هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#11

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.


میکی که عادت داشت همیشه قبل از انجام تکالیف، درمورد موضوع تکلیف کتاب های زیادی بخواند و تحقیق کند، اینبار نیز به کتابخانه رفت تا به خوبی درمورد این نوع درمان تحقیق کند. اما ای دل غافل... او ساعت ها تمام کتابخانه را گشت اما کتابی راجب تشخیص بیماری خاص درون یک فرد سالم را پیدا نکرد!!

_اینشکلی که نمیشه!

او حتی چند باری تصمیم گرفت برای راهنمایی بیشتر پیش پروفسور برود اما نمی‌دانست دقیقا چه چیزی از او بپرسد!
میکی سردرگم از کتابخانه بیرون رفت. چگونه شخصی را پیدا می‌کرد که حاضر شود به خاطر تکلیف او معاینه شود؟ از نظر میکی همچون شخصی به هیچ وجه پیدا نمی‌شد. با ناامیدی سرش را پایین انداخته بود و در راهروی هاگوارتز قدم می‌زند. اما او نمی‌دانست کائنات برای ثابت کردن واقعیت جمله «در ناامیدی بسی امید است» هم که شده، می‌خواهند به میکی کمک کنند! آنها پسری خنگ را در راه او قرار دادند که داشت با دوستش درمورد مشکلش حرف می‌زد. میکی آرام آرام به سمت آن دو رفت و به حرف هایشان گوش داد:

_وای رفیق! امروز شکم دردم بیشتر شده بود!!
_باید حتما بری پیش یه دکتر ببین چند وقته اینشکلی شدی.

پسر خواست جواب پسر مقابلش را بدهد که میکی با نیشی تا بناگوش باز، به کنار آنها رفت و گفت:

_هی هی...من اتفاقی شنیدم شکمت درد می‌کنه نه؟ راستش من یه شفا بخشم.

او دروغ گفته بود، اما بدون این دروغ نمی‌توانست تکالیفش را تکمیل کند.

_اوه چه خوووب می‌تونی منو معاینه کنی؟

پسر خنگ بدون توجه به نوع سن میکی و حتی اینکه او دروغ می‌گوید یا راست، جواب داده بود! این بهترین فرصت بود.

_چرا که نه. می‌خوای بریم تو حیاط روی یه صندلی دراز بکشی تا معاینه‌ات کنم؟
_اوهوم حتما.

❲دقایقی بعد در حیاط مدرسه❳

_خیلی خب وایسا ببینم، من شکمتو فشار میدم هروقت درد کرد بگو.
_باشه.

دستش را به سمت شکم پسرک گرفت و آرام آرام شکم شخص را فشار داد، و هر چند لحظه که می‌گذشت فشار را بیشتر کرد و نقاط مختلف را بررسی کرد. اما شخص هیچ دردی حس نکرد.

_حالت تهوع هم داری؟
_فکر نکنم زیاد، خیلی کم پیش میاد.
_معمولا درد چند ساعت طول می‌کشه که قطع بشه؟
_هوم... فکر کنم فقط چند ساعت بعد غذا خوردن این اتفاق میوفته.
_حالا دهنت رو باز کن بگو آآ...
_آآآ...

اینبار میکی رنگ زبان فرد و دندان هایش را چک کرد. در آخر نبض شخص مذکور را گرفت و گفت:

_اینم از این تموم شد.
_خیلی ممنونم... مشخص شد چرا شکمم درد می‌کنه؟
_بله آپاندیستون ترکیده. تا وقتی که شکم دردتون خیلی طولانی تر نشد اصلا مشکل بزرگی نیست. میشه گفت شایدم در حال ترکیدنه نگران نباشین و در بهترین فرصت برین پیش یه متخصص.

میکی آنقدر آرام و با متانت این را گفت که شخص مذکور اصلا نگران نشد و با آرامش و آسودگی خیال گفت:

_پس خداروشکر زیاد مشکلش جدی نیست خیلی کمکم کردین ممنون خدافظ.
_کاری نکردم که مرلین پشت و پناهت فرزندم.

اینگونه بود که یک دل پیچه‌ی ساده تبدیل به آپاندیس ترکیده شد! و پسرک جاهل حرف های میوکی کم تجربه را باور کرده و با آسودگی به سمت قلعه به راه افتاد.

پایان!


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#10

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
از ایران
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
سلام پرفوسور :

توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

------------------------------------------

لیلی از کلاس اومد بیرون و منتظر بود که حداقل یکی باشه که یه چیزش با بقیه متفاوت باشه تا بتونه اون ر درمان کنه ناگهان سونی از جلوش رد شد و لیلی دید که یه سمت دست سونی پر از خال و جوش هست و اون ور دستش پاک پاک هرچی فکر کرد نتونست اسم اون بیماری رو پیدا کنه و خیلی خیلی خوشحال شد چون یه بیماری کشف کرد رفت رفت پیش سونی و گفت دست از بچگی اینجوری بوده سونی گفت: نه دو روز پیش اینطوری شده بعدش به سونی گفت تا با من بیا سونی همراه با لیلی رفت و گفت دارم کجا میریم؟لیلی گفت: خودت میفهمی😉😉

لیلی به سونی گفت: همه به خاطر دستت مسخرت میکنن مگه نه 😔😔

سونی گفت اره مخصوصا گروه اسلایترین

لیلی گفت: نگران نباش کاری میکنم که دیگه تورو مسخره نکنن

سونی خوشحال شد و گفت چیکار؟؟؟؟

لیلی گفت: همینجا روی تخت بخواب من زود میام🙃🙃🙃


سونی روز تخت بیمارستان دراز کشید و گفت باشه

لیلی رفت تو کتابخونه قسمت مریضی ها گشت و گشت تا به قسمت جوش رسید و فهمید که اگه فردی به چیزی حساست داشته باشه جوش میزنه لیلی که حالا قضیه جوش رو فهمید رفت سراغ خال دید که هرکی به سن بلوغ میخواد برسه خال در میاره...

لیلی که خیلی خوشحال شده بود ناگهان یه خاطره ای به یاد آورد خواهرش خال در آورد و به حال هم حساسیت داشت برای همین جوش زد و فقط یه معجون خال بر خورد و خال ها و جوش هاش از بین رفت لیلی بلافاصه رفت پیش پرفسور معجون ها و معجون ضد جوش و ضد خال رو ازش گرفت و سریع رفت معجون ضد خال رو به سونی داد که بخوره سونی با ترس خورد ولی نه جوش از بین رفت نه خال ناگهان فکری به سرش زد معجون ضد جوش و ضد خال رو باهم قاطی قاطی کنه و کرد سونی که از معجون خوردن می‌ترسید گفت : ول کن لیلی من از معجون میترسم لیلی گفت:سونی جان اگه میخوای مسخرت نکن بزار این معجون رو بهت بدم سونی که واقعا دوست نداشت مسخره کنن سرش رو به نشانه تایید تکون داد و سونی اون معجون قاطی رو بهش داد بخوره و وقتی خورد خال ها و جوش هاش به طرز معجزه آسایی از بین رفت ...

*۳ روز بعد*

پرفسور داشت اسامی کسایی رو میخوند که درمان جدیدی انجام دادند

اسم هر کسی را که می خوند میرفت پیش پروفسور و اسم بیماری و می گفتند و کسی که درمان کردند هم با با خودشون به پیش پرفسور می آوردند بعد از نفر سوم اسم لی لی آوردی شد لی لی با سونی پیش پروفسور رفتند لیلی گفت : پرفسور درمان من از بین بردن خال و جوش بود من معجون از بین بردن خال و جوش رو با هم ترکیب کردم و دادم بخوره سونی به خال حساست داشت و من اسم اون معجور رو گذاشتم خوشجا ترکیبی از اسم خال و جوش
و اسم بیماری هم گذاشتم خالجوشزا

خیلی ممنون و خداحافظ


H


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#9

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
از ایران
گروه:
مـاگـل
پیام: 13
آفلاین
سلام پرفوسور :

توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

------------------------------------------

لیلی از کلاس اومد بیرون و منتظر بود که حداقل یکی باشه که یه چیزش با بقیه متفاوت باشه تا بتونه اون ر درمان کنه ناگهان سونی از جلوش رد شد و لیلی دید که یه سمت دست سونی پر از خال و جوش هست و اون ور دستش پاک پاک هرچی فکر کرد نتونست اسم اون بیماری رو پیدا کنه و خیلی خیلی خوشحال شد چون یه بیماری کشف کرد رفت رفت پیش سونی و گفت دست از بچگی اینجوری بوده سونی گفت: نه دو روز پیش اینطوری شده بعدش به سونی گفت تا با من بیا سونی همراه با لیلی رفت و گفت دارم کجا میریم؟لیلی گفت: خودت میفهمی😉😉

لیلی به سونی گفت: همه به خاطر دستت مسخرت میکنن مگه نه 😔😔

سونی گفت اره مخصوصا گروه اسلایترین

لیلی گفت: نگران نباش کاری میکنم که دیگه تورو مسخره نکنن

سونی خوشحال شد و گفت چیکار؟؟؟؟

لیلی گفت: همینجا روی تخت بخواب من زود میام🙃🙃🙃


سونی روز تخت بیمارستان دراز کشید و گفت باشه

لیلی رفت تو کتابخونه قسمت مریضی ها گشت و گشت تا به قسمت جوش رسید و فهمید که اگه فردی به چیزی حساست داشته باشه جوش میزنه لیلی که حالا قضیه جوش رو فهمید رفت سراغ خال دید که هرکی به سن بلوغ میخواد برسه خال در میاره...

لیلی که خیلی خوشحال شده بود ناگهان یه خاطره ای به یاد آورد خواهرش خال در آورد و به حال هم حساسیت داشت برای همین جوش زد و فقط یه معجون خال بر خورد و خال ها و جوش هاش از بین رفت لیلی بلافاصه رفت پیش پرفسور معجون ها و معجون ضد جوش و ضد خال رو ازش گرفت و سریع رفت معجون ضد خال رو به سونی داد که بخوره سونی با ترس خورد ولی نه جوش از بین رفت نه خال ناگهان فکری به سرش زد معجون ضد جوش و ضد خال رو باهم قاطی قاطی کنه و کرد سونی که از معجون خوردن می‌ترسید گفت : ول کن لیلی من از معجون میترسم لیلی گفت:سونی جان اگه میخوای مسخرت نکن بزار این معجون رو بهت بدم سونی که واقعا دوست نداشت مسخره کنن سرش رو به نشانه تایید تکون داد و سونی اون معجون قاطی رو بهش داد بخوره و وقتی خورد خال ها و جوش هاش به طرز معجزه آسایی از بین رفت ...

*۳ روز بعد*

پرفسور داشت اسامی کسایی رو میخوند که درمان جدیدی انجام دادند

اسم هر کسی را که می خوند میرفت پیش پروفسور و اسم بیماری و می گفتند و کسی که درمان کردند هم با با خودشون به پیش پرفسور می آوردند بعد از نفر سوم اسم لی لی آوردی شد لی لی با سونی پیش پروفسور رفتند لیلی گفت : پرفسور درمان من از بین بردن خال و جوش بود من معجون از بین بردن خال و جوش رو با هم ترکیب کردم و دادم بخوره سونی به خال حساست داشت و من اسم اون معجور رو گذاشتم خوشجا ترکیبی از اسم خال و جوش
و اسم بیماری هم گذاشتم خالجوشزا

خیلی ممنون و خداحافظ


H


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#8

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۱:۲۸ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
-- مگه شما تو زندگیتون چه کار واجبی دارید که وقت هیچی را ندارید؟!

فلش بک، نیم ساعت قبل.

- میای درمانت کنم؟ بیماری کایا چیاخوزه داری.
- چی؟ متاسفم وقت ندارم.

سپس با عجله آلانیس را تنها گذاشت تا سراغ دختر ناشناسی برود، روی شانه اش ضربه بزند و بگوید:
- میای درمانت کنم ؟ یک جور بیماری حاد پوستی گرفتی.
- من وقت سر خاروندم ندارم. متاسفم.

پایان فلش بک

- مثل اینکه اینجا هیچ کس حتی وقت گوش کردن به حرفهایم را هم ندارد.
آلانیس با بی حوصلگی از آهی کشید، از صندلی های تالار ریونکلا بلند شد و به سوی راهرو ها رفت.

- شپلی! حواست کجاست؟! جلوی پاتو نگاه کن!

آلانیس سرش را بالا برد و به طور غیر منتظره ای با پروفسور مگ گونگال مواجه شد که به طور ناگهانی بهش برخورد کرده بود.

- چروفسور.. چیز.. یعنی .. پروفسور مگ گونگال! متاسفم.
می خواست برود که ناگهان نظرش را عوض کرد.

- داشتم دنبال شما میگشتم پروفسور! می خواستم بگم شما به یک جور بیمار مبتلا شدید که بهش میگن کورچیوا خاندرا چونا. این بیماری بسیار نادری است که باعث می شود نتونید با ملایمت حرف بزنید، درمانش هم با یک جور معجون است. مطمئنم اگر مصرفش کنید زود خوب میشید.

- شپلی! این پرت و پلا ها چیه که می گی؟

- اما..

- بس کن! اون گربه ها راهم از رو سرت بردار. فعلا خدانگهدار.

آلانیس با ناامیدی به مگ گونگال نگاه کرد که دور میشد. یک امید دیگر هم برباد رفت.

دور روز بعد

- وحشتناکه! وحشتناک! امروز کلاس شفا بخشی دارم و هیچ تکلیفی برای ارائه ندارم!
آلانیس با حالتی وحشت زده در یکی از پلکان ها مشغول بالا و پایین رفتن بود و ظاهرا قادر به وایسادن نبود.

- اهمم. ! آلانیس! میری کنار؟

آلانیس سرش را بلند کرد و به دانش آموزی خیره شد که قصد بالا رفتن از پله ها را داشت.
- اوه، درسته، متاسفم، بیا!

وقتی دانش اموز رد شد آلانیس قدم زدن زدن را از سر گرفت.
- واقعا نمی دونم مشکلم چیه؟...صبر کن!... مشکل؟... من... آهان فهمیدم!

با عجله از پله ها به پایین دوید که ناگهان... تلپ! خب!.. ناگهان با صورت روی زمین خورد!

نیم ساعت بعد
آلانیس با صورتی پر از چسب زخم جلوی آینه نشسته بود.
- خب! درسته که من با صورت از پله خوردم زمین، بعدم مجبور شدم یک ربع بشینم تا خانم پافری صورتمو درست کنه که طرح موزاییک روش مونده بود ولی الان اون مهم نیست. مهم اینه که من باید خودمو درمان کنم! برای درس شفا بخشی! من بیماری هنوبتل علال دارم که باعث... باعث... فکر کنم باعث تلاش بی نتجیه می شه، برای درمان روزی دویست لیوان آب کدوحلوایی و پونصد تا مافین بخور. خوب بخواب و روزی دوبار به درمانگاه سر بزن!

بعد باحالتی خوشحال رفت تا گزارش کارش را بنویسد..



پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۹:۰۴ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
#7

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!

*******************

وقتی زنگ خورد، همه کلاس بلند شدند تا هرچه سریع تر از شر درمانگاه خلاص شوند. همه کلاس، غیر از لاوندر. او بعد از شنیدن تکلیف جلسه بعد، نگاهی خریدارانه به تک تک شاگردان حاضر در کلاس انداخت. هیچ کدامشان لقمه دندان گیری نبود.
شاید ایوا میتوانست مبتلا به آدم خواری مزمن باشد؛ اما اگر هم بود لاوندر درمانش را بلد نبود و نمی خواست به خاطر یک کلاس شفابخشی ناقابل، یک لقمه چپ شود.
آستریکس هم میتوانست سندروم رنفیلدز داشته باشد؛ ولی لاوندر نه درست میتوانست نامش را تلفظ کند، نه درمانش را بلد بود، و نه اصلا گمان میکرد که آستریکس سندروم داشته باشد. او حقیقتا خون آشام بود، نه خون آشام پندار.
آقای ویزلی به نظر خوب می آمد،لاوندر نمی دانست در هاگوارتز چه می کند، اما بی تردید دچار ترکیبی از سندروم های "فرزندآوری بی توقف" و "گسترش خانواده بی رویه" بود. درمانش هم این بود که او را ترک بدهند. پس باید دست و پایش را می بستند تا فرزندآوری نکند.
لاوندر بلند شد تا برود آرتور را شکار کند، اما یادش آمد که در این صورت گزارشش منشوری میشود. بنابراین با کلافگی به اطراف نگاه کرد. چه کسی بیمار بود؟ با دیدن خرمن موی خاکستری پروفسور ذهنش روشن شد.
-پروفسور!

پروفسور استنفورد برگشت و نزدیک بود با ضربه شلاقی موهایش لاوندر را از پنجره به بیرون شوت کند.
-بله؟
-حالتون خوبه؟

پروفسور لبخند زد.
-خوبم، ممنون.
-نه! خوب نیستین! موهاتون خاکستریه، نشونه بیماریه!

پروفسور به موهایش دست کشید.
-نه عزیزم. من دگرگون نمام. ببین الان موهامو قرمز میکنم.

چشم هایش را بست و بعد از چند ثانیه، کل موهایش سبز شدند.
-عه نشد، الان قرمز میشه.

با تلاش دوم، کل موهایش زرد شدند.
-عه چرا نمیشه؟! الان دیگه قرمز میشه .

با تلاش سوم، کل موهایش صورتی شدند. پروفسور با حالتی مایوس "پووووف"ـِی کرد و موهایش دوباره خاکستری شدند.
-ببین لاوندر، عزیزم، من حالم خوبه و...
-اما پروفسور! من زندگینامه شما رو خونده م.
-و احتیاجی ندارم که... چی؟
-توی زندگینامه شما نوشته که رنگ موهاتون نسبت به احساساتتون متغیره.
-خب پس، فهمیدی چرا خاکستریه. حالا برو.
-ببینین، شما نتونستین موهاتونو یه رنگ شاد بکنین. موهاتون خاکستریه. خاکستری بی احساس ترین رنگ در تمام طیف هاست. پروفسور، خودتون به زندگیتون نگاه کنین! نه عشقی توش هست، نه محبتی!

چشم های پروفسور چهارتا شده بود. لاوندر داشت موفق میشد.
-خودتون ببینین، شما نه عشقی در حال حاضر دارین نه حداقل یه شکست عشقی ناقابل. آخه مگه میشه یه خانوم شایسته ای مثل شما، زندگیش تا این حد بی احساس باشه؟ گوهر عشق در چند قدمی شماست، چرا برش نمیدارین؟ انگور عشق باید فشرده بشه تا بشه نوشیدنی انگوری، با نگاه کردن که نمیشه!
-خب، منظورت چیه؟

لاوندرلبخند پیروزمندانه اش را فرو خورد.
-این یه بیماریه پروفسور! شما دچار بی عشقی مفرط هستید. خوشبختانه قبل از اینکه به مرحله بی عشقی مزمن برسه میشه درمانش کرد.
-میشه؟
-البته که میشه! من خودم پیشکسوت این کار هستم، میتونم تا جلسه بعدی شما رودرمان کنم!

لاوندر چشمانش را بست و منتظر نتیجه کارش شد. ده... نه... هشت... هفت... شش... پنج... چهار... سه... دو... یک...

-باشه! اگه واقعا میشه درمانش کرد من حاضرم تو بیای زندگیمو پر از عشق بکنی. حالا چند درمیاد؟

وقتی لاوندر چشمانش را باز کرد نزدیک بود برق چشمانش پروفسور را کور کند.
-پول نمیگیرم پروفسور! در عوضش بهم نمره بدین!
-امم... باشه!
-عالیه!


نیم ساعت بعد

-لاوندر، الان نیم ساعته من اینجا دراز کشیده م و هی دارم ذهنمو خالی میکنم. حوصله م سر رفت!

لاوندر با یک پاتیل در یک دست و یک عالمه شیشه های ریز در دست دیگرش کنار تخت پروفسور آمد.
-الان ذهنتون خالی شده؟ براتون معجون درمان آوردم!

بعد نشست و از معجون پاتیل یک ذره داخل تمام شیشه ها ریخت. بعد پارچه ای از جیبش در آورد، انواع و اقسام موهای پسر ها بود. در هر شیشه یک تار مو انداخت. معجون ها صورت بودند و بوی موهای رون را میدادند.

-اونا چیه؟
-اینا پروفسور؟ داروی شفابخش شما!

بعد یکی از شیشه ها را بالا برد و به پروفسور داد.
-چه بویی میده پروفسور؟
-اممم... خب.. بوی یک انگشتر برق برقی...
-حالا بخورینش! بعد از این هم باید هر شب یکی از اینا بخورین.

پروفسور شیشه را لاجرعه سر کشید. لاوندر صبر کرد. صبرش تمام شد.
-پروفسور؟
-هان؟
-چه احساسی دارین؟
-حس میکنم... باید برم... پیش یه مرد موقرمز...

لاوندر با خودش فکر کرد:
-رون نباشه.... رون نباشه... من که موی رون ننداختم توی اینا... نکنه عاشق رون بشه یهو...

بعد بلند گفت:
-چجور مرد موقرمزی؟

پروفسور حالتی رویا گونه داشت.
-بابای یکی از بچه ها... آرتور عزیزم...

لاوندر محکم به پیشانی اش کوبید. آرتور ویزلی؟ قرار نبود اولین معجون آرتور ویزلی باشد! خیط کاشته بود. پروفسور بلند شد و شیشه ها را برداشت.
-ممنونم لاوندر! حالا زندگیم پر از عشق شده... عشق به آرتور عزیزم... من میرم پیداش کنم... و زنش بشم...

لاوندر خندید. او موفق شده بود.
-یادتون نره هر شب بخورین پروفسور! نمره من رو هم یادتون نره!

اما پروفسور رفته بود.

هفته بعد، قبل از کلاس شفابخشی جادویی جلسه دوم

-پروفسور؟
-اوووه... چقدر این مدیر مدرسه خوشتیپه... حس میکنم باید زن حسن مصطفی بشم... حسن! آقاحسن!

لاوندر صدایش را بلند تر کرد.
-پروفسور!

و بدوبدو به سمت پروفسور استنفورد رفت که جلوی حسن مصطفی زانو زده بود. احتمالا معجون هشتم را خورده بود. موهایش صورتی روشن بود و یک دستش به گردنش آویخته بود که احتمالا کار خانم ویزلی بود.
-حسن... من هرچی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که بی تو نمیتونم زندگی کنم...
-ای حرفا چیه عامو؟ عح عح عح!
-جدی میگم... ازت میخوام که با من ازدواج کنی... خواهش میکنم...
-سرکاریه؟ خیلی خوب بود، ماشالا! اصن داغونم کردینا! عح عح عح!

لاوندر شانه پروفسور استنفورد را گرفت و کشید.
-پروفسور! نمره منو یادتون رفت!
-حسنننننن! طعنه به مستی ام نزن، ایراد بر عشقم مگیر! بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد!

لاوندر دلش میخواست خودش را از پنجره برج گریفندور پرت کند. او چه کار کرده بود؟!



تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#6

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
سلام پرفسور زیبا و جذابم :
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

..............................................................................................................................................


در واقع کسی که ملانی میخواست در ابتدا به بچه ها نشان بدهد ولی بعد از بیست دقیقه بیهوشش کرده بود که دیگر ناله نکند ،آستریکس بود. البته آستریکس خون اشامی با آپشن آژیر نبود بلکه بر اثر کف گرگینه ایی اما ، سرش زخم شده بود و ولومش بالا رفته بود.

در نهایت اما ، آستریکس را به درمانگاه آورده بود ولی نه به این دلیل که نگران زخم سرش باشد یا مورچه ایی عذاب وجدان گرفته باشد بلکه "مشکل" چیز دیگری بود. ملانی هم میخواست به کمک بچه های کلاسش همین " مشکل" را حل کند ولی به دلیل نامعلومی در لحظه آخر تصمیمش را عوض کرده بود و اما را به ریش بزی مرلین سپرده و با آستریکس بیهوش تنها گذاشته بود.

بعد از تمام شدن کلاس، ملانی سوت زنان به درون درمانگاه برگشت و به سمت تخت 34 رفت و بعد از کنار زدن پرده دور تخت گفت:
- ای بابا! شما که هنوز اینجایین! این که زخم سرش تقریبا خوب شده دیگه مشکلی نداره....تو هم پاشو برو، درمانگاهو اشغال نکن.

اما مثل ترقه های شب سال نو ناگهان منفجر شد و فریاد زد:
- مشکلی نداره؟! مشکلی ندارهههه؟؟!!! این پشه خونخوار خرس منو برداشته و یادش نمیاد چی کارش کرده! این مشکل نیست؟! صد بار گفتم این حافظه نداره....همه چی یادش میره! اصلا مگه قرار نشد تو کلاست فراموشی شو بررسی کنین؟ چی شد پس؟ من خرسمو میخوام!

ملانی در حالی که کیفش را برمیداشت با آرامش گفت:
- میخواستم بررسیش کنیم ولی آستر فراموشی نداره. فراموشی که به همین سادگی نیست. هرکسی گاهی ممکنه اسمها یادش نیاد یا ندونه وسایلشو کجا گذاشته...هممم...بذار ساده برات بگم، حافظه مثل یک مینی وزارت خونه منظم با صدها جادوگر نابغه است که تو مغز دارن بی وقفه کار میکنن! به همین راحتیا بهم نمیریزه!آستریکس فقط یکم حواس پرته ، حتی منم الان نمیدونم کیفم کجاست و میخوام برم پیداش کنم!تو هم ول کن دیگه، یه خرس که اینقدر ناراحتی نداره!

اما با قیافه پوکر گفت:
-کیفت رو دوشته! هییی....کجا میری؟ منو نپیچون!

ولی ملانی با سرعت به سمت خروجی درمانگاه رفت و دستش را در هوا برای اما تکان داد. اما میخواست به دنبالش برود که صدایی او را متوقف کرد.

- تازه واردی نه؟ بیا با هم دوست شیم...ولی به شیشه های خونم دست نزنیا!

اما با خشمی که داشت مثل کف نوشیدنی کره ایی از وجودش سرازیر میشد ، به سمت تخت برگشت.آستریکس بیدار شده بود.

اما سعی کرد برخلاف خشم درونش لبخند بزند و با ملایمت گفت:
-آره من تازه واردم! بیا دوست شیم! ولی اول بهم میگی کیسه پولامو کجا گذاشتی؟

در واقع اما خرسی گم نکرده بود. بلکه کیسه پول مشنگی که با سه ماه زحمت به دست آورده بود را به آستریکس سپرده بود.آن هم فقط برای 5 دقیقه ولی وقتی برگشته بود خبری از کیسه پول ها نبود. اما نمیخواست چنین چیزی را به ملانی بگوید، چون احتمالا باید توضیح میداد که پول ها را از کجا آورده و اصلا علاقه ایی به این کار نداشت.

آستریکس که غرق در فکر بود ناگهان گفت:
- فهمیدم!

اما با ذوق منتظر شد و آستریکس ادامه داد:
- به لرد و دامبلدور میگیم در یه مسابقه با هم دلستر و ماست بخورن دا! اونم با یه دست و و با اون یکی باید دستهای همو بگیرن دا! قانونم میذاریم که اگر کسی حالش بهم خورد و دیگه نمیخواست ادامه بده باید به اون یکی بگه ببخشید، دوست دارم! خیلی خفنه نه؟!....راستی سوالت چی بود؟....تو کی؟ تازه وا...

اما نذاشت که آستریکس جمله اش را تمام کند و کف گرگینه ایی دوم را تقدیمش کرد. بعد با حرص بلند شد و به سمت قفسه ی داروها رفت. دیگر امکان نداشت به پولش برسد. به نظرش آستریکس به جای آنکه خون آشام باشد، ماهی بدون حافظه بود. بنابراین تصمیم گرفت که حداقل داروی عجیبی به او بخوراند و حرصش را خالی کند. ولی به محض اینکه میخواست داروی "مسهل هیپوگریف انداز" را از قفسه بردارد با دیدن داروی کنارش دستش در هوا خشک شد.

روی شیشه نوشته بود: خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ریز شدن ( توجه: اثر موقت!)

اما با خودش فکر کرد، اگر حافظه آستریکس وزارتخانه بود ، شاید میتوانست خودش به دنبال خاطره پولهایش بگردد. بنابراین شیشه را برداشت و به سمت آستریکس مجددا بیهوش برگشت.
خب اما دکتر نبود ومسلما نمیتوانست درک کند که ملانی فقط برای تشبیه چنین چیزی به او گفته باشد، بنابراین همه حرفهایش را جدی گرفته بود.

اما روی سرآستریکس خم شد که دقیقا مقابل زخم سرش قرار بگیرد.زخم یک شیار بسیار باریک بود ولی اما فکر کرد اگر به اندازه کافی کوچک شود میتواند از ان رد شده و وارد مغز آستریکس شود. در حقیقت هوس به دست آوردن پولهایش آنقدر شدید بود که به چیز دیگری فکرد نکرد. چشم هایش را بست، خودش را به کلیه چپ مرلین سپرد و یک قلپ بزرگ از معجون را سر کشید.

اما در لحظه پشیمان شد. بدنش مثل پاستیل جادویی هم کشیده میشد و همزمان فشرده میشد.احساس میکرد در جریان پرفشار آب غوطه میخورد. ولی بعد از چند لحظه همه چیز تمام شد و اما با شک چشمهایش را باز کرد
جلوی رویش یک دختر زیبای صورتی پوش با لبخند ایستاده بود. در واقع دختر تنها شی صورتی دورش نبود، بلکه دیگر در درمانگاه نبود و در فضای تمام صورتی با تزئیات رنگی و قلبهای شناور در هوا قرار داشت.

دختر ناگهان گفت:
- سلام تازه وارد! البته میدونم اما هستیا! اما تو مغز ما تازه ایی بنابراین میشی تازه وارد!میدونی ما تا حالا مهمون اینجوری نداشتیم! خیلی خوشحالم اینجایی ...
و بعد در حالی که سرش را افقی تکان میداد با لحن کش داری گفت:
-دااااااااااااااااا!

اما گیج پرسید:
- الان اینجا مغز آستره؟ پس تو کی هستی؟ آستر پسره ولی مغزش دختره؟

- وا! منم آسترم! البته آستر دافی! قربونت برم من مغزش نیستم! یکی از شخصیتهاشم! هر کسی هزار تا شخصیت داره دیگه حتی اگه بروزشون نده! توهم از اون شکافه افتادی پایین و منم چون بیکارم اومدم باهم دوست شیم تازه وارد!
و بعد به شکاف بالای سر اما اشاره کرد.

اما که کمی وحشت کرده بود، قلب رقصانی را در هوا کنار زد و گفت:
- منم خیلی میخوام دوست شیم ها ولی عجله دارم! این قسمت حافظه کجاست؟ من دنبال یه خاطره میگردم! البته اگه فراموش نشده!

آستر دافی خندید و گفت:
- اخی فراموشی که خیلی خوبه که! همه آسترها دوسش داریم! ولی چون خوشگلیه بیا میبرمت بخش حافظه. دااااااااا!
بعد دست اما را گرفت و به دنبال خودش کشید.

ملانی اشتباه میکرد، مغز آستریکس اصلا یک وزارتخانه منظم نبود، بلکه بیشتر شبیه خوابگاه شلوغی بود که انواع آسترها در شکل و رنگهای مختلف به عجیب ترین کارها مشغول بودند.از حل مشکلترین مسائل فیزیک با آبپاش گرفته تا بزرگ کردن سلول قلبی به عنوان حیوان خوانگی یا خاموش کردن فانوس ایده ها.

بلاخره آستریکس دافی ایستاد و به جلویش اشاره کرد و گفت:
- اینم بخش حافظه و این فراموشی گوگولی مون.

اما چیزی را که میدید باور نمیکرد.موش خاکستری به بزرگی 3 متر جلوی در کوچکی نشسته بود و هرزگاهی نورهای کوچکی که از کنار بدنش به در پشتش وارد میشد، را میخورد.

آستر دافی با دیدن قیافه اما توضیح داد:
-این گوگولی یه موشه ولی میبینی که فراتر و بیشتر از سایزیه که معمولا باید باشه واسه همین بهش میگیم " فرا موشی"! اون نورهام خاطرهامونن! فراموشیمون مزه شونو دوست داره!

اما با تعجب گفت:
- این گوگولی نیست! این بیماریه! داره خاطراتتونو میخوره!

- بیماری چیه بابا! مهم نیست که! حالا چند تا خاطره کمتر!

- شاید خاطره پولامم خورده! ببین باید اینو از اینجا برداریم! من باید برم تو حافظه رو ببینم!

آستر دافی که کمی ناراحت شده بود گفت:
- فراموشی دکور اینجاست! خوشگله! بعدشم اینو کسی نمیتونه برداره!دااااااااا!

اما میخواست با آستر دافی بحث کند که باز احساس کرد که کشیده میشود ولی این بار با شدت کم. اثر دارو داشت از بین میرفت.
با عجله فکر کرد و به رنگ صورتی که همه جا بود خیره شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. خودش بود! صورتی!
با عجله گفت:
- ببین الان که فکرشو میکنم میبینم راس میگی. فراموشی خوشگله و دکور خوبیه، حیف که صورتی نیست! ولی از اونجایی که دوستیم من میخوام یه کاری برات بکنم! یکم کوچیکش میکنم که بتونی یه پاپیون صورتی براش ببندی خوبه نه؟

آستر دافی از هیجان جیغ کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد.بعد اما به سرعت به طرف موش دوید و یک قطره از دارویی که از قفسه های درمانگاه کش رفته بود را روی خاطره ایی که موش میخواست بخورد ریخت. در یک ثانیه موش کاملا کوچک شد و جریان حافظه ایی که جلویش را گرفته بود به صورت نورهای کوچکی با سرعت زیاد به درون در کوچک هجوم آوردند. اما بسیار خوش شانس بود که توانست در یک لحظه یکی از نورها که رویش نوشته شده بود "پول- اما" و تا آن لحظه زیر موش گیر کرده بود را بگیرد.

ولی باز هم ناامید شد. خاطره نشان میداد در همان پنج دقیقه آستر پولهای قشنگش را به جای هیزم در آتش شومینه ریخته بود. دیگر حتی وقتی برای عصبانی شدن نداشت چون کشش ها و فشار ها شدت گرفته بود و اما اصلا دلش نمیخواست مغز متلاشی شده آستریکس بر اثر بزرگ شدنش را برای ملانی توضیح بدهد.

بنابراین در حالی که دوان دوان به سمت زخم برمیگشت به سمت آستر دافی که داشت پاپیون میبست فریاد کشید:
- اون گوگولیت به زودی بزرگ میشه ! نگران نباش! ولی وقتی بزرگ شدم به آستر واقعی سم موش میدم!خیالت راحت!
اما پولهایش را از دست داده بود و بیخودی در ذهن بیفانوس آستر گشته بود ولی ناخواسته برای مدت کوتاهی هم که شده توانسته بود جریان حافظه آستر را به وضع طبیعی برگرداند. از این کارهای خوب ناخواسته خیلی متنفر بود ولی باز هم اگر قرار بود آستر دیگر او را تازه وارد حساب نکند دوست داشت دائما درمانش کند. اما نه با روش " زبان خوش" ملانی. بلاخره باید سوزاندن پولهایش را جبران میکرد.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#5

اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۵:۵۹ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳
از خونه کله زخمی...
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 81
آفلاین
سلام پروفسور!
1) توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوس همراه با خیل عظیم دانش آموزان از کلاس خارج شد. باید فکری برای تکایف اولین جلسه کلاس شفابخشی جادوییش میکرد؛ پس تصمیم گرفت که به سمت سالن غذاخوری برود تا شاید کیس مناسبی در آنجا پیدا کند.
آلبوس قدم زنان به سمت سالن غذاخوری می رفت که در راه کسی نظرش را جذب کرد!
- هی! هی لوسی! یه احظه وایسا!
لوسی که در حال و هوای خودش بود با این فریاد آلبوس یکه خورد و از آنجایی که عصب و عضله اش برای ثانیه ای ارتباط خود را از دست داند، پای راستش به پای چپش فحش رکیکی داد و بین آنها دعوا شد و این دعوا باعث پیچ خوردگی پای لوسی شد!
- آخخخخخخ. هی تو! چته؟ چرا اونجوری داد میزنی؟ مگه آدم با یه خانم متشخص اینجوری حرف میزنه؟ اصلا ببینم تو کی هستی که اینجوری سر من داد میزنی؟
- هی من واقعا متاسفم!
لوسی با تعجب به آلبوس خیره شد، زیرا حالت صورتش کاملا در تضاد با جمله اش بود.
- بیا بریم به درمونگاه! من میدونم چجوری باید پاتو خوب کرد، البته برای درمان ناهماهنگی عصب و عضله هم باید یه راهی پیدا کنم!
لوسی لنگ زنان دنبال آلبوس راه افتاد تا به سمت درمانگاه بروند که در راه دوباره دعوای بین پاهای لوسی شروع شد!
- اینا حتما اثرات سوپ پیازه!
- هی تو! در مورد سوپ پیاز اینجوری حرف نزن!
- ببخشید لوسی!
- خب اینم درمونگاه! یه لحظه همینجا وایسا!
سپس آلبوس با چکشی مانند چکش پروفسور استانفورد برگشت. لحظه ای درنگ کرد و با دقت درست به زیر زانوی لوسی ضربه ای زد!
پای لوسی در همین لحظه با شدت هرچه تمام تر با صدای ویژی از کنار صورت آلبوس رد شد.
- خب خب! که اینطور! باید اول پاتو پانسمان کنم. آیب شدیدی ندیده، فقط به یکم استراحت نیاز داری و یکم مسکن.
آلبوس به سمت قفسه معجون ها رفت و معجونی که رویش با رنگ زرد نوشته بودمسکن را برداشت و به لوسی داد.
- بیا! این معجون رو باید بخوری...
اما قبل از اینکه حرف آلبوس تمام شود لوسی معجون را سرکشید و شیشه خالی را به کناری پرتاب کرد.
- فکر کنم یه کم زیاد ازش خوردی!
- ساکت شو! الان دیگه باید برم.
لوسی میخواست از صندلی بلند شود اما حس خستگی و خواب زیادی داشت. بازهم تلاش کرد تا اینکه چشمانش به کلی بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
- خب! همچین بدم نشد باید با افسون مجیک اسکن اونو اسکن کنم تا شاید بیماری جدیدی پیدا کردم.
سپس کتاب طلسم های کارآمد شفابخشی را برداشت و ورد مجیک اسکن را به زبان آورد، اینجا بود که تمام محتویات درون بدن لوسی مشخص شد.
- این بدنش چرا اینجوریه؟ چرا هیچی سر جاش نیست! همینه! خودشه! این بیماری اوسیه! باید اقسون مرتب سازی اعضای داخلی رو پیدا کنم.
آلبوس کتاب را برداشت و به سرعت لیست مطالب را باز کرد. کمی طول کشید، اما بالاخره اقسون را پیدا کرد. با اعتماد به نفس سرشار چوبدستی را طبق کتاب به سوی قبل لوسی گرفت و ورد را به زبان آورد.
لدن لوسی شروع کرد به تکان خوردن، هر لحظه این تکان ها شدید تر می شد. آلبوس از ترس دیگر رنگی به چهره نداشت تا اینکه تکان های بدن لوسی متوقف شدند و لوسی از بیهوشی بیرون آمد.
- هووف! چقدر احساس راحتی می کنم. ازت ممنونم آلبوس! انگار قلبم خونو الان بهتر پمپ میکنه.
- خب بایدم اینطور باشه!
سپس قدم زنان از آلبوس دور شد و آلبوس با افتخار اینکه چه شفادهده خوبی است راهی دخمه ها شد تا کمی در خوابگاهش استراحت کند.


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#4

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
نقل قول:
تکلیف این جلسه تون اینه:
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

کتی، تمام روز را، دنبال کسی گشت. بلکه بیماری برای خودش جور کند و نمره بگیرد. اما کسی، به دختر قد کوتاهی که شبیه 5 ساله هاست، اهمیتی نمیدهد. حتی اگر، راست بگوید. غمگین و خسته، روی کنده درختی نشست. گرفتن نمره، ممکن نبود!
صدای چرق چرقی شنید، و با قاقارو رو به رو شد که داشت تکه های چوب را، روی هم سوار میکرد. ناگهان، تکه ای چوب در پنجه اش رفت، و دادش بلند شد. کتی، از سر نگرانی، از جایش جهید و قاقارو را بغل کرد.
- حالت خوبه؟
- نه!

کتی، پنجه ی قاقارو را بررسی کرد... تکه چوب اصلا در پنجه اش نرفته بود! به خاطر موهای زیاد، تکه چوب، فقط بین پنجه هایش گیر کرده بود. ایده ای، به ذهنش تلنگر زد. قاقارو را زیر بغل زد و به طرف مکانی که پروفسور ملانی بود، حرکت کرد.

- پروفسور!
- بله، کتی؟
- میتونیم...

قاقارو را پشت سرش قایم کرد.
- یه حیوونو درمان کنیم؟

قاقارو، گازی از پشت کتی گرفت. به کی میگفت، حیوان؟
کتی، لبش را گاز گرفت.

- البته! اما گزارشی کامل میخوام.

کتی، با صورتی قرمز شده، بوسی برای پروفسورش فرستاد و در را پشت سرش، به هم کوفت. تا صدای دادش را درون خودش، محو کند.

- قاقارو!

قاقارو، به تختی، بسته شده بود و در دهنش، چسب بسته شده بود.
- مممم...
- یه بیماری گرفتی!

کتی، با چشمانش که به زور اشکی شده بود، به قاقارو نگاه کرد و قارچی را بالا برد.
- پنجت، قارچی شده.

رنگ قاقارو، پرید.

- حالا، باید جراحیت کنم!

قاقارو، دیوانه وار، خودش را به در و اطراف کوفت.

- ممم... راف... راف دیگخ... راف دیگخ ای نسفت؟

کتی، چسب را از در دهن قاقارو کند.
- راه دیگه ای نیست؟

دستانش را به هم کوفت!
- معلومه که هست! پس چی فکر کردی؟ اگه از معجون من بخوری، سریع خوب میشی.

قاقارو، لبخندی زد و آرام شد.

- خب...

کتی، کتاب آشپزی را دستش گرفته بود، و داشت دستور درست کردن رست بیف را میدید.
- خب، بعدشم یگم ادویه... درست شد!

بوی سوختگی بلند شده بود و کل اتاق را گرفته بود. شانس آورده بود که قاقارو، خواب بود. هر چه را که در ماهیتابه بود، درون پلاستیکی ریخت. قاقارو را برداشت و پشت در، رها کرد.
- اینارو روزی دو وعده بخور. خوب میشی!

قاقارو هم، خوشحال و خندان، با دارو های جدیدش، به خانه برگشت. کتی هم درون اتاق برگشت، تا فکری به حال اتاق پلاکس بدبخت بکند.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#3

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۸:۱۱:۲۰ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 269
آفلاین
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.


•~•~•~•~•~•~•~•

تری جست و خیز کنان با لبخندی شیطانی از کلاس خارج شد.
کیس خیلی خوبی را سراغ داشت.
فقط باید یک اسم بیماری اختراع میکرد.
کار خیلی سختی نبود. باید فکر می کرد.
- خب، طرف کک مکیه. باید یه اسم درباره‌اش پیدا کنم. خب کک خوردگی... نه خیلی ساختگیه...امم... آها کک مولانزا... نه نه قدیمیه... اممم... چیکار کنم؟! آهان فهمیدم! کک مکرونا...آره این یکی خوبه .

سپس لبخند شیطانی‌اش که بر اثر ناامیدی از لبانش رفته بود دوباره در صورتش نقش بست.
سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و به سمت جایی که می گفتند در ورودی سالن گریفندور آنجاست حرکت کرد.
به یک پلکان بزرگ رسید و از آن بالا رفت... ولی بالای پلکان چیزی جز یک تابلو که در آن یک زن چاق نشسته بود و تری را برانداز میکرد نبود.
زن چاق لبخندی زد و گفت:
- عزیزم، ریونکلایی هستی؟... راهتو گم کردی؟... اگه بخوای کمکت میکنم.
- اِاِاِ... سلام... بله من ریونکلاییم... اِاِ نه گم نشدم. شما کی هستید؟
- من بانوی چاق هستم عزیزم. پس دنبال چی می گردی؟
- اِاِاِ... شنیده بودم در ورودی سالن گریفندور اینجاست دارم دنبل اون میگردم.
بانوی چاق لحظه‌ای اخم هایش در هم رفت و سریع همان لبخند مهر آمیز اولیه اش به لب هایش برگشت.
- ولی عزیزم تو نمی تونی وارد سالن گریفندور بشی.
- میدونم... منم نمی خوام واردش بشم دنبال کسی می گردم.
- دنبال کی میگر...
ولی ناگهان در سالن باز شد و حرف بانوی چاق ناتمام ماند.
تری با تعجب به تابلو که داشت به سمتش باز می شد نگاهی انداخت.
در همان لحظه دو نفر از حفره پشت تابلو بیرون آمدند.
هری پاتر به همراه... رون ویزلی!
همان کسی که تری دنبالش بود.
- اِاِاِ... سلام رون من تری هستم باهات یه کار کوچیکی داشتم میشه یه دقیقه باهام به درمانگاه بیای؟
- چی شده؟
- چیزی نیست. کارم زیاد طول نمی کشه؟ میای؟
- باشه میام.

سپس هر دو به طرف درمانگاه راه افتادند.
وقتی وارد درمانگاه شدند تری رون را روی یکی از تخت ها نشاند.
- اِاِاِاِاِاِ... خب... تو چیز داری... چیز... چی بود... آها کک مکرونا داری.
- جانم؟
- کک مکرونا.
- چی هست اصن؟
- ... یه نوع بیماری واگیر داره.اون لکه های روی صورتت رو ببین. اونا علائم بیماریه.
- اتفاقا یبار که رفته بودم سنت مانگو یکی از تابلو های شفادهنده ها بهم گفت اینا علائم بیماری رگباردانه‌اس.

رون نگران به نظر می رسید.

تری هم نگران بود. حالا باید برای بیماری رگبار دانه هم یک درمان تجویز میکرد.
ناگهان چیزی به خاطرش آمد.

فلش بک

تری کوچک همراه پدرش برای عیادت عمه اش که پاهایش در جوراب هایی که گاز میگرفتند گیر کرده بود رفته بودند.

تری متوجه مریضی در تخت کناری شد که روی تخته بالای تختش
اسم رگباردانه را نوشته بودند.

در همان لحظه شفادهنده‌ای با همراه بیمار وارد اتاق شدند.
شفادهنده به سمت تخت بیمار حرکت کرد.
- بله خوب میشن... درمانشم اینه که باید جگر وزغ رو محکم با یه چیزی روی گلوش ببندین و و در شبی که قرص ماه کامله لخت مادرزاد تو یه بشکه پر از چشم مارماهی بزارینشون.

پایان فلش بک

تری با خوشحالی به سمت رون برگشت.
- یادم اومد باید تو شبی که ماه کامله یه جیگر وزغو محکم رو گلوت ببندی و لخت مادرزاد تو یه بشکه پر از چشم مارماهی وایسی.

چشمان رون از تعجب گرد شد.
- وای، اون شفادهنده‌ی تو تابلو هم همینو گفت. یعنی من واقعا رگباردانه دارم؟
- آره دیگه، پس درمانی رو که گفتم انجام بده تا خوب بشی.
- پس اون کک مکرو نمی دونم چی چی که گفتی چی بود؟
- آها داشت یادم میرفت برای اونم باید این معجون رو بخوری.

تری دستش را سریع در کشوی خانم پامفری فرو کرد و معجونی را شانسی بیرون کشید.
- اگرم جواب نداد بیا پیش خودم تا بهت یه داروی دیگه بدم.

سپس تری با تند ترین حالت ممکن از درمانگاه خارج شد.
رون که گیج شده بود با معجونی در دستش تنها در درمانگاه مانده بود.




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#2

گریفیندور

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۱۷
از میان ریگ ها و الماس ها
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 403
آفلاین
جلسه اول کلاس شفابخشی جادویی


-گررررررمهههه...
چندین روز بود که همچین دیالوگی در همه راهروهای هاگوارتز شنیده میشد. ملت رداهاشون رو با طلسم یخ زدگی فریز میکردن تا شاید یکم خنک بشن، اما پوشیدن این لباس ها و راه رفتن باهاشون یکمی سخت بود.
-همه دارن آب میشن، ووی ووی ووی... خجالت نکشید بیاید طرف عمو هرچی خواستید بگید.

بچه ها بدون توجه به مدیرشون که سرگرمی موردعلاقه ش ووی ووی زدن و خندیدن به حرفای خودش بود به سمت درمانگاه رفتن.
راستش هیچکس بهشون نگفته بود که کلاس شفابخشی کجا تشکیل میشه اما از اسم کلاس تقریبا میشد حدس زد که...
-واقعا میریم درمونگاه؟ اونجا پر از مریضه ها، هکتور سرماخورده و میگن ویبره زنان سرماخوردگی رو توی کل درمونگاه پخش کرده.
-امیدوارم حداقل تو کلاس یاد بگیریم کی مریضه تا ازش فاصله بگیریم.
-یا یاد بگیریم چجوری ملت رو مریض خوب کنیم.

هرچه نزدیکتر میشدند صدای سرفه و عطسه واضح تر شنیده می شد.
-به نظر من درس وحشتناکیه، کی دلش میخواد با مریضا و باکتریا سرو کله بزنه.
-مادام پامفری!
-خب منم اگه گالیون گالیون حقوق...
-نه، پشت سرت.
با اخرین دیالوگ فرد گوینده لگدی به پای دوستش زد که اونم اخ واخ کنان برگشت و با قیافه سرماخورده ی مادام پامفری روبرو شد.
-خسس...سسته... ن.. باشید!

-با گالیون گالیون حقوق کی میتونه خسته باشه، شما هم مریض شدید؟
قیافه عصبی مادام پامفری با چشم های قرمز و ماسک بزرگی که به صورت زده بود حتی مریض هارو هم فراری میداد چه برسه به اونا. بنابراین همه درحالی که عقب عقب میرفتند هماهنگ سری به نشانه نه تکون دادن.

-خوبه، شاید بلاخره مدیر مدرسه یه نیروی کمکی فرستاده. کلی کار داریم پس... .

-متاسفانه اینا با منن پاپی. مطمئنم که کمک بهتری از سال اولی های من برات فرستاده میشه.
ملانی لبخند مکش مرگ مایی زد ‌و با چشم و ابرو به بچه ها علامت داد که بدویید تا تبدیل به پرستارای تازه کار نشدید. مادام پامفری با اخم نگاهی به روپوش سیاه ملانی انداخت که بنظر خودش توهین بزرگی به روپوش سفید شفادهندگی بود اما ملانی داروی ضد ویبره ای در دستش گذاشت و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.

--من بیست دقیقه منتظرتون بودم و آخر هم مجبور شدم کیس مورد نظرو بیهوش کنم، زیاد آه و ناله میکرد. بنابراین باید امروز دنبال درس دیگه ای باشیم.

بچه ها نگاه سریعی به هم انداختن تا ببینن کسی منظور استادشون از «دنبال درس دیگه بودن» رو میفهمه. اما معلوم بود هیچکس دوست نداشت بهش فکر کنه. وقتش رو هم نداشت، چون ملانی یهو پشت ستونی پرید و مخفی شد و همه گروه هم به دنبالش پشت ستون چسبیدند. این عجیب ترین کلاسی بود که تاحالا دیده بودن.

-خب، بچه های گل، درس شفابخشی بیشتر از اینکه تئوری باشه عملیه.
بچه ای خواست هورا بکشه اما یه دسته از موهای ملانی دهنش رو گرفتن تا هیجان کلاس رو بهم نزنه.

-شما هرچقدر هم درمورد معجون ها و علائم بیماریها بخونید تا وقتی بیمارتون رو پیدا نکنید و علمتون رو پیاده نکنید هیچ فایده ای نداره. پس میریم توی بالین!

ملانی بعد از این سخنان پرشور از پشت ستون بیرون پرید و دانش آموزاش با تعجب سعی میکردن نترسن ادامه کلاس رو پیش بینی کنن. درون راهرو بانو مروپ گانت با وقار تمام و دوتا سبد بزرگ داشت راه میرفت که ملانی یهو کنارش سبز شد و شروع به قدم زدن کرد.
-چه خوش تیپ شدید بانو مروپ، کجا میرین؟
-منو ترسوندی شلیل مامان، والا هرچی میوه و سبزی تو خونه داشتیم رو فکر کنم هلوی بی موی مامان خورده، دارم میرم از هاگرید بازم بگیرم.

ملانی که خوب میدانست هلوی مروپ کسی جز لرد نیست که میوه هارو در دورترین جای ممکن سر به نیست کرده برخلاف دستور مغزش کاملا تصدیق کرد.
-واقعا میوه و سبزی خیلی مهمه. شما خودتونم انگار لاغر شدید، به خودتون نمی رسید؟
-از تو که پنهون نیس چند وقته از بس برای وزیر تازه مون دیگای بزرگ خورشت بار گذاشتم دیگه جونی برام نمونده... همین امروز کل دیگ قرمه سبزی رو با جاش خورد.

ملانی همراه با اوهوم گفتن ها و گوش دادن به دردودل های مروپ شروع به معاینه کرد، دستش رو باز و بسته کرد، با چکش به زانوش زد که باعث شد رفلکس عصبی پا رو بکوبه زیر سبد مخصوص میوه ها و خلاصه که هاگرید فراموش شد.
بچه ها به سرعت نوت برداری میکردن و روی هم سوار شده بودن تا بدون لو رفتن بهتر ببینن.

-چی شد دکتر؟
-مادر جان براساس معاینه من بنظر میاد احتمال آرتروز خفیف وجود داره، مفاصلتون خشک شده، قژ قژ میکنه. اما اگه ازین پماد استفاده کنید و چیزای سنگین بلند نکنید هیچ اتفاقی نمیفته. اگه اذیتتون کرد بیاید پیش من تا داروی قوی تری بدم.

مروپ که از شنیدن کلمه آرتروز به یاد خانه سالمندان افتاده بود و غمگین شده بود با جملات انتهایی گل از گلش شکفت و با علاقه پماد سبز رنگ رو گرفت.
-مرلین تورو برای ما فرستاد بادوم هندی مامان. امشب شام بیا وزارتخونه، میگم وزیر پول زحمتت رو کارت به کارت کنه.

پس از رفتن مروپ، ملانی با لبخند رضایت به سمت دانش آموزاش که پشت ستون چشم هاشون گرد شده بود که استادشون چطور آدمی که به سلامتی راه میرفت رو به شکل فردی با احتمال آرتروز داشت دیده بود و سریع هم براش دارو هم تجویز کرده بود، رفت.

-چشم های یک شفادهنده باید تیز باشه، اما زبونش برعکس باید نرم ترین باشه. اگه بیمارتون باور کنه که بیماریش وخیمه و شما کاری از دستتون برنمیاد اونجاست که همه نفوذ و مهارت شما بی استفاده میشه.

تکلیف این جلسه تون اینه:
توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید.

اگه راهنمایی خواستید میتونید به من جغد بفرستید.

ملانی سوت زنان از آنها دور شد و قدم زنان به دنبال بیماران دیگرش گشت.


بپیچم؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.