_ هه هه هه!!!!
هری صدای قهقه هایی مستانه را از درون کمد شنید،به آرامی به سمت کمد رفت ودر آنرا باز کرد و با یک صحنه...مواجه شد!
آلبوس دامبلدور در حالیکه یک زیر پیرهنی و یک شلوارک پوشیده بود به دیوار کمد تکیه داده بود و می خندید.
هری داشت از خشم دیوانه می شد،یعنی او تمام مدت...!
_
ههههییییی!!!!حضرت دامبلدور پس شما اینجایی خوبی حالا بد نگذره!!! دامبلدور کم کم خودش را جمع کرد،نفس عمیقی کشید چشمانش را باز کرد و هری متوجه یک چیز جدید در صورت او شد...
_ ببخشید پروفسور!اون خالکوبی روی گونه چپتون چیه دیگه!؟
دامبلدور سرفه ای کرد و سپس با لهنی جدی شروع به صحبت کرد:
_ ببین می دونم کار اشتباهی کردم...خب یه جورایی داشتم باهات شوخی می کردم...!ناراحت نشدی که؟
هری:_ نه اصلا!!!
_ خب...پس زیاد ناراحت نشدی!اگه اجازه بدی می تونم برات توضیح بدم که دقیقا چی شده...
هری با آنکه خیلی عصبانی و ناراحت بود قبول کرد روی یک سنگ نشست و با عصبانیت به دامبلدور خیره شد.
دامبلدور خیلی آرام از کمد خارج شد و با یک تکان چوبدستی ابتدا کمد را محو کرد سپس به سر و وضع خود سر و سامانی داد و شروع به صحبت کرد:
_ خب...می دونی من خیلی وقته که به اون عالم رفتم...یعنی رفته بودم اونطرف جای من همچینم بد نبود...
(هری قیافه دامبلدور موقعی که از کمد خارج شد را به یاد آورد:_ معلومه! مشخصه اصن!)
خب می گفتم وضعم خوب بود،اما وقتی از اون بالا به پایین نگاه می کردم آتیش می گرفتم...اون از تام گور به گوری که از وقتی یاد گرفت جادو یعنی چی روزگارو برای همه جادوگرا سیاه کرد...
اونم از تو که مثلا شاگرد خوب من بودی و این اواخر به زن بیچاره ات اندازه یه جن خونگی هم اهمیت نمی دادی...!!!
دامبلدور اینرا گفت و اشکهایش سرازیر شد،هری با شرمندگی مدتی به او خیره ماند و بعد از کلی ننه من غریبم بازی دامبلدور بالاخره ادامه داد:
_ خب منم...
فففیییننن!!!ببخشید!منم نتونستم تحمل کنم و از درگاه مرلین خواستم دو دقیقه چوبمو بهم بده...با هزار تا خواهش و التماسو و مویو و لابه و...
تونسم چوبمو بدست بیارم بلافاصله هم یک کمد گسترش پذیر ردیف کردمو اومدم این دنیا بعدم با هزار زور و زحمت توی غذای تام توی خانه ریدل یه معجون خاص ریختم و تامو مریض
کردم...
دامبلدور چند سرفه کرد و با شرم به هری چشم دوخت،اما هری تنها داشت با حیرت به او نگاه می کرد...
پس دامبلدور سرفه دیگری کردو ادامه داد:
_ خب کجا بودم...آها خب وقتی تام معجونو خورد به سرش زد که بره و شبونه همه اعضای محفلو طلسم کنه واین دقیقا همون چیزی بود که نباید اتفاق می افتاد،وقتی همه اعضای
محفلو برای نابودی تو تحت طلسم فرمان در آورد جادوش ته کشید و به سندروم مشنگسیم مبتلا شد...
بعدشم که من با یه طلسم راحت اومدم به خوابتو هی سر کارت گذاشتم!!!
اهم اهم!!خب می دونی وقتی آدم یه ذره اونور باشه همین جوری می شه
بی خیال...بعدم دادم اون معجونو بدی به تام که اصلا معجون نبود محتویات مرلینگاه
(همون دست به آب
)
هاگوارتز از زمان تاسیسشو چکیده کرده بودم توش(منتخباشو!!)تا یه درسه عبرتی بشه براش!!اما از این مسائل بی اهمیت که بگذریم...می رسیم به یک چیز سندروم
مشنگسیم...خب راستش رو بخوای منم دقیقا نمی دونم باید چی کارش کنیم!!
هم... یعنی تا حالا تو تاریخ جادو گری یه نفر بوده که توی منابع جادویی اسمش اومده که به این بیماری مبتلا بوده و ازش جون سالم به در برده اونم
خیلی وقته که مرده....
هری گیج و منگ روی کف غار افتاد چند لحظه با حیرت تمام به استاد باوقارش خیره ماند و آن دامبلدور شرور دوران جوانی را در او دید...چند مرتبه سرش را تکان داد بعد آرام شروع
به صحبت کرد:
_ خب پروفسور...اون جادوگر کی بوده؟ شاید بشه یه چیزایی فهمید...از نوشته هایی که در مورد بیماری اون بوده...اگه ولدمورت خوب نشه که محفل....
دامبلدور به آرامی و باصدایی لرزان پاسخ داد:
_ راستش کسی که به اون بیماری مبتلا بوده کسی نیست جز...
سالازار اسلیترین!یکی از موسس های هاگوارتز و رییس
گروه اسلاترین!
هری مات و مبهوت مانده بود،چه می توانست بکند...دامبلدور جوابش را داد:
_ اون معمایی رو که گفتم(خال کرم فلوبر، زیرشلواری مرلین، استکبار، باسیلیسک و آراگوگ)اون کلماتو بابا پرسیم برام تعریف کرده بود ومی گفت که توی کتابا اومده که سالازار وقتی
تو سن هفده سالگی یعنی بیست سال قبل از اینکه هاگوارتز تاسیس بشه به اون بیماری مبتلا شده تونسته به وسیله حل این معما شفا بیابد واز اون به بعده که برای خون اصیل
جادوگرا به خون سالازار قسم می خورن،حالا ما هم باید یه جوری به کمک تام این معما رو حل کنیم...
ناگهان صدایی از آنسوی غار شنیده شد:
_ آخ!اه اه اه!!!این دیگه چه زهری بود من خوردم!....چی!؟دامبلدور؟تو پیرمرد لعنتی دست از سر کچل من برنمی داری!!!!
دامبلدور لبخندی زد به هری نگاهی کرد و چشمکی به او زد...
_ خب تام،ازت می خوام کمکون کنی که باهم درمانت کنیم...