هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
-هوی، کتی! مواظب باش.

گومپ!
به طور متوالی، کتی، در طی دو روز، چهل و نه بار جلویش را ندید، و با وسایل مختلفی برخورد کرد. اعم از دیوار، تیر چراغ برق، در خانه ی ریدل ها، کله ی دیزی، و تابلوی خیس رنگ و وارنگ پلاکس.

- قسم میخورم، این بار پنجاهمی بود که رفتی تو دیوار، کتی!

کتی، کله ی قلمبه قلمبه شده و پر از باند اش را، به سمت قاقارو چرخاند.
- برای بار ده هزارم... چشمام خوب میبینه و ضعیف نیست!

آخ و اوخی کرد و پای گچ گرفته اش را، روی زمین کشید و بلند شد. در طی این چند روز، قاقارو، چندین روش مختلف را برای بردن کتی، به چشم پزشکی، امتحان کرده بود. گاز گرفتن، خبر کردن دوستان تشنه ی خونش، ( در هر حال این روش هم جواب نداد. کتی، آنقدر مشت و لگد پراند، که دست پلاکس شکست و پای دیزی، ناکار شد. جرمی هم فرار کرد تا این ضربات، شامل حالش نشود. ) زدن پس کله ای با ضربات نینجایی و رشوه دادن خوراکی و پول! ولی، هیچ کدام، نه تنها جواب نداده، بلکه کتی را هم ناکار کرده بود.

- خب، اگه چشات ضعیف نیست چرا میترسی بری پیش دکتر؟

کتی، دست شکسته اش را در هوا تکانی داد و روی صندلی کنار در نشست.
- چون دکترا ترسناکن. آمپول میزنن!

در حال حاضر، قاقارو صاحب شده بود و کتی، حیوان خانگی اش.

- نه، عزیز دلم! دکتر چشم پزشکی، آمپول نداره. فقط اگه دید چشمات ضعیفه، بهت یه عینک میده...

کتی، جیغی کشید و به گوشه ی اتاق، فرار کرد.
- عین کله زخمی؟

تمام فکر و ذهن کتی، همین شده بود. خودش، میدانست چشمانش ضعیف است. اما، نمیخواست عین کله زخمی شود. از این افکار خسته شده بود.

- کتی، یه فکری. اگه رفتی دکتر و گفت باید عینک بزنی، یه عینک برات میگیرم که شبیه کله زخمی نشی. راستی...

قاقارو، دو روز کامل با خودش کلنجار رفته بود تا راضی شود.
- خودمم عینک میزنم. خوبه؟

کتی، از هجوم احساسات، زد زیر گریه و قاقارو را بغل گرفت.
- فین!

شرق!

- اوی، چرا میزنی؟
- بنظرت من شبیه دستمال کاغذیم؟

قاقارو، بعد از اینکه سوپی آماده درست کرد و به زور، داخل حلقوم کتی کرد، روی صندلی پایه بلندی نشست و با تلفن ماگلی، با جایی تماس گرفت.
- غر... غر میغرایر...
- سلام! از عینک فروشی حرف میزنم. فکر میکنم مشکل برای تلفنتونه. چون صدای حیوون میاد.

قاقارو اخمی کرد. گوشی اپلی درآورد و صفحه ی گوگل ترنسلیت را باز کرد. قسمت اول را گزینه ی زبان پشمالو ها انتخاب کرد، و قسمت دوم را زبان ماگل ها.
- سلام! قاقارو نیستم. میشه یه لیوان با فرم سفید سفارش ندم؟

قطعا، ترنسلیت دقیق حرف نمیزد. فرد پشت تلفن، من منی کرد.
- بله. پس یه عینک با فرم سفید. شماره شیشه؟
- شماره ی لیوانش را صفر نزنید.
- آهان! بله، چشم. پس عینک با فرم سفید و شماره ی شیشه هم نداشته باشه. فردا بیایید تحویلش بگیرید.

قاقارو، تلفن را سر جایش کوفت و روی مبل، ولو شد.
صبح روز بعد، کتی، با چشمانی قی کرده و موهایی آشفته از خواب بیدار شد.
- قاقارو؟ چوب زیر بغلم ک...

در باز شده بود و کتی، با قاقارویی عینکی مواجه شده بود.
- گفتم به قولم عمل میکنم.
- اَ... قاقارو! شبیه دانشمندا شدی!

قاقارو لبخندی زد.
- صبحانتو سریع بخور و لباساتو بپوش. نوبت دکتر گرفتم برات.

دست کتی شل شد و لیوان آب پرتقال، روی ملحفه ریخت.
- ب... با... باشه.

قاقارو، مانند مامانی بسیار مسئولیت پذیر، ملحفه را برداشت و با خودش پایین برد.
- منتظرتم.

کتی، نگاهی انداخت تا مطمئن شود، که قاقارو رفته است. تقی به پنجره خورد. این، جغد جرمی بود که با سر روی شیشه پنجره اش، فرود آمده بود. پاورچین پاورچین، رفت و در پنجره را باز کرد.

- سلام، کتی! جرمیم. تهدیدتو دریافت کردم. امروز صبح، آخرین صبحی بود که سفارش گرفتن. در حال حاضر، همه چشم پزشکیا و عینک فروشیایی کل سطح شهر و دور و اطراف، بمب ترکیده. پس نمیتونی تا حداقل سه ماه، به دکتر یا چشم پزشکی بری. از طرف من یه اردنگی به خودت بزن. بدرود!

و اینچنین بود که لبخندی شوم، روی لبان کتی، نمایان شد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۱۹ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
- نمیدانم به چه دلیل برنامه شروع نمی‌شود...انسان ها بد قول، دروغگو، بی توجه...

اگلانتاین چشم غره ای به پیپ که همانطور داشت صفات خوب انسانها را می‌شمرد رفت. شکل احمق ها شده بود؛ سورپرایز ‌کردن کسی کار سختی بود. سعی کرد بحث را عوض کند.
- ساندویچارو آوردی؟

ایوانوا دو ساندویچ از سبد پیش رویش بیرون آورد، که یکی از آنها به طرز قابل توجهی بزرگتر از دیگری بود. ساندویچ کوچکتر را به پافت داد و تکه ای از دیگری جدا کرد و درون دریاچه ی رو به رویشان انداخت. همیشه مهربان تر از پافت بود.

پیک نیک آمدن با ایوا مزیت های زیادی داشت. اول آنکه همیشه به میزان کافی غذا و خوراکی می‌آورد که دیگر جای خالی ای برای خوردن نداشتند؛ دوم آنکه باعث می‌شد اگلانتاین از خنده روده بر شود، و سوم هم هیچ وقت سورپرایز های پافت را خراب نمی‌کرد...البته اگر پیپ گند نمی‌زد.

- راستی...یه مشت زدم تو صورت تام.
- واقعاا؟ واای خدا پسر...

کم کم خورشید غروب و نور طلایی رنگش را از مسافران کره خاکی دریغ کرد؛ و برنامه‌ی اگلانتاین شروع شده بود.
آتش بازی، آسمان شب را روشن کرده بود و اگلانتاین و ایوا با لذت ساندویچ هایشان را می‌خوردند و می‌خندیدند.

- تولدت مبارک دختر...نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجایی.

سعی کرد جلوی اشک هایش را بگیرد که سرازیر‌ نشوند.
باهم مثل احمق ها بودند.
اما میدانید. وقتی آدم ها باهم مثل احمق ها هستند آنقدر هاهم بد نیست.


____________________

چی بگم واقعا...هیچ حرفی برای گفتن نیست جز تشکر از یه بالایی. مرسی که حواست بهمون هست.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
- مطمئنید؟

سکوت فضای اتاق را در بر گرفت.
نه به این دلیل که مخاطب جوابی نداشت.
داشت!
ولی در آن لحظه سرگرم انجام کارهای مهم تری بود.

لرد سیاه جلوی آینه قدی ایستاده بود و به تصویر نه چندان عادی خودش در آینه خیره شده بود.
ردایی سیاه و براق... چهره ای پر ابهت و مخوف... و کوله پشتی قرمز رنگی که مروپ سرگرم تکاندن گرد و خاکش بود.

-مادر... واقعا داریم به این نتیجه می رسیم که این کوله پشتی برای ما مناسب نیست. ما کودک سال اولی که نیستیم. فقط مایلیم سری به هاگوارتز بزنیم.

مروپ با هیجان بند های کوله پشتی را روی شانه های لرد سیاه، مرتب کرد.
- همیشه آرزو داشتم پسرمو برای مدرسه آماده کنم. تا حالا این شانس نصیبم نشده بود. حالا که شده، تو هی غر بزن! برات گلابی و بادوم گذاشتم. حتما بخور. فقط مواظب باش. گلابیا زیاد تو گرما موندن، کمی عصبانی شدن.

لرد، زیر چشمی نگاهی به شخص سوم حاضر در اتاق انداخت. شخصی که روی لبه پنجره نشسته، و سرش را پایین انداخته بود. نه تکان می خورد و نه حرف می زد.

-بلا؟
-بله ارباب!
-تب داری؟
-خیر ارباب!
- خجالت می کشی؟
-اصلا ارباب!
-خشمگین هستی؟
-نه ارباب!
-تحت فشاری؟
-ابدا ارباب!
-پس امیدواریم از نیم ساعت پیش به این طرف، رنگ طبیعی صورتت از سفید به سرخ تغییر پیدا کرده باشه و این سرخ شدنت دلیل دیگه ای نداشته باشه.

بلاتریکس که تا آن لحظه به سختی، به معنای واقعی به سختی، جلوی انفجار خنده اش را گرفته بود، برای حفظ جانش، خنده اش را کاملا فروخورد!

لرد سیاه به خودش و کوله پشتی قرمز رنگش نگاه کرد.
-خنده دار شدیم.

مروپ در حرکتی ناگهانی پرید و گونه پسرش را بوسید.
-اشتباه می کنی. شیرین و دوست داشتنی شدی. اینطور نیست بلا؟


بلاتریکس حتی جرات نکرد سرش را به نشانه موافقت یا مخالفت تکان بدهد. فقط سرخ و سرخ تر شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۸ ۱۵:۲۸:۱۷



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
مـاگـل
پیام: 80
آفلاین
(با لحن دیرین دیرین خوانده شود!)
خاطرات مرگ خواران این قسمت: خاطره پولدار!

*****

رابرت در حالی که با خوشحالی داشت در محله دیاگون قدم می زد، ناگهان بوی یک چیز خیلی خوب به مشامش رسید!
-هوهو... بوی یک چیز خیلی آشنا به مشامم می رسه! خیلی هم بوی خوبی داره، اما بوی چیه؟!
کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد، ولی چیزی به ذهنش نرسید. تا اینکه با خود گفت:
-چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه! بذار فکر کنم بازم... اوووم، فکر کنم اگه یک سر به گرینگوتز و پولای عزیزم بزنم بهتر بتونم فکر کنم!
و بعد رابرت به سمت گرینگوتز راه افتاد...

سی دقیقه جادویی بعد...

-پولای عزیزم! سلام!
و بعد رابرت به داخل بانک رفت...
-سلام پولم! / پولم سلام!/ دوستت دارم عاشقتم وسلام!/...
-آقا... جناب بسه! داخل امن ترین بانک دنیا هستین ناسلامتی!
رابرت تا این جمله را شنید به خود آمد و گفت:
-عه... عو... ببخشید یک لحظه وقتی بوی پول رو شنیدم دیوانه شدم! دقیقا نزدیک بود وقتی اون بو رو هم تو دیاگون شنیدم دیوانه بشم...
-کدوم بو آقا؟! شما تعادل روحی روانی اصلا نداریا!
-فهمیدم! یوهووووو! اون بو بوی پول بود!
-آقای محترم معلوم هست چی میگی؟!
-ممنون جنو! (جن+عزیز+کوتاه=جنو)
-من اون چیزی که گفتی نیستممممم!

20 دقیقه جادویی بعد نرسیده به محله دیاگون، کوچه ناکترن...

-بو داره از این سمت بیشتر میشه... آهان فکر کنم از اون مغازه است! سلام قربان! شما اینجا پول دارید؟!
-سلام ای احمق! من ارباب تاریکی، لرد ولدمورت بزرگم، تو اونوقت میای از من می پرسی پول داری یا نه؟!
رابرت که تعجب کرده بود با صدایی گرفته گفت:
-مرا چیز کنید ارباب... عه... چیز!
-چی میگی مردک؟ الان به بلا، یار وفادارمان می گوییم حسابت را بگذارد کف دستت!
و بعد بلا با جهشی بزرگ آمد...
-ارباب؟ با من امری داشتین؟ حساب کی رو بذارم کف دستش؟!
-این مردک رو لطفا بلا!
-چشم، شما یک "ه" بگید من تا آخر هاگوارتز میرم و میام!
و بعد بلا چوب دستی اش را در آورد و گفت:
-کرررررررروووووووشششششیییییوووووووو!
و بعد از آن رابرت که توانسته بود جاخالی نصفه و نیمه ای بدهد، لنگان لنگان شروع به فرار کرد!

*****

قصه ما به سر رسید، رابرت به پولش نرسید!


ویرایش شده توسط رابرت هیلیارد در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۵ ۱۶:۳۷:۴۲

بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۱:۲۸ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
- می خوام ببینم این بار ماگل ها چی اختراع کردند ، اگر چه الان اختراعش نکردند مثل اینکه قبلا هم بوده ، ولی حالا من تصمیم گرفتم الان امتحانش کنم ، اصلا هم نظر تو مهم نیست ، دلم می خواهد الان امتحانش کنم به تو هم هیچ ربطی ندارد . البته تو شکایت نکردی ولی من دلم می خواهد این را بگم . مشکلی که نداری ؟؟...

عصر یک روز تابستانی آلانیس در حالی برای گربه ی روی سرش وراجی می کرد دوچرخه ای را همراه خودش می کشید.

-... خیلی فکر کردم برای اولین بار کجا امتحانش کنم . آسفالت که نمیشه بخورم زمین داغون میشم . موزاییک حیاط هم خیلی لیز بود . یک مدت ماسه را هم در نظر داشتم ولی راهش دور بود ، پس اومدم به اینجا ! نگاه کن ، نه سفته ، نه لیز است ، نه اومدن بهش سخت است . خیلی هوشمندانه است مگه نه ؟

سپس به علفزاری پر از تپه با چمن های بلند اشاره کرد که گل های بلندی هم در آن به چشم می خورد.

- از رو سرم برو پایین نودل.

سپس گربه را از سرش برداشت و در سبد دوچرخه گذاشت . کلام ایمنی اش را برداشت و سعی کرد آن را بر سرش بگذارد.

دو دقیقه بعد

- چرا نمیشه؟

سپس با اخم بزرگی کلاه را برداشت و بر زمین پرتش کرد .

- کلاه مسخره !

پس از چشم غره رفتن به کلاه بر روی دوچرخه نشست .

- خوبه . حالا پدال می زنیم .

پنج دقیقه بعد

- چرا نمیشه ؟ مطمئنم که... اوه ! چرا دارم عقبکی پدال می زنم ؟ آهان الان خوب ش.. َََاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَی

دوچرخه با سرعتی سرسام آور ار تپه با پایین پرت شد . آلانیس و نودل را پرت کرد و بر زمین افتاد.

- آخ ، وای ، پام ! فکر کنم شکست . دیگه یاد گرفتم که ماگل ها هیچ چیز به درد بخوری اختراع نمی کنم.







ویرایش شده توسط آلانیس شپلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۶ ۹:۰۹:۲۴


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۳۱ جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
چمدانش را زمین گذاشت و همانطور که با دست دیگرش، انگشتان خسته اش را ماساژ می‌داد، سرش را بالا گرفت و به ساختمان روبرویش چشم دوخت. نزدیک غروب بود و خورشید پشت ساختمان قرار گرفته و باعث شده بود تاریکیِ جلوی عمارت، بر ابهت آن بیفزاید.

دوباره دسته‌ی چمدان را به دست گرفت و با برداشتن چمدان دیگر که از ظاهر و نحوه حملش مشخص بود چرخ هایش دیگر سر جایشان نیستند، به راه افتاد. این مدت دوری از جادو و زندگی در کنار ماگل ها، باعث شده بود تا رسیدن به اینجا، به فکر استفاده از جادو برای حمل وسایلش نیفتد.

وارد حیاط شد. هر چه می‌گذشت، قدم هایش آهسته تر می‌شد و نفس هایش طولانی تر. با رسیدن به خانه، حس آرامشی ناشی از به پایان رسیدن فراقی سخت به جانش تزریق شده بود. ایستاد؛ می‌دانست اگر بخواهد هم نمی‌تواند جلوتر برود. چمدان هایش را کنار در ورودی، روی هم گذاشت. به سختی خودش را بالا کشید و روی آن ها ایستاد. از پنجره به درون اتاق خیره شد. حدسش درست بود؛ با نیشی که از بناگوش در رفته بود، شروع به دست تکان دادن و فریاد زدن کرد.
-ارباب! من اینجا ام ارباب! من برگشتم ارباب!
-سول! ما دیدیمت سول! تو اینجایی سول!
-بیام تو ارباب؟ منو ببینید مطمئن بشید که خودمم و واقعی ام؟ دلتنگیتون رفع بشه؟ براتون از سفرم بگم که چی دیدم و چه کارایی کردم؟ بیام؟!

اخم های لرد سیاه در هم رفت. اما سو می‌دانست این اخم، چه معنی ای دارد.

-نه سول. قول و قرارهای قدیمی هنوز سر جاشونن. هر حرفی داری از همونجا بگو. همزمان هم برای ما دست تکون بده، ببینیمت شاد بشیم.

سو انتظار نداشت که اجازه‌ی ورود را بگیرد. ولی لازم می‌دانست با تکرار سوالش، بازگشتش را به اطلاع اهالی عمارت ریدل ها برساند. زندگی او، باز هم مثل گذشته شده بود!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
در یکی از روز های آفتابی، کتی از خانه بیرون زد، تا کمی حال و هوا عوض کند. و همانطور که قاقاروی پشمی رو سرش بود، داشت از گرما ذوب میشد. وقتی به بازارچه رسید، روی میز هر غرفه ای را بررسی میکرد، بلکه بادبزنی پیدا کرده و بخرد... و بلاخره جلوی غرفه ای ایستاد. کتی، به اسم غرفه که لوازم جادویی بود نگاه نکرد. به پیرزن پشت غرفه که خالی گوشتی بزرگ گوشه ی دماغش داشت، نگاه نکرد. به توضیح بالای بادبزن که نوشته بود:
- هر بار با این باد بزن، خود را باد بزنید، اخمتان در هم خواهد رفت؛ آنقدر اخم خواهید کرد که دیگر اخمتان باز نخواهد شد.

کتی، خوشحال تر از همیشه باد بزن را برداشت.
- قیمتش چنده؟

پیرزن، قیافه ی پیشگو هارا، به خودش گرفت.
- این بادبزن...
-همینو میبرم.
- این...
- نگفتی چنده!
-ای...
- دو گالیون؟

پیرزن چشمانش را بست و فریادی کشید. بلکه کتی، به حرفش گوش کند. اما وقتی چشمانش را باز کرد، با دو گالیون روی میزش رو به رو شد. کتی رفته بود!

-آخیش!

کتی، حس کرد که صورتش جمع میشود.
- شاید چون دارم خنک میشمه...

خب، خلاصه اش کنم. از آن به بعد، کتی دیگر هیچ باد به زنی نخرید!



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
خاک سرد همه جا را فرا گرفته بود. در تمام جهت ها چیزی به جز خاک به چشم نمیخورد. بدون ذره‌ای نور یا فضایی خالی. تنی رنجور در میان خاک به زنجیر کشیده شده بود. از ظاهرش مشخص بود که سال‌هاست در آنجا گرفتار شده است. هیچ نشانی از زنده بودن او به چشم نمیخورد. آنجا میتوانست یک قبر معمولی باشد که مرده‌ای را در میان گرفته است. اما اگر اندکی نزدیکتر میشدید میشد صدای نجوای ضعیفی را شنید...

- خب خب خب. پس این چیزی بود که دنبالش میگشتی هان؟ بعد از اون همه وقت و اون همه تلاش چیزی که میخواستی همین بود؟ پوسیدن بین یه مشت خاک؟

- ساکت شو! خودتم خوب میدونی که این چیزی نبود که میخواستم.

- جدی؟ من که شک دارم. در واقع اصلا اینطوری به نظر نمیاد. یه نگاهی به خودت بنداز. ببین توی چه وضعی گرفتارمون کردی. این نتیجه مستقیم عملکرد توئه. تو..‌موجود ضعیف!

- من ضعیفم؟ من همیشه جنگیدم. همیشه خدمت کردم. من وفادارم.

پلکهای نازک جسم به روی هم فشرده میشود و خاک رویش را کمی تکان میدهد.

- آره میدونم، همیشه خودتو با این حرفا قانع میکنی. خب بذار ببینم، اگه تو واقعا ضعیف نبودی الان اینجا بودی؟ راستش من شک دارم.

مرد سرش را برای مخالفت به اطراف تکان میدهد:

- این ربطی به ضعیف بودن نداره. من فقط...فقط یک بار شکست خوردم. این اتفاق ممکنه برای هرکسی پیش بیاد.

صدای درونی پوزخندی میزند و می‌گوید:

- برای هرکسی شاید ولی برای تو نه! برای کسی با ادعاهای تو نه! بذار رک بگم، کسی مثل تو حق شکست خوردن نداره! تو اون همه زحمت نکشیدی که به همین راحتی شکست بخوری!

مرد می‌دانست که صدای درونش حق دارد. او برای شکست خوردن برنامه ای نداشت. همیشه برای موفقیت تلاش کرده بود و خودش را شکست ناپذیر می‌دانست تا اینکه به خود آمد و دید که در میان خروارها خاک دفن شده است. ان هم با زنجیری از جنس فولاد دمشقی که او را در خاک گرفتار کرده است.

- من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاد. من هیچ وقت فکر نمیکردم شکست بخورم. من همچین برنامه نداشتم.

- تو ابلهی! اگه ابله نبودی باید میدونستی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و براش نقشه میکشیدی. ولی تو چیکار کردی؟ وقت شکست خوردی عین ادم های مسخ شده سر جات خشکت زد و اجازه دادی اونا به همین راحتی از بین ببرنت. تو اون لحظه که شکست خوردی، شکست نخوردی! زمانی که خودت رو باختی شکست خوردی. امیدوارم حداقل حالا اینو فهمیده باشی...

مرد خاطراتش را مرور کرد. همین طور بود.به یاد اورد چطور در برابر ضربات و طلسم هایی که به سمتش روانه می‌شد سست و بی عکس‌المعل مانده بود. او اجازه داده بود به این وضع بیفتد. او خودش اجازه داده بود زندگیش به پایان برسد. او خودش اجازه داده بود مرگ او را اسیر کند.

قطره اشکی از گوشه چشم چروک خرده اش پایین غلتید و جذب خاک شد. برای او باور کردنی نبود که سال ها خدمت و نبرد افتخار آمیز اینگونه به پایان رسیده باشد. به همین راحتی. به سادگی وزش یک باد سرد پاییزی و فرو افتادن برگی زرد از درختی استوار.

مرد دست هایش را مشت کرد و زنجیرها را کشید. صدای تکان خوردن زنجیرهای زنگ زده خاک را فرا گرفت. مرد دوباره زنجیرها را کشید. میخواست خودش را آزاد کند.

صدای ذهنش گفت:

- میخوای خودتو آزاد کنی؟

مرد این بار با صدایی بلند شبیه به فریاد گفت:

-بله!

-این بار آماده‌ای که واقعا مبارزه کنی؟

-بله!

-این بار حاضری قبول کنی که هرکسی ممکنه شکست بخوره و این هیچ ایرادی نداره، اگه برنامه‌ای برای جبرانش داشته باشه؟

مرد با تمام وجود فریاد زد:
- بله!

نجوای ذهنی به آرامی گفت:

-خوبه. الان آماده‌ای که خودت رو نجات بدی و یک بار دیگه شروع کنی. اما فراموش نکن. اگه دوباره اشتباه کنی سرانجامت همین قبر بدون سنگ خواهد بود. و شاید این بار دیگه من نباشم که بتونم کمکت کنم.

- میدوووووونممممممم...

مرد با تمام قدرت همان طور که فریاد می‌زد زنجیرها را کشید و آن‌ها را طوری پاره کرد که انگار از ابتدا وجود نداشتند. ریه‌هایش به کار افتاد و در جستجوی اندکی اکسیژن خاک را به داخل می‌کشید. گرما به آرامی به بدنش بازگشت و قدرت از دست رفته عضلاتش دوباره پدیدار شد. دستانش را مشت کرد و به خاک بالای سرش ضربه زد.

- محکم تر مشت بزن...تلاش کن...باید ما رو از اینجا ازاد کنی. ثابت کن که ارزش فرصت دوباره رو داری...

-ئههههههههههههههه.....

مرد با تمام توانی که در خود جمع کرده بود خاک بالای سرش را شکافت و مشتش را از خاک بیرون کرد. جریان هوای سرد به داخل فضای قبر روانه شد. باد سرد صورت استخوانی مرد را نوازش می‌کرد. میتوانست ستارگان شب را در بالای سرش در سقف آسمان مشاهده کند. او توانسته بود. موفق شده بود.

لبخند کم رمقی روی صورتش نقش بست. میتوانست دوباره شروع کند. میتوانست دوباره بجنگد.
مرد نگاهی به زنجیرهای فولادی انداخت و همان طور که آن‌ها را از دستش باز می‌کرد خطاب به آن‌ها گفت:

-من هنوز زنده ام لعنتی ها. روزیه هنوز زنده است...

در دور دست کلاغی زیر نور نقره فام ماه با صدای قار قار خبر زنده شدن یکی از مردگان گورستان را اعلام کرد...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۸ ۱۷:۲۶:۵۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۱:۲۹ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
از ما هم شنیدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
م.م.ض

۳/۳


خانه ریدل شلوغ تر از هر وقت دیگری بود، لرد با تمام توان نفرت می‌ورزیدند و بلاتریکس از ذوق میخواست با پلاکس به پیاده روی برود.
سدریک بیدار شده بود و ایوا... ایوا تغییری نکرده بود و با سرعت بادکنک هارا در دهانش می‌چپاند.

کتی جدید، دیزی نسبتا جدید و پلاکس به طور نیم دایره اطراف فر نشسته بودند و در حالی که دست هایشان زیر چانه هایشان بود به کیکی که میپخت نگاه میکردند.
یکدفعه پلاکس هیجان زده بلند شد.
_ هی هی بچه ها! فکر نمیکنید یدونه م.م.ض خالی برای شخص مورد نظر یکم کم باشه؟ یعنی خیلی هدیه ناقابلی نیست؟

دیزی به کتی که هنوز به فر خیره بود و چیزی نمی شنید نگاهی کرد:
_ چرا... ولی، خب چیکار میشه کرد؟

پلاکس دستی در جیبش برد و بعد از کمی جست و جو، بومی به بزرگی خودش را درآورد.
_ یه نقاشی بکشیم براشون.

دیزی دور پلاکس و بومش چرخید:
_ چی بکشیم؟
_ عکس خود شخص مورد نظر!

دیزی ایستاد، چانه اش را خاراند، سرش را خاراند، کمی فکر کرد، باز چانه اش را خاراند و با تعجب به پلاکس وجد زده خیره شد:
_ خب بکش!
_ خب میکشم، میگم تو کمکم میکنی؟ آخه خیلی زمان نداریم.
_ من که نقاشی بلد نیستم.
_ لازم نیست کار خاصی انجام بدی، فقط یکم کمک کن!

درچنین لحظات سرنوشت سازی، ناگهان یک سایه سیاه از روی سر هردو گذشت و کنار کتی فرود آمد. کتی با خوشحالی صاحب سایه را در آغوش کشید:
_ هییی! قارقارو اومدی.

قارقارو هم کتی را در آغوش کشید و هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند.
_ بیا بریم! می‌خوام برای اربـ...

کتی دستش را با شتاب جلوی دهان قارقارو گرفت:
_ هیششش! ساکت باش، بگو فرد مورد نظر.

و آرام دستش را برداشت:
_ خب همون شخص مورد نظر، میخوام برای اربابتون کادو بگیرم.

کتی با حالت پوکر فیسی با نگاهش قارقارو را مورد عنایت چشمی قرار داد و دستش را گرفت و بدون اینکه توجهی به دیزی و پلاکس بکند بیرون رفت.

_ این الان کجا رفت؟

دیزی هنوز در امتداد قدم های کتی خشک شده بود:
_ با قارقارو رفت واسه اربابمون کادو بگیره!
_ آها!

پلاکس پیشبند سفیدش، که با لکه های رنگ مزین شده بود به تن کرد:
_ پرستار دیزی! قلموی شماره چهار!

دیزی هم از مسیر قدم های کتی چشم برداشت و هردو مشغول شدند.

__________________________
چند ساعت بعد_اتاق شماره۲۳

_ میگم پلاکس یه بوهایی نمیاد؟

پلاکس با جهش غیر قابل باوری از روی صندلی پرید و پشت در فر فرود آمد.
دیزی هم پشت سرش حرکت کرد. با بیشترین سرعت ممکن شعله فر را خاموش کرد و دستکش های بزرگ را پوشید.
با باز شدن درب فر، توده بزرگی از دود سیاه تمام اتاق را پوشاند.
پلاکس بعد از سرفه های طولانی خودش را به پنجره رساند و آن را باز کرد. کم کم دود از بین رفت و از پشت دود دیزی نمایان شد که یک چیز سیاه رنگ در دست داشت و اشک در چشمانش جمع شده بود:
_ پلاکس خراب شد!

پلاکس به سمت او رفت و از جهات مختلف چیز سیاه را بررسی کرد:
_ خراب نشده که دیزی! ببینش، سیاه شده! فرد مورد نظر سیاه دوست دارن!

دیزی با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و لبخند زد:
_ راست میگیا! حالا بیا بریم بسته بندیش کنیم.

هنوز چیزی از کار بسته بندی کیک نگذشته بود که کتی هم به جمع آنها اضافه شد.
کمی بعد، کیک و نقاشی کادو پیچ شده آماده رفتن به اتاق شخص مورد نظر بودند.
مطمئنا شخص از دیدن یک کیک کاملا سیاه و یک نقاشی کاملا سیاه تر بسیار خوشنود میشدند.

پایان


تولدتون مبارک، شخص مورد نظر.



پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
م.م.ض

۲/۳

پلاکس موقع رفتن قایمکی کار دستورالعمل کیک را، در دستان کتی چپاند.
کتی به سمت پاتیل قدیمی معجون سازی دیزی رفت و آن را روی اجاقی که خودش درست کرده بود گذاشت.
- بریم سراغ درست کردن م.م.ض.



کتی، دستور العمل مچااله شده را باز کرد و سعی کرد چیزی از آن بفهمد، گرچه چون هنوز خشک نشده بود، رنگ ها پخش شده بود و دستور را ناخوانا کرده بود.
-میخوای از روی اون کاغذ مادر بزرگت بخونی؟
-نیست! وقتی گابریل اومد، برای اینکه نبینه مجبور شدم بخورمش.
-مطمئنن مزه بدی داشته!
-شک نکن!

کتی دوباره به کاغذی که پلاکس نوشته بود نگاه کرد.
- اول... قیر؟
- مطمئنی؟

دیزی برای خواندن دستورالعمل، به کتی پیوست.
- فکر کنم شیر باشه.
- بعدی... آخه کودوم آدم عاقلی دستورالعمل رو با رنگ و قلمو مینویسه؟ مثلا الان این چیه؟ هارد؟

دیزی دستور را از دستان کتی، بیرون کشید و سعی کرد خودش چیزی از آن بفهمد.
- پلاکسه دیگه. چیکارش میشه کرد! خب من دستور میخونم، تو با هم مخلوطشون کن.

کتی، سرش را تکان داد و در حالت آماده باش قرار گرفت.

- شیر یک پیمانه.

شیر، با شتاب درون ظرف ریخته شد.

- شکر، یک دوم پیمانه.

شکر درون ظرف سر و ته شد.

- تخم ترق...
- تخم ترق؟
- ببخشید، تخم مرغ!

تخم مرغ ها، با تمام مخلفات درون ظرف انداخته شدند.

- آخری رو نمیتونم بخونم. اولش پودر داره...

همان لحظه درون طویله تسترال ها

پلاکس زیر خیلی آهسته غر میزد و به سمت سطل های فلزی پر از آب گوشه طویله رفت.
- تا من کتی رو ریز ریز نکنم دست بردار نیستم.

خنده ی موذیانه ای کرد.
- مگه میتونن بدون من کیک درست کنن؟ باید فرار کنم. اون دوتا بدون من گند میزنن!

به گوشه و کنار طویله نگاهی انداخت. پنجرن ای با یک سطل زیرش بهترین راه برای فرار بود.
پلاکس، سطل را زیر پایش گذاشت و سعی کرد از پنجره ی اسطبل فرار کند.

- پلاکس!

گابریل در را باز کرد، و در همان لحظه پلاکس از پنجره به بیرون سقوط کرد. بلند شد و خودش را تکاند.
- بد ترین سقوط آزاد عمرم بود.

دوان دوان به سمت درب خانه راهی شد و پله هارا دو تا یکی بالا رفت، تا هر چه زود تر به اتاق شماره ی بیست و سه برسد.

شترق

- عه! پلاکس!

کتی، کاسه را به گوشه ای پرت کرد و به طرف پلاکس دوید.
-کتی نزدیک من شدی نشدیا!
-ولی...

دیزی، دستانش را در هوا تکان داد.
- بس کنید. بیایین اینجا فعلا! وقت نداریم. پلاکس، این چیه؟
- پودر...

کتی، از بالا شانه ی دیزی به کاغذ نگاه میکرد و مواد داخل کاسه را هم میزد.
- میتونم قسم بخورم پودر سوراخیه.
پلاکس، چشم غره ای به کتی رفت.
- باشه. حالا برو ببینم پودر سوراخی...
- یافتم!

دیزی از خوشحالی، پلاکس را بغل کرد.
- مطمئنن خودشه. پودر سوخاریه!

کتی و پلاکس پوکر فیسانه همزمان گفتند:
- پودر سوخاری؟
- آره!
- درسته!

کتی، با خوشحالی، برای استفاده از این ماده، دلیلی یافت.
- آره خودشه! وقتی یه مرغ میزننش، خوشمزه میشه. به قارچم میزنن، حرف نداره. تعجبی نداره اگه ازش تو کیک استفاده کنیم.

قطعا با این حرف، دیگر سخنی باقی نمی ماند. تنها بسته آرد سوخاری که پیدا کردند، مال ده سال پیش بود و یک لایه ضخیم خاک، روی آن را پوشانده بود. کتی، با فوتی که هر سه شان را به سرفه انداخت، گرد و خاک را از روی پودر، کنار زد.
- مثل اینکه مال یه شرکته... که نه سال پیش به دلیل اینکه آردشون مواد سمی داشت، پلمپ شده ولی خب چون وقت نداریم خیلی ریز این مورد رو ندید میگیریم.

با خوشحالی در آن را باز کرد و همه را یکجا درون کاسه ریخت.
پلاکس که هنوز در حالت پوکر فیس مانده بود روبه کتی و دیزی کرد.
- یکی دیگه درست کنیم؟

کتی همانطور که مواد داخل پاتیل را هم میزد به پلاکس نگاه کرد.
- بنظرم فکر خوبیه. اما محض اطلاعتون باید بگم که دیگه آرد نداریم.

پس از اینکه مواد دیگر را درون کاسه ریختند و هم زدند، ماده ای سبز رنگ به دست آوردند که بهش میگفتند:
- خمیر کیک!
- درست شد.
- چرا سبزه؟
- طبق دستورالعمل رفتیم. جایی اشتباه نکردیم.
 
دیزی درست میگفت. دستورالعمل همین بود.
- راستی بچه ها... پودر قند نباید میریختیم توش؟ اینجوری که شیرین نمیشه.

کتی، با دستان چسبناکش دوباره دستور را چک کرد.
- نه. نداره. پودر قند نداره. نظر تو چیه، دیزی؟

اوق!
کله ی پلاکس و کتی، به سمت دیزی برگشت که کمی از مواد را مزه کرده و صورتش به سبز، تغییر رنگ داده بود.
- دیزی!
- تِخِش کن.

دیزی، پس از اینکه دو سطل بزرگ آب خورد، حالش بهتر شد.
- مزه زهر مار میداد. چجوری قراره اینو بدیمش به فرد مورد نظر؟

کتی، سعی کرد امید بدهد.
- شما تخم مرغ نپخته میخورین خوشمزس؟ پس باید اول بپزیمش.
- راستی...

پلاکس، به خمیر کیک سیخونک زد.
- این داره هی سفت تر میشه. بنظرم هر چه زود تر بزاریمش تو فر.

اعضای گروه م.م.ض، خمیر را درون قالب ریختند و درون فر گذاشتند.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳ ۱۲:۴۸:۰۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.