هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

- میگم بهتر نبود یه وقت دیگه میرفتیم پیش گروپی؟

آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :
- چی ؟ نه بابا ، مگه الان چشه ؟
- خب یه شب ترسناک توی جنگل ممنوعه و اینکه اینجا ...

همیش با شنیدن صدای عجیبی ، پرش بلندی زد و گردن آبرفورث را محکم چسبید.
- واییییی یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟

آبرفورث که تمام دل و روده اش از شدت خنده توی جیبش ریخته بود ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :
- اروم باش عزیزم . چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.
همیش با قیافه ای که همچون کسانی که سالها بدبخت و آواره بوده اند و در زیر پل خوابیده اند و سپس برای اولین بار مورد زورگیری واقع شده اند، گفت:
-چی میگی؟ من و ترس؟ من داشتم نقش بازی میکردم تا تو یکم بخندی بابا.
- باشه قبوله. ولی یه چند دقیقه اینجا وایسا من میرم اون پشت یه کاری دارم، برمیگردم.

همیش دستانش را برای آبرفورث تکان داد. و بعد به یک درخت نیمه سوخته تکیه داد.
همیش به فکر فرو رفته بود و به دوران کودکی و بازی الک دولک فکر میکرد، اما ناگهان صدایی شنید. صدا برایش آشنا بود. کمی فکر کرد و بعد لامپی در بالای کله اش روشن شد.
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.

همیش جوابی نشنید. فقط صدای خش خش برگ درختان می آمد که در حال خرد شدن زیر پای کسی بود.
کمی ترس به دل همیش افتاده بود. بلند شد و چند قدم به عقب برداشت و با صدایی ترسیده و لرزان گفت :
-آبرفورث؟ تویی؟ خواهش میکنم ، اگه تویی جواب بده.

و باز هم جوابی بجز خش خش برگ درختان نشنید. چند قدم دیگر به عقب رفت و بعد سر جایش خشکش زد.
از پشت به یک هیکل بزرگ و تنومند برخورد کرده بود.
همیش نفس راحتی کشید و با خیال راحت گفت:
- اخیششش ، خیلی منو ترسوندی داشتم سکته ...

جواب همیش، صدای خرناس بلندی از پشت سرش بود، و سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر
همیش ریخت.

همیش با عجله برگشت و نگاهی به صورت ان موجود کرد. دست و پایش شروع به لرزیدن کردند. یک گرگینه جلویش ایستاده بود. همیش ناامیدانه برگشت تا فرار کند اما پایش به ریشه درختی گیر کرد و محکم به زمین خورد. پایش هنوز به ریشه درخت گیر کرده بود ،
گرگینه خیز برداشته بود و اماده حمله بود. همیش فریاد میزد :
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!

همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند. گرگینه هم که دیده بود ان غذای لذیذ نمیتواند از جایش تکان بخورد با ارامش به سمتش حرکت می کرد. هیچ عجله ای برای خوردن همیش نداشت. گرگینه به بالای سر همیش رسید به گلوی همیش نگاه میکرد. دندان هایش را تیز کرده بود و اماده گاز گرفتن بود که در لحظه اخر پای همیش رها شد. گرگینه به سمت گردن همیش حمله ور شد ولی همیش گردنش را از مسیر دندان های تیز گرگینه کنار کشید. بلند شد تا فرار کند اما گرگینه زرنگ تر از این حرف ها بود سریع با دندان های تیزش بازوی چپ همیش را گاز گرفت. درد وحشتناکی تمام وجودش را فراگرفت ، میخواست دست همیش را از جا بکند که صدای اشنایی به گوش رسید .
-سکتوم سمپرا!

گرگینه روی زمین افتاده بود. بی جان به نظر میرسید.
آبرفورث گرگینه را از پا در آورده بود. او به سرعت به سمت همیش رفت. صدایش میکرد اما همیش هیچ صدایی را نمی شنید.
آبرفورث با نگرانی او را از روی زمین بلند کرد و شروع به حرکت کرد.

همیش درد بدی را تحمل میکرد و مدام فریاد میزد ، فریاد هایی از اعماق دلش.
استخوان هایش میسوخت و پوستش تبدیل به یخ شده بود.
هر ثانیه که میگذشت حال همیش بدتر و بدتر میشد. گاز گرگینه کار خودش را کرده بود.
و دقایقی بعد، آبرفورث حس کرد وزن همیش در حال زیاد شدن است. اما اهمیتی نداد. او به حرکت ادامه داد، تا زمانی که همیش ناگهان از روی او پایین پرید، و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
شب دلنشینی بود. قرص ماه به آرامی از فراز آسمان سورمه ای رنگ می گذشت و به وسطش نزدیک می شد. هوا کم کم سرد و سردتر می شد و سایه تاریکی اش، غالب تر.

پنی درحالی که نگاه جستجوگرش را به هرطرف میچرخاند وارد جنگل شد. ترس در همه حالات ‌و حرکاتش به وضوح دیده می شد اما او سعی می کرد بر این ترس غلبه کند تا به جای هیولاهای خیالی و ترسناک افکارش، گردنبند گمشده اش را کاوش کند.
کمتر پیش می آمد که او به فکرقانون شکنی هایی مثل ورود به جنگل ممنوعه فکرکند، اما این بار درد گمشدن یادگاری مادربزرگش که فقط سه ماه از ازدست دادنش می گذشت باعث شده بود که او بدون هیچ فکری پا به جنگل ممنوعه _ که امروز کلاسشان درآن برگزارشده بود _ بگذارد.

_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.
پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید. تقریبا مدت زیادی از آمدنش می گذشت و هیچ اثری از گردنبندش نبود. نفس عمیقی کشیدو بااندوه فکرکرد گردنبندپیدانخواهدشد وباقصد رفتن به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.

_ این... گرنبند؟
کمی جلورفت و چشم هایش را ریز کرد.
_ این که گردنبند نیست... این... چشمه!

و صدای غرش بلندی، تمام وجودش رالرزاند. یک هیولا _ بدون شک یک هیولا _ با هیبتی شبیه به گرگی غول پیکر از پشت بوته ها بیرون پرید و حمله کرد.
پنی جیغ کشید و در حین دویدن چوبدستیش رابیرون کشید.
_ استوپفای!

موج قرمز رنگ از کنار گوش هیولا گذشت. قلب پنی با عمیق ترین شدت می تپید و چشمهایش با یادآوری دوباره چهره هیولا حقیقت وحشتناکی را به یادش آوردند.
آن هیبت، آن چشم های براق قرمز رنگ، دهان بزرگ و دندان های بزرگ و بیرون زده، موهای بلند و ژولیده... او یک گرگینه بود!
ترس و وحشت حاصل از این فکر به پاهایش جان دوباره بخشیدند. همان زور که جیغ میزد طلسم دوباره ای فرستاد.
_ استوپفای! استوپفای!

اما هیولا به راحتی با یک تکان سرش طلسم را مهار کرد و با یک خیز روی پنی پرید.

_ نه! نه!
پنی سعی کرد خودش را از دست های چنگ مانندش جدا کند اما گرگینه بیشتر از حد تصورش قوی بود.
_ کانفرینگو!

با فرستادن این طلسم ، هیولا کمی کنار زده شد اما با زدن ضربه آخرش، پنی با درد شل شد و روی زمین افتاد.
جای دندان های گرگینه روی پاهایش از زیر لباس پاره و خونی دیده می شد. درد جان فرسایی در تمام وجودش پیچید و صدای فریاد بغض آلودش هوا را شکافت.
با این آخرین ضربه، گرگینه نعره دوباره ای سر داد و با عقب گردی در تاریکی جنگل گم شد.
فقط درد نبود که پنی رابی حس کرده بود. افکار زیادی در سرش چرخ می خوردند و قلبش را بیشتر می شکستند.
چند دقیقه بعد که پنی از جایش بلند می شد، شکل انسانی اش در حال تغییر بود؛ انگار که او پنی قبل نبود. و البته این همان حقیقت بود. پنی هرگز دوباره مثل قبل نمی شد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
سلام بر استاد گری بکفسکی!

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.


- مممم. من می ترسم پروفسور مک گوناگل. نمیشه یه تنبیه دیگه برام در نظر بگیرین؟ چرا این موقع شب باید با هاگرید برم جنگل ممنوعه؟

مک گوناگل پس از اینکه هاگرید را فرا خواند روبروی رون ایستاد و با قاطعیت گفت:
- مجازات کسایی که در امتحانات تقلب میکنن چیزی بیشتر از اینه رون!
- ولی پروفسور!
- دنبال هاگرید برو رون.

رون دنبال هاگرید رفت. خیلی ترسیده بود و فضای تاریک و پر درخت جنگل ممنوعه که با نور ماه کامل کمی روشن شده بود بر دلهره رون می افزود. رون از کنار هاگرید تکان نمی خورد که مبادا یک موجود جادویی عجیب و غریب او را بترساند.

او با صدایی پر ترس و لرز به هاگرید گفت:
- ما دقیقا کجای جنگل داریم میریم؟ دنبال چی هستیم؟

هاگرید فانوسی که در دست داشت را به سمت رون گرفت و با بد خلقی به رون نگاه کرد و پاسخ داد:
- فاصله زیادی نمونده. یه جایی تو جنگل هست که یه گیاه مخصوص رویش می کنه. مدیریت هاگوارتز اون رو برای ساخت یه معجون خاص می خواد. وقتی که رسیدیم تا جایی که میتونی باید از اون گیاه جمع کنی،  فقط مراقبت گرگینه ها باش. امشب ماه کامله. متوجهی پسر؟

رون آب دهانش را قورت داد و سری به نشانه تایید تکان داد.

حدود نیم ساعت بعد


- آهان ... درست همینجاست. این گیاه رو می بینی؟ از اینا برام جمع کن.

گیاهی که هاگرید به آن اشاره می کرد، رنگ سبز متمایل به مشکی داشت و خیلی هم کوتاه بود. آنقدر کوتاه که رون برای شناسایی آن باید خم می شد و با دقت روی زمین را مشاهده می کرد.

چند دقیقه ای مشغول به این کار بود و همین باعث شده بود که کمی از هاگرید دور شود. تمام فکرش این بود که زودتر آن گیاهان را جمع آوری کند تا سریعتر جنگل را ترک کنند.

کمی به هاگرید نزدیک شد. خواست سوالی از او بپرسد ولی پیش از آن هاگرید با حالتی نه چندان عادی به او گفت:
- خیلی عذر میخوام پسر. یه خورده درد داره ولی تو کسی هستی که باید کار رو تموم کنی! اعووووو!

هاگرید، مانند گرگ هایی که در بالای تپه ها زوزه سر می دهند و دیگر گرگ ها را فرا می خوانند، زوزه کشید و به سرعت پشت درختی پنهان شد.

فلش بک

- تو مطمئنی که باید به سانتورها اعتماد کنیم آقای مدیر؟
- آره مینروا. اونا گفتن که اون گرگینه عجیب برگشته. اون داره تموم تلاشش رو میکنه که دوباره اون قدرت سیاه نامحدودش رو بدست بیاره. مگه یادت رفته چطوری قدرتش رو ازش گرفتیم، اون هم می خواد تلافی کنه.

مک گوناگل رویش را به سمت دامبلدور برگرداند و با بی حوصلگی گفت:
- آره یادمه که چطور اون طلسم رو بهش وارد کردی و باعث شدی قدرت هاش از دستش برن. ولی خودت بهتر از همه میدونی تموم قدرت هاش به طور غیر قابل باوری به صورت یک ماده رادیو اکتیو در DNA اون ذخیره شده و فقط زمانی ژن های موجود در اون DNA فعال می شن که گرگینه خون بدن کسی که از همون ژن در بدنش داره رو بمکه.

دامبلدور این بار با چهره مصمم و قاطع به مک گوناگل گفت:
- کاملا درسته. اون به هر طریقی که ما نمی دونیم، فهمیده چه کسی اون ژن رو در بدنش داره... یعنی نمی دونه رون اون رو در بدنش داره.

مک گوناگل بسیار متعجب و پریشان خاطر شد و با شگفتی از دامبلدور پرسید:
- رون ویزلی؟ آخه ... آخه چطور ممکنه؟
- اگه یادت باشه آرتور هم در اون نبرد حضور داشت و پس از اینکه ما قدرت های گرگینه رو ازش گرفتیم، گرگینه هنوز داشت مقاومت می کرد و به آرتور هم آسیب زد.
- پس که اینطور ... خیلی پیچیده شد.

دامبلدور، هاگرید رو به سمت دفترش فرا خواند. پس از اینکه هاگرید رسید، ماجرا را برای او نیز توضیح داد. سپس در و پنجره ها را بست و پرده ها را کشید. بعد روی صندلی اش نشست و گفت:
- من یه نقشه دارم. بهتره بگم من تنها راه موجود رو بررسی کردم. رون باید توسط گرگینه گاز گرفته شه تا ژن های موجود در بدن رون فعال شن ولی باید حواس مون باشه که خونش مکیده نشه.
- ولی ممکنه بعد از اینکه ژن ها فعال شن رون نتونه طاقت جهش ژنتیکی رو داشته باشه.
- معجون طاقت مینروا. اون معجون از یه گیاه بدست میاد که فقط در جنگل ممنوعه پیدا میشه.

سپس با انگشت به هاگرید اشاره کرد و به صورت دستوری گفت:
- روبیوس ... شما با رون به جنگل ممنوعه خواهی رفت، از آن گیاه جمع خواهی کرد، گرگینه را فرا خواهی خواند، اجازه می دهی گرگینه رون را گاز بگیرد و نمی گذاری که خونش را بمکد و سپس رون را بر خواهی گرداند تا معجون را به او بخورانیم.

پایان فلش بک


رون متعجب از حرف هاگرید در فکر فرو رفت که ناگهان نفس گرمی را پشت سرش احساس کرد؛ همچنین آب دهانی را که هیچ شباهتی به آب دهان انسان نداشت، روی بدنش مشاهده کرد. هنوز به طور کامل سرش را برنگردانده بود که فرو رفتن دندان های یک موجودی شبیه گرگینه را در بدن خود احساس کرد. سردرد و سرگیجه شدیدی پیدا کرد، حالت ناخوشایندی به او دست داد، ابتدا همه چیز روبرویش تار شد، پا هایش قدرت تحمل بدنش را نداشتند و او در حالی که چیزی را نمی دید و فقط صدای مبارزه هاگرید و گرگینه را می شنید، نقش بر زمین شد.

ساعتی بعد

مک گوناگل در هنگامی که معجون سبز رنگ طاقت را در دست داشت، به سرعت نزد دامبلدور آمد.

- آقای مدیر ... رون حالش خیلی خوب نیست ... باید سریع این معجون رو بهش بدیم!
- خب ... برین معجون رو بهش بدین.

مک گوناگل سرش را پایین انداخت و با حالتی عاجزانه گفت:
- اتفاقی که نباید می افتاد، افتاده. روبیوس، تموم تلاشش رو کرد ولی گرگینه تونسته چند قطره از خون رون رو بمکه ... بعدش هم ناپدید شده تا قدرت هاش برگردن و کسی که اون ژن رو داشت رو از بین ببره.

بیمارستان، تخت رون

حال رون، کمی داشت بهتر میشد که ناگهان دوباره احساس بدی به او دست داد. سردرد و سرگیجه شدیدی پیدا کرد، انگار دست و پاهایش بلند تر شدند و جثه اش بزرگتر شد. رنگ بدنش به مشکی تغییر پیدا کرد و ناخود آگاه از جا پرید و از شیشه بیمارستان به بیرون پرید.

آن شب جنگل ممنوعه باید میزبان جنگ عظیمی می بود، یک قدرتمند به تمام معنا و یک جهش یافته ژنتیکی که قدرت های یکسانی داشتند، باید روبروی هم قرار می گرفتند ... شما چه فکر می کنید؟ پایان این ماجرا چه خواهد بود؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۲۳:۰۸:۴۰



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۶:۱۴ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.
هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد. نیمه شب بود و آنها در جنگل ممنوع پیش می رفتند. درختان در اطرافشان انبوه و انبوه تر می شدند.

لیزا:
-من که گفتم! اون سانتور گفت اگه میخوام پیشگوییشو بشنوم، نیمه شب از نزدیک کلبه ی هاگرید تا بلوط کهنسال بیام. میتونستی نیای!
هرماینی:
-نمیتونستم نیام! ایکاش هاگرید رو صدا می کردیم.
-سانتورها از اون خوششون نمیاد.
-سانتورها، سانتورها، کی گفته اونا دوستمونن؟ از کجا معلوم که کلک نباشه... حس بدی دارم.
-از اول که پامونو تو جنگل گذاشتیم داری غر... صدای چی بود؟

هرماینی هم شنیده بود. صدای خرد شدن چوب های خشک زیرپا و خرخر... چیزی حیوانی و خشمگین.
-بدو!

صدا نزدیکتر می شد و هرماینی شروع به دویدن کرد، ولی لیزا همانجا خشکش زده بود. هرماینی نمیتوانست رهایش کند.
-لیزا تکون بخور.
-گر....گینه... .

جلویشان پیکر عظیم و پریده رنگی بر روی دوپا ایستاده بود. موهای بلند کثیف و خاکستری و دندانهای بلند که از دهانش بیرون زده بودند، هیکل ترسناکش را کامل کرده بودند. هرماینی با وحشت چوبدستی اش را درآورد.
-اینسندیو! بدو.

اما هرماینی تنها می دوید. لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.

جنگل براثر طلسم هرماینی آتش گرفته بود و او همچنان می دوید. حتی یک لحظه هم به عقب بر نمی گشت، اما صدای خرخر انگار درست از پشت گردنش می آمد.
-باید یه درخت پیچ درپیچ پیدا کنم.

دیوانه وار به اطراف نگاه می کرد و بلاخره درخت موردنظرش را دید. بلوط بود. لعنت به بلوط!

طلسم دیگری فرستاد.
-ایمپِدیمِنتا*.

فقط بیست قدم مانده بود. ده قدم... پنج قدم و هرماینی رسید. دستش را به نزدیکترین شاخه گرفت و خودش را بالا کشید. ناگهان درد وحشتناکی در پایش احساس کرد و جیغ کشید:
-نه!

دیوانه وار لگد می زد، ولی دندانها محکمتر در گوشتش فرو می رفتند. با هردودستش شاخه را محکم گرفته بود که نیفتد و شام شب یک گرگینه نشود. بیشتر و بیشتر به پایین کشیده می شد، تا اینکه صدای سم هایی را شنید. سانتورها!

دندانها پایش را رها کردند. هرماینی دید که گرگینه درحالی که سانتورها به دنبالش می دویدند، به اعماق جنگل بازگشت.

درد وحشتناک بود. هرماینی با گریه خودش را بالا کشید تا به زخمش نگاهی بیاندازد. نصف گوشت پایش ریش ریش شده بود و بزاق سبزرنگ و بدبویی تمام زخم را پوشانده بود.
-نه نه نه. لعنتی.

فرصتی نمانده بود. چند ساعت دیگر تبدیل به همان چیزی می شد، که تا دقایقی قبل، از آن فرار می کرد. همین حالا می توانست کشیده شدن و خارش پوستش و درد را در استخوان هایش حس کند.

-هرررررماااااینییییییی...

هاگرید بود که با تمام توان اورا صدا می زد. لیزا کمک آورده بود، اما چه دیر رسیده بود. پوستش کم کم تیره تر وضخیم تر می شد. دستها و پاهایش عضلانی و کشیده می شدند و ناخن هایش رشد می کردند.
-نه، نمیخام...

هرماینی به پایین درخت پرتاب شد و موجود دیگری برخاست.
-----------------------------------------------
*طلسمی برای جلوگیری از نزدیک شدن و حمله کردن حریف، تا شخص اول داستانمون خورده نشه همون اول. D:


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 78
آفلاین

آبرفورث با کت شلوار قهوه ای و با عینک شیکش در حالی که بز محبوبش در آغوشش بود، وارد کلاس شد.
_سلام استاد، چطوری؟
_بنال.
_جان؟
_حرفتو بزن.

آبرفورث کاغذش را از جیب کتش خارج کرد و ادامه داد.
_من، آبرفورث دامبلدور ،در ۴ قاره دنیا مطالب زیادی درباره گرگینه ها گفتم ، و الانم میخوام درباره چگونگی صورت گرفتن یک گرگینه صحبت کنم...

کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا.
_خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...

در همین حال آبرفورث سومین کاسه شیرش را میخورد و وقتی تمام شد کنار لبش را با یک دستمال پاک کرد.

_حرفتو ادامه بده خوشمزه.
_جان ؟
_حرفهای خوبتونو ادامه بدین.
_آها، خب ،ادامه میدیم... انسان ها وقتی به یک گرگینه تبدیل میشن که یک گرگینه اونا رو گاز بگیره یا مادر پدر آنها گرگینه باشن و یا هم شب ۱۴ماه لخت جلوی ماه قرار بگیرند که این آخری خیلی بعیده و اولی هم خیلی رایج تره...خب ،حتما فکر میکنید وقتی یک گرگینه چگونه با گاز گرفتن یک انسان را تبدیل به یه گرگینه میکنن؟خب، وقتی یک گرگینه یه موجود رو گاز میگیره یک ماده ای زهر مانند وارد خون اون انسان میشه اون ماده دارای ویروسی به نام اپلیوس است که این ماده باعث میشه هورمون های استرس دربدن فعال و گلبول های سفید فعال تر از قبل بشن که باعث ایجادهاری میشه و شبیه یه گرگ در بیاد.

در همین حال چهارمین کاسه شیر بزش رو قورت داد.
_خب عزیزان گرگینه ها به سه دسته تقسیم میشن:آرام،متوسط که یه ذره آرام تر از وحشین و نوع وحشی که حتی در حالت انسانیشون هم وحشین و خیلی تسترالن و اینا.

پلک چشم چپ فنریر با حالتی عصبی بالا پرید.

وقتی آبرفورث حرفش تموم شد انتظار داشت برای اون دست بزنن و تشویقش کنند ولی وقتی به خودش آمد دید کسی دیگه تو کلاس نمونده و کاملا واضع بود چه اتفاقی افتاده بود،کل کلاس به خاطر حرفایش فرار کرده بودند و حتی بزشم رفته بود،ناگهان درد کوچکی در پای راستش احساس کرد،کله اش را پایین آورد و فنریر را نگاه کرد که پایش را گاز گرفته بود،ناگهان شروع به ویبره رفتن کرد و از ترس،روی زمین غش کرد...

- بیاید ببرید اینو از کلاس من بیرون.

و هیچکس تا یک ماه آینده آبرفورث را ندید. آبرفورث،یک ماه تمام تب و بیماری شدیدی را تحمل کرد.حتی چندین بار توهم زد که با آلبوس و گلرت گریندلوالد به پیک نیک رفته و در نهایت هم دست آریانا را در دست گلرت گذاشته و آن ها را سر خانه و زندگیشان فرستاده. اما آن شب توهمات آبرفورث تمام شدند .آن شب او حس میکرد که تمام استخوان های بدنش در حال شکستن هستند . حتی چندین بار صدای ترق و توروق آتش در شومینه را با صدای استخوان هایش اشتباه گرفت...
و بالاخره ناگهان احساس کرد دنیا مقابل چشمش واضح تر شده پس از جای خود بلند شد و مقابل آینه رفت. اما به جای دیدن خودش، گرگی را در مقابل آینه دید و در نتیجه جیغی بنفش کشید و از حال رفت.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
یه مقاله به شکل رول مینیویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علامتش چیه، چه طور تغییر شکل می دید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.


داشت خوابم می برد. ناگهان صدای تق تق مثل صدای راه رفتن به گوشم رسید. شاید یکی از بچه ها بود که داشت می رفت دستشویی. از اونجایی که خیلی خوابم نمی برد، رفتم ببینم کیه. یا شایدم وقتی از دستشویی بیرون اومد، بترسونمش.

پس از تخت نرمو گرمم پا شدم و به طرف تالار راه افتادم. خوابگاه خیلی تاریک بود. پس دستم رو روی دیوار گذاشتم که با اون به جلو برم. صدای خروپف آدر ، آرامش تعقیب رو بهم می زد. اصلا به تخت ها نگاه نکردم که ببینم کدوم خالیه. می خواستم خودم بفهمم.


بالاخره در چوبی تالارو پیدا کردم. دستم رو پایین تر از قد خودم آوردم که دستگیره رو حس کنم. پیداش کردم! دستگیره بسیار سرد بود. هافلپاف بخاطر هلگا همیشه گرم بود. اما این دستگیره ی اضافی و به درد نخور، همیشه سرد بود و نظم رو بهم می زد.

یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه. باید یادم می موند که به هلگا بگم بیاد اینجا رو دست بزنه تا گرم بشه. دستگیره رو با آرامش باز کردم.

امیدوارم که آملیا نباشه. چون وقتی بترسونمش، با تلسکوپ نازنینش، می زنه تو کله ی قشنگم . پشت مبل قدیمی تالار قایم شدم. یه خورده سرم رو از مبل بالاتر آوردم. برق دستشویی روشن نبود! پس یه هافلی اینجا غیر از دستشویی کردن، چی کار می تونست بکنه؟

ناگهان از گوشه ی چشمم ، در وسط تالار، پیکری قد بلند، مو فرفری مشکی... صبر کن، من برای چی گفتم مشکی؟ تو اون تاریکی حتی نورم سیاه دیده میشد. من فقط تا نیم تنه ی او رو می تونستم ببینم. پس کفشاش رو ندیدم. خب اهمیتیم نداشت.

چرا وسط تالار ایستاده بود و کاری نمی کرد؟ ناگهان پیکر سیاه، شروع به حرکت کرد. به آرامی صداش کردم اما جوابی نشنیدم. کی بود؟ رز مثلا؟ قایمکی می ره چند تا چیز برای کلاسش جمع می کنه؟ نه. با اون رزی که من می شناختم، من اگه برای اون توی صبح ویبره مثل زلزله می زدم ، بازم از جاش بلند نمیشد. پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟

پس به حالت خمیده به دنبال او رفتم. تا به در تالار رسیدم. لای در رو به آرومی باز کردم که ببینم دقیقا کجاست. حدودا پنجاه متر از در فاصله داشت. در رو باز کردم و با همون حالت خمیده، به بیرون رفتم. هنوز خیلی تاریک بود و من واقعا هیچی نمی دیدم.

بالاخره چشمام به تاریکی عادت کرد. دیگه راحت تر می تونستم پیکر رز مانند رو نگاه کنم. هر چی جلوتر می رفتم، راهرو بسیار گشاد تر می شد. هوا خیلی گرفته بود. پاهایم درد گرفته بود. پس پاشدم . چه دلیلی داشت که نشسته برم؟ تندتر به دنبال او می رفتم .

ناگهان نور ماه من رو کور کرد. من اصلا متوجه نشده بودم که به حیاط رسیده بودم. به ماه نگاه کردم. ماه مثل یه سکه ی کامل نقره ی با ارزش در آسمون بود. او سرعتش رو بیشتر کرد . من هم سرعتمو بیشتر کردم. او چمن ها رو محکم زیر پایش، له می کرد. در واقع اونا رو لگد می کرد.

رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!

او لحظه ای ایستاد و به صورت نیم رخ به طرف من برگشت. به لطف نور ماه، دیگه مطمئن شدم که رزه. از چشم های کشیده ی مشکی اش کاملا می شد تشخیص داد که رز بود.

- رز وایسا. کجا داری می ری؟

بالاخره رز با صدای بسیار گرفته ای گفت: دنبال من نیا.

- ببخشید؟ اون همه تو تالار سر صدا کردی. مشکوک به اینجا اومدی. بعد انتظار داری که من همینطوری برگردم؟ اینجا چی کار داری؟

او جوابی نداد، بلکه بر سرعت خود افزود.

- وایسا.

او برخلاف انتظار من، ایستاد. بر روی زمین نشست. من به او نزدیک تر شدم که ببینم چش شده. با دقت به دستاش نگاه کردم و متوجه بلند تر شدن ناخوناش شدم. یعنی تقریبا پنجه شد. دستانش مو در آورد. به صورت او نگاه کردم. لبان ظریفش، به طرف جلو اومد و کم کم تبدیل به پوزه شد. چشمان او کشیده تر شد. او با تمام تلاشش به من گفت: "ببخشید"

کمی عقب تر رفتم. رز دیگه رز نبود .او تبدیل به گرگینه شده بود.

-رز تو... تو گرگینه شدی.

او زوزه ای کشید و به طرف من اومد. من عقب تر رفتم.

- رز، ما با هم دوستیم ، چی کار داری می کنی؟ حمله کردن به من؟

او اصلا به حرف های من توجه نکرد. از حالت شوک در اومدم و دویدم. او عجله ای برای به دست آوردن من نداشت. بالاخره در راه سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم. چمن ها صورت من رو قلقلک دادن، اما وقتی برای خندیدن نبود.

به طرف آسمون برگشتم. رز گرگی رو بالای سرم دیدم. او آروم پوزه اش رو دم دستم آورد. نزدیک شد و پاهام رو گاز گرفت. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بزنم. بعد چند ثانیه او رفت و من رو تنها گذاشت. هوا گرفته تر شد. دیدم تار تر . سعی کردم بلند شم اما دوباره به زمین افتادم. انقدر زود اثر می کرد؟

دستانم شروع به بزرگ تر شدن. بدن کشیده می شد. بالاخره فریادی کشیدم. محکم چمن ها رو گرفته بودم. چشمام می تونست پوزه ی بزرگمو ببینه. انقدر درد داشت که از درد روی چمن ها می لولیدم. بالاخره دردم تموم شد. لازم به آینه نبود، می دونستم که رز منو به گرگینه تبدیل کرده.

نمی تونستم بایستم چون گرگ بودم. پس باید چهار دست و پا راه می رفتم. از همه طرف بوی غذا به مشامم خورد. ناگهان صداهایی از پشتم شنیدم. نمی خواستم که بقیه من رو ببینن چون حتما من رو شکار می کردن. به پشت یه بوته پناه بردم. و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
نور مهتاب ملایمی بر بدن نحیفش می تابید. سعی کرد ماه را، بین شاخه های بلند درختان کاج، یابد. اما هرچه کرد ان را ندید. راهش را از بین شاخه های پیچ درپیچ درختان کاج به راحتی باز میکرد و به جلو، به طرف قلب جنگل حرکت می کرد.

در تمام مدت سعی می کردم خود را بین درختان مخفی کنم. چون هر شب صدای قدم های پایی که به سمت جنگل می رفت می شنیدم و امشب تصمیم گرفتم تا به دنبالش بروم و ببینم کیست. اما او را نمی شناختم.

چند قدم که جلو تر رفت به نهر آب کوچکی رسید. کنار او نشست؛ و من کمی جلوتر رفتم طوری که نهر کوچک را راحت تر ببینم.
اما در عکسی که در نهر افتاده بود، یک چیز غیر عادی خود نمایی می کرد؛ دو چشم کهربایی.
سریع یکم عقب تر رفتم، و پشت درختی پنهان شدم.
صدای خش خشی شنیدم. به طرف دختر برگشتم.
اما دیگر خبری از بدن نحیف و لاغر دختری که مدتی پیش آنجا نشسته بود نبود، و جای آن یک گرگ خاکستری و بزرگی نشسته بود.

دختر یا گرگ به طرف من برگشت. نتوانستم به موقع پشت درخت پنهان شوم.
دهان گرگ( دختر) باز شد و من هم مثل همه منتظر صدای زوزه ی بلندی بودم. اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد: در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی.
ادامه داد: قیافه ی وحشت زده اش را ببین. و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.
بعد خیلی غیر منتظره بلند شد اما هنوز داشت به خنده ی وحشتناکش ادامه می داد.
نمی توانستم یک قدم عقب تر روم. انگار نیرویی قوی پاهایم را به زمین چسبانده بود.
_ باید بیشتر داخل جنگل می شدیم تا کسی صدای جیغ و فریاد های دختری مثل تو را نشنود. و دوباره شروع به خنده کرد.
راستش صحبت کردنش را بیشتر دوست داشتم، چون خندیدنش انگار از بدنی بی روح بلند می شد.

لحظه ای بعد درد شدیدی از ناحیه ی دستم بلند شد. دندان های غول پیکری را دیدم که داشتند با تمام قدرت دستم را گاز می گرفتند. جیغ بلندی مانند ناقوس های کلیسا کشیدم و روی زمین افتادم لحظه ای بعد دیگر از گرگینه خبری نبود.

من تنها پشت به نهر کوچک آب نشسته بودم. احساس می کردم تمام بدنم در حال رشد کردن بود. به طرف نهر برگشتم. عکسی که در آب افتاده بود، عکسی نبود که من صبح وقتی روبه روی اینه ایستادم نشان داده بود. عکسی که در آب بود عکس گرگی سیاه و بزرگی بود که با وحشت به آب نگاه می کرد.

صدای قدم هایی که به طرف من می آمد را شنیدم.
خب دیگر نمی توانستم منتظر چیزی بمانم؛ خیلی گرسنه ام بود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۳۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
با سلام. این هم تکلیف منه. الان هم هفتمه دیگه.

آرام آرام در جنگل تاریک راه می رفت. چند وقتی میشد که برای بدست آوردن هیپوگریف به جنگل آمده بود. احساس می کرد چیزی در انتظار اوست اما از نمی دانستنش وحشت داشت. از طرفی نمی خواست ماجرای دفعه قبل تکرار شود.
فلش بک
-آهای کی اونجاست؟

این صدای آمیخته با وحشت سوراو بود. آرام از اتاقش بیرون آمد. از راه پله خونی فهمید که حتما اتفاقی رخ داده است اما نمی دانست چه اتفاقی. همین که از پله ها پایین آمد دستی گردنش را گرفت. سوراو در حال خفگی تنها کاری که کرد این بود که چوبدستی قدیمی مادرش را برداشت و تنها طلسمی را که بلد بود به سوی او فرستاد:آوراکدورا.
اما تا دستان قاتل شل شد چشمان سوراو تار شد و به زمین افتاد.

پایان فلش بک

سرش را تکان داد تا این خاطره پاک شود و به راهش ادامه داد. آن شب ماه کامل بود و همه جارا روشن کرده بود. سوراو گرمی نفس هایی را پشت گردنش حس کرد و وقتی برگشت با گرگینه ای غول پیکر مواجه شد. دیگر برای فرار دیر شده بود. اما سوراو شانس خود را امتحان کرد و برای فرار اقدام کرد. اما این کار باعث شد گرگینه برای گرفتن او به چنگ و دندان متوصل شود و او را گاز بگیرد.در کسری از ثانیه گرگینه او را ول کرد. اما دردی شدید تر تمام وجودش را فرا گرفت و در عرض چند لحظه گرگینه ای فوق العاده وحشی پدیدار شد و وقتی سوراو واقعی چشمانش را باز کرد دیگر چیزی از آن شب بیاد نیاورد.


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تدریس جلسه اول


شترق!

صدای صاعقه نبود.
صدای شکستن یک درخت هم نبود.
بلکه صدای باز شدن در کلاس تغییر شکل، با یک لگد محکم بود.
استاد تغییر شکل، فنریر گری بک، در حالی که با یک دستمال کاغذی دور دهان خود را پاک میکرد، وارد کلاس شد.
- سوسیس کالباسای من چطورن؟

پاسخی نیامد.

- هووم... عجیبه... چراغ چرا خاموشه؟

استاد تغییر شکل، حوصله نداشت چراغ را روشن کند، بنابراین از چوبدستی و طلسم "لوموس" استفاده کرد، و حتی از قوه بویایی خود برای تشخیص دانش آموزان استفاده کرد.
و باز هم هیچکس را ندید...
شروع کرد به فکر کردن...
- اوه... امشب گفته بودم کلاس تو محوطه برگزار میشه!

فنریر که به یاد آورده بود، به سرعت حرکت کرد.
بر اثر سرعت زیادش، ردای سیاهش مواج و باابهت شده بود.

دقایقی بعد، محوطه بزرگ هاگوارتز:

دانش آموزان نشسته بودند و به نور ماه و ستارگان نگاه میکردند، بعضی هایشان هم در همان حال خوابشان برده بود.
آرامش زیبا و عجیبی بر فضا حاکم بود، البته همه اینها تا زمانی بود که ناگهان یکی از دانش آموزان به سمت قلعه اشاره کرد و با تعجب و ترس، به موجودی که چهار دست و پا به سمتشان میدوید و گرد و خاک شدیدی پشت سرش راه انداخته بود، اشاره کرد.
دانش آموزان آماده شدند برای جیغ کشیدن و حتی فرار کردن، تا اینکه آن موجود به آنها رسید، روی دو پا ایستاد و شروع کرد به تکاندن گرد و خاک از ردای سیاهش.
- سلام به سوسیس کالباسای خوشگل من.

اندک لرزه ای بر اندام دانش آموزان افتاد.

فنریر تکه کاغذ مچاله شده ای از درون جیب ردایش بیرون کشید و شروع به خواندن کرد.
- از اینکه این ترم تدریس این درس رو با دانش آموزایی مثل شما...

فنریر کاغذ را مچاله کرد و به کناری پرتاب کرد.

- بذارید حرف دلمو بزنم، شماها همه تون شبیه سوسیس کالباسید برای من. حالا هم بریم سر درس. درس امروز راجع به گاز گرگینه و مراحل تغییر شکل به گرگینه هست. گرگینه ها اصولا موجودات بدبختی هستن. مگر اینکه مثل من کارشون درست باشه. که خب نیستن اصولا و من کار درست ترینشونم. وقتی یه گرگینه، هر انسانی رو گاز میگیره، علائم برای هر انسان متفاوته. بعضی وقتا اون انسان در اولین شبی که ماه کامله تبدیل میشه، بعضی وقتا هم تا چند ماه طول میکشه.
- استاد برای خودتون چطوری بود؟

فنریر به دانش آموز کنجکاو نگاه کرد. سپس ناگهان وی را از پس کله گرفت، دست و پایش را بست و جلوی خودش گذاشت، پیشبندش را از درون جیبش خارج کرد و به گردن بست، کارد و چنگالی را هم از جیب خود خارج کرد.
- میگفتم... میرید یک مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون. کلاس تعطیله... من و این دانش آموز خوشمزه هم باید یکم اختلاط کنیم با هم دیگه. و آهان... قبل از اینکه به اون شکل مسخره و با اون شلوارای زرد و قهوه ای شده فرار کنید، باید بگم که از هفتم تا شونزدهم مهلت آوردن تکلیف دارید، خلاقیتتون رو آزاد بذارید، طنز و جدی بودن فرق نداره، و سوالی هم داشتید، بپرسید حتما ازم.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۵ ۲۳:۱۶:۰۶
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۰:۱۵:۰۱



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هافلپاف:

رز زلر: 28

نقل قول:
هر بارماه کامل می شد احساس قدرت می کرد ولی از طرف دیگر به طو ر عجیبی ضعیف به نظر می رسید.


نقل قول:
آنقدری که ناخن های تیز و برنده اش وارد گوشتی شد و خون از بازویش جاری شد.


چیزهایی که اینجا میبینی غلط های تایپی کوچیکی هستن... مثل "طو ر" و "گوشتی" که اولی باید "طور" نوشته بشه و دومی "گوشتش" یا "گوشت".

در اینجا سوژه جای بیشتری برای ادامه داشت... میتونستی رز رو وقتی از پنجره خارج شد و کارهایی که کرد رو بنویسی... در واقع اگر اینکارو میکردی خیلی بهتر میشد.

لاکرتیا بلک: 30

سوژه خیلی قشنگ و خوبی بود. اما یک اشکال در تمام پست خودنمایی میکرد... باید بین علائم نگارشی و کلمه بعدی فاصله بذارید... متاسفانه در خیلی جاها اینکارو نکردید. اما سوژه اونقدری قشنگ هست که نمیشه 30 رو نداد بهش!

اسپلمن: 23

نقل قول:
تا به حال از خیلیا سوال پرسیده بود و حالا میخواست به یک روستا برود


خیلیا در اینجا نامناسبه... چون لحن کلی پست از همون اول حالت کتابی داره، پس به جای "خیلیا" باید بنویسید: "خیلی ها"

نقل قول:
اسپلمن پس از آماده کردن وسایل سفر به خانه آدام لی میرود و در را میکوبد.
-تق تق تق تق تق
ناگهان صدای آدام لی از آیفون بر میخیزد:آهای مگه کوری؟زنگ و آیفون رو نمیبینی؟
-آها.ببخشید.خب الان در رو باز کن.


اصولا بین توصیفات و دیالوگ ها باید دو تا اینتر باشه:

اسپلمن پس از آماده کردن وسایل سفر به خانه آدام لی میرود و در را میکوبد.
تق تق تق تق تق

ناگهان صدای آدام لی از آیفون بر میخیزد:
-آهای مگه کوری؟زنگ و آیفون رو نمیبینی؟
-آها.ببخشید.خب الان در رو باز کن.

نقل قول:
-اول دکمه زنگ رو بزن تا در رو باز کنم
-عجب


شکلک هیچ وقت جای نقطه و علامت تعجب رو نمیگیره! همیشه باید نقطه و یا علامت تعجب رو بذاری، بعدش شکلک.

-اول دکمه زنگ رو بزن تا در رو باز کنم!
-عجب!

نقل قول:
آدام:خب چی میخوری بیارم اسپی؟


باید به این شکل بنویسی:

آدام:
- خب چی میخوری بیارم اسپی؟

نقل قول:
اسپلمن:اینا برای چیته!!!!!؟؟؟مگه تو ماگلی؟بعدشم ما که نمیخوایم جای دوری بریم.


این همه علامت تعجب و علامت سوال؟! یدونه هم کافی بود!

اسپلمن:
- اینا برای چیته؟! مگه تو ماگلی؟بعدشم ما که نمیخوایم جای دوری بریم.

سوزان بونز: 23

به هیچ وجه در قسمت های توصیف و غیر دیالوگ از شکلک استفاده نکنید.

قسمت های دیالوگ نباید انقدر علامت تعجب و سوال بذارید! یدونه هم کافیه.

اسلیترین:


دراکو مالفوی: 30

معجون به وجود آوردن گرگ نما؟!

پست خوبی بود... فقط ای کاش یکم بیشتر از شکلک استفاده میکردی که احساسات دیالوگ ها طبیعی تر بشه.

راونکلاو:

تری بوت: 30

انصافا خوب بود... آفرین. راضی هستم!

آرگوس فیلچ: 27

اولین نکته: همیشه یادت باشه که در انتهای دیالوگ ها، نقطه یا علامت تعجب رو بذاری.

نکته دوم: قبل از ارسال پست، حداقل یکبار بخونش که غلط های املاییش رفع بشه.

نقل قول:
فلیچ بدون احوال پرسی گفت:
چی شد گرگ رو اوردی؟
هاکرید در حالی که خمیازه میکشید گفت.


بعد از دیالوگ ها، وقتی میخوای حالتی رو توصیف کنی باید دو تا اینتر بزنی.

فلیچ بدون احوال پرسی گفت:
- چی شد گرگ رو اوردی؟

هاکرید در حالی که خمیازه میکشید گفت:

گریفیندور:

سیگنس بلک: 22

نقل قول:
اگه موفق میشد از فردا دیگه می تونست از فردا تو آسمون ها پرواز میکرد.


این جمله چطوریه الان؟!

اگه موفق میشد از فردا دیگه می تونست تو آسمون ها پرواز کنه.

بهتر نشد؟

در مورد لحن پست حالا... بهترین حالت اینه که شما متن رو کتابی بنویسید و دیالوگ رو به صورت محاوره ای، به غیر از اون همیشه بین دیالوگ و توصیفات دو تا اینتر بزنید.

نقل قول:

سیگنس:دارم میرم رو پشت بوم که درسامو بنویسم.مادر سیگنس با شک بهش نگاه کرد سابقه نداشت که واسه تکلیف انجام دادن با سیگنس جرو بحث نکنه.
سیگنس تازه هفده ساله شده بود و توی چند سال گذشته تو کتابخونه ی مدرسه بیشتر وقتشو صرف مطالعه برای جانور نما شدن کرده بود.


سیگنس:
- دارم میرم رو پشت بوم که درسامو بنویسم.مادر سیگنس با شک بهش نگاه کرد سابقه نداشت که واسه تکلیف انجام دادن با سیگنس جرو بحث نکنه.

سیگنس تازه هفده ساله شده بود و در چند سال گذشته داخل کتابخانه ی مدرسه بیشتر وقتش را صرف مطالعه برای جانور نما شدن کرده بود.

خب... این هم از نمرات آخرین جلسه... هر کس نقد مفصل پستشو میخواد تو پیام شخصی به من اطلاع بده.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.