هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
-هوووم، به ما گفتن بريم زير درياچه، در حالی كه كاملا" مسدوده. شايد بد نباشه يه سری به ميرتل گريان بزنم...

زاخارياس در حالی كه تلاش می كرد مگسی كه در هوا پرواز می كرد را بگيرد، در هوا چنگ می انداخت. چينی به ابروهايش داد و گفت:
-فكر خوبيه، در هر صورت تو تا فردا بايد يه راهی پيدا كنی كه بتونی وارد اون درياچه بشی، بايد عجله كنی.

كينگزلی لبخندی زد و دستش را پشت زاخارياس گذاشت:
-تا اون موقع تو بايد يه كاری كنی كه من زير آب دووم بيارم. يادت نره ها!

زاخارياس علف آبشش زا را كه با ظرافت خاصی در دستمالِ گلی رنگی گذاشته بود، بيرون آورد و به كينگزلی نشان داد. كينگزلی لبخند شادی بخشی زد و از روی كاناپه ی گرم، نرم و پشمی تالار هافلپاف بلند شد و به سمت درگاه خروجی تالار، كه از شدت تميزی، برق ميزد، رفت...

-غيـــژژژ

در خاكستری رنگ دستشويی باز شد و كينگزلی واردش شد. سراميك های سفيد رنگ، تميز به نظر می رسيدند و رويشان چند سانتی متری آب قرار گرفته بود. از تماس كفش كينگزلی با آب، صدای چلپ چولوپ نا خوشايندی بلند ميشد. كينگزلی در حالی كه با دقت اطراف را نگاه ميكرد، با صدايی رسا گفت:
-ميرتل؟

با دقت اطراف را نگاه كرد اما بازهم هيچ خبری از او نبود، بار ديگر او را صدا زد:
-ميرتل؟

-من ايــــنجام!

با اين فرياد ناگهانی ميرتل، كينگزلی روی زمين افتاد و ردای سرمه ای رنگش به آب دستشويی آغشته شد...

-نمی تونستی يكم آروم تر وجودت رو اعلام كنی؟! دهه... عهه... كل ردام خيس شد...

ميرتل قيافه نارحتی به خود گرفت و در حالی كه به شكل عجيبی به سمت شيرهای آب دستشويی نگاه ميكرد، ناگهان شروع به گريه كردن كرد...

-بارون هم هر وقت عصبی ميشد اينجوری حرف ميزد... اون موقع ها هميشه اينطوری بود...

-

ميرتل در حالی كه به زور جلوی مابقی گريه اش را ميگرفت، گفت:
-حالا چی ميخوای، اومدی باهام دوس بشی؟ يا ميخوای مثل بقيه به من متلك بپرونی؟

كينگزلی در حالی كه با چوبدستی اش، ردايش را خشك ميكرد، گفت:
-هيچكدوم، ميخواستم ببينم، راهی هست كه من از اينجا برم به درياچه؟

ميرتل نگاهی به يكی از اتاقك های دستشويی انداخت كه در شكسته و زشتی آنرا پوشش ميداد.

-بايد بری اون جا، سرت رو ميكنی تو سوراخ توالت و ميری به درياچه. خيلی راحته. مطمئن باش.

روز مسابقه:

حدود ساعت دوازده ظهر، در خوابگاه هافلپاف، صدای خر و پفِ كينگزلی و درك، به هم آميخته بودند و صدای دلنوازی را ايجاد كرده بودند. صدای واق واق های ريپر كه در تلاش برای بيدار كردن كينگزلی بود، موجب دلنواز تر شدن صدا ميشد. ( )

-بوقی، بيدار شو! به زودی مسابقه شروع ميشه! مثلا" تو تا اينجا بالا اومديا! بلند شو...

كينگزلی بدون آنكه بلند شود، به ادامه خر و پف كردنش پرداخت.

-فيششششش ( افكت ريخته شدن آب بر صورت كينگزلی!)

آب ها بر صورت كينگزلی جاری شدند. اتفاقی نيفتاد. زاخارياس قابلمه ای را بالا گرفت و محكم بر صورت كينگزلی كوباند...

چند دقيقه بعد:

كينگزلی در حالی كه پيژامه اش را بالا ميكشيد و علف آبشش زا را در دستانش گرفته بود، با عجله به سمت دستشويی ميدويد. چند لحظه پيش، مينروا مك گونگال آغاز مرحله ی نهايی جام آتش را اعلام كرده بود. كينگزلی از راهروهای باريك قله با سرعتی سرسام اور رد شد، چند پله را بالا و پايين كرد تا سرانجام در خاكستری رنگ دستشويی دختران، دوباره در جلوی ديدگاهش نمايان شد.

-اوه، بالاخره اومدی؟ بدو، از اون دستشويی سريع به درياچه ميرسی!

كينگزلی با عجله علف آبشش زا را در دهانش انداخت و در شكسته و كثيف را با احتياط باز كرد.به سمت توالت فرنگی اتاقك كوچك و بد منظره رفت. علف آبشش زا را قورت داد و سرش را در سوراخ توالت انداخت. در اين حين گوشش به كثافت كاريهای آنجا آغشته شد... ( )

احساس ناخوشايندی داشت، سرش گيج ميرفت، انگار همه چيز در حال چرخيدن بود، ماهی های كوچك سرخ رنگی همچون پيكره هايی تيره، با سرعت زيادی دور سرش ميچرخيدند، و او پيش ميرفت، به جايی كه مطمئن نبود به كجا ميرسد...

بر كف درياچه افتاد، چيزی كه معلوم بود، اين بود كه هيچ مشكلی برای نفش كشيدن ندارد، دستش را روی گوشهايش گذاشت، اما آنها سر جايشان نبودند... او آبشش داشت!

-گرومپ، گرومپ!

صدای گام های محكم و بلند غولی به گوش می رسيد. ديو بزرگ و تنومندی، در حالی كه علف های دريايی را له ميكرد، به سمت كينگزلی می آمد. جام آتش درست پشت سر او بود...

-آواداكداورا!

طلسم سبز رنگی به سمت غول شليك شد. طلسم به غول خورد اما كوچكترين تاثيری بر او نگذاشت. كينگزلی، كنجكاوانه جايی را نگاه كرد كه طلسم از آنجا بيرون آمده بودف دراكو مالفوی، با ظاهری كوسه مانند با دقت خاصی جام طلايی رنگ را برانداز ميكرد...

غول به سمت طعمه ی ديگری رفت، دراكو ميتوانست گزينه ی خوبی برای شكم گرسنه اش باشد. كينگزلی نمر توانست اجازه دهد كه دراكو گرفتارِ غول شود...

-كروشيو!

طلسم كينگزلی به سمت سر غول رفت. اما بار ديگر بر او بی اثر بود. غول دستانش را دور دراكو گرفت كه عاجزانه درخواست كمك ميكرد و دست و پا ميزد...

-اكسپليارموس!

گويی اين طلسم كارساز تر از بقيه بود. طلسم به سينه ی غول اصابت كرد و او كمی تلو تلو خورد. محكم بر زمين افتاد و دراكو از دستانش به سمت علف های دريايی افتاد. نبايد وقت را تلف ميكرد، به سمت جام دويد... صدای فرياد های غول كه ميخواست بلند شود، صدای خواهش های دراكو كه جام را برندارد، صدای ساير قهرمانان كه خودشان را به آنجا رسانده بودند، هيچ تغييری در نظرش ايجاد نمی كرد. او بايد قهرمان ميشد، جام مالِ خودش بود، دستش را به دور جام حلقه كرد و فرياد های حسرت ساير قهرمانان بلند شد، او قهرمان شده بود، خودِ خودش!

شايد يكم ضعيف شده باشه، حس رول نويسی نداشتم، اما خوب، آخرين مهلت بود!



Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. قبرستان گودریک آباد .:.



طنین صدای حاج امپی به گوش می رسید:

" بخواب ای کبوتر خسته ی صحرا بابایی، لالا لا لا لالایی...
روی دامنم بذار سییییمِ سرور رو بابایی، لالا لالا لالایی ...
چشاتو نبند میخوام قصه ی چت باکسو بگم، لالا لالا لالایی ... "


صدای ضجه و ناله های خانواده های پاتر و ویزلی سراسر قبرستان را در بر گرفته بود، و جیغ های بی امانِ فرزند نوجوانِ عله، جیمز مو را بر تن سیخ و دل را کباب میکرد.

- نــــــــه ! بابایی، من تازه پیداش کرده بوووودم، من بابامو میخواااام ...
- جسی! عزیزم، خواهش میکنم. همه دارن نگات میکنن!!


کمی آنطرفتر، همسر عله کبیر درحالی که مشت مشت خاک بر سر و صورتش میریخت و برای بیوه شدنش بیش از مرگِ علهمویه میکرد، نالید:
- عـــاـــه ... تو که داشتی میرفتس چرا وصیت نکردی؟!

حاج امپی دوباره میکروفون جادویی رو بدست میگیره و کاغذی که پرسی به اون داده بود رو از رو خواند:

" خدمت همه ی مدیران فقید سایت جادوگران که دوستان گرمابه و گلستانِ مرحوم عله کبیر محسوب می شدند، همچنین وزارت محترم جادو دوشیزه! مک گونگال و هیئت همراه رو گرامی می داریم. حاضرین جهتصرف غذا به رستوران "بانی چو" مراجعه فرمایند.



رستوران بانی چـــــــو

جینی ویزلی پیراهنی مشکی که با سنگ های نقره ای تزئین شده بود در قسمت خواهران مجلس نشسته بود و از خاطرات دوران نامزدی اش برای مهمانان تعریف میکرد. در گوشه ای دیگر، جسی، افسرده و تنها و بی کس و اینا با خودش آهنگِ " این دختره، اینجا نشسته، گریه میکنه ... " رو میخوند و برای خودش و بخس بدش زار میزد.

- میگم جینی ، حالا میخوای با این دختره چیکار کنی؟
جینی : چیکار کنم زن داداش؟ هر چی باشه بچه ی عله هستش دیگه! جوابِ مرلین رو چی بدم؟
هرمیون دستی به شینیون موهاش میکشه و زیر چشمی به جسی خیره میشه!
جسی :


بعد از ناهار، مک گونگال بالای منبر رفت و شرح فتوحات نمود:
- ضمن عرض تسلیت به خانواده های داغدار، همانطور که میدونین فقط یک مرحله از مسابقه ی جامِ آتش باقی مونده، پس فردا مراسم عله پاتر، مجلس ترحیم ایشون رو در هاگوارتز میگیریم. دقیقا" چهار روز دیگه همزمان با جشن هالووین آخرین مرحله رو برگزار میکنیم.
در آخر فاتحه ای نثار روح شهید بلک و پسرخونده ی ایشون عله کبیر تقدیم کنید.



.:. چهار روز بــــــــعد .:.


مراسمِ ختم با شکوه و جلالِ خاصی برگزار شد. در این مراسم منیروا مک گونگال علت حادثه را عوامل تروریستی و مخالفان زوپس معرفی کرد و با تکانِ کلاهش بسته شدنِ پرونده قتل عله را اعلام نمود.

جسی پدر مرده ی قصه ی ما، که در این چهار روز قیافه ای همچون هاگرید پیدا کرده بود و حتی با دوستانش نیز سخن نمیگفت و در آخرین دیدارش با اینیگو ، مدت مدیدی در آغوشش گریه کرد.

چند ساعت بعد، جسی به خواستِ اینیگو از تالار خارج ، و به سمت اتاقِ فکر ِ هاگوارتز رفتند.
بعد از چند دقیقه مشورت و اظهار نظر هر یک از بچه ها برای عبور از این مرحله و پیچاندن میرتل گریان، همگی به سمتِ خوابگاههای خود حرکت کردند.


- ززززززززززینگ ...ززززززززززینگ ... پاشو پاشو جسی الان مسابقه شروع میشه هااااااااااا!
جسی که دلش برای خواب ظهش تنگ شده بود، نگاهی به ساعت که عدد 3 را نشان میداد، کرد و گفت:
- اوکی ! هنوز 1 ساعت وقت هست.

زمانِ یک ساعت، به سرعت گذشت و جسی و دیگر قهرمانان وارد سالن زیبا و قشنگِ هاگوارتز که به مناسبت هالووین متحول شده بود، رسیدند.
منیروا نگاه مهربانانه ای نثار جسی کرد و آغاز مسابقه ارا اعلام نمود.


جسی تنها و خسته، وارد دستشویی دختران میشه و همینطوری که داشت برای خودش سوت میزد و اینا، روح سرگردان دختری رو میبینه که در حال عشوه ریختن بود.
جسی : خب که چی ؟
میرتل حرکتی به موهاش میده و میگه :
- چیشی ؟! ( یعنی چی) ! چقدر جیگری بلا ؟!
جسی ابروهاشو درهم میکیشه و میگه:
.
.
.
.
نیم ساعت بعد!
اسم از " ع " اول تو !
- علی!!
- عله !
- علی نژاد !!
- عله نژاد !
- این که نشد وضع ! هر چی میگم تو تکرار میکنی !!! جم کن بساطتو ! من کار و زندگی دارم ... تکلیفمو روشن کن!!!!
میرتل سرش رو از روی شونه های جسی بلند میکنه و میگه :
- گمشو اصن ! این درب بغلی رو دو بار بزن بپر تو !


.:. مرحله دوم .:.

مرحله ی قبل همانطور که در بالا ذکر شد، انجام گردید و بسیار اکتیو بود و جسی مجبور شد بسیار تلاش نمایید و فسفر بسوزاند تا درب باز شود.
به محض ورود به محیط جدید، جسی که به شدت احساس تنهایی میکرد، مشغول گوش کردن آهنگهای مداحی جدید بود ، ناگهان صدای "بــــــــوممم" بلندی توجه او را به خود جلب کرد.
کمی آنطرفتر عده ای مشغول درگیری با یکدیگر بودند و شعارات ضد وزارت میدادند.

- مرگ بر وزارتِ کلاهدار !
- مرگ بر آستکبار ...

یکی پشتِ بلندگو فریاد میزد: چماغ دارها رو بزنین!!! جییییییییییییغ ....

جسی: الله المرلین !!!

کمی بعد تعدادی گاز اشک آور و کود بمب های انسانی !!! همه جا را احاطه کرد و گروهی را سموم به ش.م.ر نمود که بی شک تا سالیانِ سال آثارش به جای میماند.

جسی به محض دیدن اوضاع ذکری رو زیر لب زمزمه میکنه و از اونجایی که به جوان بودنش اعتماد زیادی داشت، از روی جنازه ی ندا هم رد میشه و به سالن بزرگی میرسه که در سمتِ چپ آن استخری سر پوشیده را شامل میشد.

جسی به دلیل آمارتور بودنش در شنا، اشک تو چشماش حلقه میزنه و بعد از تعویز لباس چشماشو میبنده و نفس عمیقی میکشه و بعد از دیدن تصویر والدینش کنار هم داخل آب شیرجه میزنه.

جسی به آرامی چشماشو باز میکنه و کپسول هوایی که برای تنفس همراهش آورده بود رو آتیش میکنه و با خیالی راحت به مسیرش ادامه میده.

در همین حال تعدادی از موجودان دریایی به سمتش میان و بعد از دیدنِ چهره ی ترسناکش فرار را بر قرار ترجیح میدهند.
.
.
.
.
.
دو ساعت بعد !
جسی همچنان لا به لای علف ها را میگردد و به آخرین مستند رازبقایی که دیده بود فکر میکند که ناگهان در فاصله ی چند متری اش جام رو میبیند.
جسی :

جسی سرعتش رو بیشتر میکنه و در حالی که کیلو کیلو تو دلش قند آب میشد، دستش رو به سمتِ جام نزدیک میکنه و میخواد برداره که ناگهان خوووون همه جا فوران میکنه و دستِ راستِ جسی قطع میشه.

صحنه اسلوموشن میشه و جسی به مچ دستش و خون های اطرافش نگاه میکنه و از حال میره !!



.:. صبح روز بــــــــــعد .:.

روزنامه های محلی اینطور گزارش کرده بودند:

"جسیکا پاتر، فرزند عله کبیر در حالی که آخرین مرحله از سری مسابقات جام آتش را سپری میکرد. به دیار باقی شتافت.
هنوز هیچ ارگان و گروهی مسئولیت اینکار را بر عهده نگرفته است. منیروا مک گونگال که مدیر این مسابقات بود، اظهار داشت: این کارهای تروریسی هیچ تاثیری در تغییر عقاید ما ندارد و کلاه همیشه پیروز است."







Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ایوان در حالی که به درخت تکیه داده بود و از دور حرکات دسته ای از دانش اموزان گریفیندوری سال سومی را زیر نظر گرفته بود گفت:من وقت برای هدر دادن ندارم ریچ!یا اطلاعات رو رد کن بیاد یا از این به بعد از حمایت هیچ خبری نیست!
پسر هافاپافی ریز نقشی که اسمش ریچارد بود با ترس به گروهی از اسلیترینی ها که مشت هایشان را برایش تکان میدادند نگاه کرد و گفت:نه خواهش میکنم ایوان.من هرچی خواستی برات پیدا کردم.ولی قول بده نذاری اونا کاری باهام داشته باشن!

ایوان چوب جادویش را بیرون کشید و بعد از میخ کوب کردن پسر به درخت گفت:سه شماره اطلاعات رو رد میکنی میاد یا همینجا سر و تهت میکنم!!
ریچارد با ترس فریاد زد:نه نه صبر کن!به مرلین قسم میگم!
ایوان لبخندی رضایت بخش زد و گفت:این شد یه چیزی.رو کن ببینم چی میدونی!

-نه باورم نمیشه!پسر تو ته بد شانسی!
ایوان با ناراحتی به رودولف نگاه کرد و گفت:بس کن!یهم بگو چیکار کنم حالا!
رودولف که هنوز لبخدی پهنی به لب داشت گفت:هیچی تو خیلی راحت میری تو اون دستشویی بوقی و از چاه فاضلاب متعفنش میری پایین و جام رو میگیری و از همون چاه فاضلاب برمیگردی چون سطح دریاچه با اون قطر یخی که من دیدم و طلسمی که اون پیرمرد خرفت اجرا کرده عمرا قابل نفوذ نیست!

ایوان نگاهی به اطراف انداخت و با صدای ارامی گفت:ساکت!اون دستشویی که اسمش رو میبری...دخترونس!
رودولف:هست که هست!از زمان مرگ میرتل هیچ کس پاش رو اونجا نذاشته.خیالت راحت کسی برات حرف در نمیاره!

ایوان نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب.چاره ای نیست.فردا صبح مسابقه شروع میشه.دامبل اعلام میکنه که باید بریم زیر دریاچه و یه جوری اون مانع رو دور بزنیم.تنها راه همون دستشوییه.هیچ کسم غیر از من این رو نمیدونه.چون ریچارد همین الان تو انبار جارو های فیلچ زندانیه و تا فردا که پیداش میکنن نمیتونه هیچ حرفی به کسی بزنه.اون موقع هم که من جام رو گرفتم و بقیه چیزا دری وریه!

صبح زود بر خلاف صبح های دیگر تمام اهالی هاگوارتز دور دریاچه یخ زده جمع شده بودند.دامبلدور در جای خود در قسمت مخصوص تماشاچیان بلند شد و گفت:دوستان.این اخرین مرحله از مسابقه شکفت انگیز جام اتشه.این مرحله سختی ها و راحتی های خودش رو داره.مسئله خیلی سادس.جام اتش در زیر دریاچه مدفون شده.شما وظیفه دارین یه هر طریقی که ممکنه یخ عمیق دریاچه و طلسم محافظ اون رو دور بزنین و بعد از وارد شدن به دریاچه جام رو بدست بیارین!موفق باشین!

با صدا بوق بلند مسابقه آغاز شد.ایوان از چهره های گیج و سردرگم شرکت کننده های دیگر فهمید که هیچ کس از قبل از موضوع خبر نداشته.این بهترین برگ برنده برای ایوان بود.ایوان هنگامی که همه شرکت کننده ها در حال بررسی کردن یا طلسم کردن یخ دریاچه بودند به آرامی از آنها جد شد و به طرف دروازه خروجی محوطه رفت.

احساسی میگفت که دامبلدور او را دیده است.ولی نگران نبود چون این کارش عملا تخلفی محسوب نمیشد.آنها باید از هر راه ممکن وارد دریاچه میشدند!
ایوان دوان دوان خودش را به راهروی طبقه سوم رساند.در انتهاب سالن تابلوی دستشویی دخترانه به چشم میخورد.
ایوان نفس عمیقی کشید در حالی که در را نیمه باز کرده بود وارد ان شد!

اول فکر کرد حق با رودولف بوده که انجا مدت ها بلااستفاده بوده اما بعد از پیدا کردن چند قوطی خالی نوشیدنی اتشین فهمید آنجا زیاد هم بلا استفاده نیست!
ایوان نقس عمیقی کشید و گفت:هی میرتل!
صدایی به گوش نرسید.ایوان با خیال راحت از اینکه کسی مزاحمش نخواد شد به سمت یکی از دستشویی ها رفت که ناگهان میرتل شیرجه زنان از چاه فاضلاب بیرون پرید و آب کثیف ان را به ایوان پاشید!

ایوان فریاد زد:روح خل و چل دیوونه!چه مرگته؟
میرتل به آرامی نزدیک ایوان شد و گفت:وای وای وای وای!چه پسر بدی!خجالت نمیکشی میای اینجا؟باید بارون خون الود رو خبر کنم!
بعد با صدایی اپرا مانند گفت:بااااااااروووووووووووون!

ایوان با خشم گفت:هیسسس!ساکت باش!چطور به اون بوقیایی که میان اینجا نوشیدنی اتشین میخورن هیچی نمیگی!فقط برای من مشکل داره اینجا بودن؟
میرتل ابرویی بالا انداخت و گفت:آره!چون من میدونم تو برای چی اینجایی!
ایوان صدایش را پایین آورد و گفت:چی؟
میرتل چرخی در هوا زد و گفت:جام اتش!

بعد در حالی که به سمت دستشویی میرفت به چاه فاضلاب اشاره کرد و گفت:درست همینجاست.مسیر مستقیم به دریاچه!اول شما بفرمایید!
ایوان با نفرت نگاهی به دستشویی انئداخت و گفت:اه حالم بهم خورد!فاضلاب مستقیم میره تو دریاچه؟معلوم هست وزارت بهداشت چه غلطی میکنه؟اینجا رو باید پلمپ کرد!

میرتل نگاهی به ساعت ایوان کرد و گفت:بیخود وفت تلف نکن.میخوای بری تو یا نه؟ممکنه یکی راه رفتن توی دریاچه رو پیدا کرده باشه ها!
ایوان با عصبانیت به دستشویی نزدیک شد.چاره ای نبود.حق با ان روح مضحک بود.نباید وقت را هدر میداد.

چوب جادویش را به سمت دستشویی گرفت و طلسمی را زیر لب زمزمه کرد.دستشویی از جای خود کنده شد و چاهی عمیق و تاریک در زیر نمایان شد.ایوان با نفرت نگاهی به پایین کرد و گفت:حالا حتما من باید از این مسیر حال بهم زن بزم؟

میرتل گریان خنده کنان! گفت:نترس چیزی نمیشه.من همیشه از همینجا میرم توی دریاچه.هیچ مشکلی نیست!
ایوان بار دیگر با نفرت نگاهی به چاه انداخت و در حالی که به وسیله جادو گیره ای برای گرفتن دماغش ظاهر کرده بود به درون چاه پرید!!

آآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییییییییی
اووووووووووووووویییییییییییییی
ایییییییییییییییییییییی!
تالاپ!!!!!
ایوان سریع بلند شد و قبل از هرکاری فریاد کشان به وسیله جادو خودش را تمیز کرد و گفت:مزخرف!لعنتی!آشغال!راه کثافت!این فاجعه است!این دون شان خانوادگی منه!

میرتل نگاهی به سر و وضع ایوان کرد و در حالی که شیشکی جانانه ای میداد روی کلمه شان خانوادگی تاکید کرد!
ایوان چوبش را به اطراف گرفت تا نگاهی به انجا بیاندازد.به نظر میرسید درون حفره ای سنگی ای افتاده است که سال ها مورد استفاده قرار نگرفته است.

در انتهای حفره نرده هایی فلزی دیده میشد که در پشتش صدای آب به گوش میرسید.ایوان با خوشحالی به طرف نرده ها دوید و گفت:عالیه دریاچه اونجاست!من از این نرده ها رد میشم و مستقیم از توی دریاچه سر در میارم!
میرتل قیافه ای جدی گرفت و گفت:شک دارم!

ایوان که به نرده های فلزی رسیده بود برگشت و با شک پرسید:منظورت چیه روح لعنتی؟
میرتل ادامه داد:اساسا این تنها راه ورود به دریاچه است.ولی دامبلدور یک ساعت پیش اومد اینجا و این قسمت رو طلسم کرد تا از این طرف نشه وارد دریاچه شد.اون میگفت راه ورود به دریاچه توی همون محوطه است!

ایوان با چشم های گرد شده به نرده ها نگاه کرد و گفت:این امکان نداره!دروغ میگی!
و طلسم انفجاری قرمز رنگی به سمت نرده ها فرستاد.صدای انفجار بلندی درون فضای بسته پیچید ولی نرده ها سالم سالم بود!
ایوان با خشم و ناباوری به میرتل نگاه کرد.
میرتل چرخی در هوا زد و گفت:نگران نباش.بعد از مسابقه دامبلدور میاد و طلسم اینجا رو برمیداره.البته اون جدیدا یه کم فراموش کار شده.شنیدم بعضی وقتا کاراش رو تا یک هفته فراموش میکنه!ولی هیچ نگران نباش.من پیشت میمونم و با کمال میل داستان مردنم رو در تمام مدتی که اینجایی برات تعریف میکنم!!!!!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
تب سرد

« دراکو ! نمیخوام صدای هیچ موجود زنده ای رو بشنوم! فهمیدی؟ »
« نچ داشی! چار دیواری ، اختیاری ! »

از اینکه دوستم برای حرفو حالم ارزش قائل نشده بود، حس افتضاحی داشتم. این من بودم، کسی که برای قهرمانی تلاش کرده بود، بلند شدم.
کاپشنم را که روی تختم افتاده بود، برداشتم و از درب تالار خارج شدم. برای پناه بردن به سکوت، تنهایی و اندکی فکر کردن تمام نیرویم پر میکشید.
راه میرفتم و فکر میکردم، به خودم، به روزهایی که گذشت، به سرمای وجودم و تمام چیزهایی که دست به دست هم دادند تا وضیت بغرنج کنونی را داشته باشم.
زمان زیادی نگذشته بود، اما خود را نزدیکی دریاچه دیدم. سرد بود، برف های به نرمی روی درختان و بوته ها جا خوش میکردند. غر نمیزدم، چه فرقی داشت که بخواهم از اینها هم شکایت کنم؟
آفتاب در حال غروب کردن بود، هارمونی از رنگ هایش که روی سطح یخ زده دریاچه نقش بسته بود، دلپذیر تر از همیشه نشان میداد. به درختی تکیه زدم، میتوانستم به راحتی شاخه های قندیل بسته اش را لمس کنم. همه چیز در سکون بود، جز درون من !

« هی نفس ! اجازه هست؟ »
غافلگیر شدم : « تو ؟ ... تو اینجا چیکار میکنی؟ »
« اومدم دنبالت اما مالفوی گفت که بیرونی ! »
« اون لعنتی بهت نگفته که به خاطر خودخواهی اونه که دارم اینجا یخ میزنم؟ دیگه نمیخوام با هیچ کدومشون حرف بزنی! فهمیدی؟ »
ساکت شد، لبخند روی لبش خشک شده بود، ترسیده بود؟ نمی دانم!
به غروب خورشید خیره شد و گفت:
« اوکی ! در مورد بازی فردا چیزی میدونی؟ میخوای بگم؟ »
بی درنگ گفتم: « نه »
« چرا ؟! »
« چون دیگه برام مهم نیست ! »
خودش را با نخ های شالگردنش سرگرم کرده بود، نگاهش کردم، قطره اشکی بزرگ روی دستانش سقوط کرد. گفت:
« برنامه اینطوریه که اول مراسم به مناسبت جشن هالووین برگذار میشه، باید از دستشویی دختران برا ورود به دریاچه استفاده کنیم! بعدش قهرمانان مرحله ی پایانی رو انجام میدن. یکی از بچه ها میگفت قهرمان توی همون جشن مشخص میشه.»
گفتم: « باشه ، مرسی »
روبه رویم ایستاد و گفت: « فردا میبینمت! »
و رفت ! من او را رنجانده بودم و این حالم را بد میکرد. آرام و با احتیاط قدم برمیداشت تا روی برف سُر نخورد. به آرامی نالیدم:
« جسی ! متاسفم، نـرو ... لطفا ! »
مکثی کرد و ایستاد، به عقب برگشت، با اینکه چشمانش میدرخشید به سویم شتافت.


فردای آن روز

با تابش اولین پرتو خورشید که روی بدنم بود از خواب بیدار شدم. ظاهر شدن خورشید بعد از چندین روز برف و سرما را به فال نیک گرفتم. عضلاتم به خاطر نفوذ سرمای شب گذشته در آن کرخت شده بود، سرم سنگینی میکرد، علایم کامل سرماخوردگی را در خود احساس میکردم.
بعد از گرفتم دوش آب گرم حسابی برای خوردن صبحانه راهی شدم. خاطرات شب گذشته در ذهنم تداعی شد و لبخندی کم رنگ را به من هدیه داد.


به محض ورود به سرسرای اصلی از دیدن آن همه تزئین زیبا شگفت زده شدم، کدو تنبل هایی که همچون لوستر ها در ارتفاعات مختلف از سقف آویزان شده بودند و نور کم رنگی تولید میکردند. کمی آنطرف تر گروهی از دانش آموزان سال اولی دور یکدیگر حلقه زده بودند و با هیجان و شادی قهرمان جام را حدس میزدند.

بدون توجه به جزئیات حرفهایشان صبحانه میخوردم، در همین حال ایوان و رودولف نیز به من ملحق شدند. ایوان مدام به شیوه ی مسابقات اعتراض میکرد و رودولف آنها را تایید می نمود.
بعد از کمی صحبت و دان انواع پیشنهاد برای خلاص شدن از مرحله ی میرتل گریان، از جا بلند شدم و برای پیدا کردن روشی برای تنفس بهتر در زیر آب به سمت کتابخانه رفتم.



آغـــــاز مسابقه

با وسواس پلیور سرمه ای ام را روی مایوی شنایم پوشیدم و بعد از چک کردن وضعیت روحی و روانی خودم، برای شرکت در آخرین نبرد، راهی شدم.

صدای شادی و خنده های بچه ها از چند متری به گوش میرسید. به محض ورود قهرمانان، مک گونگال به سخنرانی اش خاتمه داد و گفت:
« بسیار خب دوستان! شما زمان زیادی ندارین! تنها 3 ساعت برای شرکت در این مرحله و بدست آوردن جام وقت دارین. بعد از این 3 ساعت همه چیز مثل گذشته میشه! امیدوارم موفق باشین. »


جسی در آخرین لحظه چشمکی زد و به سمت دستشویی رفت.
به آرامی حرکت میکردم، به محض ورود به دستشویی باد سردی که از کانال ها وارد محیط میشد مرا غافلگیر کرد. بوی غیرقابل تحملی به مشام میرسید. به اطرافم نگاه میکردم، زمین خیس و رطوبتی بود و صدای چکه کردن آب از شیرها شنیده میشد.
گرمای نزدیکی را روی گردنم حس کردم، با تعجب چرخی زدم، دختری از جنس روح با موهای بلند و چشمانی درشت که با عینکی از آنها محافظت میشد، رو به رویم ظاهر شد.
نگاهش کردم، ریز ریز میخندید، گفتم:
« فکر نمی کردم اینقدر ترسوندن دیگران شادی آور باشه! »
اخمی کرد و ناپدید شد، اما صدایش را میشنیدم که میگفت:
« اونای دیگه از تو مهربون تر بودن! »
با عصبانیتی که در صدایم موج میزد، سعی کردم آنها پنهان کنم، گفتم: « منظور ؟! میشه بگی باید چطوری از این خراب شده برم بیرون؟ »

در فاصله ی چند متری ام ظاهر شد، چهره ی درهمی داشت، گفت:
« قرار نیست کسی به خونه ی من توهین کنه ! »
کلافه شده بودم، از اینکه بخواهم از کسی معذرت بخوام، اون هم از جنس روح و دختر کلافه بودم، اما همه ی اینها بخاطر اسلیترین بود، مستاصل گفتم: « متاسفم ! میشه کمکم کنی ؟! »

لبش کمی جنبید و گفت: « طبق قولی که دارم، باید اینکارو میکردم، باید به آخرین دستشویی بری، ردیف هفتم، ششمین آجر رو به داخل فشار بدی. همین ! »
قدم برداشتم و با تردید گفتم : « واقعا ؟! »
روحش را نمیدیدم اما صدایش که اکـو شده بود را میشنیدم که کلمه ی " واقعا " را تکرار میکرد.
نگاهی به اطرافم کردم، هنوز همه چیز بی تغییر بود. به سمت آخرین دستشویی حرکت کردم. درب کوچک آهنی را کنار زدم و ناگهان " پووفیییوووش " برخورد شدید مایعی سرد را به خودم احساس کردم، چشمانم را باز کردم و صورت انتقام جویانه ی میرتل را جلوی خودم دیدم. اما قبل از آنکه علت ریختن آب را روی سرم بدانم رفته بود.


خشمم را کنترل کردم. نفس عمیقی کشیدم و آجر را کنار زدم. اندکی نگذشت که دیوار با حرکتی سریع کنار رفت. و من پا در محیطی غریب و تاریک گذاشتم.
سرما بیشتر شده بود و بوی فاضلاب با وضوح بیشتری احساس میشد. به محض وارد شدن رد شدن سایه ای را در هوا احساس کردم. چوبدستی ام را در دستانم فشردم، جلوتر رفتم، محیط وسیعی بود که دورتا دورش را انواع تونل های تاریک در بر گرفته بود، کوچک ترین آنها با نور کم رنگی جلاء پیدا کرده بود. با هم چند قدم جلوتر، و باز هم سایه!

چندین حس مختلف در من ظاهر شد، خاطرات چندین سال و حتی چند روز گذشته همچون فیلمی از مقابل چشمانم عبور میکردند. از کلمات و حس تهی شده بودم. امیدی کوچک در من شکل گرفت، همچون جوانه ای نوپا در قلبم ! موجی از امواج مثبت. به خود آمدم، دیوانه سازی را در فاصله ی دو متری ام دیدم ! فریاد زدم : « اکسپکتوپاترونوم»
سپر مدافع ام که ماری خشمگین و بزرگ بود، لولوخرخره را در کسری از ثانیه فراری داد.
اندکی دلگرم شدم، نیروی امیدی که در من شکل گرفته بود جانی تازه به من داده بود. بلند شدم، اطرافم هنوز هم تاریک بود. به آرامی به سمت تونل کوچک حرکت کردم. برخلاف شب گذشته از تنهایی در این محیط دل خوشی نداشتم. سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.
بعد از عبور از آنجا وارد محیطی وسیعی شدم، مه غلیظی همه جا را پوشانده بود، صدای نجوای گروهی به گوش میرسید. صدای به همان سرعتی که شنیده شد، قطع شد.
به سمت چپ رفتم، نردبانی بلند که آهنین و زنگ زده بود، قرار داشت. بی شک باید مرا تا مرحله ی بعدی یاری میکرد. دوان دوان به سمتش هجوم بردم و از پله های نمناکش بالا رفتم. روی سطحی صاف و مستطیل شکل که شبیه پاگرد بود، ایستادم. زیر پایم میتوانستم صدای آب را بشنوم.
بلافاصله پلیورم را از تنم بیرون آوردم و بعد از آنکه نفس عمیقی کشیدم به داخل آب شیرجه زدم.



سرمای سورپرایز کننده ای بدنم را تحت تاثیر قرار داد. کمی در آب جابه جا شدم، وقت آن بود که تغییر شکل دهم. با یادآوری کتابی که در کتابخانه خوانده بودم، ورد مخصوص اینکار را زیر لب زمزمه کردم و در کسری از ثانیه و تحمل درد نسبتا شدید و زودگذر به نهنگی خشمگین تبدیل شدم.
از اینکه با موفقیت توانسته بودم تغییر شکل دهم راضی بودم و با نیروی بیشتر به شکل جلو حرکت کردم. حتی محیط راز آلود اطرافم با گیاهانی که قامتی همچون درخت داشتند نیز نتوانسته بود مرا عصبانی کند.
ناگهان سوزشی را در انتهای دُمم احساس کردم، با چرخی سریع به عقب برگشتم و سه مرد را دیدم که ظاهری نیمه انسانی داشتند، بی شک آنها مردمان زیر دریایی بودند که حرفهایشان را نمیفهمیدم. حباب ها با سرعت بیشتری از دهانشان خارج میشد و مرا به خنده وا میداشت. کمی به من نگاه کردند و به جهتی مخالف من حرکت کردند. احتمال دادم آنها به سراغ دیگر قهرمانان نیز رفته اند. با این حال به سرعتم افزودم ، و بعد از عبور از دهکده ی مردمان زیر دریاچه ، به محوطه ای سرسبز رسیدم. در مرکز این دشت شی ای نورانی میدرخشید و تعدادی کثیری از ماهیان رنگارنگ دورش حلقه زده بودند.

حدس زیادی مبنی بر اینکه آن جسم نورانی خود جام باشد، به پیش رفتم. هنوز چند متری جلوتر نرفته بودم که ماهی ها فرار کردند. بی شک از نهنگی چون من به وحشت افتاده بودند. به جام نزدیکتر شدم، چشمانم از شدت بالای نور به طور غریزی بسته شده بود. دهانم را باز کردم و دسته ی آن را بلند کردم.

حس کردم در حال چرخیدنم. سرمای آب بیشتر شده بود، صداهای آشنا را میشنیدم. از فرصت استفاده کردم و مجددا تغییر شکل دادم. بار دیگر خودم شده بودم!

چشمانم را باز کردم، این من بودم که کنار میز اساتید در حالی که جام در دستانم بود ولو شده بودم و دیگران تشویقم میکردند. دیگر سرد نبودم!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
وزارتخانه
تره ور بین چند تا وزغ دافی خوابیده که مگی یهو میاد و با لگد بیدارش می کنه !

مگی : پاشو بوقی امشب جشن هالوینه !
تره ور : هه ؟ هالوین چیه دیگه ؟ من با این جشنای غربی مسخره آشنایی ندارم !
مگی : باب خیلی جشن باحالیه ! اصلا به جشن بیناموسی معروفه ! ملت میرن توش بیناموسی میکنن میان بیرون !!!
تره ور : مااااااااااااا! جدی ؟ من فکر میکردم فقط سیزده به در خودمون بیناموسیه !!()
مگی : نه باو اونا هم جشنای بیناموسی دارن . ... راستی یادم رفته بود اینو بهت بگم... قهرمانان جام آتش همشون باید بیان تو هاگوارتز واسه جشن هالوین ، بعد جشن هم مرحله سوم براتون توضیح داده میشه ... یادت نره ها ! آماده شو سریع بیا هاگوارتز واسه جشن .
تره ور : ترتیبشو میدم .
مگی : اگه ارباب رجوعی چیزی اومد کارشو راه بنداز .
تره ور : ترتیبشو میدم .
مگی : اون یارویی که هم توی بازداشتگاه وزارت بود بزن بکشش بره !
تره ور : ترتیبشو میدم .
مگی : این وزغای دافی رو هم بفرستشون برن خونشون ، یکی ببینه میگه حالا چه خبره تو این وزارت ...
تره ور : ترتیبشونو میدم !!!

هاگوارتز ، جشن هالوین
تره ور وارد سرسرای عمومی میشه و تا میاد از بیناموسی های جشن هالوین لذت ببره صدای یه دختر جیگری شنیده میشه .

دختر جیگر : وزغ جووون !!...میای با هم یه نوشیدنی کره ای بخوریم ؟

تره ور به سمت صدا برمیگرده و دو جفت کفش پاشنه بلند رو جلوش میبینه ! سرشو میبره بالاتر و مسیر کفش ها رو تا ساق پا و رون و غیره بالا میره ...

تره ور با خودش : به به !

و بعد همین طوری سرشو بالاتر میبره تا بالا تنه دختر جیگر رو هم بررسی کنه که یهو نگاهش میفته به سر دختر ، که به جای یه صورت خوشگل و جیگر ، یه سر اژدها داره !

تره ور با وحشت: وااااااااااای این دیگه چه موجودیه ! بدنش بدن یه جیگر اما سرش سر اژدها !

دختر جیگر به سمت تره ور میاد و تره ور از ترس جیغ میکشه و به سرعت دور میشه !

تره ور وارد سرسرای عمومی میشه و میبینه که همه اعم از زن و مرد و پیر و جوون همه به صورت اشکالی ترسناک در اومدن و دارن این ور و اون ور میرن .

تره ور : این جا دیگه چه جاییه ؟ مگی گفت هالوین جشن بیناموسیه که...من شب خوابم نمی بره !

تره ور یهو مرلین رو می بینه که برخلاف بقیه قیافش ترسناک نشده ، به سرعت به سمتش میره .

تره ور رو به مرلین : مرلیــــــــن ! این چه وضعشه ؟ مگی گفت جشن هالوین یه جشن فول بیناموسیه ! این جا که پر از آدمای اجق وجق و ترسناکه .
مرلین : نه عزیزم مگی بوق شر گفته بهت ... تو جشن هالوین همه یه لباس اجق وجق و ترسناک میپوشن و دور هم خوش میگذرونن ، راستی رمز اون پاکت رو که بهتون دادیم پیدا کردی ؟
تره ور یه نامه از تو جیب پوشش وزغیش! درمیاره و میگه : نه باب ! من مغز کوچیک وزغیم این جور مسائل سخت رو ساپورت نمیکنه !

فلش بک ، چند روز پیش
شونزده قهرمان توی یه اتاق تاریک و بیناموسی جمع شدن ، مرلین و مگی هم جلوشون واستادن .

مرلین به همه قهرمانا یه نامه میده و مگی توضیح میده : توی این نامه ها مرحله سومتون و همه مسائل جانبی و غیره اون توضیح داده شده .

تره ور با پاکت نامه ورمیره و میبینه که به هیچ وجه باز یا پاره نمیشه ، تره ور : آقا نامه من مشکل داره باز نمیشه ، مال منو عوض کنین لطفا .
مرلین : نه نامه ها مشکل نداره ، باید رمز باز شدن پاکت ها رو بفهمین و اونا رو باز کنین وگرنه نمیتونین بفهمین مرحله سوم چی هست و خب حذف میشین دیگه .
ملت :
پایان فلش بک

در همین لحظه یه صدایی توی سرسرا میپیچه : قهرمانان بیان به سمت جایگاه !

تره ور و الباقی قهرمانان میرن اون جلو تا ببینن که چی کار باهاشون دارن ، همه قهرمانا مناسب با هالوین لباس پوشیدن و فقط تره وره که بدون لباس خاص و کلا بدون لباس اومده !!!

قهرمانا دارن راجع به تره ور با هم حرف میزنن :
ــ نگاش کن وزغ بوقیو ! هیچی لباس نپوشیده .
ــ آره باب انگار از پشت کوه اومده ، اصلا نمیدونه هالوین چیه .
ــ آره اصلا با فرهنگ هالوین آشنایی نداره .
ــ خیلی بوقه به نظر من ، همه یه لباس قشنگ واسه جشن پوشیدن اون وقت این با همین پوشش وزغیش اومده .
ــ واقعا که خیلی بی کلاسه !

تره ور که صحبت های ملت رو شنیده میره چلو و میگه : بوقی ها ! چی فکر کردین ؟ من بیام خودمو با فرهنگ این غربی های بوقی وفق بدم ؟ نه جدی چی فکر کردین شماها ؟ ...من همین جا یه بوق میفرستم به اون مگی بوقی که همچین جشن غربی ای رو برگزار کرده ، خب مثلا چی می شد اگه چهارشنبه سوری برگزار می کرد ؟!!...عجب !
مرلین رو به قهرمانا : بعله ... حالا رسیدیم به یه سورپرایز بزرگ که برای شما آماده شده ، هاگرید این سورپرایزو آماده کرده و حتی خود منم نمیدونم چی آماده کرده ... هاگرید رو تشویق کنین !
هاگرید :

و بعد هاگرید یه دست میزنه و بعد یهو بیست تا غول غارنشین از سقف میان پایین و چماقاشانو تو هوا تکون میدن !

تره ور رو به مگی با تردید: اینا هم لباس پوشیدن دیگه ؟ آره ؟
مگی : فکر نکنم .

و بعد یهو جیغ میزنه و فرار میکنه !
تره ور هم می بینه که یکی از غولا داره به سمت اون میاد .

تره ور : مگی بوقی ! تو گفتی این جشن بیناموسی توش داره ! ای هاگرید بوق خل بوقی !

و بعد درحالی که داد میزنه از دست غول فرار میکنه .

هاگرید : اوه ... فکر می کردم آوردن این غول ها تو جشن جالب باشه واسه ملت ولی مثل این که ...

غول ها به سمت همه حاضرین جمله می کردن و ملت در حالی که جیغ و داد می کردن از دست اونا در میرفتن ، تمام تزئینات سرسرا برای جشن توسط غول ها درحال به بوق رفتن بود .

تره ور همچنان داره میدوه و یه غول هم افتاده دنبالش .

تره ور با وحشت : هاااااااااااای ! کمک ! الان این منو میگیره !

تره ور یهو مگی رو می بینه و میره پشتش قایم میشه ! غول به سمت مگی میاد ، با چماقش محکم میزنه تو سر مگی و سر مگی هم از بدنش جدا میشه و قل میخوره و میفته یه گوشه ای !

غول :
تره ور رو به بدن بدون سر مگی : خوب شد ! اینم به خاطر این بود که من رو با وعده های دروغین به این جشن ارزشی فرستادی !

غول دوباره متوجه تره ور میشه و چماقشو تو هوا تکون میده .
تره ور هم واسه این که سرش به عاقبت سر مگی دچار نشه جستی میزنه و از ضربه چماق غول جاخالی میده و به سرعت فرار میکنه ، غول هم میفته دنبالش .
تره ور از سرسرای عمومی خارج میشه و توی راهرو ها شروع به دویدن میکنه و غول هم همچنان لحظه به لحظه دنبالش میاد .
یهو چشم تره ور میفته به دو تا غول که توی راهرو تور والیبال کشیدن و با سر بریده یه نفر دارن والیبال بازی می کنن !! تره ور دقیق تر نگاه میکنه تا ببینه اون سر بریده مال کیه .

تره ور : هه هه ...ملت دارن با سر آلبوس دامبلدور والیبال بازی می کنن ! بهتر ! یکی از قهرمانا کم شد !!

ناگهان همون غولی که دنبال تره ور بود نعره ای میزنه و با چماقش تره ور رو شوت میکنه ! تره ور هم به یه سمتی پرتاب میشه و میره و میره تا میخوره به یه دری و در باز میشه و تره ور میفته توی در .

تره ور : وااااااااای ! نهههههههه ! من فقط یه سر بریده ام ! نههههههههه ! ...نه صبر کن ببینم ...این که دستمه ، اینم پامه ، اینم که... یوهووووووووو ! سرم از بدنم جدا نشده ! من فقط شوت شدم !

تره ور یکم جا به جا میشه و متوجه میشه که روی یه چیز عجیب افتاده ، به زیر پاش نگاه میکنه و یه جسم مه مانند و سفید و شفاف می بینه.

تره ور : واااااای نهههههههه ! من توی یه هاله ای از مه نشستم ! این جا اون دنیاست ! من مرده م ! نهههههههه !

یهو اون جسمی که تره ور روش بود جا به جا میشه و میاد بالا و تره ور میخوره زمین ، جسم مه مانند و شفاف رو به روی تره ور قرار میگیره و تره ور هم بهش نگاه میکنه .

تره ور با تردید : می ...میرتل گریان ؟ من یعنی نمردم ؟

و بعد به اطرافش نگاه میکنه و متوجه میشه که توی یه دستشویی قرار گرفته .

میرتل : :bigkiss:
تره ور : همممممممممم ؟
میرتل : میدونی ... توی این شصت هفتاد سالی که من مرده بودم هیشکی منو بغل نکرده بود ، حتی وقتی زنده بودم هم هیشکی منو بغل نمی کرد ! دخترا هم حتی بغلم نمی کردن !!! امروز وقتی این جا تنها نشسته بودم و افسوس میخوردم که چرا هیشکی منو دوست نداره که یهو تو مثل یه فرشته نجات پریدی تو دستشویی و افتادی تو بغلم !
تره ور :
میرتل :
تره ور : اوه ...من همیشه دوست داشتم با یه روح جیگر رابطه داشته باشم !

ناگهان صدای غرشی شنیده میشه و همون غوله که دنبال تره ور بود میاد تو دستشویی !

غول : یوهاهاهاهاهاهاها !!!
تره ور :
میرتل : این غوله دیگه از کجا اومد ؟

غول می پره به سمت تره ور ، تره ور یهو جاخالی میده و به خاطر این حرکت ناگهانی اون نامه ی مربوط به مرحله سوم از جیب پوشش وزغیش ! میفته بیرون .
سر غول به سمت تره ور میچرخه و دوباره آماده حمله میشه .

تره ور که شدیدا نا امید شده با عصبانیت سر غول داد میزنه : فحش بیناموسی خارج از چارچوب چیز دار !!!

در همین لحظه یه نوری از اون نامهه که روی زمین افتاده بود پخش میشه و بعد یهو نور ناپدید میشه و پاکت نامه هم ناپدید میشه و خود کاغذ نامه روی زمین باقی میمونه .

تره ور : ماااااااااااا! پس رمز پاکت نامه فحش بیناموسی خارج از چارچوب چیز دار بود !!! ()

غول دوباره به سمت تره ور حمله می کنه ، میرتل به سرعت یکی از دستشویی فرنگی ها رو از جا درمیاره و به سمت غول پرت میکنه ، دستشویی میخوره تو کله غول و باعث میشه که مغز غول از دماغش بزنه بیرون و کلا این که بمیره یه جورایی !!

تره ور : اوه میرتل تو جون منو نجات دادی .
میرتل :

تره ور جلو میره و از روی زمین نامه رو ورمیداره و شروع به خوندن می کنه :
برای یافتن پسوورد پاکت نامه به شما تبریک میگیم ! دمتون گرم !
همون طور که متوجه شدید ( یا شاید هم نشدید !) سطح دریاچه کاملا یخ زده و شدیدا هم طلسم شده و شما هیچ راهی برای پایین رفتن ندارید ، جام آتش در زیر آب و در کف دریاچه در یک اتاقک قرار گرفته ؛ اولین کسی که جام آتش رو لمس کنه برنده نهایی مسابقه جام آتش خواهد بود !


تره ور : حالا که سطح دریاچه یخ زده من چجوری باید برم توش ؟
میرتل : از راه این دستشویی ها ، لوله فاضلاب این دستشویی مستقیما به دریاچه راه داره .
تره ور با تعجب : یعنی ملت اینجا که کارشونو میکنن صاف میره میریزه تو دریاچه ؟ ایول بهداشت و اینا !()
میرتل : آره دیگه .
تره ور :

تره ور به سمت یکی از دستشویی ها میره و بعد میپرسه : خب...فرض کن من از این لوله فاضلاب وارد دریاچه شدم ، بعدش چی ؟ چجوری زیر آب نفس بکشم و برسم به جام آتش ؟
میرتل : ماااااااااااا ! مگه وزغ ها آبشش ندارن ؟
تره ور : همممم... اول که تازه به دنیا میان چرا ، آبشش دارن ... ولی وقتی بزرگ میشن و به بلوغ می رسن آبششه تبدیل میشه به شش ! ( اینم نکته علمی پست در جهت افزایش معلومات خواننده.)
میرتل : ایول... خب این که چیزی نیست ، تو می ری تو آب و شنا میکنی و منم باهات میام و مثلا یه دقه یه بار میام تو دستشویی و هوا میگیریم و بعد دوباره میام تو دریاچه و بهت تنفس مصنوعی می دم !! این طوری به راحتی میتونی به جام آتش برسی .
تره ور : آخ جیگرتو .

تره ور می پره توی یکی از دستشویی ها و وارد لوله فاضلاب میشه !

توی دریاچه
تره ور داره زیر آب شنا میکنه و میرتل هم با روش های ارزشی بهش اکسیژن می رسونه .
تره ور جلو و جلو تر میره که یهو ماهی مرکب دریاچه میاد جلوش !

ماهی مرکب رو به تره ور : می خورمت ...

و بعد به سمت تره ور حمله می کنه ، تره ور زبونشو میکنه تو چشم ماهی مرکب و چشمشو سوراخ میکنه و زبونش رو میرسونه به مغزش و مغز ماهی مرکب رو از حفره خالی توی چشمش بیرون می کشه !

ماهی مرکب : آااااااااااااااااای ! هااااااااااااااای !
تره ور :
میرتل :

تره ور و میرتل باز هم جلوتر میرن تا از دور یه اتاقک نورانی ای رو کف دریا می بینن .

تره ور : حتما جام آتش اون توئه ...من دارم پیروز می شم !
میرتل : البته... ما داریم پیروز می شیم .

-- دو سه دقه بعد --
تره ور و میرتل جلوی اتاقک واستادن .

میرتل : من همین الان یه چیز خیلی عجیب فهمیدم ... یه لحظه رفتم بالا و دیدم که اصلا سطح دریاچه رو یخ و هیچ طلسمی نپوشونده ، عمق دریاچه هم خیلی خیلی کم شده ...خیلی خیلی ....
تره ور : باب ول کن این حرفا رو ...الان من میرم تو این اتاق و جام آتش رو ورمیدارم .

تره ور میره جلو و در اتاقک رو باز میکنه ، جام آتش روی میز گرد و زیبایی قرار گذاشته شده ، تره ور با خوشحالی میپره و جام آتش رو بقل میکنه که یهو احساس میکنه یه قلاب نامرئی دور کمرش حلقه میزنه و همه چی دور سرش می چرخه !

تره ور میفته روی زمین ، سرشو بلند میکنه و می بینه که توی یه قبرستان قرار گرفته !

یهو ولدمورت میاد جلوش و میگه : یوهاهاهاهاها ! من برگشتم ! آواداکداورا !!

نور سبز رنگی از نوک چوب ولدی درمیاد و میخوره به شخصی که کنار تره وره و می کشتش .

تره ور : نههههههه ! سدریک ! سدی جونم چرا مردی ؟ سدریـــــــــــک !
مرگخوارا :

میرتل : سدریک کیه دیگه ؟

تره ور چشماشو باز میکنه و می بینه که هنوز جلوی اون اتاقک واستاده .

تره ور رو به میرتل : هیچی ...نه که من خیلی رفتم تو جو هری پاتر و ایفای نقش هری پاتری یهو رفتم تو خواب و خیال و توهم و اینا .
میرتل : خب...نگفتی سدریک کیه ؟
تره ور : باب همون پسر سیفیت میفیته که اون موقع همراه با هری پاتر جام آتشو لمس کردن و بعد چون جام آتش رمزتاز بود منتقل شدن به یه قبرستون و اون جا هم ولدمورت دوباره جسم پیدا کرد ...راستی ، سدریک رو ولدی کشت یا پیتر پتی گرو ؟ ... فکر کنم یکم بخش هری پاتری مغزم دچار مشکل شده !!!
میرتل : سدریک جوووون ؟ پسر سیفیت میفیت ؟ نکنه تو هم بعله ؟
تره ور : نه باب این حرفا چیه ...

یهو یه پری دریایی جیگر میاد و جلوی در اتاقک وایمیسته .

پری دریایی رو به تره ور : می خورمت !

و دهنشو باز میکنه و دندونای تیز و بلندش رو به تره ور نشون میده .

تره ور : ای جااااااااااااان...

و بعد می پره تو بغل پری دریایی !

پری دریایی : آخی... تا به حال هیچکس به من ابراز علاقه نکرده بود.
میرتل : نامرد هوس باز بوقی !می دونستم یه روز به من خیانت می کنی ! از اون سدریک بگیر تا این پری دریایی ! دیگه هم بهت نفس نمیدم تا همین جا بمیری !!
تره ور : مشکلی نیست ... از همین پری دریایی جیگر هوا میگیرم ، تازه این آبشش داره و لازم نیست مثل تو بره از بیرون هوا بگیره بیاره !

میرتل مقادیری عصبانی میشه و به تره ور حمله میکنه و میخواد خفه ش کنه که پری دریایی میاد جلو و میرتل رو شوت میکنه اون دور ها !

تره ور : اوه پری دریایی تو جون منو نجات دادی .
پری دریایی :
تره ور : اوه ...من همیشه دوست داشتم با یه پری دریایی جیگر رابطه داشته باشم !
تره ور تو دلش : !!!
پری دریایی : :bigkiss:
تره ور : خب عزیزم ... بیا در این اتاقک رو با هم باز کنیم و با هم قهرمان بشیم .
پری دریایی :

تره ور در اتاقک رو باز میکنه ، اتاقک جادو شده و آب دریاچه به هیچ وجه توش نمیره . جام آتش روی یه میز گذاشته شده و تمام قهرمانان ( به جز آلبوس دامبلدور که سرش کنده شد !!) دور جام آتش جمع شدن و دارن بازی می کنن باهاش و انگشت توش می کنن !!!

تره ور : شما چرا این جایین ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برودریک : جریانش مفصله .
تره ور با عصبانیت داد میزنه : ای بابا ! من این همه سختی کشیدم تا به این جا رسیدم ، با چه بدبختی رمز پاکت رو پیدا کردم و وارد کردم تا باز بشه ! از تو لوله فاضلاب رد شدم ، مجبور شدم با میرتل روابط نزدیک برقرار کنم تا به این جا برسم ، مجبور شدم این همه شنا کنم تا به این جا برسم ، بعد شما همتون زودتر از من رسیدین ؟
ایوان : مگی رمز پاکت رو به ما ها گفت ، خیلی راحتم گفت ... من رفتم ازش پرسیدم رمزش چیه اونم گفت ! البته بعدش از گفته ش پشیمون شد .
تره ور :مگیییییییییی !
جسیکا : بعد هم که غولا حمله کردن ما رفتیم به غولا گفتیم که هر کدومتون ادعای گولاخیت می کنه بیاد آب دریاچه رو بخوره ببینیم کی میتونه بیشتر آب دریاچه رو بخوره !! بعد هم اینا اومدن و یخ و اینا رو شکستن و شروع کردن به خوردن آب دریاچه تا این که دریاچه به شدت کم عمق شد و غول ها هم از بس پر شده بودن که افتادن یه گوشه .
تره ور : هووووم... میرتل گفت که دریاچه کم عمق شده و یخ هم روش نیست …
مونتگومری : بعدش هم همه ما خیلی راحت اومدیم این جا و وارد این اتاقک شدیم و حالا هممون برنده مسابقه هستیم !
تره ور : نه قبول نیست ! شما با تقلب و نامردی به جام آتش رسیدن ! شما از بوق خلی مگی سوء استفاده کردین و تونستین رمز پاکت رو پیدا کنید وگرنه عمرا نمی تونستین !!

تره ور میره جلو و جام آتش رو ورمیداره و میذاره زیر بغلش و میگه : چون که من با استفاده از هوش و ذکاوت و اینا تونستم به این جا برسم پس جام آتش حق منه !

یهو میرتل وارد اتاقک میشه و با عصبانیت میگه : نخیر ! این وزغ بوقی از احساسات پاک و لطیف من در راستای اهداف شخصی استفاده کرد ! من همین جا اعلام می کنم که برنده جام آتش هر کی باشه مشکلی نداره فقط نباید تره ور باشه !
تره ور : بیشین بینیم باو ! همین که گفتم ! هرکی هم اعتراض داره میدم پری دریایی جیگر بخورتش !!
پری دریایی :
برودریک : خب ما هم تعدادمون کم نیست ! همه با هم می جنگیم تا ببینیم کی قهرمان میشه !
ملت : آره ایول قبول .

و بعد همه می پرن به همدیگه و درگیری وحشتناکی رخ میده !

-- ساعت ها بعد !--
روی زمین پر شده از انواع و اقسام چشم و دست و پا و مغز و دل و روده و خون و اینا و همه تیکه پاره شدن و مرده ن !!

میرتل که هنوز تو اتاقکه ، نگاهی به تیکه پاره های روی زمین میندازه و بعد به سمت جام آتش میره و ورش میداره .

میرتل : یوهووووووو ! من قهرمان مسابقه جام آتش شدم !


تصویر کوچک شده


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
شب هالووین بود و شلوغ پلوغی های بیشمارش..لباس های عجیب و غریب و کدوهای فانوسی که تو کل هاگ به چشم می خوردن. و در کنار جشن هالووین، مراسم دیگه ای برای جام آتش وجود داشت.

مک گونگال اصرار کرده بود که مراسم باید دقیقا نیمه شب شروع بشه و از اونطرف هم نیمه شب فردا تموم بشه. به خاطر همینم کل قلعه رو هرج و مرج گرفته بود. تا قبل از مراسم شام همه چیز خوب بود و آروم، ولی بعد از اون ملتی که دیگه کاری برای انجام دادن نداشتن تا نیمه شب شروع به اینور و اونور پرسه زدن کردن. از طبقه ی اول به دوم، سوم به پنجم، هفتم به دوم، دوم به ششم، سرسرا به گلخونه و همینطور بگیر برو تا آخر!

آرگوس فلیچ هم که رسما در شرف دیوونه شدن قرار داشت. چماق به دست توی قلعه دوره افتاده بود و دانش آموزارو به توجیه شدن تهدید می کرد. گاهی هم که دیگه واقعا جوش میاورد و چندتا فحش به روح مرحوم آبرفورث می داد!

از سمت دیگه هم پیوز انواع و اقسام وسایل کمک آموزشی(!) رو که از دفتر پرسی برداشته بود رو به سمت والدین و دانش آموزا پرت می کرد و صحنه های ماندگاری خلق می کرد.

بعد از مدتی که کل خلایق از این تونل به اون راهرو از اون راهرو به اون پلکان و ... رفتند و اومدند و یه سری هم رفتند ولی دیگه کسی تا صبح فردا پیداشون نکرد؛ خلاصه زمانی که گشت و گذارها و قدم زنی ها تموم شد مک گونگال با چندتا شیپور وارد سرسرای ورودی شد و به همه اعلام کرد که توی سرسرای بزرگ جمع بشن.

نصف جمعیت قبلی به سرسرا برگشتند و با یه چشم باز و یه چشم بسته روی نیمکتها نشستن.( دقیقا اینطوری)

سخنرانی وزیر اعظم به درازا کشید. نیمی از اون نصفه ی قبلی هم خوابیدن و بقیه هم چرت می زدن. و وزیر.. وزیر همچنان در مدح وزارت خدمت گزار و عدالت محور و نظام داوری مسابقه گفت. در آخر هم ...

- مرلینا! بزرگا! ریش سفیدا! اماما!.. آلبوس دست ناقصی دارد.. آن هم فدای شما.. معدود کلاهی دارم.. آن هم روی سر مبارک شما.. اگر هاگوارتز می چرخه.. من می چرخم شما می چرخی و اینا..همه به خاطر مرلین ست! ما را از شر و شرور در امان بدار!

تو سرسرا همه خواب بودند ولی صدای گریه از سقف جادویی سرسرا به گوش می رسید! مک گونگال کمی دور و اطرافش رو بررسی کرد. به تابلوی مرلین که پشت سرش نصب بود و لبخند پدرانه ای می زد نگاه کرد. دست راستش رو تو هوا تکون داد و گفت: " قهرمانا دنبالم بیاید!"

دقایقی بعد- انبار جاروهای طبقه ی سوم

- مینروا جایی بهتر از اینجا برای توضیح دادن مرحله ی آخر پیدا نکردی؟!
- خب مگه چشه؟! نوستالژیکه.. منو که یاد دفتر مرحوم توجیهات میندازه!
- یعنی اثر باستانیه؟
- دو دیقه حرف نزنید بذارید من توضیح بدم!
- ولی مینروا من فکر می کنم اینجا یه مشکلی داره!
- چه مشکلی؟
- ریش من به چند نفر پیچیده.. مجبوریم تا صبح بمونیم اینجا و ریشارو باز کنیم!

رودولف سراسیمه خودشو بررسی می کرد:" به من که گیر نکرده..هان؟! گیر کرده؟!"

- دهه. حرف نزنید بذارید توضیح بدم.. شمام بمونید تا مشکل حل شه.. تا نیمه شب فردا وقت دارید موضوع فینالم اینه..باید جام رو برای من بیارید!
- این الان توضیح بود؟
- همینه که هست!
صبح فردا- تالار عمومی گریفیندور

- جیمز به من بگو کجا قایمش کردی؟!
- نمی گم نمی گم نمی گم.. باشد تا مورگانای عزیز بات دوس نباشد!
- جیمز اون یه هدیه بود!
- خب به من چه؟!

تدی دندونهای گرگیش رو به نمایش گذاشته بود و جیمز هم ضربات سنگین یویو رو به عروسکی که شبیه مورگانا بود وارد می کرد و هرکدوم هم هم با جیغ و فریاد دیالوگهاشون رو می گفتن.

چهار قهرمان گریفیندوری تازه بعد از مراسم خسته کننده ی دیشب به تالار برگشته بودند که با یک چنین صحنه ی خشنی برخورد کردن. مونتی بلافاصله پشت بیلش پرید و جسیکا برای اینیگو اس ام اس درخواست کمک فرستاد! سارا خفنیتش رو از جیبش بیرون اورد و دامبلدور چندتا قرص قلبش رو با هم خورد!

- اینجا چه ..
- خبره؟!
سارا جمله ی ناتمام دامبلدور رو تکمیل کرد و دندون مصنوعی دامبلدور رو دوباره سر جای قبلیش تو دهن دامبلدور گذاشت. جیمز و تد به هم چپ چپ نگاه کردن و حرفی نزدن. دامبلدور گفت:
- تدی تو بزرگتری.. تو بگو چی شده!
- از خودش بپرسید که چه کار بدی کرده!
- من فقط کاری کردم که ویکی دلش خنک شه.. همین.. خیلی هم خوب کردم!

دامبلدور که تازه از حمام ارشدها برگشته بود ریشش رو چلوند. بعد از اینکه مقادیر زیادی آب با صدای شلپ شلپ زیر پاش جمع شد گفت: "بالاخره یکی میگه چی شده یا خودم باید بفهمم!؟"

- پروفسور این جیمز هدیه ای که لیدی مورگانا به من داده بود رو برداشته و قائم کرده!
- خوب کاری کردم..حقت بود.. تو به من و ویکی قول داده بودی! حالا می خوای عروسی کنی و منو تنها بذاری!

سارا وقتی فهمید که مسائل خاله زنکی و عشقکیه چوبش رو تو جیبش گذاشت و از پلکان خوابگاه دخترا بالا رفت. مونتگومری هم چون رایحه ی دلنواز عاشقی بهش نمی ساخت جا به جا غش کرد و جسی هم که همچنان اس ام اس می زد به دنبال سارا از پله ها بالا رفت.

دامبلدور ریشش رو تکوند و از تدی پرسید: "حالا این هدیه چی بود؟" تدی کمی مکث کرد و بعد جواب داد: " یه لحظه گوشتون رو بیارید پرفسور.. "

دامبلدور لبخند زد و از جیمز پرسید:" جیمز کجا قایمش کردی؟"
- قایمش نکردم پروف.. فقط فرستادمش یه جایی که دسترسی بهش سخت باشه...پرتش کردم تو دریاچه!
- چی؟!
- دریاچه؟! دسترسی بهش سخته! همم..
دامبلدور زیر لب با خودش کلمات رو می گفت و به آبی که زیر پاش جمع شده بود نگاه می کرد.

- سطح دریاچه که بدون دلیل یخ بسته.. پس چه جوری باید بریم پایین؟!
- من توی این مواقع یه راه مخفی برای غذا دادن به نهنگام دارم. ولی بهتون نمی گم.. تازشم.. خیلی بدید اگه ذهن جویی کنید پروف!

راهروهای هاگوارتز

توی راهروهای اصلی اسنیچم پر نمی زد. ساکت خلوت بود ولی دامبلدور مطمئن بود که اگه در یکی از انبارها رو باز کنه دست کم دو نفر رو پیدا می کنه ولی الان وقتش نبود. الان باید می رفت و هر طور شده یه نقشه ی راههای مخفی قلعه رو از فیلیچ می گرفت.

- اوه.. آفتابه ی مرلین.. تو رو به جون مرلینا بیخیال شو!
با هجوم ناگهانی و قدرتمند "حس مرلینگاه"، دامبلدور ناچارا به دنبال نزدیک ترین مرلینگاه که همانا دستشویی میرتل گریان بود، رفت؛ برای قضای حاجت!
البته کمی قبل از اون به سمت اتاق ضروریات که همون نزدیکیها بود رفت ولی گویا هری و جینی اونجا در حال تحقیق روی پروژه ای فوق پیشرفته بودن!
(پ.ن: خب چیه؟! من یادم نمیاد دستشویی میرتل تو کدوم طبقه بود!)


دستشویی میرتل


قییییییژژژ!
در با ناله ی بلندی باز شد و دامبلدور و ریشش با هم وارد دستشویی شدن. یه نگاه به چپ، بعد به راست و عبور از در.. بعد هم به سرعت پیش به سوی اولین ..چیز!

دامبلدور به چپ رفت و دوربین به سمت راست، جایی که پنجره ای رو به بیرون و محوطه ی زیبای هاگوارتز قرار داشت. (صداها با تکنولوژی جادویی بالا به دوربین می رسه!)

- اوه! میرتل.. تو نباید بیای اینجا.. پس حریم خصوصی چی میشه؟!
- دامبلدور که حریم خصوصی نداره پروفسور!
- چرا اتفاقا ... حالا سریع از این جا برو بیرون تا بیشتر از این گریان نشدی!
- قبوله ...ولی حواستون باشه زیاد لم ندید چون این چیزه یه ذره خرابه.. می ترسم مستقیم برید تو دریاچه و خوراک ماهی های مرکب غول پیکر بشید!

دامبلدور ریشش رو برای احتیاط به چهارچوب در گره زد و پرسید:
- مگه این فاضلابا به دریاچه وصله؟ ولی این درست نیست.. یادمه کمیته ی محافظت از محیط جادویی دستور داد این کار رو متوقف کنن و مدیر و شورا اینکارو کردن!

میرتل چرخی تو هوا زد و ادامه داد: درسته ..این داستان ها رو پرفسور بینز هر شب قبل از خواب به من میگه ..ولی پیمانکار تقلب کرد و این یکی رو وصل نکرد... آخه محاسبه کرده بود که اینجوری بیست سال دیرتر چاه پر میشه!

دامبلدور متفکرانه چونه ش رو خاروند و بعد از اینکه یه طلسم برائت قوی روی خودش اجرا کرد با مقادیری اه و ایش و چندش گفتن وارد چیز شد!


در اعماق دریاچه

موجود دریایی: پخ پخ ..چخ وخ وخ خخ!
دامبلدور: پیشتخه!

دفتر مدیریت مدرسه

دامبلدور که کاملا خیس شده و از هر جزئی از اجزای بدنش آبشاری در حد آبشار نیاگارا روونه ..قدم زنان به همراه جام دفتر میشه. بلافاصله فریادهای اعتراض مینروا به هوا می ره.
- آلبوس چندبار بهت گفتم که اون ریشها رو بزن.. اندازه ی یه کشتی نفت کش توی خودش آب ذخیره می کنه.. نگاه کن چه بلایی سر فرش ایرانیم آوردی!
دامبلدور با چوب جادوش مشغول خشک کردن فرش میشه و در همون حال میگه:
- خیلی معذرت می خوام.. ولی مستقیم از دریاچه اومدم اینجا.. جام رو پیدا کردم!

اصوات تعجب از همه به گوش می رسه و این وسط تنها یه نفر میگه: " واق؟!" بعدش ادامه میده:
- واق واق ووق ووققو وق وق ووق!(این یه تقلبه آشکاره که دامبلدور کرده!)

همه ی حاضران با هم: وای بی نزاکت!

- واق واق وقو ویق ووق واق واق واق! ( ینی من تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نمیشم تقلب داده به دامبلدور یکی!)
دیگران به دامبلدور:

رپیر که میبینه اوضاع طبق نقشه پیش نرفت:
- واق(مبارکه!)
دیگران: واو.. بی ادب!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۵ ۱۹:۱۷:۳۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
-بيا اين سفته رو امضا كن تا بهت بگم!

رودولف با حالت مشكوكي به مينروا نگاهي كرد، سپس قلمي شيك با نوك طلايي را از جيب كتش بيرون كشيد و برگه ي سفته را با حالتي عصبي از دست وزير گرفت و به بررسي آن پرداخت!

-10 هزار گاليون؟!


مينروا به خاطر امواج صوتي اي كه رودولف ساطع كرده بود يك متر به هوا پريد و پس از بازگشتش به زمين، به سختي دهانش را گشود و كلماتي را به زبان آورد:

-د..د..د..ده ميليون زياد نيست كه، از لرد قرض بگير، اون كه پولداره! تازشم يه ماه هم وقت داري! تا يه ماه ميتوني جورش كني ديگه، مگه نه؟!

رودولف كه به شدت عصباني شده بود گفت:

-ضعيفه ي وزير، فكر كردي با كي طرفي؟! ها!؟ من يه عمر با بلاتريكس زندگي كردم، همتون رو ميشناسم! ميخواي الان به قسمت تخلفات محفل زنگ بزنم بيان چوب تو آستينت كنن؟! ها!؟

-دهه! نداشتيما، تو بهم گفتي مرحله ي آخر رو بهت بگم تو هم هرچي كه خواستم بهم بدي! تازشم هر كاري دوست داري بكن! رييس اونايي كه ميخواي بهشون زنگ بزني يه ادم بي عرضه به اسم دامبله! ميشناسيش كه؟!

رودولف لبخند كوچكي زد و با خود گفت :

آخه كي تو رو وزير كرده!؟ ببين چي كارت ميكنم! آخه بوقي من هنوز نتونستم واسه ي بلا يه گوشواره هزار گاليوني بخرم، اونوقت تو ده هزرا گاليون از من ميخواي! يه آشي برات ميپزم كه روش ده وجب روغن باشه.

سپس رو به مينروا گفت:

-باشه قبول ميكنم، ولي يه شرط داره! اونم اينه كه تو يه چك هزار گاليوني رو به من بدي، كه اگه يه وقت دروغ گفتي من كمتر ضرر كنم!

مينورا با خود فكر كرد و گفت:

-باشه، با اينكه نميخوام بهت دروغ بگم ولي براي جلب اطمينان تو قبول ميكنم! فقط تو اول امضاش كن.

رودولف به قلم زيبايش كه از لوازم تحرير بارتي برداشته بود نگاهي كرد و به روح سازنده ي آن صلواتي فرستاد و سپس سفته را امضا كرد!

-بيا اينم از سفته! حالا نوبت توئه كه به من يه چك بدي، بعدشم بايد بگي مرحله ي اخر جام آتش چيه!

مينروا چكي با اعتبار هزار گاليون را امضا كرد ولي به قلم خودش آفرين نگفت!

-اينم از چكي كه ميخواستي، خب ميرسيم به مرحله ي آخر جام آتش! تو اين مرحله بايد از طريق دستشويي دخترانه مدرسه كه ميرتل گريان توش زندگي ميكنه وارد درياچه هاگوارتز بشي،‌ وقتي كه وارد درياچه شدي،‌ دويست متر جلوتر به سمت جنگل ممنوعه حركت ميكني، بعدش يه تخته سنگ رو اون زير ميبنيش، كه علامت وزارت سحر جادو روش حك شده، وقتي به سنگه دست بزني جام اتش خود به خود مياد دستت و مرحله تموم ميشه.

رودولف تمام كلمات را يك به يك در ذهنش سپرد و بعد از تجزيه و تحليل آنها يك كف گرگي محكم در دماغ وزير پياد كرد.

-واسه چي ميزني؟!
-آخه بوقي جا قحطي بود، من بايد از سوراخ توالت برم تو درياچه!
-خب من چيكار كنم تصميم شورا بود.

رودولف بر اعصاب خود مسلط شد سپس دستش را دور گردن وزير انداخت و گفت:

-ببخشيد، براي اينكه از دلت در بيارم يه خاطره واست تعريف ميكنم كلي بخنديم دوره همي.

تصوير كم كم تار ميشه و پس از گذراندن محيطي تاريك به تصوير ديگه اي منتفل ميشه.

خاطره

-بارتي جون، عزيرم! اگه ميخواي واست از اون شيريني خوشمزه ها بخرم برو از جيب بابايي يه برگه چك بدزد و براي من بيارش، كه امضا شده هم باشه، امضاشم يه جوري از بابايي بگير ديگه! نگي من بهت گفتما! باشه عمويي؟!

-باشه عمو رودولف، تو برو شيريني بخر براي من، منم از بابام يه چك امضا شده ي سفيد ميگيرم.

"خلاصه منم رفتم براش يه جعبه شيريني خريدم آوردم، اونم يه چك امضا شده ي سفيد به من داد، نميدوني كه چقدر خوشحال بودم!

بدون هيچ مكثي رفتم بانك تا نقدش كنم، نوبت من رسيده بود بود كه گوشيه ماگليم زنگ زد."

-بله بفرماييد؟!
-سلام عمو رودلف!
-چطوري عمو؟! كاري داشتي؟!
-هوم، ميگم عمو جون اون چك رو نبري نقدش كني يه وقتي، مسخرت ميكنن!
-چرا عمو جون!
-اخه ميدوني چيه عمو، اون چك رو بابام با خودكار جادويي من امضاش كرده، طوري كه بعد از چند ديقه اثرش ميره و پاك ميشه
-
پايان خاطره


ميگم مينروا جون، اون سفته هارو نبري بانك يه وقتي از من شكايت كني ها! مسخره ت ميكنن .

وزير:

يك روز بعد

رودولف، همه چيز را فراهم كرده بود: يك عدد مخزن اكسيژن و تمام وسايلي كه مربوط به يك غواص حرفه اي بود.

به سمت دستشويي دختران حركت كرد، و جلوي درب آن توقت نمود و به علامت مردي که ضربدر قرمزي روي آن کشيده شده بود نگاه کرد.

-بوقيا حداقل اين علامت رو بر ميداشتيد كه من قوانين رو زير پام نذارم!

درب را باز كرد و مانند مرحله ي دوم بلاتريكس را مشاهده كرد كه بر روي سكويي نشسته است و جمله " انا جميل جدا" را تكرار ميكرد.

-تو اينجا چي كار ميكني زن؟!

بلاتريكس از روي سكو بلند شد و يك كروشيو به سمت رودولف روانه كرد و سپس گفت:

-بوقي، اون گوشواره ها كه قرار بود برام بخري چي شد؟! ها؟!

چشمان رودولف برقي زد و دستش را در جيب ردايش فرو برد و يك فقره چك با امضاي وزير در دستان بلاتريكس گذاشت و سپس يك تنفس مصنوعي از بلاتريكس گرفت كه باعث بتغيير در آمدن رنگ چهره شان به صورتي روشن بود.

-اوه رودولف، تو چقدر جيگري!
-اوه بلا، تو خيلي جيگر تري!

و اينگونه بود كه بذر محبت ميان آندو كاشته شد.

دقايقي بعد


رودولف با كمك بلاتريكس لباس غواصيش را پوشيد و پس از ساعت ها مكاشفه دريچه ي ورود به درياچه را پيدا كردند، دريچه اي که در کنار شير آب پنهان شده بود و با کشيدن انگشتان رودلف روي شير باز شده بود.

رودولف وارد دريچه شد و خود را در ميان درياچه ديد، منتظر خيس شدن بدنش بود ولي به خاطر لباسي كه پوشيده بود آن را احساس نكرد، از زير آب به درختان سوزني شكل جنگل ممنوعه، كه در پشت سطح يخ زده ي درياچه پنهان شده بودند نگبه ميكرد، به سمت انها حركت كرد و پس از گذراندن دويست متر به تكه سنگي كه مينروا به آن اشاره كرده بود رسيد، خواست دستانش را روي آن بگذارد كه دستي بر شانه اش را لمس كرد.

برگشت و به كسي كه دستش را روي شانه هاي او گذاشته بود نگاهي انداخت، در نگاه اول او را نشناخت، ولي با كمي دقت در صورت اون متوجه شد كه وزير سحر و جادو بوده است.

وزير مانند رودولف لباس غواصي اي پوشيد بود و زير كلاه آن چيزهاي را بر زبانش مي آورد.

رودولف كه چيزي از حرفهاي او نميفهميد با چوب دستيش تخته اي سفيد را ضاهر كرد و با چرخواندن چوب دستيش روي آن نوشت:

-چي ميگي؟! هيچي نميفهم!

وزير نيز تخته اي مانند تخته ي رودولف ولي با سايزي بزرگتر ظاهر كرد و روي آن نوشت:

يه وقت اون چك رو نبري، نقدش كني! مسخرت ميكنن

رودولف به حرف وزير اهميتي نداد و دستش را روي تخته سنگ گذاشت و جام اتش را دستانش ديد، و دنيا دور سرش به چرخش در امد و در تالار اسليترين ظاهر شد.

رودولف، بلاتريكس را ديد كه بر روي مبلي لم داده است و چوب دستيش را با حالتي شبيه تكان ميدهد.

-كروشيو، بوقي اون چه چكي بود بهم دادي؟!
-چرا كروشيو ميكني زن، مگه چش بود؟!
-هيچيش نبود!‌ فقط جعلي بود، كروشيو.

رودولف كه با شنيدن اين جمله در كف به سر ميبرد با شنيدن صداي مينروا به خود آمد.

-اقاي لسترنج شما مسابقه رو برديد، ولي خب قبل از دادن جايزه ميخوام يه خاطره تعريف كنم دور همي بخنديم


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۱۸:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱ ۲۱:۰۷:۱۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲ ۰:۱۱:۳۸


Re: فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بلافاصله خم شد و به سمت دیگری رفت. آهسته و بی صدا وارد یکی از راهروهای خلوت، که به سوی دستشویی میرتل گریان راه داشت، شد." به دستشویی میرتل گریان برو ...اونجا دروازه های ورود به دریاچه رو میبینی! بعد از ان مکالمه مرموز ، این جمله دیوانه وار به مغزش میکوبید. بوی گند مشامش را پر کرده بود.مونتگومری در دستشویی را به آرامی باز نمود و داخل شد. دستشویی میرتل گریان، همچون همیشه، خلوت و ساکت بنظر میرسید. بوی تعفن و گندیدگی در همجا حس میشد. آب کف دستشویی را فرا گرفته بود. . مونتگومری به دور و بر خود نگاه کرد. در کنج دستشویی، چاه تنگ و باریکی دیده میشد. چاه پرشده از آب روان بود. این خود نشانه ای به راه داشتن به دریا چه داشت.

***

همجا ساکت بود. جز آب روان، چیز دیگری در چاه دیده نمیشد. تاریکی و سکوت، جای مناسبی را برای موجودات دریایی، که از شلوغی دریاچه رنج میبردند، درست کرده بود. ناگهان، لرزش خفیفی در آب دیده شد. سپس، چهره مردی نیمه عریان در آپ پدیدار شد. مونتگومری! آب دور وبرش را احاطه کرده بود. سرمای آب، همچون تازیانه بر پوست بدنش میکوبید. دیوانه وار در ظلمت آب شنا میکرد و حرکت مرگآسایش را برای رسیدن به دریاچه یخ زده اغاز کرد. فشار آب بر پشتش سنگینی میکرد.خون به صورتش دویده بود. چهره بشاشش حال رخت میَد بر تن کرده بود. در تاریکی آب، چیزی را نمیشد دید. با سختی چوب خود را در دست گرفت و نور لرزانی را در سر چوب مزین کرد. شنا کنان به دنبال انتهای این وحشت بود. . سرمای اب امان برایش نگذاشته بود. اب بیرحمانه بر گردنش فشار میاورد. میدانست که بیشتر از این نفس برایش باقی نمانده است. با درماندگی به دنبال راه خروج گشت. احساس میکرد سرش در حال انفجار میباشد. سرانجام، بعد از چند ثانیه که همچون ساعتها رنج و شکنجه گذشت، نوری در دل ظلمت پدیدار شد. مونتگومری خود را بسوی نور حرکت داد. گویا به دریاچه رسیده بود. سطح دریاچه در زیر یخ محبوس بود.نور ماه همچون فانوسی که در دوردستها باشد، سوسوی کور خود بدرون دریاچه میفرستاد. ناله کنان سعی کرد خود را به بالای آب برساند، اما فشار آب مجالش نداد.

***

صورتش شنهای نرم دریا را لمس کرد. ششهایش کم کم جوابش کرده بودند. دیگر نفسی برای شنا کردن نمانده بود. بدنش در زیر فشار آب در حال له شدن بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود.باید راهی برای فرار از این عذاب پیدا میکرد.در همان حال، در شنهای سفید، جسم زرد رنگی به چشم خورد. مونتگومری به جسم خیره شد. تصویر لحظه به لحظه بر پرده چشمانش تار تر میشد. ناگهان، جسم را بیاد آورد: جام آتش!
گویا نیروی جدیدی گرفته بود. با سختی خود را بسوی جام رساند. استخوانهایش مقاومت خود را از دست داده بودند. مونتگومری دست خود را دراز نمود و جام را، با آخرین زوری که داشت، گرفت. و آن وقت، بعد از بدست آوردن جام، تاریکی همجارا فرا گرفت. گویا مرگ مونتگومری را در آغوش خود پذیرفته بود.

_________________
کوتاه و مفید


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
قوانین داوری :

امتیاز هر پست از 50 محاسبه می شود .

امتیاز ها :
فضاسازی : 10
پروردن سوژه ی مناسب : 20
انتخاب سوژه ی مناسب : 10
قواعد نگارشی و املا : 10

امتیازات داوری مرحله ی دوم با توجه به تعداد کمتر شکت کنندگان تا شنبه ی هفته ی آینده باید زده بشود توسط داوران این بار در تاپیک اصلی جام آتش و به صورت عمومی !

موفق باشید



Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
پایان مرحله ی دوم !

کسانی که در مرحله ی اول و یا مرحله ی دوم و یا در دو مرحله شرکت نکرده اند حذف می شوند.

این تاپیک با تاپیک اصلی ادغام می شود .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.