مدیر موزه که بسیار خشمگین بود به همراه صندلی به سمت در میرفت که ناگهان در باز شد.
_سلام جناب مدیر،اتفاقی افتاده؟
کمی مانده بود تا مدیر موزه صندلی خود را در سر ریچارد خورد کند ولی خوشبختانه با دیدن ریچارد صندلی را پایین گذاشت و با لبخند مصنوعی صندلی را سر جایش گذاشت و پشت میز نشست.
_خب ، چی دارین برا فروش؟
ریچارد دست در کیفش کرد و یک کیسه که در اصل کیسه پر از خاک های میز کارش در وزارت بود را بر روی میز مدیر گذاشت.
مدیر در کیسه را باز کرد و با انبوهی از خاک ها مواجه شد.
_حالا این چی هست؟
_خاک
_خودم خب دارم میبینم،خاک چیه؟
_خودمم نمیدونم، خاک رسه یا خاک ماسس.
_ چه اتفاق تاریخی در این هست؟
_آها، این خاک متعلق به مرلین کبیره.
_مرلین تبدیل به خاک رس شده؟
_نمیدونم ، شایدم خاک ماسه باشه.
_از کجا میدونی اصلا مرلین مرده؟
_خب این خاکشه دیگه.
و این گونه بود که مدیر موزه فهمید با ریچارد سر و کله زدن کار بیهوده ای هست پس قبول کرد و ۱۰گالیون را به او داد.
_این که کمه.
_ چقدر می خوای تا دست از سر کچلم بکشی؟
_این اثر تاریخی ۴۰ گالیون ارزش داره.
مدیر مجبور شد پول را بده تا بیشتر از آن پخش را نخورده بود.
در همان هنگام تابلو نقاشی کریس که برای انتخابات کریس کشیده بود را از کیفش درآورد.
_این چجوری تو کیفت جا شده بود؟
_این یه کیف مخصوصه دیگه.
_خب این چی هست؟
_این یه تابلو نقاشی هنری و زیبا هست که مال یه قرن پیشه اسمش هم مونا چمبرزه که البته کریس لیزا هم صداش میکنن ، من دومی رو بیشتر میگم.
_یه مقدار شبیه وزیر نیست؟
_من که شباهتی درش نمیبینم، شاید هم احساس میکنین چون خیلی فکرشو میکنین.
مدیر ۲۰ گالیون را روی میز میگذارد.
_۲۰ گالیون؟جدی؟چرا ارزش ما هنرمندان درک نمیکنید؟
_چقدر می خوای؟
_۶۰ گالیون.
مدیر کم مانده بود چشم هایش از حدقه در بیاید و لی مجبور بود، کیسه ای را با ناراحتی و خساست از میزش روی میز گذاشت و گالیون های کمی مانده بود بخاطر همین شروع به گریه کردن کرد.
ریچارد نیز برای اینکه توانسته بود جنس های بنجلش را به مدیر موزه بدهد و ۱۰۰ گالیون کاسب شود بسیار خوشحال بود و از اتاق بیرون رفت.