که در کنار نزدیک ترین سنگ قبر افتاده بود،بیرون آمد.

جی کی رولینگ:شما میدونید عشق یعنی چی؟....عشق خیلی چیز خفنیه....کلا همه چی با عشق حل میشه.....من عشق را با ژانگولر بازی پیوند داده ام،عشق توانست جلوی مرگ هری را بگیرد...اوه مای فیوریت....او مای گاد......

جی کی رولینگ با گفتن این کلمات از حال رفت و بر زمین رها شد و کلیه ی مرگ خواران که از مرگ خود میترسیدند،به سویش دویدند تا جانش را نجات دهند.
غافل از افسون قدرتمند دیگر که همچون رود،از کوه های خاله بازی سرچشمه میگرفت و به دریای بیکران ژانر ژانگولر میریخت.

و اینگونه بود که حواس مرگ خواران پرت شد و پسری که زنده ماند،با شانس اهدایی از طرف رولینگ،نجات پیدا کرد و تمامی مرگ خواران به همراه رولینگ مردند.
وصیت نامه ی رولینگ
از همه ی افرادی که سوژه هایشان را دزیده و از نوشته هایشان الهام گرفته ام عذر خواهی میکنم....


دو روز بعد
در زوپس بلبشوئی برپا بود و افراد با لباس های فاخر ،طبق های زر را برای عله ی کبیر می آوردند.
آناکین نیز در یک اقدام سمبلیک که جمیع ملت جادوگر را اینگونه کرد و صفحه ای را در عجائب تاریخ جهان،به خود اختصاص داد؛ همه را به صرف شام در رستوران آرشی جفنگ دعوت نمود.

و من میدیدم که یک نویسنده چگونه با دستان خودش،خودش را کشت....


ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۸:۴۳:۳۶

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#73

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
مردمان گویند که سالیان پیش مردی همی زیستندی که وی را لوسیوس مالفوی بنامیدندی که از ثروت مثالی نداشتندی . ولی چون چرخ زمانه بگذشت آن ثروت کلان وبی حد ومرز از دست لوسیوس خاجر گشتید و او فقیر و بدبخت بگردید و کارترن خواب نموده شد ، پس از مدتی به پاخاست تا خانه ای برای خود وهمسرش اجاره بنماید ؛ اما پس از مدتی بس کوتاه اتفاقی بس تلخ بیفتاد . لوسیوس در مورد آن واقعه در کتاب خویش به نام ( من الاحوالات و الخاطرات مالفوی) چنین بنوشت :
آه به یاد دارم که شبی از گشنگی عرعر می نمودم ، صاحبخانه به ناگه آمدندی هر چه ما بداشیتم ونداشتیم را با احترام به داخل کوچه پرتاب نمودندی وبا خشم بر سر من وفریاد زدندی :
عاقبت شما چنین باد و باشد که دگر بار از این غلط ها همی نکنی و زین نجاست ها همی نخوری وباشد که سرانجام رستگار گردی . حال هم ز جای خود برخیز و گم شو زین خانه که دگر جای شما در این خانه نباشد .yntalk:
من هم با بغض و کین نسبت به صاحبخانه ی بوق مادر ..استغفر الله ...دست عیال را بگرفتم واز آن خرابشده بیرون جستم ، شکمم همچنان همی عرعر میکردندی و صدایش گوش فلک را همی کرد نمودندی .
سربرگرداندم وبه وسایل خانه ی شکسته شده نگریستم وبه هرچه صاحبخانه بود فحاشی بکردم و عاقبت در کنار همسرم بنشستم ، نارسیسا می گریست و از اشک هایش برکه ای ایجاد گشته بود .
به ناگه سیلی آبداری از نارسیسا بدریافتم وگرخیدم وماندم که مشاهده بنمودم که عیال بلند گردید وبا دمپایی بر جان من افتاد و با داد بر من بفرمود :
من مانتو خوهم و النگو و کفش وساعت وکیف و گردنبند وموبایل ، که اگر اینان را برایم نخری تو را نزد پدرانت خواهم فرستاد ولی نه...قبل از آن مهرم را بر اجرا خواهم گذاشت تا پدرت در بیاید و روزگار بر تو سیاه گردد .
در همان حال بودم که چوبم را در آورده و فریاد نمودم : آواداکداورا ! و مشاهده بنمودم که عیالم ، آن یار باوفا وشمع فروزان زندگی که همچون سگ پاچه گیر وهمچون خر جفتک انداز و همچون گاو مو مو همی کرد آن جا بیفتاد وبمرد .
من از سر درماندگی فریاد بزدم : وای بر من ! عجب نجاستی بخوردم ! اکنون من بیوه بشده ام ! در همان حال بر سرم بزد که بر فرزندم زنگ بزنم وز او در خواست اندک پولی بنمایم :
لوسیوس : درود ! درود بر تو ای فرزند رشید که همچون دسه بیلی بر جامعه ی جادوگری حکم می فرمایی ! درود ! برتو که در پول غلط می زنی ! بدان که پدرت خواهان اندک پولی به عنوان قرض از توست .
دراکو : شما کیستی ؟
لوسیوس : من کیستم ؟ هه هه شوخی جالبی بود فرزندم ! متو از بچگی فرزند شوخی بودی !
دراکو : ولی من با شما شوخی ننمودم ! شما کیستی که با وزیر مردمی این گونه سخن می رانی ؟
لوسیوس : هان ! به یاد آوردم ! من دیشب امندک سرمایی بخوردم وکمی صدایم بگرفته است ...آری ! من پدرت می باشم ! لوسیوس مالفوی !
دراکو : من اصلا پدر نداشته ام ! آسمان پاره گشت ومن با کت و شلوار از آمسان فرود آمدم ووزیر گشتم ! من نه پدر دارم ونه مادر ، به راستی که من بی پدر ومادر هستم .
لوسیوس :
دراکو : از صحبت باشما خشنود گشتم همی ! ولی ندانم که شما چگونه شماره ی موبایل مرا بیابیدید ولی اگر به کمک مالی احتیاج دارید می توانید به بانک گرینگوتز مراجعه و حساب قرض الحسنه ای باز کنید تا شاید در قرعه کشی ما برنده گردید ...بدرود تا روز موعود !
لوسیوس موبایل را در میان وسایل پرتاب نمود وشروع به گریستن نمود .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۳۶:۰۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۲:۳۶:۰۳



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
#72

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
اعضاي محفل ققنوس،منتظر مرگي دردناک باشيد!

آن روز مهمانی بزرگی در خانه ایگور بود.همه دور هم نشسته بودند و هر کس خاطره ای تعریف میکرد.

تئودور خاطره اش را تمام کرد و نوبت بلیز رسید.گلویش را صاف کرد و با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کرد:

-اون روز من تنهایی بدون چوب دستی گیر 4 تا محفلی افتاده بودم.کلی فکر کردم تا شاید نقشه ای به ذهنم برسه.محفلی ها فکر میکردند،من شکست خوردم و همشون با هم به طرف من وردی پرتاب کردند...آقا خلاصه پریدم هوا،با دو سه تا حرکت کاراته ای وردها رو فرستادم یک طرف دیگه ...آره دیگه محفلی ها هم از ترس همونجا چوب دستی هاشون رو انداختند.

بلیز صحبتش را قطع کرد و سرفه ای کرد...او دیشب در سرما بیرون رفته بود تا برای زنش گل بخرد و بر اثر همین کار سرمایی شدید خورده بود ولی اگر گل نمیخرید،زنش با آواداکداورا اونو میکشت...پس سرما رو به مرگ ترجیح داد و به بیرون رفت.

-خلاصه،آقا دامبلدور اومد!دو سه تا از اون وردهای قویش پرتاب کرد من همشونو تو 1 ثانیه خوردم...تازه آشغال ورد ها هم زیر دندونم گیر کرده بود مدتها در نمیومد !بعد پریدم ریش دامبلدور رو گرفتم گره زدم به چوب دستیش!اونم فرار کرد و من هم بدون چوب دستی بر گشتم خونه!

بلیز به ملت اطرافش نگاه کرد...همه آنها به این صورت ( )به او نگاه میکردند.

-چیه؟میدونستم تعجب میکنید..آخه من قهرمان کوییدیچ جهان هستم و گرنه چنین کاری نمیتونستم بکنم !تازه رقیبم هم نویل لانگ باتم است...یک بار اون منو میبره یکبار من اونو!

ملت اینبار به این صورت به ایگور نگاه کردند تا او خاطره اش را تعریف کند.

ایگور لبخندی زد و شروع به توضیح دادن خاطره ای کرد که اگر همان بلیز نبود او زنده نمی ماند.

-خاطره من خیلی زیاد است..خیلی ها هم یادتون میاد.ولی خوب گوش کنید تا هم تازه واردان ماجرا رو بفهمند و هم قدیمی ها براشون تجدید خاطره بشه!
بلیز وسط حرفش پرید و گفت:
-ایول ،ایول!خانم اون تخمه رو بیار که داستان رو گوش کنیم و تخمه بشکونیم
-چییی؟یکبار دیگه جرات داری بگو!
-اوه...منظورم این بود که تخمه میخوری برات بیارم عزیزم؟
بلیز ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت تا تخمه را بیاورد.ایگور هم دوباره شروع کردن به خاطره اش کرد.

-مدت ها بود که من میخواستم ماموریتی انجام بدم..ولی لرد به من اعتماد نداشت.یک روزی در کمال تعجب دیدم که لرد من را برای ماموریتی از من دعوت کرده.اونم چه ماموریت سختی!مسوولیت یک جوخه رو به من داده بود تا با کمک آنها از خانه ریدل و چیزی که در اتاق لرد بود و حتی بهترین و وفادار ترین یاران هم چیزی از آن نمیدانستند مراقبت کنم!خیلی خوشحال بودم و به سرعت از همسرم،هیپزیا خداحافظ کردم و رفتم!به دژ که رسیدم دیدم همه اعضای جوخه اونجا هستند و منتظر منند...البته بعدا فهمیدم منتظر من نبودند بلکه فقط میخواستند یکی باشه مسخرش کنند () !به هر حال بعد از مدتی لرد با یکسری... !

------------------
ادامه داستان در قبرستان ریدل میتوانید مطالعه کنید!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۲۳:۴۷:۴۹

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.