- نميدانم كجا بودم... گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم... دنيايي از ارواح!
کاتهمه متوقف شدند و به سمت کارگردان برگشتند. آلبوس سوروس پاتر درحالیکه عینک فوتو کرومش را بالا میزد و لای موهایش گیر میداد، از پشت صحنه به سمت بانویی با موهای فردار دم اسبی رفت که در صحنه، روی مبلی لم داده بود و برای دو پسر بچه که روبرویش، روی پوستینی گران قیمت لم داده بودند، کتاب می خواند.
- ببینین لیدی نارسیسا! درسته که به خاطر شهرت همسرتون ناچار شدم شما رو به عنوان هنرپیشۀ نقش اول زن انتخاب کنم ولی دلیل نمیشه اجازه بدم فیلم منو خراب کنین
بانوی موطلایی طره ای از موهایش را که جلوی چشمش لغزیده بود، با خشونت به بالای سرش پرتاب کرد، از جایش بلند شد، دست چپش را به کمر زد و با دست راستش به صورت تهدیدآمیزی به نوجوان روبرویش اشاره کرد:
- ببین آسپی کوچولو! اینکه بابات صاحب امتیاز این فیلمه باعث نمیشه بذارم هرچی دلت می خواد بهم بگی. اون چیه چسبیده رو پیشونیت؟
« آسپ » دستی به پیشانیش کشید و به لکۀ سیاهی که از پیشانیش به دستش چسبید نگاهی انداخت:
- هممم... اینو میگین؟ ... این چیزه! از گریمورمون خواسته بودم یه زخم شبیه مال بابام بچسبونه رو پیشونیم. اونم ناشیگری کرده فقط رنگم کرده
ولی حرفو عوض نکنین. شما نباید اونجور بی حال بخونین. این قراره یه فیلم ترسناک از آب در بیاد! اونجور که شما می خونین آدم همون اول فیلم خوابش می بره. میخوام همۀ حس بلک خودتون رو به کمک بگیرین و... و... و...
- خوب دیگه بسه بچه جون، فهمیدم!
نارسیسا دوباره به صحنه برگشت و آسپ عینکش را روی دماغش کشید.
دوباره می گیریم! سه... دو... یک... شروع!نارسیسا شروع کرد. صدایش را آهسته کرد و با حالتی مرموزانه شروع به خواندن کرد:
- نميدانم كجا بودم... گويي در دنيايي عجيب و غريب غرق شده بودم... دنيايي از ارواح! به اطراف خود نگریستم. پر از آب بود و شکلک هایی انسان گونه بر آن شناور بودند. گفته بودند هرگز به آب زل نزنم. راه مستقیم را در پیش بگیرم و به آنچه می بینم و می شنوم اهمیتی ندهم. ولی با شنیدن صدایی آشنا به زیر پایم نگاه کردم.
شبحی از عزیزترین کسی که داشتم... مادر نازنینم... درست زیر پایم بود! ضجه زدم:
- ماااااااااااااااادر!
خم شدم تا از آب بیرونش بکشم ولی افسون آب مرا به داخل کشید. سعی کردم از آب خارج شوم. دست و پا می زدم ولی قدرت آب از من بیشتر بود. گویی ریه هایم در هم فشرده شدند. نفسم بند آمد. احساس کردم چشمانم در کاسه می گردند! کمی بعد... من مرده بودم!
کات!دوباره همه چیز قطع شد و اعضای تیم با نگرانی به آسپ چشم دوختند.
نوجوان از آنچه در چهرۀ همکارانش می دید، لذتی بدجنسانه احساس کرد ولی دلش نیامد بیش از این در تردید قرارشان دهد:
- خوب بود. عالی شد! این صحنه تمومه. میریم سراغ صحنۀ مردن قهرمان داستان و اتفاقای بعدیش. خسته نباشین ملت!
همه نفسی به راحتی کشیدند و وسایلشان را جمع کردند تا به طرف استخر که صحنۀ بعدی در آن فیلمبرداری می شد بروند.