به هواداری تیم پیامبران مرگخاطرات دکتر براون
قسمت اول : ذهن یک اسکیزوفرنی
امروز دهم ژانویه است. بیرون اسایشگاه برف میباره و هوا حسابی سرد شده. حتی هواشناسی هم اعلام کرده که دمای هوا به طرز قابل توجهی پایین میاد و ممکنه در نیمه های شب به منفی ده درجه هم برسه.
نگاهمو از پنجره و بارش برف میگیرم و به تلویزیون اتاقم که از سقف آویزیون شده نگاه میکنم. یه گزارشگر داره با ذوق مصنوعی از میدون اصلی شهر گزارش میده و خانواده های خوشحالی رو نشون میده که حتی با وجود سرمای هوا اومدن که در تعطیلات کریسمس تفریح کنن.
برای یک لحظه دلم میخواد اونجا باشم. اما این احساس سریع با احساس انجام وظیفه ایی که همیشه همراهمه جایگزین میشه.
اینجا... تو آسایشگاه روانی فلیچرز ما کریسمسی نداریم. اگرچه پرستارا لطف میکنن و برام شیرکاکائو و شیرینی زنجبیلی میارن ولی بازم باعث نمیشه در این راهرو ها و اتاق های سفید و بی روح احساس سال نو رو داشته باشم.
البته خیلی هم اعتراضی ندارم. این اولین کریسمسی نیست که تو آسایشگاه شیفت وایمیسم. خانواده و برنامه خاصی ندارم و قرار نیست کسی تو خونه منتظرم باشه. شاید بودن در اینجا بهترین کاریه که میتونم انجام بدم...
زنگ تیز اتاقم از جا میپروندم. اینجا همه اتاق های درمان به خصوص اتاق پزشکان و اتاق دارو زنگ دارن و از داخل همیشه قفل میشن. شاید این کار باعث بشه اینجا قیافه زندان پیدا کنه ولی برای اسایشگاه بیماران اسکیزوفرنی واقعا لازمه. در حینی که تلویزیون رو خاموش میکنم و درو باز میکنم، یاد حمله یکی از بیماران به پرستار پاملا میوفتم. یادش رفته بود درو موقع ورود به اتاق دارو قفل نکرده بود و یکی از بیماران بخش سی شدیدا بهش حمله کرده بود. پرستار پاملا بعد از اون روز دیگه برنگشته بود.
یکی از پستاران، مریض خاصی که خواسته بودم رو میاره تو. بیمار مردیه میانسال با لباسهای سفید اسایشگاه. دستهاش با لباس مخصوص بسته شده و با کمک پرستار روی صندلی مقابل میزم میشینه.
به پشت میزم میرم و از پرستار میخوام بیرون منتظر باشه تا صداش کنم. پرستار بیرون میره و تنهامون میذاره.
مرد سرش روی شونه چپش افتاده. نگاهش بی روحه و به یه نقطه خیره شده. رنگش کاملا پریده و موهای کم پشت سیاهی داره. پرستارا میگن به زور دارو و غذا میخوره. پرونده شو حفظم ولی بازم از کشوی میزم میکشمش بیرون و دوباره مرورش میکنم.
وقتی مرد رو آوردن مدارکی همراهش نبوده و در طی هفت سالی که اینجاست هم کسی نیومده دنبالش. توهمش اینه که جادوگره و از یه دنیای جادویی اومده. میگه جادوگری بوده که مقابل یه کسی که صداش میزنه "لرد" وایساده و لرد خانواده شو کشته.
داروهای مختلف جواب نداده. برق درمانی جواب نداده. روان شناختی داینامیک هم حتی امتحان شده و اونم جواب نداده. براش داروهای سنگین شروع کردن. درمان نشده ولی ساکت شده. از یه جایی به بعدم دیگه حرف نزده.
- خب آقای لام! امروز چطوری؟
پرستارا بهش میگن اقای لام. اینقدر کلمه لرد رو تکرار کرد که این اسم رو بهش دادن. به حرفم جواب نمیده.
- ما چند باری هست که همدیگرو دیدیم... ولی خب دوباره میگم.... من دکتر براونم. در کنار دکتر راج، دکتر شما هستم. خب امروزم نمیخوای صحبتی کنی؟ میتونیم مثل جلسه قبل راجع به جادو صحبت کنیم!
باز جوابی نمیده. به جادو اعتقادی ندارم ولی دوست دارم بهم اعتماد کنه و بدونه به توهمش باور دارم. برای نیم ساعت بعد از چیزهای مختلف حرف میزنم ولی همچنان مثل جلسات قبل جوابی نمیده.
خسته شدم و عجیب سردمه.
انگار سرمای بیرون حتی از دیوارهای اسایشگاه رد میشه و به استخوانم نفوذ میکنه.
دوباره برمیگردم سمت پنجره. برف شدیدتر شده.
- چه کریسمس سردیه آقای لام!
بعد یه جمله ناگهان در ذهنم ظاهر میشه و سریعا خودشو به زبونم میرسونه.
- اونقدر برف میاد که یه قاتل میتونه خودشو تو بارش برف گم کنه!
اخم میکنم. چه جمله عجیبی. چرا ییهو باید در مورد قاتل و برف نظر بدم؟
به سمت آقای لام برمیگردم و تعجب میکنم. سرش رو بلند کرده و با نگاه نافذ بهم خیره شده. دیگه نگاهش گنگ نیست.
- آقای لام؟
- یادم میاد... اون شب هم برف میومد... برف شدیدی هم بود.... پسرم تامی هم به پنجره نگاه کرد و همینو گفت! که یه قاتل میتونه خودشو تو برف قایم کنه... اگر یادم بیاد... اگر یادم بیاد چجوری باید برگردم کوچه دیاگون... یا اینکه چوبدستی مو کجا گم کردم...
بهترین فرصت بود ضبط صوتمو روشن میکنم و با اشتیاق میپرسم:
- از خاطراتت بگو! یا حتی لرد! چی یادت میاد؟
ولی آقای لام جواب و واکنش دلخواهمو نمیده. انگار یه جوری شده.
- چرا الان باید یادم بیاد؟ چرا بعد این همه سال این جمله یادم اومد؟... شاید... شاید دارن میان دنبالم... آره... اومده کارشو تموم کنه... ولدمورت داره میاد سراغم...
این یه اسم جدید بود. قبلا تو پرونده اش ندیده بودم. ولی چرا دلم آشوبه؟ احساس خوبی ندارم. چرا این اسم برام ترسناکه؟
اسمی که تا حالا نشنیده بودم برام ترسناکه...