هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
باز هم سلام.
يكي از شركت كنندگان خواسته بود كه درباره ي اين مرحله بيشتر توضيح بدم.
اين بستگي به خودتون داره كه از كجا شروع ميكنين. ميتونين از قبل از شروع مسابقه 3 جادوگر بنويسيد ، هيچ اشكالي هم نداره!
تمام اتفاقاتي كه براتون ميفته رو توضيح بدين.
طوري تمومش كنين ، كه مشخص بشه شما چند امتياز گرفتين و آيا پيروز شدين يا خير!
فقط همين! هرچي طولاني تر ، بهتر!
موفق باشين!


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
باز هم سلام.
پيام قبلي من در تاريخ ا دي ماه زده شده و الان هم 3 بهمنه. متاسفانه اين مرحله چندان فعال نبوده. انتظار من از دوستان ، كمي بيشتر از اينها بود. با اين حال:
فرصت هنوز تمام نشده. اما خيلي هم وقت نداريد. بهتره پست هاتتون رو هر چه سريعتر ارسال كنيد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ یکشنبه ۱ دی ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
مرحله ي اول به پايان رسيده. از دوستاني كه شركت كردن ممنونم.

مرحله ي دوم:

فرض كنيد يكي از شركت كنندگان در مسابقه ي 3 جادوگر هستيد. تمام اتفاقاتي را كه برايتان مي افتد بنويسيد.

مهلت زياد نداريد ها! شركت كنين.



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
- نميدانم كجا بودم...گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم...دنيايي از ارواح!

تمام وجودم سرد شده بود. به هر کجا قدم می گذاشتم با گروهی از ارواح برخورد می کردم که در لااقل یکی از آن ها با بی توجهی از بدن من رد میشد. گویی سطل آب یخی را هر چند دقیقه یک بار بر روی سرم خالی می کردند.

در حالی که از شدت سرما می لرزیدم به دنبال راهی برای بیرون رفتن و بازگشتن به جنگل می گشتم. درست به یاد ندارم اما آخرین چیزی که قبل از آمدن به اینجا به ذهن دارم این بود که درختی عجیب را دیدم. لحظه به لحظه شکاف آن بزرگ تر شد. به آرامی به سمت درخت کشیده می شدم ، گویی دستی نامرئی مرا به سمت درخت می کشاند و لحظه ای بعد ... خود را در این مکان عجیب دیدم.

همان طور که در حال پیدا کردن راهی برای فرار بودم ، یک لحظه احساس کردم که کسی مرا صدا زد ... با نگرانی نگاهی به اطرافم انداختم اما هیچ روحی لب به سخن نگشوده بود. دوباره به راه افتادم ، دوباره آن صدا را شنیدم. برگشتم و به پشتم نگاهی انداختم ...

دوان دوان به سمت روشنایی دویدم ، هر لحظه به آن نزدیک تر می شدم با خوش حالی به درون آن دویدم اما نور ناپدید شد و در عوض دیواری نمایان شد. به دیوار نزدیک شدم ... روی دیوار نوشته شده بود:

*دنیای ارواح*

با دقت بیشتری به آن نگاه کردم ، هرچه بیشتر به نوشته خیره نگاه می کردم نوشته طولانی تر میشد و سرانجام نوشته در حالتی سه بعدی رو به رویم قرار گرفت. این بار به جای *دنیای ارواح* چیز دیگری نوشته شده بود.

* دنیای مردگان! برای رهایی تنها راه دنبال کردن روشنایی است. اما مراقب خود باشید ، زیرا در اینجا ارواح خبیث نیز زندگی می کنند ... *

اینبار ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت. چشم هایم را تنگ کردم و با دقت به اطرافم خیره شدم ، به دنبال روشنایی چشم هایم از این سو به آن سو در حال گردش بود.

از دیوار دور شدم. راهروی طویلی در سمت راستم قرار داشت. به راهرو نزدیک شدم ، اینبار هم روشنایی را دیدم. این بار با سرعتی بیشتر به سمت روشنایی دویدم مبادا دوباره از بین رود ...

- آخ!

با شدت بر زمین افتادم ، چیزی دور پایم پیچیده بود و باعث افتادنم شده بود. برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم. سه روح در مقابلم ایستاده بودند. یکی از آن ها جلوتر از بقیه ایستاده بود و در دستش زنجیری نمایان بود که در ادامه به پای من بسته شده بود.

در دست هر سه روح چاقویی مشاهده میشد. با این فکر که این ها روح هستند و نمی توانند به من دست بزنند سعی کردم از جایم بلند شوم اما سومین روح که چاقویی نوک تیز و براق در دست داشت به من نزدیک تر شد و با حالتی تهدید آمیز چاقو را در مقابلم نگه داشت.

در همان لحظه چیزی به ذهنم رسید. در ردایم به دنبال چوبدستیم گشتم اما همراهم نبود. دوباره به آن سه روح خیره شدم. تمام بدنم خشک شده بود و دیگر نمی توانستم از آنجا بگریزم و یا از خود دفاع کنم.

ظاهرا به خاطر همین واکنش من آن ها نگاه زیرچشمی به من انداختند ، روح جلوتر زنجیرش را کشید و زنجیر از پای من بیرون آمد. لحظه ای بعد احساس کردم می خواهند به من حمله کنند اما آن ها به آرامی از من دور شدند.

نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم ، گرد و خاک را از روی ردایم تکاندم و به سرعت برگشتم به سمت روشنایی. اما اینبار هم روشنایی از بین رفت.

با ناامیدی از جایم برخاستم. اصلا به این فکر نکردم که شاید روی دیوار پدید آمده نوشته ای حک شده باشد و از راهرو بیرون آمدم و دوباره به جای قبلیم بازگشتم. با دقت به اطرافم نگاه کردم اما هیچ روشنایی ندیدم. حال باید چه می کردم؟

ناگهان روحی به من نزدیک شد. به نظر کودک می آمد زیرا کوتاه قد بود و صدای زیری داشت. در همین حال که زیرلب زمزمه میکرد به من نزدیک تر شد. نگاهی به ردای کثیفم انداخت و از آن جا دور شد اما قبل از رفتن متوجه شدم که درباره من حرف میزند. به او نزدیک تر شدم حالا به صورت واضح می شنیدم که چه می گفت:

- عجب ساحره ی احمقی! وقتی میگن باید به دنبال روشنایی بری منظور همون چیزیه که اونو به اینجا آورده. بد بخت بیچاره باید تا آخر اینجا بمونه و مثل من تبدیل به روح بشه ...

در همان لحظه متوجه شد که من به حرف هایش گوش میدادم. گلویش را صاف کرد و با عجله بدون هیچ حرفی از آن حا دور شد. به حرف هایش فکر کردم: وقتی میگن باید به دنبال روشنایی بری منظور همون چیزیه که اونو به اینجا آورده.

باید به دنبال چیزی می گشت که او را به اینجا آورده بود. کمی فکر کردم ... چیزی که مرا به اینجا آورد

در همان لحظه به یاد درخت افتادم. با خوش حالی به همه جا نگاه کردم ولی چیزی پیدا نکردم. وارد راهروی طویل شدم ، همان جایی که دقایقی پیش روشنایی دیده بودم.

اینبار به دیوار نزدیک شدم ، هیچ چیزی بر روی آن نبود. دوباره با دقت به آن خیره نگاه کردم شاید مثل دفعه ی قبل سودی برایم داشته باشد. با دقت به آن نگاه کردم و تصویری بر روی آن نمایان شد ، تصویر چیزی نمی توانست باشد جز ...

- درخت!

با صدای بلند این را بر زبان آوردم. اما حال که درخت را پیدا کرده بودم باید چه می کردم؟

به درخت خیره شدم ، به نظرم آمد که درخت به صورتی برجسته بر روی دیوار حک شده است. دستم را دراز کردم و روی آن کشیدم. در همان لحظه گرمای خوشی سراسر وجودم را فرا گرفت و لحظه ای بعد همه چیز دور سرم چرخید و پاهایم از زمین جدا شد.

یک دقیقه ی بعد با صدای گرومپی بر روی زمین افتادم. تمام بدنم درد گرفته بود ، بی توجه به آن سرم را بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم. بله ... به جنگل بازگشته بودم. چشمانم به درختی افتاد که مرا به آن جا برده بود.

از جایم جستم و با بیشترین سرعتی که می توانستم از آن جا دور شدم.

***

ناگهان از خواب بیدار شدم. عرق سرد پیشانیم را پوشانده بود. غلتی زدم و سعی کردم خوابم را به یاد آورم.

چه قدر عجیب بود ...



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
]نميدانم كجا بودم... گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم... دنيايي از ارواح! هوا به شدت سرد بود سعی کردم به وسیله ی آستین هایم دستهای یخ زده ام را بپوشانم،به دورو برم نگاهی انداختم،نمیدانستم چگونه از آن جا سر درآورده بودم فقط قسمتی از خاطره ی دیشب را به یاد داشتم.

تک و تنها در خیابانی تاریک به دنبال سگ خانگی ام میدویدم هر چه سعی میکردم به آن نمیرسیدم ناگهان کسی را دیدم که به جلویم پرید،قیافه ای سرد و بیروح داشت نمیدانستم آن شخص یا بهتر بگویم آن موجود چه بود صورتش پر از کورک های بزرگ و چرکین بود سوراخ های بینی اش به شدت باز و بسته میشد و درون دهانش پر از خون بود دستش را به روی صورتم کشید و آن وقت بود که دیگه چیزی را احساس نکردم و اکنون در این اتاق در بسته و تاریک حبس شده ام.

از ترس فریاد میزنم و تقاضای کمک میکنم اما کسی جوابم را نمی
دهد،ناگهان چراغ ها روشن میشود،هنگامی که چشمانم به تاریکی
عادت کرد آن ها را میگشایم و با دیدن فضایی که در آن بودم نفسم در سینه حبس میشود؛حالا میفهمم که آن بوی تهوع انگیز از چه بود در پیرامون من پر از اجسادی بود که صدها سال پیش در آن جا بوده اند و حالا جز استخوان چیزی در آن جا نمانده بود از ترس و ناامیدی شروع به گریه کردن میکنم ساعت ها دو زانو مینشینم و سرم را میان پاهایم پنهان میکنم و میگریم،سپس در آن اتاق باز میشود و به زحمت هیکل تنومند و شنل پوشی را در آن جا میبینم نزدیک نمی آید همان جا میماند سعی میکنم چهره اش را ببینم اما
هیچ چیزی نمیبینم.

با صدایی لرزان میگویم:تو کی هستی؟اینجا کجاست؟چرا من اینجا هستم؟
مرد با صدایی خسته میگوید:تو مرده ای و اکنون اینجا هستی چون ارباب مرگ تو را به اینجا آورده!
-منظور شما چیست؟ارباب مرگ کیست؟من نمرده ام من فقط داشتم دنبال سگم میدویدم که...
-بله...که ان موجود را دیدی سرنوشت تو این بوده که در سن کم بمیری و آن موجود مسوول آن بود که تو را از دنیا ببرد و به دنیای ارواح بیاورد.

نمیتوانستم حرفایش را باور کند یعنی انسان به همین سادگی میمیرد؟نه باور نمیکردم.

-تو دروغ میگویی پس این ها کی هستند؟
-اینا هم سرنوشت تو را داشته اند،اینان نیز مانند تو باور نمیکردند
و سرانجام وقتی باورشان شد من روحشان را از جسمشان جدا کردم و جسمشان همینجا پوسید.
با ترس و ناامیدی گفتم:واگر باور نکنم؟
-آن وقت همینجا میمانی و روحت همراه جسمت پوسیده میشود.

راهی به جز قبول کردن مرگم نداشتم باید تسلیم میشدم .


-درد دارد؟
-نه اصلا" متوجه نمیشوی.
-باشه من آماده ام.

و آنگاه مرد نزدیک میشود و روحم را از جسمم جدا میکند و من را با خود میبرد..


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۱۳:۲۹:۰۶

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
- نميدانم كجا بودم... گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم... دنيايي از ارواح!

کات

همه متوقف شدند و به سمت کارگردان برگشتند. آلبوس سوروس پاتر درحالیکه عینک فوتو کرومش را بالا میزد و لای موهایش گیر میداد، از پشت صحنه به سمت بانویی با موهای فردار دم اسبی رفت که در صحنه، روی مبلی لم داده بود و برای دو پسر بچه که روبرویش، روی پوستینی گران قیمت لم داده بودند، کتاب می خواند.

- ببینین لیدی نارسیسا! درسته که به خاطر شهرت همسرتون ناچار شدم شما رو به عنوان هنرپیشۀ نقش اول زن انتخاب کنم ولی دلیل نمیشه اجازه بدم فیلم منو خراب کنین

بانوی موطلایی طره ای از موهایش را که جلوی چشمش لغزیده بود، با خشونت به بالای سرش پرتاب کرد، از جایش بلند شد، دست چپش را به کمر زد و با دست راستش به صورت تهدیدآمیزی به نوجوان روبرویش اشاره کرد:
- ببین آسپی کوچولو! اینکه بابات صاحب امتیاز این فیلمه باعث نمیشه بذارم هرچی دلت می خواد بهم بگی. اون چیه چسبیده رو پیشونیت؟

« آسپ » دستی به پیشانیش کشید و به لکۀ سیاهی که از پیشانیش به دستش چسبید نگاهی انداخت:
- هممم... اینو میگین؟ ... این چیزه! از گریمورمون خواسته بودم یه زخم شبیه مال بابام بچسبونه رو پیشونیم. اونم ناشیگری کرده فقط رنگم کرده ولی حرفو عوض نکنین. شما نباید اونجور بی حال بخونین. این قراره یه فیلم ترسناک از آب در بیاد! اونجور که شما می خونین آدم همون اول فیلم خوابش می بره. میخوام همۀ حس بلک خودتون رو به کمک بگیرین و... و... و...

- خوب دیگه بسه بچه جون، فهمیدم!

نارسیسا دوباره به صحنه برگشت و آسپ عینکش را روی دماغش کشید.

دوباره می گیریم! سه... دو... یک... شروع!

نارسیسا شروع کرد. صدایش را آهسته کرد و با حالتی مرموزانه شروع به خواندن کرد:
- نميدانم كجا بودم... گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم... دنيايي از ارواح! به اطراف خود نگریستم. پر از آب بود و شکلک هایی انسان گونه بر آن شناور بودند. گفته بودند هرگز به آب زل نزنم. راه مستقیم را در پیش بگیرم و به آنچه می بینم و می شنوم اهمیتی ندهم. ولی با شنیدن صدایی آشنا به زیر پایم نگاه کردم.

شبحی از عزیزترین کسی که داشتم... مادر نازنینم... درست زیر پایم بود! ضجه زدم:
- ماااااااااااااااادر!

خم شدم تا از آب بیرونش بکشم ولی افسون آب مرا به داخل کشید. سعی کردم از آب خارج شوم. دست و پا می زدم ولی قدرت آب از من بیشتر بود. گویی ریه هایم در هم فشرده شدند. نفسم بند آمد. احساس کردم چشمانم در کاسه می گردند! کمی بعد... من مرده بودم!

کات!

دوباره همه چیز قطع شد و اعضای تیم با نگرانی به آسپ چشم دوختند.

نوجوان از آنچه در چهرۀ همکارانش می دید، لذتی بدجنسانه احساس کرد ولی دلش نیامد بیش از این در تردید قرارشان دهد:
- خوب بود. عالی شد! این صحنه تمومه. میریم سراغ صحنۀ مردن قهرمان داستان و اتفاقای بعدیش. خسته نباشین ملت!

همه نفسی به راحتی کشیدند و وسایلشان را جمع کردند تا به طرف استخر که صحنۀ بعدی در آن فیلمبرداری می شد بروند.



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
مهلت تا جمعه تمام ميشه. كساني كه هنوز شركت نكردن شركت كنن.
از كور مك لاگن به خاطر شركتش در المپيك ممنونم.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
هوا سرد بود. باد شديدي مي وزيد و من در حالي كه دكمه ي پالتويم را محكم مي بستم به دوردست نگاه كردم. خورشيد داشت غروب مي كرد و با رد داغي كه بر درياچه ي هاگوارتز مي گذاشت، خستگي موجودات دريايي را خاموش مي كرد؛ ولي حس خشم و اندوه و نفرت، همچنان در درون من شعله ور است.
چوب جادويم را محكم مي فشارم، زير لب آهي مي كشم، قدم بر مي دارم و حركت ميكنم؛ رودولف چمدانم را بلند كرده و دنبالم مي آيد. به در خروجي مدرسه مي رسيم. مي ايستم و تمام ساختمان را براي بار آخر از نظر مي گذرانم؛ چه روزهاي پر هيجان و سياهي بود. كلاس پر هيجان افسونها؛ معجون سازي و تغيير شكل. تالار باشكوه اسلايترين، جادوي سياه و... تام.
با يادآوري خاطره اش اشك چشمانم را مي سوزاند، رويم را بر مي گردانم و از محوطه ي هاگوارتز خارج مي شوم. رودولف ساكت و آرام در كنارم حركت مي كند. سرم را مي چرخانم و نگاهش مي كنم. نيمرخ گرفته و مصمم اش پر از اندوهي ناگفته است. او هم از رفتن تام دلگير است.
بعد از هاگوارتز و مغازه ي بورگين و بركز، ماههاست كه كوچكترين خبري از او نيست. رودولف و اَوري و چند تن ديگر، همه جا را دنبالش گشته اند ولي تنها چيزي كه بود، سفرهاي طولاني و نامعلوم، مكانهاي نادرست، آدرسهاي تكراري، افسونهاي جبران ناپذير!

ذهنم به چند سال پيش مي رود. اولين سال ورودم به هاگوارتز...كلاه گروهبندي، اسلايترين و ارشد محبوبش. به محض مواجهه با تام مجذوبش شدم. خون اصيلم در رگهايم به طغيان آمد و روح سركشم شيفته ي افكار سياه و رفتار پرغرورش شد.
در دو سال بعد اين احساس به حس مالكيت بدل شد. تا اينكه فارغ التحصيل شد. از طريق رودولف كه يكي از اقوام نزديكم بود، سراغش را ميگرفتم. تشنه ي خبرهاي مسرت بخش موفقيت هايش بودم، حتي اگر در محدوده ي مغازه ي حقيري صورت مي گرفت. من كه باور نمي كردم ولي حتما هدفي را از اين كار دنبال مي كرد.او همه چيزش از روي نظم بود و نبض منظم تمام آن خاطرات دور هنوز با من است.
سال هفتم مدرسه به پايان رسيده و رودولف بعد از تلاشها و صحبتهاي فراوان و شايد هم افسونهاي مخفي اي كه به كار برده، قانعم كرده كه با او ازدواج كنم و اين در خانواده ي اصيل ما اتفاق شايسته اي ست.

به ايستگاه مي رسيم. شب شده و بوي تلخي در هوا جاري است...
رودولف جلو مي رود؛ چمدان را بلند كرده و درون قطار مي گذارد، خودش هم سوار شده و دستش را به سوي ام دراز مي كند و كمكم مي كند سوار شوم؛ هنوز با او نامأنوسم. قطار حركت مي كند، كنار پنجره ي قطار مي ايستم، خطوط روشن و مبهمي از هاگوارتز، همه ي وسوسه ي نابودي اش را در من زنده مي كند. با رودولف كه ازدواج كردم، با هم به دنبال تام مي گرديم، او سرورم مي شود و آن وقت جانم را نثارش مي كنم.


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
آریانا من ثبت نام کردم هنوز که مهلت هست آره؟

پس منم ثبت نام می کنم ... به زودی در مرحله ی اول هم شرکت می کنم!

راستی نمیشه با هر دو موضوع نوشت؟ امتیاز بیشتری میدی؟

با تشکر



المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
هوا سرد بود. باد شديدي ميوزيد و من در حالي كه دكمه ي پالتويم را محكم مي بستم به دوردست نگاه كردم. خورشيد داشت غروب ميكرد. موهای ژولیده و بلوندم در میان امواج سرد باد می رقصید و جلوی صورتم می ریخت. هنوز در لندن بودم. به خیابان سنگ فرش شده و قدیمی ای که آرام آرام در آن گام بر می داشتم خیره شده بودم. نظم خاصی در انتخاب سنگ ها به کار نرفته بودم. لحظه ای ایستادم. برگشتم و در آن سوی خیابان به باجه تلفن متروکی که از آن بیرون آمده بودم نگاه می کردم. در دلم به وزارت سحر و جادو و تشکیلات کرنولیوس فاج لعنت می فرستادم. با اکراه و تنفر با گام هایی سریع تر از خیابان قدیمی خارج شدم.


.::: فلش بک : دقایقی قبل :::.

دستگیره درب دفتر چرخید. بلافاصله به خود آمدم و صاف نشستم. آقای کراوچ در چارچوب در نمایان شد. اضطراب خاصی در چشمانش دیده می شد. کاغذهای پوستین زیادی را در دست داشت. از کنارم رد شد و کاغذها را روی میز بزرگ چوبی اش که در جلوی آن آرم وزارت سحر و جادو منبت کاری شده بود، انداخت. نفس عمیقی کشید و به پشت میزش رفت. کلاه و بارانی خاکستری اش را در آورد و روی چوب لباسی کنار میزش آویزان کرد.

دکمه یقه پیراهن سفید رنگش را باز کرد و روی صندلی بزرگ، در پشت میز نشست. کاغذی را از جیب شلوارش بیرون کشید و مقابل خود قرار داد. دقایقی کوتاه سکوتی در دفتر حاکم بود. آقای کراوچ دستی روی سبیل کوتاهش کشید. سرش را بالا گرفت و به من خیره ماند. به دیواره های دفتر کوچک آقای کراوچ خیره شده بودم که کاغذهای مختلفی به آن نصب شده بود. آقای کراوچ سرفه ی کوتاهی کرد. بلافاصله به خودم آمدم و به او نگاه کردم. با صدایی نسبتا آرام شروع به حرف زدن کرد:

« آقای ایماگو، متاسفانه باید بگم مقامات بالا خواهان عزل شما از ریاست بخش دیاگون هستند. دیشب شما رو از سمتتون عزل کردند. »

درست به مانند این بود که پارچ آب سردی را روی من بریزند. همچنان به لب های آقای کراوچ خیره مانده بودم. منتظر بودم که با خنده ای این خبر را تکذیب کند. اما خبری نشد. او هم به من نگاه می کرد. ابروانم را بی اختیار بالا انداختم و با صدایی بلند گفتم:

« آقای رئیس، من رو خواستین که همین رو بگین؟! تعجب می کنم که چرا باید منو عزل کنید؟ تا اونجایی که یادمه مقام مافوق من، فرماندهی کارآگاهان، یعنی شما هستید و من از شما دستور می گیرم. اون وقت کدوم مقام بالایی دستور اخراج من رو دادن؟! »

لحظه ای احساس کردم که هر لحظه صدایم رو بالاتر می بردم. سرم را پایین گرفتم و به کفش های سیاهم خیره شدم. به آقای کراوچ مهلت صحبت کردن ندادم، سرم را بالا گرفتم و بلافاصله با صدای بلند تری گفتم:

« ببینید جناب رئیس، من مقصر نبودم. وظیفه من گشت زنی توی دیاگون نیست ! من ریاست بقیه کارآگاهان دیاگون رو دارم. وظیفه من بررسی گزارش های اونها هست. وظیفه من اینه که محدوده بازرسی های اونها رو تعیین کنم. سرقت از گرینگوتز یا دکان های دیاگون، تقصیر افراد منه، نه خود من »

آقای کراوچ از روی صندلی اش بلند شد. و به داخل دفتر، جایی که من نشسته بودم، گام برداشت، رو به روی من، به دیوار پر از کاغذش تکیه زد و گفت:

« شخص وزیر خواهان اخراج تو بودند اینیگو. از دست من کاری بر نمیاد. ایشون معتقدند که شما درست افرادتون رو مدیریت نکردین. شانس آوردی که ایشون از دادگاه شما گذشتند. در حقیقت مقصر اصلی در زخمی شدن تانکس، شما هستی »

پوزخند کوتاهی به حرف هایش زدم. سرم را دوباره پایین گرفتم. فکرم به جایی نمی رفتم. آقای کراوچ با صدایی بسیار بلند ادامه داد:

« کارآگاه تانکس رو بعد از بهبودی شون می فرستیم بخش هاگزمید. شما جای ایشون توی دیاگون هستی. ریاست بخش دیاگون رو هم از این به بعد به جای تو،الستور مودی به عهده میگیره. حالا هم قبل از اینکه کل وزارتخونه رو با سر و صدات بکشی اینجا، از دفتر من برو بیرون. حالا. »

صورت سفید آقای کراوچ از شدت عصبانیت قرمز شده بوده. دهانش نیمه باز بود. با دستش به درب دفتر اشاره می کرد. نگاه تنفر آمیزی تحویل نگاه خشمگین آقای کراوچ دادم. به سرعت از روی صندلی بلند شدم و به سمت درب دفترش گام برداشتم. درب را کشیدم و از دفترش خارج شدم و پشت سرم درب را محکم بستم. صدای بسته شدن درب در راهروی ساکت بخش کارآگاهان طنین انداخت. صدای اعتراض آقای کراوچ را می شنیدم که خیلی برایم واضح نبود.

در حین خروج از بخش، به تابلوی اعلانات بخش نوشته هایی جدیدی اضافه شده بود. چشمم بی اختیار نام و وظیفه ام رو دنبال کرد:

چهارشنبه، 9 اکتبر
بخش دیاگون
رئیس: کارآگاه الستور مودی

نوبت اول
گشت: فرانک فیلمانت – برایان وایت – پیتر براکلی
بازرسی: برنارد مک فرینگ

نوبت دوم
گشت: اینیگو ایماگو
بازرسی: اینیگو ایماگو



.::: پایان فلش بک :::.


وارد خیابان سیدکاپ شدم. بی اختیار نگاهم عقربه ساعت برج طلایی بیگ بن، در خیابان رو به رویی را دنبال کرد که ساعت هشت و نیم را نشان می داد. هنوز سی دقیقه به شروع نوبتم مانده بودم. از پیاده روی خیابان شلوغ و پر مغازه به سختی عبور می کردم. سیل جمعیت را کنار زدم و به مقابل لیکی کالدرون رسیدم. درب کافه را باز کردم و داخل شدم. مثل همیشه کهنه، کثیف و ساکت بود. تنها 4 مرد که شنل های یکدست سیاهی بر تن داشتند، در انتهای کافه، گرداگرد میز دایره ای شکل نشسته بودند.

تام پیر پشت پیشخوان روی صندلی اش نشسته بود. روزنامه پیام امروز در دست داشت و با دقت خاصی به متون آن خیره شده بود. می توانستم صفحه اول روزنامه و تیتر بزرگ آن را ببینم:

وزیر: تعویض رئیس کارآگاهان دیاگون، راه حل موقتی برای سرقت های زنجیره ای گرینگوتز و دکان ها می باشد.

تصویر متحرک کرنولیوس فاج که مشغول مصاحبه با خبرنگاران بود، روی صفحه اصلی، زیر تیتر چاپ شده بود. به سمت پیشخوان حرکت کردم. در مقابل تام ایستادم. تام در حالیکه با دقت چشمانش متن روزنامه را دنبال می کرد، سرش را آرام آرام بالا آورد. چشمان گردش، گردتر شد. تبسمی مصنوعی کرد و با من دست داد:

« سلام اینیگو. حالت خوبه؟ واقعا متاسفم. نباید خیلی جدی بگیری. فاج عقلش به چشمشه. اهمیتی نده به این موضوع. »

فقط سری تکان دادم. تام لیوان بزرگ نوشیدنی لیمویی ای را جلویم، روی پیشخوان قرار داد. صندلی بلند پیشخوان را جلو کشیدم و در مقابلش نشستم. تام دوباره پشت روزنامه قایم شد و با دقت به خواندن متون ادامه داد. به چهار مرد در انتهای کافه خیره شدم که با هم گرم صحبت کردن بودند. زبانشان آشنا نبود. واژه هایی گنگ در ذهنم نقش گرفت. نتوانستم زبان شان را تشخیص دهم. چند کلمه حرف می زدند و به دنبالش قهقهه هایی بلند سر می دادند که در کافه طنین می انداخت.

در حالی که همچنان به چهار مرد خیره شده بودم، یک جرعه از نوشیدنی لیمویی را سر کشیدم. با صدایی آرام پرسیدم:

« تام، این چهار نفر کی هستن؟! به چه زبونی حرف میزنن؟ آشنا نیستن »

تام در حالی که همچنان پشت روزنامه قایم شده بود و مشغول خواندن بود، نجواکنان گفت:

« بلغارستانی هستن. یک هفته ای هست اومدن اینجا. واسه مهمونخونه من پول خوبی هم میدن. گردشگر هستن انگار.»

با تعجب به سمت تام چرخیدم و نگاه کجی تحویلش دادم. همچنان با دقت مشغول خواندن روزنامه بود. پرسشگرانه پرسیدم:

«تام؟؟!! این چهار نفر یک هفته است که توی مهمونخونه تو هستن، اون وقت تو به من چیزی نگفتی؟! »

دوباره سرم را به سمت 4 جادوگر بلغارستانی چرخاندم و به آنها خیره شدم. تام با صدایی آرام گفت:

« به نظرم مشکوک نمیان.»

جرعه آخر نوشیدنی لیمویی را سر کشیدم. لیوان را روی پیشخوان قرار دادم. دکمه پالتوی سیاه رنگم را باز کردم. دست در جیب داخلی پالتو بردم و نشان طلایی کارآگاه را بیرون کشیدم و روی پالتویم وصل کردم. از روی صندلی مقابل پیشخوان بلند شدم و به سمت انتهای کافه، درست جایی که چهار مرد همچنان می خندیدند، گام برداشتم.واژه هایشان کاملا عجیب و گنگ بود. در کنار میز نمایان شدم. سرفه کوتاهی کردم. سکوت میان چهار مرد برقرار شد. سرشان را بالا گرفتند و به من نگاه می کردند.

هر چهار مرد موهای کوتاه سیاه رنگی داشتند. میانسال نشان می دادند. قابل تشخیص بود که دو نفر آنها شباهت زیادی به هم دارند و دوقلو هستند. همگی رداها و شلوارهای یکدست سیاه رنگ بر تن کرده بودند. همچنان به من خیره شده بودند. با کمی مکث، آهسته پرسیدم:

« سلام. شما بلغاری هستید؟ زبان ما رو می فهمید؟ انگلیسی بلد هستید؟ من کارآگاه هستم. مامور وزارت سحر و جادوی بریتانیا. متوجه میشین؟»

همچنان به من خیره مانده بودند. از نگاه شان متوجه شدم که چیزی از حرف هایم را نفهمیدند. بلافاصله مرد بلند قامتی که رو به رویم نشسته بود با لهجه به خصوصی، به انگلیسی حرف زد:

«سلام آقا. بله ما بلغارستانی هستیم. زبان شما رو متوجه نمیشیم. اما من به انگلیسی مسلط هستم. مشکلی پیش اومده کارآگاه؟! »

با کنجکاوی گفتم: « می تونم از وسایلتون، توی مهمونخونه طبقه بالا، بازرسی کنم؟»

به صورتش خیره شدم. چین و چروک روی گونه هایش برایم ناخوشایند بود. عرق تندی از پیشانی مرد می ریخت.دستان لرزانش را دیدم که پایین می برد. امان ندادم. لگدی به میز زدم و خود را عقب رو میز دیگری پرتاب کردم و پشت میز پناه گرفتم. صدای خرد شدن لیوان های شیشه ای روی کف زمین به گوشم می رسید.همچنان در حالی که روی زمین دراز کشان بودم، چوبدستی ام را از داخل پالتویم بیرون کشیدم. دوقلوها را دیدم که با گام هایی سریع به سمت درب خروجی لندن مهمونخونه می دویدند.پشت سر هم دوبار زمزمه کردم:

« پتریفیکیوس توتالوس»

اخگر های آبی رنگ بر تن دوقلوها نشست. دو مرد در حالی که نعره می زدند از پشت روی زمین افتادند. دو مرد دیگر که همچنان در انتهای کافه ایستاده بودند، چوبدستی بدست آرام آرام به سمت جلو گام بر می داشتند. قدم هایشان هر لحظه نزدیک تر می شد. فریاد بلند هر دوی آنها شنیده می شد که چیزی زمزمه می کردند. اخگرهای قرمز رنگی بر میز چپه شده کنارم نشست. تکه های خرد شده میز به اطراف پرتاب می شد. بلافاصله نعره کشیدم:

«اکسپیارموس»

اخگری بر صورت مرد اولی نشست و او را به عقب پرتاب کرد.چوبدستی اش از میان انگشتان دستش به هوا پرتاب شد. مرد دومی در همان جا نمایان شد و من را هدف چوبدستی اش قرار داده بود که بلافاصله از بالای سرم اخگری سرخ بر سینه او نشست و او را هم به عقب پرتاب کرد. سرم را بالا گرفتم. تام پیر در حالیکه دستش می لرزید همچنان با چوبدستی اش دو مرد را هدف گرفته بود. در دست دیگرش عصایی داشت. آرام آرام از کنارم گذشت.

چوبدستی اش را تکان داد و بلافاصله دو رشته طناب بلند از نوک چوبدستی اش بیرون جهید و به دور دو مرد بلغاری که روی زمین افتاده بودند پیچیده شد. بلافاصله از روی زمین بلند شدم. تام دسته کلیدی را کف دستم قرار داد. با صدایی مظطرب و محکم گفت:

« اینیگو،اتاق اینا شماره سه هستش»

بلافاصله با گام هایی سریع از پله های بلند کافه بالا رفتم.قلبم به شدت می طپید.نفس زنان در مقابل درب چوبی و کهنه سوم که شماره 3 روی آن نقش بسته بود ایستادم. کلیدی که شماره سه داشت را درون قفل درب چرخاندم. درب با صدای قریچ مانندی باز شد. جا خوردم. سرتاسر اتاق پر از کیسه های سر باز سفیدی بود که درخشش کور کننده گالیون های طلایی در آن نمایان بود.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.