سوسک نگاه عبث و خسته ای به بیلی انداخت.
- ببین دادا ارباب، اون یه موری...
- نگو دادا! نگو دادا! بگو فقط ارباب!
- ببین ارباب، اینایی که دارن الان میخاروننت، یعنی در واقع فکر میکنی دارن میخاروننت، موریانه هستن... و در واقع، چوب خوا...
بیلی نگاه با ابهت و مرگباری به سوسک انداخت، نگاهی که از لرد سیاه یاد گرفته بود.
- خیلی خب... در واقع ارباب خوارن.
بیلی و سوسک چند ثانیه به صورت پوکرفیس بهم نگاه کردن... و بیلی کم کم متوجه وخامت اوضاع شد.
- دارن میخورن الان من... ما رو یعنی؟
- آره دادا. ظاهرا خیلیم خوشمزه ای. همچین با تمام وجود چسبیدن بهت. آب دهنشون هم که روون شده.
- باز گفت دادا... بیا اینارو از روی من بردار.
- نه.
- چرا خب؟
- چی بهم میرسه؟
سوسک علاوه بر اینکه با تجربه بود و از دست دمپایی های زیادی فرار کرده بود، به شدت هم زرنگ بود. بیلی این رو میدونست. بنابراین سریعا بنای قانع کردن سوسک رو گذاشت.
- خیلی خب... میشی معاون دست چپم. خوبه؟
- عالیه حتی!
چند ثانیه بعد، بیلی علاوه بر اینکه حمل شدن توسط حشرات رو تحمل کرد، صداهای قرچ و قوروچ و ملچ مولوچ سوسک که داشت موریانه هارو میخورد رو هم مجبور شد تحمل کنه. اما بالاخره موفق شد به سطح برسه...
و با اولین چیزی که رو به رو شد، حشرات گرسنه و جویای کار بود، و دومین چیز... یه ساختمون تئاتر عظیم اونطرف خیابون بود.
بیلی که استاد فکرهای بکر بود، لبخندی فرصت طلبانه زد.
- من میتونم یه ستاره بشم توی تئاتر! هم مشهور میشم، هم پولدار، هم طرفدار پیدا میکنم که کم کم ارتشم رو تشکیل بدن، سه تیر با یه هد... چیز... سه هدف با یک تیر!
بیلی به حشرات نگاه کرد...
- خیلی خب، من میرم که به بقیه کارمندا اطلاع بدم حضورتون رو، بعد برمیگردم پیشتون،
شایدم برنگردم.
بیلی جمله آخر رو انقدر آروم گفت که هیچ کدوم از حشرات نشنیدن، و بعد با تمام سرعت به سمت تئاتر رفت. میدونست که خیلی سریع جذبش میکنن و استعداد بازیگریش شکوفا میشه.