سلام پرفسور زیبا و جذابم : توی یک رول بنویسید که چطور بیماری خاصی رو درون یک فرد سالم تشخیص دادید و چطور با زبون خوش
و با چه علائمی فهمیدید که بیماره. همچنین اینکه چطور قانعش کردید که بیماره و به شما برای درمان اطمینان کنه رو هم توضیح بدید.
بیماری ساده و پیچیده فرقی نداره اما از راه های آسون به جواب نرسید، پیچیدگی ها و مشکلات آدم ها رو هم لحاظ کنید...............................................................................................................................................
در واقع کسی که ملانی میخواست در ابتدا به بچه ها نشان بدهد ولی بعد از بیست دقیقه بیهوشش کرده بود که دیگر ناله نکند ،آستریکس بود. البته آستریکس خون اشامی با آپشن آژیر نبود بلکه بر اثر کف گرگینه ایی اما ، سرش زخم شده بود و ولومش بالا رفته بود.
در نهایت اما ، آستریکس را به درمانگاه آورده بود ولی نه به این دلیل که نگران زخم سرش باشد یا مورچه ایی عذاب وجدان گرفته باشد بلکه "مشکل" چیز دیگری بود. ملانی هم میخواست به کمک بچه های کلاسش همین " مشکل" را حل کند ولی به دلیل نامعلومی در لحظه آخر تصمیمش را عوض کرده بود و اما را به ریش بزی مرلین سپرده و با آستریکس بیهوش تنها گذاشته بود.
بعد از تمام شدن کلاس، ملانی سوت زنان به درون درمانگاه برگشت و به سمت تخت 34 رفت و بعد از کنار زدن پرده دور تخت گفت:
- ای بابا! شما که هنوز اینجایین! این که زخم سرش تقریبا خوب شده دیگه مشکلی نداره....تو هم پاشو برو، درمانگاهو اشغال نکن.
اما مثل ترقه های شب سال نو ناگهان منفجر شد و فریاد زد:
- مشکلی نداره؟! مشکلی ندارهههه؟؟!!!
این پشه خونخوار خرس منو برداشته و یادش نمیاد چی کارش کرده! این مشکل نیست؟! صد بار گفتم این حافظه نداره....همه چی یادش میره! اصلا مگه قرار نشد تو کلاست فراموشی شو بررسی کنین؟ چی شد پس؟ من خرسمو میخوام!
ملانی در حالی که کیفش را برمیداشت با آرامش گفت:
- میخواستم بررسیش کنیم ولی آستر فراموشی نداره. فراموشی که به همین سادگی نیست. هرکسی گاهی ممکنه اسمها یادش نیاد یا ندونه وسایلشو کجا گذاشته...هممم...بذار ساده برات بگم، حافظه مثل یک مینی وزارت خونه منظم با صدها جادوگر نابغه است که تو مغز دارن بی وقفه کار میکنن!
به همین راحتیا بهم نمیریزه!آستریکس فقط یکم حواس پرته ، حتی منم الان نمیدونم کیفم کجاست و میخوام برم پیداش کنم!تو هم ول کن دیگه، یه خرس که اینقدر ناراحتی نداره!
اما با قیافه پوکر گفت:
-کیفت رو دوشته! هییی....کجا میری؟ منو نپیچون!
ولی ملانی با سرعت به سمت خروجی درمانگاه رفت و دستش را در هوا برای اما تکان داد. اما میخواست به دنبالش برود که صدایی او را متوقف کرد.
- تازه واردی نه؟
بیا با هم دوست شیم...ولی به شیشه های خونم دست نزنیا!
اما با خشمی که داشت مثل کف نوشیدنی کره ایی از وجودش سرازیر میشد ، به سمت تخت برگشت.آستریکس بیدار شده بود.
اما سعی کرد برخلاف خشم درونش لبخند بزند و با ملایمت گفت:
-آره من تازه واردم! بیا دوست شیم! ولی اول بهم میگی کیسه پولامو کجا گذاشتی؟
در واقع اما خرسی گم نکرده بود. بلکه کیسه پول مشنگی که با سه ماه زحمت به دست آورده بود را به آستریکس سپرده بود.آن هم فقط برای 5 دقیقه ولی وقتی برگشته بود خبری از کیسه پول ها نبود. اما نمیخواست چنین چیزی را به ملانی بگوید، چون احتمالا باید توضیح میداد که پول ها را از کجا آورده و اصلا علاقه ایی به این کار نداشت.
آستریکس که غرق در فکر بود ناگهان گفت:
- فهمیدم!
اما با ذوق منتظر شد و آستریکس ادامه داد:
- به لرد و دامبلدور میگیم در یه مسابقه با هم دلستر و ماست بخورن دا!
اونم با یه دست و و با اون یکی باید دستهای همو بگیرن دا! قانونم میذاریم که اگر کسی حالش بهم خورد و دیگه نمیخواست ادامه بده باید به اون یکی بگه ببخشید، دوست دارم!
خیلی خفنه نه؟!....راستی سوالت چی بود؟....تو کی؟ تازه وا...
اما نذاشت که آستریکس جمله اش را تمام کند و کف گرگینه ایی دوم را تقدیمش کرد. بعد با حرص بلند شد و به سمت قفسه ی داروها رفت. دیگر امکان نداشت به پولش برسد. به نظرش آستریکس به جای آنکه خون آشام باشد، ماهی بدون حافظه بود. بنابراین تصمیم گرفت که حداقل داروی عجیبی به او بخوراند و حرصش را خالی کند. ولی به محض اینکه میخواست داروی "مسهل هیپوگریف انداز" را از قفسه بردارد با دیدن داروی کنارش دستش در هوا خشک شد.
روی شیشه نوشته بود: خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ریز شدن ( توجه: اثر موقت!)اما با خودش فکر کرد، اگر حافظه آستریکس وزارتخانه بود ، شاید میتوانست خودش به دنبال خاطره پولهایش بگردد. بنابراین شیشه را برداشت و به سمت آستریکس مجددا بیهوش برگشت.
خب اما دکتر نبود ومسلما نمیتوانست درک کند که ملانی فقط برای تشبیه چنین چیزی به او گفته باشد، بنابراین همه حرفهایش را جدی گرفته بود.
اما روی سرآستریکس خم شد که دقیقا مقابل زخم سرش قرار بگیرد.زخم یک شیار بسیار باریک بود ولی اما فکر کرد اگر به اندازه کافی کوچک شود میتواند از ان رد شده و وارد مغز آستریکس شود. در حقیقت هوس به دست آوردن پولهایش آنقدر شدید بود که به چیز دیگری فکرد نکرد. چشم هایش را بست، خودش را به کلیه چپ مرلین سپرد و یک قلپ بزرگ از معجون را سر کشید.
اما در لحظه پشیمان شد. بدنش مثل پاستیل جادویی هم کشیده میشد و همزمان فشرده میشد.احساس میکرد در جریان پرفشار آب غوطه میخورد. ولی بعد از چند لحظه همه چیز تمام شد و اما با شک چشمهایش را باز کرد
جلوی رویش یک دختر زیبای صورتی پوش با لبخند ایستاده بود. در واقع دختر تنها شی صورتی دورش نبود، بلکه دیگر در درمانگاه نبود و در فضای تمام صورتی با تزئیات رنگی و قلبهای شناور در هوا قرار داشت.
دختر ناگهان گفت:
- سلام تازه وارد! البته میدونم اما هستیا! اما تو مغز ما تازه ایی بنابراین میشی تازه وارد!میدونی ما تا حالا مهمون اینجوری نداشتیم! خیلی خوشحالم اینجایی ...
و بعد در حالی که سرش را افقی تکان میداد با لحن کش داری گفت:
-دااااااااااااااااا!
اما گیج پرسید:
- الان اینجا مغز آستره؟ پس تو کی هستی؟ آستر پسره ولی مغزش دختره؟
- وا! منم آسترم! البته آستر دافی!
قربونت برم من مغزش نیستم! یکی از شخصیتهاشم! هر کسی هزار تا شخصیت داره دیگه حتی اگه بروزشون نده! توهم از اون شکافه افتادی پایین و منم چون بیکارم اومدم باهم دوست شیم تازه وارد!
و بعد به شکاف بالای سر اما اشاره کرد.
اما که کمی وحشت کرده بود، قلب رقصانی را در هوا کنار زد و گفت:
- منم خیلی میخوام دوست شیم ها ولی عجله دارم!
این قسمت حافظه کجاست؟ من دنبال یه خاطره میگردم! البته اگه فراموش نشده!
آستر دافی خندید و گفت:
- اخی فراموشی که خیلی خوبه که! همه آسترها دوسش داریم! ولی چون خوشگلیه بیا میبرمت بخش حافظه. دااااااااا!
بعد دست اما را گرفت و به دنبال خودش کشید.
ملانی اشتباه میکرد، مغز آستریکس اصلا یک وزارتخانه منظم نبود، بلکه بیشتر شبیه خوابگاه شلوغی بود که انواع آسترها در شکل و رنگهای مختلف به عجیب ترین کارها مشغول بودند.از حل مشکلترین مسائل فیزیک با آبپاش گرفته تا بزرگ کردن سلول قلبی به عنوان حیوان خوانگی یا خاموش کردن فانوس ایده ها.
بلاخره آستریکس دافی ایستاد و به جلویش اشاره کرد و گفت:
- اینم بخش حافظه و این فراموشی گوگولی مون.
اما چیزی را که میدید باور نمیکرد.موش خاکستری به بزرگی 3 متر جلوی در کوچکی نشسته بود و هرزگاهی نورهای کوچکی که از کنار بدنش به در پشتش وارد میشد، را میخورد.
آستر دافی با دیدن قیافه اما توضیح داد:
-این گوگولی یه موشه ولی میبینی که فراتر و بیشتر از سایزیه که معمولا باید باشه واسه همین بهش میگیم " فرا موشی"!
اون نورهام خاطرهامونن! فراموشیمون مزه شونو دوست داره!
اما با تعجب گفت:
- این گوگولی نیست! این بیماریه! داره خاطراتتونو میخوره!
- بیماری چیه بابا! مهم نیست که! حالا چند تا خاطره کمتر!
- شاید خاطره پولامم خورده! ببین باید اینو از اینجا برداریم! من باید برم تو حافظه رو ببینم!
آستر دافی که کمی ناراحت شده بود گفت:
- فراموشی دکور اینجاست! خوشگله! بعدشم اینو کسی نمیتونه برداره!دااااااااا!
اما میخواست با آستر دافی بحث کند که باز احساس کرد که کشیده میشود ولی این بار با شدت کم. اثر دارو داشت از بین میرفت.
با عجله فکر کرد و به رنگ صورتی که همه جا بود خیره شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. خودش بود! صورتی!
با عجله گفت:
- ببین الان که فکرشو میکنم میبینم راس میگی. فراموشی خوشگله و دکور خوبیه، حیف که صورتی نیست!
ولی از اونجایی که دوستیم من میخوام یه کاری برات بکنم! یکم کوچیکش میکنم که بتونی یه پاپیون صورتی براش ببندی خوبه نه؟
آستر دافی از هیجان جیغ کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد.بعد اما به سرعت به طرف موش دوید و یک قطره از دارویی که از قفسه های درمانگاه کش رفته بود را روی خاطره ایی که موش میخواست بخورد ریخت. در یک ثانیه موش کاملا کوچک شد و جریان حافظه ایی که جلویش را گرفته بود به صورت نورهای کوچکی با سرعت زیاد به درون در کوچک هجوم آوردند. اما بسیار خوش شانس بود که توانست در یک لحظه یکی از نورها که رویش نوشته شده بود "پول- اما" و تا آن لحظه زیر موش گیر کرده بود را بگیرد.
ولی باز هم ناامید شد. خاطره نشان میداد در همان پنج دقیقه آستر پولهای قشنگش را به جای هیزم در آتش شومینه ریخته بود. دیگر حتی وقتی برای عصبانی شدن نداشت چون کشش ها و فشار ها شدت گرفته بود و اما اصلا دلش نمیخواست مغز متلاشی شده آستریکس بر اثر بزرگ شدنش را برای ملانی توضیح بدهد.
بنابراین در حالی که دوان دوان به سمت زخم برمیگشت به سمت آستر دافی که داشت پاپیون میبست فریاد کشید:
- اون گوگولیت به زودی بزرگ میشه ! نگران نباش! ولی وقتی بزرگ شدم به آستر واقعی سم موش میدم!خیالت راحت!
اما پولهایش را از دست داده بود و بیخودی در ذهن بیفانوس آستر گشته بود ولی ناخواسته برای مدت کوتاهی هم که شده توانسته بود جریان حافظه آستر را به وضع طبیعی برگرداند. از این کارهای خوب ناخواسته خیلی متنفر بود ولی باز هم اگر قرار بود آستر دیگر او را تازه وارد حساب نکند دوست داشت دائما درمانش کند. اما نه با روش " زبان خوش" ملانی. بلاخره باید سوزاندن پولهایش را جبران میکرد.