هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





فینال جام آتش
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۸

مینروا مک گونگال old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۰ دوشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
از دفتر وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 547
آفلاین
فینال جام آتش

ماجرا از جشن هالووین آغاز می شود .
به علتی کل سطح دریاچه مسدود است و راهی برای پایین رفتن ندارید .
یک شخص یا یک چیز یا یک ماجرا به شما کمک میکند تا بفهمید مرحله ی فینال چه چیزی در پیش دارید .
در مرحله ی سوم باید جام آتش را در زیر دریاچه بدست آورید .
راه ورود به دریاچه که شما به نحوی که گفته شد متوجه آن می شوید استفاده از دستشویی های موجود در دستشویی دختران میرتل گریان است .
شما باید موانعی را در سر راه خود شرح دهید .
سعی کنید قسمت قابل توجهی از پست خود را به شرح در دستشویی میرتل بپردازید و چاه فاضلابی که قصد عبور از آن را دارید .

تنها شرکت کنندگانی که در هر دو مرحله ی قبلی شرکت کرده اند میتوانند در فینال شرکت کنند .

مهلت شما در ساعت 12 شب هفته ی آینده زمانی که ساعت محوطه ی هاگوارتز 12 مرتبه به صدا در می اید می باشد .

امید دارم پس از پایان فینال شما را مجددا ببینم !



Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
مگی ، پرسی و مرلین جلوی شونزده قهرمان واستادن ، ملت همه منتظرن تا محتوای مرحله دوم مشخص بشه !
مرلین هم که توی مرحله قبلی هیچ نقشی نداشته این بار اون جلو میاد تا مرحله دوم رو به قهرمانا توضیح بده .

مرلین : شونزده ماموریت برای شونزده نفر شما آماده شده ، شما میاید جلو و دستتون رو میکنید تو این کیسه ای که جلوی منه و یه کاغذ رو ورمیدارن و بازش میکنین و توشو میخونین و کاری که گفته رو انجام میدین ، هر سوالی دارین همین الان بپرسین .

-- چند لحظه بعد --
تره ور داره به کاغذ خودش نگاه میکنه : یک مدیر رو بگیرید و به شدت شکنجه کنید .
تره ور رو به مرلین : توی کاغذ من نوشته یه مدیر رو شکنجه کنید ...هوووم ... یعنی میتونم فحش بیناموسی خارج از چارچوب بهش بدم ؟
مرلین : باب نوشته شکنجه ش کنین تو میگی میتونی فحش بهش بدی ؟
تره ور : یعنی میتونم بزنم تو گوش مدیر ؟
مرلین : آره .
تره ور : میتونم دست و پای مدیر رو قطع کنم ؟
مرلین : آره .
تره ور : میتونم مدیر رو شکنجه روحی بدم ؟
مرلین : آره .
تره ور : میتونم به مدیر تجا... هیچی بیخیال ! آقا من برم مدیر شکنجه کنم بیام ...هووووم... چه موقعیت خوبی پیش اومد تا حسابمو با اون ایوان روزیه بوقی تصویه کنم .... اما اول باید زیر زمین خونه م رو واسش آماده کنم .

فلش بک ، چندین روز پیش ، دفتر وزیر
مگی و تره توی دفتر نشستن و داره یه قل دو قل بازی میکنن که یهو یه پیام صوتی از ایوان روزیه توی دفتر پخش میشه :
حمام مختلط را پلمپ میکنی یا پلمپت کنم ؟
تره ور : ایول میخواد ما رو پلمپ کنه !
مگی : باید در حمومو تخته کنیم .
تره ور : چی میگی ؟ واسه چی آخه ؟ هیچ کاری نمیتونن بکنن !
مگی : برو باب منوی مدیریت دارن به این کلفتی ! ، میزنن دهن هممونو سرویس میکنن ، باید قفل کنیم حموم رو .
تره ور : نههههههه ! من حموم مختلط میخوام !
پایان فلش بک

تره ور : ایواااااااااااان !

جلوی خوابگاه مدیران
تره ور یه جایی بین بوته ها قایم شده و داره به خوابگاه مدیران نگاه میکنه .
ایوان و کوئیرل مشغول آب بازی هستن و دارن همدیگه رو خیس میکنن و می خندن !

تره ور میره جلو و میگه : هووووی ایوان ! یه دقه بیا این جا .
ایوان کوئی رو ول میکنه و میاد پیش تره ور و میگه : جانم ؟
تره ور : یه دقه چوبدستیتو بده .
ایوان : بیاه ! اینم چوبدستی !
تره ور چوبدستی رو میذاره تو جیبش و بعد یه گونی درمیاره و میگه : بیا برو تو این گونی .
ایوان : واسه چی ؟ اوکی الان .

و میره توی گونی و تره ور هم سریع سر گونی رو گره میزنه !

ایوان با عصبانیت داد میزنه : هووووی بوقی ! منو بیار بیرون ! بوقی ! نهههههههه ! منو داری کجا میبری ؟ کمـــــــــک !

و از بس داد میزنه که همه مدیرا میریزن پایین و به سمت تره ور و گونی و حمله میکنن .
تره ور انگشتشو میکنه تو نافش و بعد یهو به سوپر وزغ تبدیل میشه و پرواز میکنه و با سرعت نور شروع میکنه به جلو رفتن !

تره ور :
ایوان : نــــــــه ! گممون کردن ! ... تو از جون من چی میخوای ؟
تره ور : حموم مختلط رو پلمپ میکنی هان ؟
ایوان : باو کوئیرل دستورشو به من داد و منم پیامشو ارسال کردم !
تره ور : داری مثل بوق دروغ میگی ! نمیدونستی من وقتی به سوپر وزغ تبدیل میشم ذهنم هم جهش پیدا میکنه و هر کی بهم دروغ بگه میفهمم ؟
ایوان : نمیدونستم .
تره ور : راستی تو چرا انقدر با بیناموسی مخالفی ؟
ایوان : هوووم... من اگه دسترسیم بیشتر و فراتر از سایت بود ، بیناموسی هایی که تو ادبیات عادی مردم جا افتاده رو هم از بین می بردم .
تره ور : منظورت فحش و ایناست دیگه ؟
ایوان : نه باب اونا که جای خود دارن ... یه سری لغات و اصطلاحات فوق بیناموسی و رایج و عامیانه که فحش هم به حساب نمیاد ...مثل " بزن به چاک !" ... یعنی چی بزن به چاک ؟ نه جون من تو خودت یه دقه این اصطلاح رو تجزیه تحلیل کن میفهمی چقدر بیناموسیه !!!... یا مثلا " دمت گرم" ، منظور از دمت چیه دقیقا ؟ اصلا دمت کدوم ناحیه از بدنه ؟!!... یا " مو لای درزش نمی ره " که واقعا اوج بیناموسیه ! یعنی چی مو لای درزش نمیره ؟!()
تره ور همون طور که داره پرواز میکنه و گونی رو باخودش میکشه میگه : ایول من خودم تا به این حال به این کلمات این جوری نگاه نکرده بودم .

خونه تره ور
تره ور گونی حاوی ایوان رو روی زمین میکشه و میندازتش توی زیر زمین خونه ش ، گونی رو باز میکنه و در زیر زمین رو قفل میکنه .

تره ور از پشت در شروع میکنه به حرف زدن : ایوان ! من چوبدستیت رو ازت گرفته م ، باید با دست خالی با موانعی که توی زیر زمین برات گذاشتم رو به رو بشی ، اگه مردی که هیچ و اگه زنده موندی میتونی بری خونتون ... با سه مانع مرگ آور ! رو به رو میشی و باید از همشون جون سالم به در ببری ، البته بعید میدونم .

ایوان با نگرانی نگاهی به جلو میندازه ، یه در جلوشه .

ایوان : اوه... اولین مانع مرگ آور !

ایوان در و باز میکنه و جلوش یه اتاق کوچک نمایان میشه ، توی اتاق هیچ چیز نیست جز یه بیل دراز و کلفت که روی زمین افتاده !

ایوان : اولین مرحله یک بیل ! ...از اونی که فکر میکردم آسون تره .

بعد یهو بیل که بی حرکت روی زمین افتاده بود یهو بلند میشه و تو هوا معلق میمونه و بعد با سرعت به سمت ایوان حمله میکنه ، توی شکم ایوان فرو میره و از اون ور درمیاد !

ایوان : آاااااااااااااااااااااای !

و بعد برمیگرده و رو به روی بیل قرار میگیره ، بیل دوباره خودشو به سمت ایوان پرتاب میکنه و میره توی دهن ایوان و از پشتش میاد بیرون !!

ایوان : هااااااااااااااااااای ! چوبدستی هم که ندارم... مجبورم برخلاف میلم از منوی مدیریت استفاده کنم !

بیل دوباره به سمت ایوان حمله میکنه ، ایوان منوشو میزنه به بیل و بیل پودر میشه و میریزه رو زمین .
و بعد ایوان منوش رو میگیره به سمت سوراخ هایی که تو بدنش ایجاد شده و بعد دکمه ترمیم و بازسازی ! منوش رو میزنه و زخم هاش به سرعت خوب میشه .

ایوان میره توی قسمت ارسال پیامک منوش و یه اس ام اس به کوئیرل میزنه با این مضمون :
سلام کوئی !
من توی دردسر افتادم ، تره ور میخواد منو بکشه ، بدو بیا منو نجات بده !

بعد چند لحظه جواب اس ام اس میاد :
سلام ایوان جان ، خوبی ؟ چه خبر ؟
اول مدرک کافی ارائه بده بعد .

ایوان با عصبانیت دوباره به کوئیرل اس ام اس میزنه :
باب مدرک چیه دیگه ؟ مگه خودت ندیدی تره ور منو کرد تو گونی و با خودش برد ؟ مدرک از این بهتر ؟ حالا هم منو توی زیر زمین خونش حبس کرده و چوبدستیم رو هم گرفته .

دوباره از طرف کوئیرل جواب میاد :
مدارکتون کافی نیست هنوز .

ایوان که شدیدا عصبانی شده ، دکمه مکالمه تصویری ! رو فشار میده و بعد صفحه ای جلوش بازمیشه و یه مکالمه تصویری با کوئیرل برقرار میشه .

ایوان :
کوئیرل : جانم ؟
ایوان : زهر مار ! بوقی مگه بهت نمیگم جونم در خطره ؟ بیا ! همون طور که خودت الان میتونی ببینی من توی زیر زمین خونه تره اینا زندونی شدم ، تره ور برام سه تا مرحله مرگبار گذاشته که باید از همشون بگذرم ، همین مرحله اولش با یه بیل برخورد کردم که بیله قصد جونم رو داشت ! از اون جایی که تره ور چوبدستیمو ازم گرفته بود من مجبور شدم ازمنوی مدیریتم استفاده کنم و ...
کوئیرل : چی ؟ تو از منوی مدیریت در راستای منهدم کردن یه بیل استفاده کردی ؟ تو خجالت نمیکشی که انقدر شخصیت منوی مدیریت رو آوردی پایین ؟ مگه ما قرار نداشتیم که از منو فقط درجهت کارهای خیلی مهم استفاده کنیم ؟
ایوان : باب میگم جونم در خطر بود ! بیله که بیل معمولی نبود، طلسم شده بود ، یه بار از تو شیکمم رد شد و یه بار از تو دهنم ...چاره ای نداشتم مجبور شدم ازمنو استفاده کنم ... خب اگه من می مردم شما چی کار میکردین ؟ کیو جای من مدیر میذاشتین ؟
کوئیرل : آبرفورثو .
ایوان :
کوئیرل : خب باب دلم واست سوخت ... الان پا میشیم میایم خونه تره ور و نجاتت میدیم .
ایوان : اوه مرسی ...بای .

ایوان منو رو میذاره تو جیبش و میره یه گوشه میشینه و منتظر میشه تا بیان و نجاتش بدن که یهو یه اتفاق خفن میفته .
دیوار های اتاق شروع میکنن به هم نزدیک شدن وجمع شدن !

ایوان : نهههههههههه ! اتاق داره کوچیک و کوچیک تر میشه ! من له میشم این تو ، حتما این طلسم واسه اینه که من نتونم توی یه اتاق زیاد بمونم و زود مجبور شم برم به مرحله بعدی ! شت !

و قبل از این که تو اون اتاق پرس بشه سریع میره به اتاق بعدی و مرحله دوم .

یه اژدهای سیاه رنگ عظیم تو اتاقه .

ایوان : نههههههههههههه !

تا میاد منوش رو به سمت اژدها بگیره ، اژدها دهنشو باز میکنه و یه عالمه آتیش از تو حلقش میاد بیرون و ایوان به شدت می سوزه .

ایوان : هاااااااااای !آااااااااااااای ! فحش بیناموسی به اژدها !

و در همون حال که تموم بدنش سوخته میاد که با منوی مدیریت خفن و همه کاره ش اژدها رو نابود کنه که یهو اژدها بازوی راست ایوانو گاز میگیره و از جا درش میاره و میخورتش ! منوی مدیریت هم همراه با دست راست ایوان وارد شکم اژدها میشه !

ایوان : وای حالا من چی کار کنم ؟ بدون چوبدستی و بدون منوی مدیریت هیچ کاری ازم برنمیاد ، باید برم تو شکم اژدها و منو رو وردارم .

و بعد به سمت اژدها میدوه و اژدها هم دهنشو میاره جلو تا ایوان رو بخوره که یهو ایوان شیرجه میره تو دهن اژدها و چون سرعت شیرجه ش بالا بود بدون برخورد با دندونا وارد گلوی اژدها میشه و توی گلوش گیر میکنه .
اژدها با دستش چند بار میکوبه به گلوش تا شاید این جسم ارزشی که تو گلوش گیر کرده بره پایین اما ایوان که ناخونا و دندوناشو فرو کرده تو اژدها نمیره پایین .
ایوان همین طوری که چسبیده به گلوی اژدها داره به استراتژی رفتنش به معده و ورداشتن منو فکر میکنه که صورت اژدها به خاطر وجود ایوان تو گلوش بنفش و بنفش تر میشه تا آخرش بالاخره خفه میشه و می میره !

ایوان : یوهووووو ! اژدها مرد ! یوهاهاهاهاها ! من چقدر خفنم !

-- چند لحظه بعد ، معده اژدها ! --
ایوان بازوشو میذاره سرجاش و دوباره دکمه ترمیم و بازسازی رو فشار میده و بازوش میچسبه به بدنش و جای سوختگی ها هم برطرف میشه .

ایوان توسط منوی مدیریتش یه مکالمه صوتی با کوئیرل برقرار میکنه .

ایوان : باب کجائین ؟ چرا نیومدین ؟ من مجبور شدم مرحله دوم رو هم برم ، مرحله دومش خیلی سخت تر از قبلی بود ، واقعا نزدیک بود به بوق برم.
کوئی : اطراف خونه تره ور با جادوی ضد آپارات شدیدی محافظت میشه واسه همین نتونستیم آپارات کنیم بیایم ...همین دیگه ما اومدیم بعد یهو یادمون اومد که ممدا رو سوار نکردیم و نیاوردیم ، بعد برگشتیم و تو خوابگاه یادمون اومد که اصلا با هم مشورت نکردیم !! هر وقت مشورتمون تموم شد میایم دنبالت و نجاتت میدیم .
ایوان : چییییییییی ؟ میخواین مشورت کنین ؟ مشورتای شما که هر کدوم یکی دو هفته طول میکشه ، باب دهن من سرویس میشه تا اون موقع !

ایوان تماس رو قطع میکنه و دکمه جریوس منوش رو میزنه ، شکم اژدها جر میخوره و ایوان بیرون میاد و در همون لحظه متوجه میشه که باز دیوار ها دارن به هم نزدیک میشن .
و بعد به سرعت قبل از این که به بوق بره وارد اتاق سوم و آخرین مرحله میشه !

ایوان در حالی که منوی مدیریتشو دستش گرفته با احتیاط وارد اتاق سوم میشه ، در انتهای این اتاق مثل اتاقای دیگه ، دری وجود نداره .
ایوان با دقت اطرافشو نگاه میکنه و منتظره که یه موجود عظیم و کلفت بیاد جلوش اما تو اتاق هیچی نیست ، جز یه تیکه کاغذ پوستی که وسط اتاق روی زمین افتاده .
ایوان با احتیاط به سمت کاغذ میره و ورش میداره و شروع میکنه به خوندن :
مرحله سوم هیچی نیست ! درپشت سرت هم قفل شده و تو توی این اتاق زندونی شدی ، دیوار ها به زودی شروع میکنن به جمع شدن و کوچک شدن و تو این وسط له خواهی شد !
ایوان : نهههههههه !

و بعد دیوار ها شروع میکنن به حرکت کردن و جمع شدن .

ایوان : هی این کوئی میگه از منوی مدیریت برای کارهای ریز استفاده نکن اما الان دیگه نمیشه ... یا من باید الان به شدت از منو استفاده کنم یا به بوق برم .

و بعد منوش رو روی فول انرژی تنظیم میکنه و دکمه منفجریوس رو فشار میده .

بوم !
همه جا منفجر میشه ! زیر زمین و خونه و همه چی تره ور نابود میشه و ایوان میمونه و تره ور .

ایوان یه دکمه روی منوش رو میزنه و بعد دو تا دیوانه ساز ظاهر میشن و تره ور رو می گیرن .

ایوان : تو تره ور ! به خاطر این جرم هایی که الان برات میخونم متهم هستی و باید مجازات بشی !

و بعد یه طومار بلند از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن :
1- احداث اماکن بیناموسی
2 - ساختن فیلم های مستهجن و دادن رقم رشوه زیاد به ناظرین هالی ویزارد برای پخش این گونه فیلم ها
3- وزغ بودن
4- داشتن 4 شناسه در 4 گروه
5- همیشه پشت نقاب فعالیت کردن
6- نزول جسمی و روحی و تبدیل شدن از انسان به وزغ
7- دست بردن به خزانه وزارت
8- رشوه خواری در وزارت
9- پرونده سازی
10- آزار و اذیت روحی و جسمی مدیر کبیر ایفای نقش
11- خز بودن
12- نداشتن عرضه برای تولید فیلم های بیناموسی داخل چهارچوب
13- خارچ چهارچوب بودن
14- ارزشی بودن

تره ور : خب ، الان من چه مجازاتی باید بشم ؟
ایوان منوی مدیریتش رو به سمت تره ور نشونه میگیره و یه دکمه ش رو فشار میده !
تره ور شدیدا از درون منفجر میشه و ذرات سبز رنگ بدنش به همه جا میپاشه و مقادیری از اون ذرات سبز رنگ میپاشه روی صورت ایوان .
ایوان دستشو به صورتش میکشه تا اون ذرات سبز رنگ رو از روی صورتش پاک کنه اما در کمال تعجب و حیرت و شگفت زدگی و اینا متوجه میشه که اون ذرات تا عمق پوست و مغز استخوانش نفوذ کرده و این ذرات به هیچ وجه از روی صورت ایوان پاک نمیشه !!

و این گونه بود که بقایای بدن تره ور ، آن وزغ مظلوم و ستم دیده به صورت لکه هایی سبز رنگ برای همیشه بر روی صورت ایوان روزیه باقی ماند .
می گویند روزی ایوان به خاطر رهایی از کابوس ها و عذاب وجدانی که به خاطر انجام این عمل غیر انسانی و ضد حقوق بشری لحظه ای او را رها نمی کرد ، منوی مدیریت را از جیبش خارج برداشت و در حلق خود فرو نمود و آن قدر فشار داد و فشار داد تا حسابی منوی مدیریت در حلقش جا شد و خلاصه این که خود کشی کرد و اینا .




ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۳:۰۰:۱۴
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۳:۰۳:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رودولف نگاهی به بلا انداخت و گفت:حالا مطمئنی میتونیم این کار رو بکنیم؟گرفتن یه مدیر خیلی سخته.اون نامردا هزار جور امکانات و جادوهای کنترل کننده و محافظتی عجیب غریب دارن!شنیدم میتونن تو یه لحظه هر کسی رو که میخوان خاکستر کنن!
ایوان آهی کشید و گفت:بس کم رودولف!عین فشفشه ها حرف میزنی.ده بار بهت گفتم همه اینا شایعه هاییه که مدیرا بین ملت جا میندازن تا همه ازشون بترسن.

بلا اول سرش را تکان داد ولی بعد به ایوان گفت:بوقی!تو آخرم نگفتی اینا رو از کجا میدونی.
ایوان با دست موهایش را مرتب کرد و گفت:من توی جمع مدیران یه خبرچین کوچولو دارم!

آنی مونی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:بهتره بیشتر از این وقت رو هدر ندیم.تا نیم ساعت دیگه مهمونی مدیرا توی باشگاه شبانه هاگزمید شروع میشه.این تنها فرصتیه که دستمون بهشون میرسه!
همگی چوب های جادویشان را درون جیبشان گذاشتند و با صدای پاق بلندی غیب شدند.

از بیرون ساختمان صدای اهنگ و خنده به گوش مرسید.
آنی مونی که دندان هایش را بهم فشار میداد گفت:بخندین.وقتی یکیتون رو گیر اوردیم و تا حد مرگ کروشیوش کردین میفهمین خنده یعنی چی!

ایوان با ناراحتی گفت:حالا اینقدر خشونت لازمه؟
با دبدن نگاه های خشمناک دیگران ایوان چاره ای جز سکوت کردن نداشت.
در پشتی باشگاه نیروی حفاظتی خاصی نداشت و انها به راحتی وارد راهروی پشتی شدند.تابلوی کوچکی که روی دیوار قرار داشت نشان میداد راهروی سمت راست به آشپزخانه میرود.

بلا چوب دستی اش را در اورد و جلوتر از بقیه به سمت اتاق اصلی که سر و صدا از ان به گوش مرسید به راه افتاد.
کمی جلوتر دری بزرگ از جنس بلوط قرار داشت که در بالای ان نوشته شده بود:فقط مخصوص اعضا!

رودولف لبخندی زد و در حالی که به تابلو اشاره میکرد گفت:هی اونجا رو.انگار ما همگی قراره یهو عضو بشیم!
صدای خنده آنها دوام زیادی نیاورد.چون در کمال تعجب صدای موسیقی و خنده کم کم به آرامی محو شد و چند لحظه بعد دیگر صدایی به گوش نمیرسید!

ایوان چوب دستی اش را بالا گرفت و گفت:به نظرتون متوجه شدن؟
انی مونی ایوان را کنار زد و گفت:فقط یه راه داریم بفهمیم!
در با طلسم سبز رنگ منفجر شد و جادوگران خشمگین وارد تالار شدند!در کمال تعجب در تالار هیچ کس به جز تو پیشخدمت دیده نمیشد!
پیشخدمت با ترس و لرز چوب دستی اش را به زمین انداخت و گفت:لطفا با من کاری نداشته باشین!

بلا چوب جادویش را به طرف پیشخدمت گرفت و گفت:پس مدیرا کجان؟کجا رفتن؟
پیشخدمت آب دهانش را فرو داد و گفت:مهمونی تموم شد.اونا چند ثانیه پیش همگی غیب شدن!
رودولف پیشخدمت را به دیوار کوبید و گفت:خودتو مسخره کن بوقی!مهمونی تازه یه ربع از شروع شدنش گذشته!

پیشخدمت دیگری که چوب دستی ایوان را بر روی شقیقه اش احساس میکرد گفت:نه!نه!مهمونی قرار بود یک ربع پیش شروع بشه ولی مدیرا دیشب بهمون اطلاع دادن که اون رو چهار ساعت زودتر برگزار میکنن!
رودولف کروشیویی به سمت ایوان فرستاد و فریاد زد:بوقی مسخره!اطلاعاتت به درد عمه مارج میخورد!

بلا دستش را روی شانه رودولف گذاشت و گفت:عصبانی نشو رودولف.ما هنوز یه مدیر داریم!
همه با تعجب به بلا نگاه کردن.آنی مونی با عصبانیت گفت:زده به سرت؟چی داری میگی؟همه رفتن!
بلا در حالی که لبخند تلخی به صورت داشت به روبرو اشاره کرد و گفت:نه دقیقا.

بر روی دیوار روبرو چندین قاب عکس نصب شده بود که بر بالای آن با حروف طلایی نوشته شده بود:مدیران.
در زیر همه تابلو ها عکس کوچکی قرار داشت که تصویر ایوان با لبخند برای حاضرین دست تکان میداد!

ایوان که بار سنگین نگاه ها را بر پشتش احساس میکرد گفت:هی صبر کنین.من میتونم توضیح...
ضربه انی مونی به همراه طلسم رودولف ایوان را به روی زمین انداخت!

...زودباش شامپو!چشمات رو باز کن!
ایوان به سختی چشمهایش را باز کرد.به نظر میرسید درون کلاس معجون سازی در هاگوارتز بود.

رودولفمعجون سرخ رنگی را در جلوی چشمان ایوان تاب داد و گفت:چطوری مدیر کوچولو؟میخوای برات یه پیغام کمک بفرستم؟
ایوان با عصبانیت گفت:من فقط میخواستم جلوی حماقت شما رو بگیرم.شما با این کارتون فقط خودتون رو به دردسر مینداختین!

بلا با جادو شلاقی تیغ دار ظاهر کرد و در حالی که ان را به سر و صورت ایوان میکوبید گفت:آره جون عمه ات!اون معجون رو نمیشناسی؟نباید هم بشناسی!تو هیچ وقت توی کلاس های اسنیپ حاضر نمیشی!له اون میگن معجون راستی!تو قرار بود جلوی حمله ما به مدیرا رو بگیری و بعد گزارش اون رو به مدیرا بدی تا هم خودت رو عزیز کرده باشی هم ما رو بندازی تو هچل!

ایوان سرش را پایین انداخت و گفت:خواهش میکنیم حماقت نکنین!اون معجون داره چرت و پرت میگه!
آنی مونی شیشه جدید ترین معجون دست ساز ایوان را به سمت دیوار پرتاب کرد و گفت:جدی؟راست میگفتی که یه خبرچین داری.ولی توی گروه ما نه اونجا!
آنی مونی نگاهی به بلا کد و گفت:حالا باهاش چیکار کنیم؟

بلا لبخندی زد و گفت:من همیشه دوست داشتم طلسم های جدیدم رو روی یه نفر امتحان کنم!مشنگ ها مورد مناسبی نیستن.پیدا کردنشون سخته و وزارت سریع میفهمه.ولی این یکی...
ایوان نگاهی به رودولف انداخت و بعد با اصابت اولین طلسم به سرش از درد فریاد کشید!

در طبقه بالا پروفسور مک گونگال در تالار معلمین در حال خواندن پیام امروز بود.پروفسور روزنامه را پایین اورد و گفت:سوروس؟تو این صداها رو نمیشنوی؟نباید کاری بکنیم؟
سوروس اسنیپ لبخندی زد و گفت:نه چیزی نیست.نمیخواد نگران باشی.این یه وسیله شوخی جدید و مسخره دیگه است.امروز ظهر اون رو توی راهروی کلاس من منفجر کردن.هر ساعت که میگذره صدای فریادش بیشتر میشه.
اسنیپ این را گفت و در حالی که لبخند شومی بر لب داشت جرعه ای از قهوه اش نوشید!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
تالار مديران
عله صندلي راحتي خود را تكاني داد و گفت: بچه ها يه بويي داره مياد! شما احساسش نمي كنيد؟!

ايوان كش شلوارش را محكم كرد(در راستاي فضاسازي) و گفت:

-عله، جون ‍ِ من بي خيال‌ ِ بو شو، معلومه ار كجاست ديگه، از عمامه ي كوييرل!

ايوان مكثي كرد و ادامه داد: آنتونين ليست كامل شد؟
-اره.
-يك بار از روش بخون، ببين چيزي كه جا نمونده.
-هوم، پنج عدد داف اسمي، نوشيدني، قرص اكس، بوگير.....!

كوييرل حرف آنتونين را قطع كرد و گفت: بوگير؟! بوگير براي چي؟!

موشي كه در كنار صندلي راحتي عله نشسته بود، براي شنيدن جواب سوال كوييرل منتظر نماند و به سرعت خود را به سمت در خروجي اتاق رساند.

موش كه به رنگ خاكستري مايل به قهواه اي بود با سرعت تمام خود را از شيرواني، به حياط بزرگ كاخ مديران رساند و لحظه اي بعد به انساني بالغ تبديل شد و به اطراف خود نگاهي كرد، گويي دنبال چيزي ميگشت.

-مونتي، مونتي كجايي؟
-من اين پايينم.

پيتر پتي گرو به زير پايش نگاهي انداخت و با چاه عميقي روبه رو شد.

-بوقي اون پايين چي كار ميكني؟
-گفتم شايد عله طلايي، عطيقه اي چيزي اين زير نيگه ميداره، ضرر نميكرد يه نگاهي به اين اطراف بندازم.
-بي خيال اينا،‌ يه خبر مهم به دستم رسيد، بايد به اطلاع ارباب برسونيم.
مونتي به وسيله طناب خود را به بالاي چاه رساند و رو به پتي گرو گفت: ببينم يه بويي مياد؟ تو احساسش نميكني؟! راستي چرا قهوه اي شدي؟!
-با يكي توي چاه مرلينگاه قرار داشتم، واس خاطر اونه

نيم ساعت بعد : خانه ريدل

همه مرگخوارها دور ميز غذا خوري جمع شده بودند تا آني موني غذايشان را بياورد كه در باز شد و با صداي بلندي به هم كوبيده شد.

فردي دوان دوان به سمت ارباب شيرجه رفت و رو به او گفت: ارباب، ارباب، يه خبر مهم!
-كروشيو، فاصله بگير تا لهت نكردم! ببينم، تو چرا قهوه اي شدي؟!نگو كه ...!


گونه هاي پتي گرو به سرخي گراييد و يك قدم بين خود و لرد فاصله ايجاد كر و رو به او گفت: ارباب، يه خبر مهم دارم، فردا شب مديرا ميخوان اكس پارتي راه بندازن، كاراي بيناموسي هم قراره بكنن، با گوشاي خودم شنيدم كه ميخوان داف اسمي هم دعوت كنن.

لرد دستي به صورتش كشيد و در دلش گفت: كه اينطور، بلاخره ميتونم عله رو از كار بر كنار كنم.

-رودولف و بلا، هر چه سريعتر به سمت كاخ مديران بريد، و اونجا كشيك بكشيد، هر وقت پارتيشون شروع شد، به طور پنهاني وارد ميشيد و عله رو ميدزديد و مياريدش پيش من، دزديدنش نبايد سخت باشه، قرص اكسها ديوونش ميكنن.

لرد مكثي كرد و سپس ادامه داد.

-مونتي، تو هم برو محفل، قسمت امر به معروف و نهي از منكر، بخش منكرات و ستاده مبارزه با بيناموسي و اين قضيه رو باهاشون در ميون بذار.

محفل ققنوس


-كه اينطور، پس پنج دستگاه ساحره ي بيناموس بدون حجاب آسلامي وارد كاخ مديران شدن؟

مونتي با تكان دادن سرش حرف دامبل را تاييد كرد.

-شما ميتونيد بريد! من همين الان اين رو گزارش ميدم.

دامبلدور دستش را در دامنش فرو برد و يك عدد واكي تاكي مشنگي بيرون كشيد!

-از ساسي مانكن به عليشمس، از ساسي مانكن به عليشمس.
-خش خش، بگو مانكن، صداتو دارم.. .
-پنج فروند جيگر رو به سيخ كشيدن، هر چه سريعتر اقدام كنيد.
-خش خش، رسيدگي ميشه!


كاخ مديران


-اوه، بلا تو چقدر امروز جيگر شدي .
-كروشيو، ميزنم منفجر ميشي ها، اونطوري به من نگاه نكن!
-اوه، چقدر خشونت بهت مياد .
-.
-اين حركتت منو كشته .
- .

بلا چوب دستيش را از جيب ردايش بيرون آورد و از ابتدا تا انتهايش را در دماغ رودولف فرو كرد

بيست متر آنطرف تر در اتاقي بزرگ، عله رو به روي آينه ي مجللي ايستاده بود و با آب دهانش به موهاي خود حالت ميداد.

ايوان وارد اتاق شد و با ديدن قيافه ي عله حالت شكلك دو نقطه دي را در صورتش نمايان كرد و رو به او گفت: بيا، همه منتظر توايم.

-تو برو منم الان ميام.

عله براي بار هزارم صورت خود را در آينه برانداز كرد، اما اين بار به جز چهره ي خودش دو چهره ي ديگر را نيز مشاهده كرد،ترسي وجودش را در برگرفت ولي بر آن غلبه كرد و همچون فشفشه سوتي، سوتي درداد و با نهايت سرعت چوب دستيش را به سمت بلا گرفت و طلسمي را به سمت او روانه كرد.

بلاتريكس با چهره اي خشك بر روي زمين افتاد و رودولف با ديدن اين صحنه از خود بي خود شد و طلسم سكتوم سمپرا را به سمت عله روانه كرد سپس با سرعت تمام به سمت بلا دويد و صورت او را در بين دستانش نگه داشت، بلا دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد، ولي به زبان اوردن كلمات برايش دشوار بود.

-د..د..د
-چي ميخواي بگي؟ دوستم داري؟‌ اوه همسرم عزيزم من از اولش هم اين رو ميدونستم .
-د..د..د
-دلت برام تنگ ميشه؟ اوه! مي تو
-د..د..د
-دستاتو بگيرم؟ باوشه!

بلا يك شكلك () براي رودولف فرستاد و با فشار آوردن به خود گفت:

-د..د..دهنت رو صاف ميكنم من، ك..ك..كروشيو برتو، يا..يا..يادت رفت چوب دستيمو از دماغت در بياري.

و اين گونه بود كه رودولف تا آخر عمرش از بلا كروشيو خورد و هميشه در دلش به عله لعنت ميفرستاد كه چرا همسرش را با طلسم اواداكداورا يك سره نكرده است

دقايقي گذشت و محفل ققنوس به همراه ممدها و فاطي هاي همراه خودش، تمام دافها و مديران رو روانه ي زندان كردند، ولي در ميان مديران جاي عله خالي بود!

نيمه شب: خانه ي ريدل


-ميژما من از اين سرنگ كلفتا دارم، با اونا بهش تزريق ميكنم، زودي معتادش ميكنم!

لرد سياه علامت رعد و برق روي سر عله را به ايگرگ برعكس تبديل كرد و در همان حين كه او از درد مي ناليد و فرياد ميكشيد رو به مورفين گفت:

-فكر خوبيه، تا ميتوني معتادش كن، يه كاري بكن كه ايدز بگيره، دور همي بخنيدم .


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۰۲:۵۸
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۰۶:۳۴


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- زود باش دیگه، الان میبنده.
- باب حولم گم شده، نیسـ... آها ایناهاش
- راه بیفت.

آنتونین دالاهوف و ایوان روزیه، به اتفاق هم به سمت حموم حرکت کردند. شب سردی بود، هر دو مدیر خود را پوشانده بودند.


.:کیلومتر ها آنطرف تر، محفل ققنوس:.


آلبوس دامبلدور با اضطراب عرض اتق را طی کرد و گفت : هوووم، امشب آخرین فرصته، هم دو تا مرگخوار رو میگیریم، هم دو تا مدیر رو.
سپس رو به استرجس کرد و گفت : تو، تو باید ما رو به حموم مدیران راه بدی، باید دسترسیمونو بدی!
همین که استرجس خواست مخالفت کند، آلبوس ادامه داد : و اگر این کارو نکنی میفرستمت اونجا که...
- بله بله


دامبلدور با خوشنودی رو به ریموس ککرد و گفت : تو هم با استرجس میری، ماموریت بر عهده توئه، کشتن دو تا مدیر. میخوام قبلش شکنجشون کنی!
ریموس با اعتماد به نفس سری تکان داد و موافقت کرد. آبرفورث در حالی که پشت گوش بزی را نوازش میکرد گفت : قالان باید حرکت کنید. اگه تو حموم رفتین، یاد قیصر باش ریموس


چشمان گرگینه برقی زدند، سپس با حرکت دستش، استرجس را صدا کرده و از اتاق بیرون رفت. گرگینه و مدیر، لحظه ای بعد، خود را غیب و لحظه ای بعدتر، جلوی درب حمام مدیران ظاهر کردند. ساختمان بزرگ و با شکوه حمام، لحظه ای دلهره بر جانشان انداخت. نمای مرمری ساختمان خصوصی، نشان از وجود مسائل مخصوصی درون ساختمان داشت.
)(


هر دو نفر، با احتیاط به سمت درب سنگی و بزرگ حمام رفتند. استرجس با لرز، وردی را زیر لب زمزمه کرد، شاخه های گل روی در، بر خورد پیچیدند، ثانیه ای بعد، درب چوبی رنگ زیبایی نمایش داده شد.نیمی از درب قرمز و نیم دیگر آبی بود. روی در قرمز رنگ، عکس ورود آقاان ممنوع، و روی در دیگر، علامت متضاد قرار داشت. ریموس به سرعت درب آبی رنگ را باز کرد.
- امم... باید بریم این یکی!
- باب این واسه خانوماس خوب! کوییرل
استرجس آهی کشید و گفت : این دو تا همیشه میرن حموم خانوما، آخه اونجا امکاناتش بیشتره خدایی!
ریموس قیافه پرسش گرانه ای به خود گرفت، استرجس ادامه داد : مثلا اینکه دستگاه آدم شور داره، میشینی میاد میشورتت. کوییرل واسه خودش درست کرد اوانو. اون همیشه از سرمایه مدیریت استفاده میکنه...


گرگینه نگاه ترجم آمیزی کرد و گفت : عیب نداره، انتقامتو میگیرم، خودم میکشمش، بعداز این دو تا مرگخوار.
استرجس چشمکی زد و و پاسخ داد :اوکی راه بیفت بریم تو، باید از چند تا طبقه بگذریم.
هردو نفر از درب قرمز رنگ داخل شدند.


.:همان لحظه، رختکن حموم:.


آنتونین به سختی دهان باز کرد و گفت : ایـ...وان، بسه باب، دارم خفه میشم.
ایوان دهانش را بست و با پوزخند گفت : بوقی، من فقط روزی انقدر کف میخورم. تو که حالا میخوای خودتو بشورری!
مدیر تقلا کنان از میان سیل کف ها خود را بیرون کشید و گفت : این کوییرل چه حالی میکنه ها! میگم چقدر زیاد میاد حموم، من فک میکردم به خاطر بوی پیاز و ایناس، نگو میاد اینجا صفا.
ایوان پاسخ نداد. هر دو مدیر، روی سکوی کنار حموم نشستند...


چند متر آنسوتر، استرجس و ریموس به طبقه فوقانی رسیدند، ریموس که داشت نفس نفس میزد گفت : هووووف، یه آسانسور بزارین بهتره که!
- نوچ، کوییرل میگه آدم باید وقتی میاد حموم خسته باشه، اینجام واسه این پله داره که وقتی میاد بالا خسته بشه حموم بیشتر بهش مزه بده
در همین لحظه، ریموس بی مقدمه گفت : صداشون داره میاد، باید بریم.
سپس چاقوی بزرگی از جیبش درآورد و به سمت در رفت. استرجس به سرعت خود را کنار کشید. گرگینه زیر لب گفت : برار بی کَسِم قیصر!


همین که استرجس خواست نکاتی را به وی گوشزد کند، ریموس از در عبور کرد. بخار غلیظی فضا را گرفته بود. از بدن دو مدیر، تنها دو سر مشخص بود. ریموس لوپین با خشم لباس های خود را درآورد و به سمت دو نفر حرکت کرد.
- یه ذره باید تغییرات...

ریموس لگد محکمی به آنتونین زد و باعث شد وی چند متری لیز بخورد. ایوان به سرعت به سمت رختکن دوید تا از منو استفاده کند. گرگینه قهقهه زنان با حرکت چوبدستی اش، او را برگرداند.
دو نفر چشم در چشم هم ایستاده بودند، با این تفاوت که بدن ایوان کاملا خشک بود. ریموس چوبدستی را با احتیاط کنار گذاشت و گفت : هوووم، اومدم هردو تاتونو بکشم، فیلم قیصر رو دیدی؟
ایوان با ترس سر تکان داد.
- خوبه!
سپس مشت محکمی به صورت ایوان زد.
هنوز دست ریموس از صورت ایوان جدا نشده بود، که آن اتفاق اقتاد...
بمب کفی بزرگی منفجر شد! در و دیوار حموم یکدست سفید شدند. از جای زخم های روی صورت ایوان روزیه کف بیرون میزد. آنتونین که از این اتفاق شوکه شده بود، خود را کشان کشان عقب برد.


ریموس کف ها را از سر و صورتش پاک کرد و گفت : هممم...تو واقعا خون نداری یعنی؟ عجب!
به سمت شیر آب رفت و شلنگ را تا نزدیکی اوان کشید. سپس آب را باز کرد و ایوان را خیس کرد. چهره مدیر رفته رفته از بین میرفت، ذره ذره بدن ایوان، تبدیل به کف میشدند. لحظه ای بعد، دیگر اثری از ایوان روزیه وجود نداشت.



ریموس لبخندی زد و به سمت آنتونین رفت. مرگخوار، بی دفاع بود، نه چوبدستی، نه لرد ولدمورتی برای دفاع!
- تو چی؟ فیلم قیصر رو دیدی؟
- نه، قشنگه؟ بریم خونه ببینیم با هم؟
- امم...بریم خونه؟ نچ خونه خطرناکه، همینجا میبینیم. بیا جلو!
آنتونین با ترس برخواست و به سمت گرگینه رفت. ریموس ادامه داد : یه صحنه داره توش، به این حالت چاقو رو بالا میاره.
ریموس کم کم چاقو را بالا آورد.
- خوب خوب؟
- بعد بالاتر میبره!
- چه خفن!
- بعد تو چشمای قربانیش نگاه میکنه...
- عجب! کارگردانش کیه؟
- نمیدونم، بعد چاقو رو فرو میکنه تو بدن یارو!
- عجب،
- خوب حالا پشتتو بکن.

آنتونین، تکانی خورد و گفت : میخوای چی ار کنی؟ تو به من گفتی قیصر...
- تو کارت نباشه، زود باش.
مدیر جوان با ترس برگشت و چشمانش را بست. ریموس لوپین چاقو را بالا آورد و محکم در پشت آنتونین فرو کرد...

خون فواره زد، رودی از کف و خون، وسط حمام به راه افتاد. ریموس با خونسردی برگشت و از در بیرون رفت....



سایر بازیگران :
جسیکا پاتر
آبرفورث دامبلدور
.
.
.



آبرفورث پوست تخمه را تف کرد و گفت : ای خاک تو سرت با این فیلمی که آوردی
تد ریموس با بی اعتنایی گفت : این فیلم اسکاریه، تو حالیت نیست، میفهمی؟
- چیو؟ که حالیم نیست؟
- هم این هم اسکاری بودن فیلم.
- اوهوم اوهوم میفهمم


سپس آهی کشید و به تیتراژ فیلم خیره شد.




پ.ن : من واقعا هیچ موضوعی برای این سوژه ای که دادی به ذهنم نرسید!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- آه .. یوجین تو نباید بمیری پسرم!
- آبوجی.. منو ببخش.. من خیلی بی عرضه بودم!
- یوجینا!
- یوجینا!

چند روز قبل از این آرتور ویزلی یه دستگاه مشنگی اورده بود توی گریمولد به چه گندگی! همون روز اول جیمز و جرج دل و روده ی دستگاه رو به طور دقیق و کامل پشت رو کردن ولی بالاخره بعد از دنگ و فنگهای زیاد درست شد.

فردای اون روز سارا یه چیزهای گردی با خودش به گریمولد اورد که رنگ بنفش داشتن و وسطشونم یه سوراخ کوچیک بود! می گفت دیویدی(DVD) هستن و اینا رو ریخت تو حلق اون هیولایی که آرتور آورده بود. دم و دستگاه آرتور روشن شد و همه با کمک هوش دامبلدور فهمیدن که این یه جور قدح اندیشه ی مشنگیه!

چنان فضایی بر گریمولد حاکم شده بود که انگار روح مرحوم اسکاور برگشته و باز سعی داره خاله بازان را مورد لطف و مرحمت قرار بده.

مالی با تانکس و هستیا جلوی دستگاه کلم فندقی پاک می کرد و دامبلدور هم در حالی که جیمز و فاوکس رو در آغوش داشت و چندین گنجشک دور تا دور کلاهش نشسته بودن به همراه بقیه خاطرات توی قدح رو نگاه می کرد.

هر یک ساعت و نیم یه بار ریموس می گفت: "خدا پدر و مادر این دیوید(david) رو بیامرزه که این دیویدی رو ساخت!" دامبلدور هم سرگشاده می گفت: " خدا پدرشو بیامرزه مادرشم رحمت کنه، اگه این دیوید عزیز نبود من هرگز با یوجین آشنا نمی شدم.. بهتر از دراک نباشه خیلی سفیده!"

هر بارم که صحنه ی عاطفی و دراماتیکی پیش میومد..

مالی: وای آرتور.. چه سرنوشتی داره این پسر..اوهوو اوهوو..فین!

ریموس: آرتور یه کاری بکن سریع..بچه اینجا نشسته ها.. پرفسور شما یه کاری بکنید!

مک: بانو یون!
و این کار هر روز ِ بیست تا آدم بیکار بود.

در آخرین روز که در حال نگاه کردن یه صحنه ی گریه آور و هندی بودن، بعد از اینکه جیمز یویوش رو به نشانه ی نارضایتی تکون داد و مالی تو ریش دامبلدور فین کرد و تانکس اشتباهی دم فاوکس رو به جای کلم فندقی برید. یه گربه ی نقره ای درخشان که دور چشمش خطوطی شبیه به عینک داشت، خرامان خرامان وارد شد و با اشاره به دامبلدور فهموند که بیا اتاق بغلی کارت دارم!

ریموس به آرتور سقلمه زد و بعد با هم هر هر خندیدن و مالی چوبشو به طرز تهدید آمیزی برای هر دو نفر تکون داد.

چند روز بعد
دامبلدور وارد خونه ی گریمولد شد و در رو پشت سرش با شدت به هم کوبید. این کار باعث شد که خانوم بلک باز هم بیدار بشه و داد و بیداد راه بندازه. دامبلدور که از شدت عصبانیت رنگ چهره اش سفید شده بود چوبش رو تکون داد تا پرده های کنار تابلو رو بکشه ولی از قدرت زیاد پرده ها کنده شدن و افتادن جلوی پای دامبلدور.

مالی و جیمز دوان دوان از آشپزخونه پریدن بیرون و طرف دیگه ی تابلو جلوی دامبلدور متوقف شدن.

مالی: چی شده آلبوس؟! من فکر کردم باز نیمفا اومده..چت شده تو؟!

دامبلدور فریاد زد و خانوم بلک توی تابلو چنان به دامبلدور نگاه کرد که انگار یه شی خارج از چارچوب دیده!

دامبلدور: مالی این استرجس کجاست؟ این پسره اصلا به درد هیچی نمی خوره.. هیچ منفعتی به محفل نمی رسونه.. نه ماموریت می ره نه میاد تو آشپزخونه کمکی بکنه.. نه هیچی دیگه.. دو روز در میون میاد تو چتر ایوان رو فشار می ده هر چی شامپو توشه رو می ریزه بیرون.. اونوقت من مجبورم به تام غرامت بدم.. این جیب من سوراخ شد.. هرچی در میارم باید پول شامپو بدم!

جیمز: پروف عصبانی نشید برای ایفای نقشتون ضرر داره.. این کارا به دامبلدورا نمیاد.. نفس عمیق بکشید!

خانوم بلک چندتا فحش به جیمز می ده و مالی هم چندتا فحش در جواب خانوم بلک می ده و در این مدت دامبلدور چنان نفسهای عمیقی می کشه که ریشهاش به اهتزاز در میان!

دامبلدور: اوه مالی این کارا از تو بعید بود.. نزاکت محفلی کجا رفته؟!

مالی در جواب کمی غرولند می کنه و به خانوم بلک چشم غره می ره، دامبلدور هم بعد از اون ادامه می ده:

- داشتم می گفتم این استرجس عمر منو با این حرص دادناش تباه کرده.. بید کتک زن رو تایید می کردیم سنگین تر بودیم.. صد بار به این رولینگ چشم در اومده گفتم شخصیت به درد بخور بده به ما.. گوش نکرد که!

- پروف ..پروف جغد وزارت خونه شما رو برای چهارشنبه به هاگ دعوت کرده؟ منم می برید دیگه.. آفرین حالا که می برید بیاین بریم به نهنگهام غذا بدیم!

سرسرای بزرگ هاگوارتز
دانش آموزا با نظم و ترتیب بی نظیری سر میزهاشون نشستن و با شگفتی فراوان به میز اساتید که افرادی ناشناسی پشتش نشسته بودن، نگاه می کردن.

جایی سر ردیف اول دانش آموزان، سر میز اسلایترین؛ کراب و گویل داشتن سر اینکه بوی پیاز شیرین کاری جدید کدومشون هست دعوا می کردن.

کمی اون طرف تر رودولف و تره ور که شکمشون رو صابون زده بودن که می تونن تو یول بال شرکت کنن به دنبال دخترهای جیگر برای رقصیدن می گشتن.

پرسی بیشتر از این کنار کوییرل که هم بوی پیاز بدی می داد و هم کم کم داشت توی هاگوارتز دخالت می کرد، ننشست. از جاش بلند شد و پشت تریبون جغدی رفت. دستهاش رو به شیوه ی دامبلدور باز کرد و لبخند کم رنگی زد.

- عزیزان من.. سیفیدهای من امشب شاهد یه مرحله ی جذاب خواهید بود..

پرسی به سمت تعدادی از شرکت کننده ها چرخید و ادامه داد: هر کسی بتونه من رو از شر اون خلاص کنه از طرف من امتیاز اضافه میگیره.. امیدوارم دلم خنک شه به زودی!

قبل از اینکه خطبه های قبل از مرحله ی پرسی تموم بشه سر میز گریفیندور، البته زیر میز گریفیندور درست تره؛ جیمز که زیر میز قایم شده بود، مدام لبه ی ردای دامبلدور رو می کشید.

- پروف ..پروف.. عجله کنید.. الان وقتش می رسه..تو نامه م.. یعنی نامه تون به آسوو گفتم که توی کرت سبزیجات منتظرشید تا یه دوربین دیجیتال بهش بدید!

- دیجیتال؟! دیجیتالم کجا بود جیمز؟!
- پروووف! خودتون که می دونید.. عجله کنید..
- اما..
-آما نداریم.. بدویید!

دامبلدور کمی اطرافش رو پایید، چند بار دست به ریشش کشید و سه تا بشکن پشت سر هم زد تا فاوکس ظاهر شد.

همان زمان- کرت سبزیجات هاگوارتز
دامبلدور و فاوکس از وسط شعله های آتشی که چند لحظه ای روشن شده بود بیرون اومدن و جیمز هم کمی اونطرفتر وسط کدوها افتاد.

دامبلدور رداش رو مرتب کرد، فاوکس رو روی کلاهش نشوند و در حالی که زیر لب آخرین آهنگ سلسی رو زمزمه می کرد به شبهایی فکر کرد که همینجا به طور جداگانه با هری و دراکو قرار می ذاشت و بعد به مخفیگاهش نزدیک جنگل ممنوعه می رفت.

حالا دیگه نوبت استرجس بود که سزای کارهاش رو ببینه. عکسهای خارج از چارچوب دنیل رو که تایید نکرد.. عکسای فیلم اکوئس رو که نذاشت.. عکس پسرهای سفید رو هم که تایید نمی کنه پس به چه دردی می خوره؟!

دامبلدور استرجس رو از دور دید و با یه سوت بلبلی توجه استرجس رو جلب کرد.

- هی ..سلام آسوو.. بیا من اینجام!

استرجس با رویی گشاده(!) دوان دوان به سمت دامبلدور اومد و گفت:
- سلام پرفسور.. خیلی ممنونم.. شما آرزوی منو برآورده کردید بذارید ریشتونو ببوسم!

- اوه آسوو.. قابلی نداشت.. اجازه بده هدیه ت رو بهت بدم.

استرجس تو خیال خودش، خودش رو می دید که دوربین دیجیتال جادویی رو از دامبلدور میگیره و برای خودشیرینی اولین عکس رو از چهره ی مقدس دامبلدور می ندازه اما ناگهان نورهای ارغوانی جلوی چشمش رو گرفت و دیدگانش(!) تار شد!

مخفیگاه سری دامبلدور
استرجس چشم باز کرد و خودش رو توی اتاقی به رنگ بنفش دید که با نورهای سفید و زرد روشن شده بود. خواست تکون بخوره ولی فهمید که به تخت بسته شده! فریاد زد.

- پروفسور دامبلدور کمکم کنید.. به مرلین من معتاد نیستم ..دارید اشتباه می کنید!

دامبلدور که هنوز همون شنل سفری سیاه رو روی ردای بلند ارغوانیش پوشیده بود، وارد شد و جلوی تخت ایستاد. طوماری بیرون اورد و شروع کرد به خوندن:
نقل قول:

استرجس پادمور بچه ی نمی دونم کی.
تو متهم هستی به اطاعت نکردن از فرامین ..فاش کردن اسرار محرمانه برای رسانه های خارجی ..ایجاد اغتشاش و نا امنی و ...


- اینا اصلا مهم نیس آسوو.. تو قلب منو شکستی. من کلی برای قلبم زحمت کشیده بودم.. دست کفتر و باز و غاز هم نداده بودمش ولی تو شکستیش.. حالا باید اعتراف کنی و بعد از عذرخواهی منوی مدیرت رو بدی به من تا یه گالری جدید اونور چارچوب برای جادوگران بسازم!

- اما.. پروفسـ..

- حرف نباشه وگرنه شکنجه میشی! اومم.. شکنجه .. گفته بودن این کارو بکنیم پس آماده باش آسوو جان!

دامبلدور شنل سفریش رو در میاره و کنار می ندازه و که یهو کوئیرل که حس ششمش به سمت بیناموسی رفته بود ظاهر میشه.

- نفهمیدم.. بی ناموسی؟! شیرموز؟ تفنگ؟! اصلا ناظر غلط کرده هر کاری می خواد بکنه.. ناظر چیکاره ست؟ من می گم عله بیاد پوست از سرت بکنه! من کوییرلم!

دامبلدور چشمکی به کوئیرل می زنه و چوبدستیش رو می کشه بیرون و صفحه سیاه میشه.

چند هفته بعد- پیام امروز

نقل قول:
اعمال خارج از چارچوب در جادوگران
جای هیچ اشکال و ایرادی نیست اگر یک جادوگر از غم این فاجعه دق کند و بمیرد. چرا که فاجعه ای غیرقابل باور در جامعه ی ما رخ داده است.

در نامه ی جادوکار اعظم ویزنگاموت، مرلونی گرانقدر؛ از این فجایع با خبر شدیم.
ایشان گفته اند که شنیده اند عده ای از شرکت کنندگان جام آتش با سواستفاده از جایگاه خود جنایاتی رو در حق مدیران اعظم، این گلهای سایت؛ روا داشته اند که آبروی یک سایت آسلامی را برده است.

عده ای چنان در مقابل مدیران در بازداشتگاه کهـ.. هاگوارتز خشونت به خرج داده اند که چند روزی است کسی آنها را ندیده و آنها از شدت شرم به کنج خوابگاه مدیران خزیده اند ...


جیمز از پشت پیام امروز بیرون می پره و با جیغ می گه: "پروف شما امتیاز کامل رو می گیرید!"
----
شکنجه انجام شد.. علاقه مندان ادامه ی داستان را در جراید دنبال کنند


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۱:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۲۲:۳۹:۳۸

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

دراکو  مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۲ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۸
از دحام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- پوفش!
- چندش!
پسر بدون این که وقتی برای پاک کردن پرنده ی کوچک که روی صورتش متلاشی شد بگذارد،به دویدنش ادامه داد.هرچه بیشتر پیش میرفت،تعداد شاخ و برگ درختانی که صورتش را خراش میدادند کمتر میشد.دور شدن از جنگل ممنوعه را احساس میکرد.صحبت های وزیر سحر و جادو در گوشش میپیچید.وزیر که قهرمان ها را گوشه ای از جنگل جمع کره بود،گفت:
- قهرمانان...نان...نان...لواش..چیز!شما باید جایی که مدیرا هستن رو پیدا کنین...نین...ین!یکیشونو به هاگوارتز بیارین،ین...ین...تا میتونین شکنجه اش کنید تا برنده شین...شین....وقتتون محدوده،ده...ده!...
پسر بعد از چند دقیقه خودش را به قلعه رساند.نفسش بالا نمی آمد.به برج شرقی هاگوارتز چشم دوخت.باید تا طبقه سوم می دوید.نفس عمیقی کشید و شروع به دویدن کرد.طبقه اول..طبقه دوم...
- هن!هن!مگه..چی میشه یه ...آسانسور بذارن؟...هن!رسیدم! تصویر کوچک شده

10 دقیقه بعد،کنار مجسمه ساحره یک چشم

- اَه!چه ساحره ای!تو چه جوری باز میشی؟ ام..دی سندیوم.
بعد از گفتن این ورد،سر سفید مجسمه یک چشم کنار رفت و حفره ای نسبتا باریک داخل آن نمایان شد.دراکو داخل آن پرید و بعد از چند دقیقه هوای آزاد و بهاری دهکده هاگزمید را احساس کرد.به اطرافش نگاهی انداخت.دهکده در آن ساعت از شب خلوت و ساکت بود اما...
- دخت هاگزمید نازه والا!مافلدا بپر وسط!
دراکو به ساختمانی بزرگ که پنجره هایش از شدت صدای زیاد آهنگ میلرزید، نگاهی انداخت.خانه ای بزرگ و طلایی رنگ که روی سردر آن با خط مشکی زیبایی حک شده بود:خوابگاه مدیران.

خوابگاه مدیران

- دوپس،دوپس،دوپس،دوپس!
ایوان،استرجس و بارون کف زمین،هلیکوپتری میزدند و کوییرل و عله آن ها را تشویق میکردند.مافلدا و آنتونین،گوشه ی دیگری از سالن مشغول حرکات موزون تانگو بودند.مونالیزا هم درون قاب طلایی رنگش که بالای شومینه نصب شده،نشسته و از پشت شیشه محافظ قاب، خیره ،دیگر مدیران را نگاه میکرد و لبخند میزد.در همین لحظه طنابی بلند از دودکش پایین افتاد.دراکو آهسته سرش را از شومینه بیرون آورد.
- چه میکنه این زوپس....دوپس،زوپس،دوپس!بارون برو قرص ها رو بیار!
از شومینه بیرون آمد و سریع نگاهی به اطرافش انداخت.بعد از کمی مکث،مونالیزا را بالای سرش دید.دراکو سریع به سمت منوی سنگی روی میز رفت.آن را برداشت و با تمام قدرتش به طرف شیشه محافظ تابلو پرتاب کرد.
- جرینگ!بی بو،بی بو،بی بو!بوق،بوق،بوق،بوق!
-لعنتی!
دراکو سریع تابلوی مونالیزا را که با تمام قدرتش جیغ میکشید، از میان شیشه خورده ها کند و به طرف در خروجی دوید.
- عــــلــــه!کویــــی!مونا تون رو کشتن؛آآآآییییییی!دزدیدن....جـــــیـــــغ!
دراکو آن قدر قاب را تکان داد که سر مونالیزا به گوشه آن برخورد کرد و از حال رفت.در همین لحظه عله که منوی مدیریت طلایی در دست داشت و در حالی که از خشم سرخ شده بود فریاد زد:
- دزد بیناموس،دزد ناموس!مونا رو کجا میبری؟کویی بگیرش!
به سمت در خروج رفت.با عجله دستگیره را فشار داد اما قفل بود.دیگر مدیران که عله جلوتر از همه ی آن ها راه میرفت به او نگاه کردند.دراکو عقب و عقب تر رفت تا با صدای "گرومب" به دیوار پشت سرش برخورد کرد.عله منو را روی زمین گذاشت و دست هایش را بالا برد.سپس گفت:
- پسر جون.اون تابلو رو که زیر بغلته آروم بذار زمین...به جون همین ایوان که ولت میکنیم بری!فقط اونو بذار پایین.
- تق!
آنتونین کمی از مافلدا فاصله گرفت و پرسید:کجا رفت؟
- غیب شد. کوییرل،زود باش لپ تاپتو با منو بیار ببینیم کجا رفت.
بعد از آمدن کوییرل همه ی مدیران پشت میز ناهارخوری نشستند.در حالی که همه شان نگران حال مونالیزا بودند به لپ تاپ مدیر که بوی سیر از فن آن بیرون میزد چشم دوختند.
- نمیشه ردشو زد.
- مگه میشه؟
کوییرل آهی کشید و گفت:از سایت خارج شده.

طبقه سوم،کنار مجسمه ساحره یک چشم

دراکو به سختی مونالیزا را از داخل حفره خارج کرد و بیرون انداخت.
- تو چه قدر سنگینی بشر!خوب.طبقه سوم کلی کلاس خالی داره.کجا میخوای ببرمت؟
مونالیزا که هنوز بیهوش،کف تابلو افتاده بود ،پاسخی نداد.دراکو تابلو را پشتش گذاشت و به طرف کلاس ماگل شناسی که آخرین کلاس در دورترین راهرو از راه پله بود رفت.بعد از چند دقیقه،مونالیزا را روی بوم نقاشی گذاشت و شروع به پاشیدن چند قطره آب روی او کرد.بعد از این که اولین قطره به صورت او پاشید،مونا تکان خورد.از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
دراکو:
- جــــیـــــغ!
دراکو درحالی که رنگ روغن ماگلی را به همراه شیشه ای برمیداشت گفت:کسی صداتو نمیشنوه مونا جون!
- از من چی میخوای؟واسه چی منو...گران بها ترین اثر هنری رو دزدیدی؟
دراکو مایع درون شیشه را روی دستمال پارچه ای خالی کرد وگفت:فقط میخوام باهات شوخی کنم!راستشو بخوای تو یه کتاب خوندم این لبخند دو نقطه دی تو برای اینه که معلوم نیست دختری یا پسر!
مونالیزا:
- در واقع اونجا نوشته بود تو هم دختری هم پسر!خلاصه...این تحلیل گرا و دانشمند ها و هنرمند ها که هیچ وقت راست نمی گن.من گفتم خودم امتحان کنم...نه!نگران نباش!تو جای مادربزرگ منی مونالیزا جان...شاید هم پدربزرگ...به هر حال اسمش تینر هست!رنگو میبره...فقط یه ذره میکشم رو لباست...
چند لحظه بعد صدای فریادی از ته دل در تمام قلعه هاگوارتز و حومه پیچید و باعث در رفتن تمام پرندگان جنگل ممنوعه شد!
- دیدی کاری نداشتم؟خوب زودتر میگفتی!اون وقت لازم نبود این همه سال لبخند ژکوند بزنی!بذار الان لباستو درست میکنم.سفید...با نقطه های رنگی!دیدی چه قدر خال خالی شیکه؟
- شکنجه غیر اخلاقی اصلا کار درستی نیست!
- درسته...ببخشید!میگم مونالیزا جان،تو چرا ابرو نداری؟
مونالیزا آن قدر عقب رفت تا با درختان پشت سرش برخورد کرد.صورتش سفید شده بود و میلرزید.با جلو آمدن دست دراکو،فورا پشتش را به او کرد و دستانش را روی صورتش قرار داد.
- روتو به من نمی کنی؟خودت خواستیا...این چیزی که تو دست منه میدونی اسمش چیه؟
- تینر!
دراکو درحالی که دستمالی را خیس کرد و جلوی دهانش گذاشت گفت:اسمش اسیده!حالا روتو برگردون.یک...دو، برنمیگردونی؟...سه!
- ســـــوختـــــم! بی...بیب!بیب!ماد...بیب! گردنم سوراخ شد بی شعور!
همان هنگام که مونالیزا دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و فریاد میکشید،دراکو شیشه اسید را روی دستان او خالی کرد.اسید به عمق انگشت هایش نفوذ کرد،پوستش ور آمد،استخوان دستش دیده میشد...مونالیزا از درد بیهوش شد و روی زمین افتاد.

ده دقیقه بعد

مونالیزا از درد انگشتانش بیدار شد.چند بار پلک زد و ناگهان...دسته مویی را دید که چند میلیمتر با بینی اش فاصله دارد.
- جـــــیـــــغ!
- میگم چه قدر ابرو بهت میاد!این داوینچی دستش میشکست واسه تو ابرو و مژه بذاره؟بیا خودتو ببین!
مونا لرزان جلو رفت و به آینه ی کوچک در دستان دراکو نگاه کرد.روی گونه اش،خالی مشکی بود و ابروهایش...ابرو هایی پرپشت که انتهای آن به نزدیکی موهای سرش میرسید!دراکو بعد از چند دقیقه با دستمال کوچکی روی دهانش کشید.رنگ ها با هم مخلوط شدند.از ترکیب رنگ چانه و دهانش شکلی عجیب به وجود آمد.مونالیزا به دهانش که بیش از پانصد سال آن لبخند را حفظ کرده بود نگاه کرد.قطره اشکی از گونه اش پایین چکید.
دراکو با عجله به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:حدودا پونزده دقیقه مونده...خوب!گریه نکن بابا!تابلوت رو میشه مرمت کرد،تازه با جادوهای ما خیلی زودتر از مشنگ ها میشه تابلو رو درست کرد.
بعد از شنیدن این حرف چشمان مونالیزا از خوش حالی برق زد و قسمت پایین صورتش تکان خورد.انگار قصد لبخند زدن داشت!

پانزده دقیقه بعد

مینروا مک گوناگال به همراه پرسی و مرلین،کنار دریاچه هاگوارتز،مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند.
- اگه بتونیم مخ آلبوس رو بعد از این مرحله بزنیم،خیلی خوب میشه!
-اهوم،اهوم!
پرسی ناگهان از جایش بلند شد و بعد از این که چوبدستی اش را به سمت گلویش گرفت،درحالی که صدایش در تمام قلعه میپیچید گفت:اولین قهرمان داره برمیگرده.چیزی دستشه...احتمالا جنازه مدیر مربوطه است!اگه اونو کشته باشه امتیاز زیادی ازش کم میشه چون هدف ما فقط شکنجه بوده!اون مالفویه!
دراکو درحالی که لبخند میزد به سمت وزیر سحر و جادو رفت.
- این چیه تو دستت؟
دراکو قاب خالیِ طلایی رنگ را که کمی گوشه هایش خراش برداشته بود به وزیر تحویل داد.
- کارش تموم شد!


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۵ ۱۷:۲۳:۵۴

منم سالم بودم
حالا خوب نگاه کن
اعصاب که ندارم
داره دکتر میزنه با چوب رو زانوم


تصویر کوچک شده


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
در یکی از روز های سرد ماه دسامبر، درست زمانی که هر دونه ی برف به اندازه ی گوگولی های پروفسور کوئیریل از آسمون به زمین می ریخت و برودت هوا آب دماغ رو به صورت قندیل از صورت جادوگران آویزون می کرد، در کاخ مدیران گرمایی لذت بخش وجود داشت.

کاخ مدیران!

در این کاخ، هیچ خبری از سرمای کشنده ی محیط بیرون نبود و بالعکس، گرمای لذت بخشی که از شومینه های بزرگ طراوش می کرد فضای کاخ را بیش از پیش دلپذیر تر می کرد.

هری پاتر، ملقب به عله سیم سرور بر بالای میز دایره ای شکل مدیران ایستاده بود و مشغول نطق سخنرانی بود.
- امشب، ما مدیران دلسوز و زحمت کش، ما مدیران خوب و توانا و ما مدیرانی که به فکر رعیت هایمان هستیم دور هم جمع شدیم تا شبی را نیز به خود اختصاص داده و خستگی های ناشی از خرحمالی کردن برای جادوگران را از تن بدر کنیم! البته در این نشست ما گزارش کار شما مدیران رو هم مطالعه خواهیم نمود.
مدیران :

عله ادامه میده : حالا بخورید و بیاشامید.
و با بشکنی که میزنه غذاهای رنگین رو به روی مدیران حاضر میشه.
مدیران :

همان زمان، بیرون از کاخ و در اندرون یک آلونک

آتیش کوچکی که روی کف چوبی آلونک روشن شده بود تنها منبع روشنایی و تنها منبع گرمایی چند مردی بود که به دور آن جمع شده بودند.

یکی از مردها : این دیگه خیلی نامردیه. من خسته شدم بس که اینا به ما ظلم کردن.
یکی دیگه : راست میگی قاسم! اینا خون مارو تو شیشه کردن.
قاسم : حالا باید چیکار کنیم برود؟
برود : نمی دونم... اینا فکر میکنن که که خون خودشون از همه رنگین تره!
قاسم دستی به ریشش میکشه و میگه : من میگم باید یک جوری اینا رو ادب بکنیم.
برودریک آهی میکشه.
- آخه چه کار میشه کرد؟ اینا مثل ستاره دست نیافتنین!
قاسم : من چمیدونم...

در همین لحظه یک چراغ بالای سر برودریک روشن میشه.
- اوره کا! اوره کا!
قاسم : چی شد؟
برودریک : فهمیدم باید چیکار کنیم. باید امشب که تو کاخ جلوس دارن یکیشون رو بدزدیم و بعدش حساب کار دستشون میاد. از اونجا هم اون مدیره رو میبریم پیش برادر ویزلی توی هاگوارتز که امن ترین جا هست و بعد حسابی شکنجه اش میکنیم. ژوپس هاهاهاها!

اندرون کاخ مدیران!

مدیران همه با شکم های ورقلمبیده روی صندلی ها لم دادن و مشغول صحبت کردن هستند که عله دوباره پا میشه.
- خب وقت خوندن گزارش هاست. از کوچیک به بزرگ. ایوان...

ایوان بلند میشه و مشغول خوندن گزارشش میشه.
- طی یک ماه اخیر ما شاهد افزایش بلاک ها و اخراج ها بودیم. رشد هفتاد درصدی توهین ها اعم از " خودتی " ، " برو بابا " ، " آدم بد " ، " خیلی نامردی " و... رو هم شاهد بودیم که هر کسی این کلمات رو به کار می برد بلافاصله به اخراج یک هفته ایش از ایفای نقش منجر میشد.

ایوان میشینه و دالاهوف بلند میشه.
- همه دست شویی ها تمیز و سفید هستن! تمام!

میشینه و استر بلند میشه.
- پونصد تا ناظر برکنار شدن، هوشتصد تا بنر ساخته شد، هزار و خورده ای عکس هم تائید شد.

استر هم میشینه و بارون میخواد از جاش بلند بشه که عله دستشو بالا میاره.
- بیشین بینیم باو. می خوای گزارش بوق منو بدی؟
بارون : می خواستم بگم رکورد آن نشدن تو سایت رو شکستم!

بارون هم میشینه و کوئیریل میخواد از جاش بلند بشه که...
جرررریییینگ!
شیشه های کاخ مدیران با صدای مهیبی شکسته میشه و برودریک بود با یک طناب وارد کاخ مدیران میشه.
مدیران :

برودریک : من اومدم که کوئیریل رو بدزدم! هاهاها...
و سریعا میاد و کوئیریل رو میقاپه و از همون جایی که اومده خارج میشه.
مدیران :

مدرسه علوم توجیهات و ناموسات هاگوارتز!

هاگوراتز در سکوت کامل به سر میبره و تنها چراغی که در این قلعه بزرگ روشنه و سوسو میزنه چراغ اتاق مدیر هاگوارتز، پرسی ویزلی است.

برودریک در حالیکه یک گونی رو انداخته رو پشتش لبخند شومی میزنه و به سمت اتاق مدیر حرکت می کنه.

دفتر مدیریت

برودریک سلانه سلانه در حالیکه از وزن زیاد کوئیریل کمر خم کرده پشت در مدیر می ایسته و با انگشتان کرخت شده اش چند بار در میزنه.
تق تق تق!

صدای پرسی ویزلی از پشت در شنیده میشه.
- کدوم الاغی جرئت کرده این موقع شب خلوت من و کوچولوهامو بهم بزنه؟!
برودریک : باز کن یره!
- عه! تویی برود؟

بعد از چند ثانیه در باز میشه و چند تا پسر بچه سفید مفید از در میدوند و بیرون میرن و برودریک به همراه گونی وارد اتاق پرسی میشه.

برودریک : سلام.
پرسی که نگاهش از بدو ورود برودریک روی گونی مونده جواب میده : و علیک سلام. توی اون گونی چیه؟
برودریک : باو کوئیریله!
پرسی : چـــــــی؟ مـــــــاع!

برودریک سر گونی رو باز میکنه و کوئیریل رو روی سرامیک های سفید دفتر مدیریت پخش میکنه.
پرسی : عه عه... اون مستطیلیه چیه ازش افتاد؟!
برودریک سریعا یک شیء مستطیلی با چند تا دکمه روش رو بر میداره.
- خب خره! این منوی مدیریته...

با بلند شدم اسم منوی مدیریت کوئیریل که تا الان خودشو به موش مردگی زده بود بلند میشع.
- نــه! خواهش می کنم... هر چی می خوای با خودت ببر... منو نازمو با خودت نبر... نــــه!
برودریک : خفه! ملای بی خاصیت! الان بهت نشون میدم... منو میخوای؟ بگیرش!

برودریک روی یک دکمه میزنه و بلافاصله عبای کوئیریل ناپدید میشه.
کوئیریل : جیــــــــغ! دسترسی نظارتیم فنا شد!

برودریک یک دکمه دیگه میزنه و نعلین ( کفش ملاها ) کوئیریل ناپدید میشه.
کوئی : عررررر! potteropedia!

برودریک : تازه کجاشو دیدی!
و دکمه دیگه میزنه و عمامه ی کوئیریل ناپدید میشه.
کوئی : اوه مای گاد! دسترسی مدیریتم... مدیریت نازنینم رفت!

برودریک یک دکمه دیگه میزنه ولی ناگهان صدای بوق error شنیده میشه.
پرسی : اممم... برود!
برودریک : چیه؟
پرسی : میدونستی که الان دیگه کوئیریل هیچی لباس تنش نیست؟
برودریک : هان؟

و هر دو نفر به سمت کوئیریل نگاه میکنن که فقط زیر شلواریش که نشان از دسترسی به کاربران عضو هست باقیمونده.
پرسی رو به برودریک : میتونی ما رو چند لحظه تنها بزاری؟
برودریک تعظیم میکنه.
- با کمال میل!
و آروم آروم از اتاق خارج میشه و در هنگام خارج شدن چراغ ها رو هم خاموش میکنه و درو میبنده.

اندکی بعد

برودریک پشت در ایستاده.
- تموم شد پرسی جان؟
پرسی : نه ولی آخراشه!
کوئیریل : مــــادر جـــان!

بیست دقیقه بعد!

برودریک داره مگس سیخ میکشه.
- تموم شد پرسی؟
صدای پرسی از پشت در شنیده میشه.
- نه... ولی دیگه تمومه!
کوئیریل : من پی بردم شناسه حسن مصطفی وجهه نزدیکی با پرسی داره!

چهل دقیقه بعد!

برودریک داره علف های زیر پاشو آبیاری میکنه که صدای پرسی شنیده میشه.
- تموم شد! میتونی بیای!
برودریک سریعا وارد اتاق میشه و کوئیریل خونی مالی یک گوشه افتاده و پرسی ویزلی هم روی زمین دراز کشیده.
پرسی : آخیـــــــش!

برودریک : آخیش و کوفت! یک ساعته منو اون پشت مچل کردی که چی؟!
پرسی یک نگاه عاقل اندر سفیه به برودریک میندازه.
- بیچاره جوری شکنجه دادمش که قاسم های سازمان اطلاعات هم نمی تونن!
برودریک یک نگاه به لاشه ی کوئیریل میندازه.
- حالا با این چیکار کنیم؟ این که دیگه جونی براش نمونده. به منم هیچی نرسید!

پرسی با هزار زور و زحمت از جاش بلند میشه.
- حالا با این باید چیکار کنیم؟
برودریک : هیچی دیگه کارشو تموم کن!
پرسی : نه آخه... آخه گناه داره!
برودریک : بیشین بینیم باو!
و چوبدستیش رو در میاره و به سمت کوئیریل میگیره.
- آواداکداورا!

-------------------
پ.ن : داستان تخیلی بود وگرنه خودمم میدونم کوئیریل و جادوگران دو چیر جدایی ناپذیرن!


where is my love...؟


Re: مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
_كدومشونه؟

_هموني كه عمامه اش بوي سير ميده!

زاخار در حالي كه با يك منافذ بدنش را از بوي سير پيچيده در پارتي محافظت مي كرد با آن يكي دستش شخصي را در گوشه اي از تالار، به لورا نشان مي داد.
لورا نگاهي به مدير عمامه به سر كرد و با حالت انزجار گفت:باو نميشه حالا پرسي رو بدزديم؟

_نه!نميشه..پرسي خطر داره.كوئيريل رو مي شه يه جوري خفه كرد ولي پرسي اول خودمون رو خفه مي كنه بعدش هم تازه خفه نمي شه! بزن بريم...

(نيم مين بعد)

دو نفر در حالي كه كيسه ي بزرگي را حمل مي كنند با سرعت از كوچه ي پارتي مديران خارج مي شوند.لورا تماما لب هايش را مي گزد تا بالا نياورد در نتيجه هر چي خون در بدنش بود به وسيله ي لبش از دست مي ده.

_زاخار! به نظرت مردم نمي فهمند كه ما داريم يه شخص زنده رو حمل مي كنيم؟ مخصوصا حالا كه مدير هم هست...

زاخارياس كيسه را محكم روي زمين انداخت در نتيجه صداي شكستن چيزي به گوش رسيد! او با حالت عصبي گفت:نه باو!از كجا مي خوان بفهمند؟مدير كه جاندار نيست؟

سپس از درون جيبش ليستي از موجودات زنده را بيرون آورد و ادامه داد:نگاه كن!مدير تو اين ليست نيست.

لورا به دود سبز رنگي كه از درون كيسه بيرون مي زد اشاره كرد و با شك گفت:يعني اينا ضايع نيست كه كي تو كيسه ست؟

زاخارا نگاهي به صورت كرد و سپس هر دو در تاريكي شب ناپديد شدند!


فردا صبح) تالار هافلپاف

تالار مانند هميشه نبود.بچه ها خسته و كوفته هر كدام بر گوشه اي افتاده بودند و يك پيف پاف (مارك به به) را جلوي دماغشان مي زدند .بر گوشه اي شخصي كه معلوم بود روزي بر سكوي مديريت قرار داشته.زير پاي او ريپر بي هوش قرار داشت.لورا با زحمت از جايش بلند شد و تكه ي پري از روي زمين برداشت و در دماغ كوئيريل فرو كرد و گفت:حرف بزن بگو هما خانمو از كي خريدي..نه چيزه بگو 300 امتياز به هافل مي دي!بدو..

كوئيريل در حالي كه اشك مي ريخت هر چي فحش مي توانست به آن ها داد و چون دهانش توسط سه چوب جادو و يك باسيلك بسته شده بود كسي چيزي نمي فهميد...

كينگزلي با سرعت جلو آمد و يك سيلي حواله ي صورت كوئيريل كرد و گفت:تلافي اوني كه او روز به من زدي...

ملت هافلي كه مي توانستند كار هاي مدير ها را جبران كنند هر كدام جلو مي آمدند و يك سيلي به صورت كوئي مي زدند.ريپر هم كه سرخوش بود هر بار قسمتي از بدن كوئي را گاز مي گرفت.

سه ساعت بعد

_نوبت منه...

_ن!ه تو كه با ناخون كش چشمشو در آوردي...

_خب تو هم با اسيد ولدي پست سرشو سوزوندي!

_زكي! فكر كردي فقط خودت مي توني با دريل بزني دستاشو ناكار كني...



كوئي در حالي كه بيشتر شبيه "چيز" له شده اي بود باسيلك و جارو اينا رو قورت داد و با زحمت فراوان گفت:باو!من هوشصد امتياز مي دم..بزاريد برم!

هافلي ها بالاخره راضي شدند كه او برود كه ناگهان ريتا وارد شد و با تعجب گفت:بچه ها كوئي سه روز پيش از مديريت استعفا داده...

بچه ها:

كوئي:



مرحله دوم جام آتش !
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
توضیح به داوران:

این رول بیشتر از این بود اما متاسفانه بخش زیادیش پرید. در واقع قسمت نهایی "شکنجه برای زندگی" فقط برای شخصیت عله نبود، بلکه بقیه مدیرا رو هم شامل می شد که اونجاش پرید. شاید واسه همینه که آخرش جالب نشد خیلی. چون شکنجه ها به هم مربوط بودند. شرمنده.




هاگوارتز ، دفتر مدیر



دفتر دایره ای شکل که روزی داملادور در آن ریاست می کرد، حالا به شکل دیگه ای در اومده بود. روی دیوارها هیچ اثری از تابلوی های مدیران سابق هاگوارتز دیده نمی شد. تا چشم کار می کرد تماما عکس های قاب گرفته شده ی پرسی ویزلی بود. عکس هایی در سر تا سر جهان. بزرگترین تابلوی عکس او، درست پشت میز اصلی مدیر، روی دیوار نصب شده بود. تابلوی پرسی ویزلی عریان با مایو در کنار ساحل و نیکول کیدمن با بیکینی در کنارش بود و دستش را دور گردن پرسی ویزلی حلقه کرده بود. این عکس رو پرسی ویزلی در مسافرت به لانگ بیچ L.A گرفته بود. در بالای این تابلو هم عکس 3 در 4 مرلین کبیر به دیوار چسبیده بود.


قسمت کناری دفتر که چند پله ی کوتاه داشت نیز تماما با لباس های آویزان و معلق پرسی ویزلی در هوا تزیین شده بود. روی دیوارهای اون قسمت هم حدود 50 تا چوبدستی با رنگ های مختلف و ابعاد مینی و مکسی نصب شده بودند. پرسی ویزلی درست پشت میز ، روی صندلی بزرگش نشسته بود. شنل و لباس های یکدست آلبالویی رنگی پوشیده بود. موهای فرفری اش دو رنگ بودند. یک عینک مربعی روی چشم داشت که بدون شیشه و عدسی و فقط یک فریم خالی بود ! از اونجایی که دامبلدور یک ققنوس داشت، پرسی هم روی میز مقابلش یک عدد گربه ی سیاه با دم سفید رنگ لم داده بود.


روی میز و مقابل پرسی یک آلبوم تصاویر قرار داشت که پرسی مشغول ورق زدن آن بود. با صدای تکان خوردن و چرخش مسجمه سنگی، سریعا آلبوم را بست و آن را درون کشوی میز قرار داد. یکی از چندین کتاب قطوری که روی میز بود را تصادفا برداشت و یک صفحه از میان آن را باز کرد. زمزمه کنان وانمود می کرد که مشغول خواندن متون کتاب است. صدای در زدن به گوشش رسید. سه ضربه پی در پی بود. پرسی سرفه ای کوتاه کرد و گفت:


«بفرمایین داخل...»


و سرش را دوباره پایین برد و به متون کتاب خیره شد. درب دفتر پرسی ویزلی با صدای "جیــــر" مانندی گشوده شد. پرسی که وانمود می کرد هنوز مشغول خواندن کتاب است، آرام آرام سرش را از روی کتاب به سمت چارچوب درب دفترش بالا گرفت. چشمان پرسی ویزلی گرد شده بود. حیرت کاملا در چهره اش موج می زد:


« تو ؟! »


اینیگو ایماگو با لبخندی مستانه و زبانی که از دهانش بیرون افتاده بود در میان چارچوب درب دفتر پرسی ویزلی ظاهر شده بود. موهای بلوندش خیس شده بودند و از طرفی هم از صورتش آویزان بودند. یک کلاه کوچک سفید و حاجی مکه روی سرش قرار داشت. یک شلوار لی پاره و چاک خورده با نقس و نمادهای سیاه افعی به پایش کرده بود. تنش هم یک آستین حلقه ای سفید بود. پرسی همچنان با حیرت به او خیره شده بود. کتاب مقابلش را بست و به سوی دیگری از دفترش پرتاب کرد. پرسی که گویا دنبال چوبدستی اش در میان جیب های داخلی شنلش می گشت، با عصبانیت گفت:

«پسره ی گستاخ ! چطور جرات کردی؟ چطور تونستی وارد دفتر من بشی؟ هان ؟ زود باش بگو ! کی بهت رمز گذر از مجسمه خوک غول پیکر رو داده؟ هان؟! »


اینیگو با رفتار پرسی ویزلی دستپاچه شده بود. خنده ی موذیانه ی روی لب هایش خشک شدند:


«ولی قربان ! خودتون امروز توی سرسرا بهم گفتین که شب بیام... رمز گذر رو هم دادین بهم... قرار بود جریمه هایی که در نظر گرفتین رو انجام بدم واستون خب »


پرسی: «آهان ! تویی؟! میگم... تغییر کرده قیافه ات. شکل فنگ شدی. شایدم ریپر ! مخصوصا اون زبون ولو که از دهن بیرون افتاده بود... خب، حساب نیست. برو بیرون از نو در بزن تا اجازه بدم... من آماده نبودم... »


اینیگو با تعجب به پرسی نگاهی انداخت. برگشت و در حین خروج در را بست. 180 درجه چرخید و رو به روی درب ایستاد. اسپری سبز رنگش را از درون شلوارش بیرون کشید و مشغول نوشتن کلماتی روی درب چوبی شد:

My name is percy .W and I also love to kick your…

بعد از یک دقیقه، اینیگو سه لگد محکم به درب زد و با صدای پرسی ویزلی، دستگیره درب را تکان داد و داخل شد. پرسی ویزلی همچنان روی صندلی اش نشسته بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود. در دستانش یک بسته ی قرمز و زرد رنگ پفک نمکی مینو دیده می شد. پرسی مشت مشت از آن رو توی دهن خودش می ریخت. بعد از قورت دادن هر یه مشت، نی یک شیر کاکائو که در جیب پراهن جا سازی شده بود را به دهنش میزد و فرت فرت شیر کاکائو با پفک می خورد. بلاخره بسته پفک را درون کشوی میزش قرار داد و سپس انگشتان نارنجی شده و پفکی اش را از هم باز کرد و روی میز گذاشت. با صدایی جدی گفت:

«بمَک و ببوس ! »


چشمان اینیگو ایماگو برقی زد. لبخندی پلید روی لب هایش جان گرفت. دستش را به سمت کمربند شلوارش برد و مشغول باز کردن آن شد. به روی میز مقابل پرسی ویزلی پرید و خود را در آغوش مدیریت هاگوارتز انداخت. هم اکنون مشغول بوسیدن صورت و مکیدن گردن پرسی ویزلی بود. صورت پرسی ویزلی قرمز و داغ شده بود. حرارت صورتش موجب آب شدن فریم عینک روی چشمانش شد. پرسی با عصبانیت دو پایش را مقابل شکم اینیگو ایماگو قرار داد و جفت پا رفت توی شکم ایماگو. اینیگو ایماگو رسما به دیوار اصابت کرد و موجب فرو افتادن تابلوی "پرسی ویزلی در جشن مختلط حمام و استخر ویسکی" شد. پرسی با خشم دندان هایش را به هم فشار داد. با نعره گفت:


«چیکار می کنی بی شخصیت؟ هان؟ تجاوز و بهره کشی توی هاگوارتز ؟ اونم با مدیر ؟ پدرتو در میارم... »


اینیگو ایماگو که تابلوی پرسی ویزلی را در آغوش گرفته بود، با ترس و وحشت گفت:


«ولی قربان ! خودتون گفتین که بیام بوس کنم- بیام بمَکم... خودتون گفتین ! »


پرسی: «ساکت ! من گفتم به عنوان جریمه بیای دستای پفکی منو بمَکی و بعدش ببوسی ! نه منو بمکی و ببوسی ! »


پرسی چوبدستی اش را به سمت اینیگو ایماگو گرفت. اینیگو با ترس از روی زمین بلند شد. از پشت میز مقابل پرسی دورتر می شد. به سمت قسمتی از دفتر پرسی ویزلی که چند پله داشت دوید. با صدایی لرزان گفت:

«پرفسور ؟ چوبدستی دیگه چیه؟ مگه من چیکار کردم ؟ »


پرسی: « زانو بزن بوقی. باید کروشیو روت اجرا بشه ! کجا در میری؟ زانو بزن ! صبر کن بینم... هوی ... »


چوبدستی پرسی ویزلی دایره وار تکانی خورد و اخگری سرخ به سمت اینیگو ایماگو که در گوشه ی دفتر، درست مقابل شومینه روشن ایستاده بود، شلیک شد. اینیگو خودش رو روی زمین انداخت. اخگر سرخ از بالای سرش عبور کرد و به کوزه ی سفید و کوچکی که روی طاقچه ی بالایی شومینه قرار داشت، اصابت کرد. کوزه شروع به لرزیدن کرد. روی کوزه اسم " فرد " با رنگ قرمز نوشته شده بود. بلاخره کوزه با لبه ی طاقچه رسید و به زمین افتاد. " ترق... "


پرسی و اینیگو شاهد صحنه ی سقوط کوزه بودند. کوزه به چندین تکه خرد شد و خاکستر فرد ویزلی که درون آن بود، به روی زمین پخش شد. اشک در چشمان پرسی ویزلی جمع شده بود. مقابل کوزه ی شکسته و خاکستر فرد ویزلی زانو زد:


«اوه ! برادر شهیدم... منو به خاطر این جسارت که آرامگاهت رو خرد کردم ببخش... »


در همین حین گربه ی سیاه پشمالو از روی میز پرسی ویزلی پایین پرید و به سمت تکه های خرد شده کوزه و خاکستر فرد ویزلی دوید. دستان کوچک و پشمالویش را از هم باز کرد و روی خاکستر نشست:


پرسی: « یا ریش مرلین ! نه نه ! اینکارو نکن پشمالو ! از روی خاکستر بلند شو. این خاکستره. خاک نیست. مرلینگاه نیست. بلند شو ... اون برادر منه... لعنت... کروشیو...»


به زور افسون افسون کروشیو و لرزش و شکنجه جرئی، گربه ی سیاه از روی خاکستر فرد ویزلی بلند شد و به سمت میز دوید.


گربه: «میویی...یوویی یووویی...میو...یی..میو یوویی» ( ترجمه: خاکستر با خاک مرلینگاه برای ما گربه ها یکیه )


پرسی ویزلی مقابل خاکستر برادرش که تبدیل به فضولات گربه شده بود، زانو زده بود و اشک می ریخت. اینیگو ایماگو با چهره ای نگران، کنارش، روی زمین نشست و دست دور گردنش انداخت و شروع به دلداری دادن کرد:

« اوه پرفسور ! اینقدر ناراحت نباشین. پیش میاد... گربه ست دیگه... »


پرسی در حالیکه فن- فن یا فیس- فیس میکرد، با آستین شنل آلبالویی اش چشمانش را پاک کرد و گفت:


«میدونی ایماگو... برادرم وحشیانه شهید شد. اون کله زخمی اون لحظه هیچ غلطی نکرد... فقط دنبال ولدی کچل...یعنی اربابم بود...البته ارباب نقشی در ترور فرد نداشت... این خاکستر تنها یادگار من از اونه که گربه..... »


اینیگو در حالی که کمر پرسی ویزلی را می مالید، گفت:


« درک می کنم پرفسور ! یادم هست چطور به شهادت رسید. حالا خاکستر کدوم قسمت از بدنش هست؟! »


پرسی در حالیکه با حرکات چوبدستی اش، خاکستر فرد ویزلی را به درون یک لیوان ترک برداشته ی روی شومینه هدایت می کرد، پاسخ گفت:


«این خاکستر باسن فردی هستش... یادمه موقعی که می سوزوندیمش، دیرتر از بقیه ی جاهای تنش سوخت و خاکستر شد. یادش بخیر... با این اندام واسه بچه های فقیر دیاگون نمایش عروسکی بازی میکرد، کاملا مجانی ! »


اینیگو در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، لباش را گاز گرفت. سرفه ای کرد و گفت:


«اوه ! جدی؟ نمایش عروسکی با باسن؟ خیلی مهارت میخواد. نه؟ میشه حدس زد فردی همیشه فقرا رو شاد میکرده. خدا بیامرزه »


در چوبی دفتر پرسی ویزلی با حرکتی که مشابه لگد بود باز شد. ایماگو و پرسی در حالی که همچنان روی زمین نشسته بودند، سرشان رو 180 درجه به سمت درب چوبی دفتر چرخاندند. آرگوس فلیچ در مقابل دیدگان شان ظاهر شده بود. یک کلاه بوقی آبی روی سرش داشت و موهای آویزون و روغنی و لجنی اش را به داخل کلاه جمع کرده بود. پیراهن و شلوار خواب زرشکی رنگی بر تن داشت که روی پیراهنش تصویر بوسه ی جَک و رُز در تایتانیک چاپ شده بود. در یکی از دستانش سبد سبزی داشت. به محض اینکه چشمانش به پرسی افتاد، لبخندی روی لبش جان گرفت. دندان های مصنوعی طلایی و نقره ای درون فکش نمایان گشت. به سمت میز گام برداشت و سبد سبز را روی میز گذاشت.


پرسی: «هوی، آرگوس ! بار آخرت باشه همینطوری سرتو میندازی میایی تو... در بزن اول، بوقی ! این دانش آموز اینجاست، فردا یاد میگیره ازت، مثه تسترال سرشو میندازه پایین، میاد توی دفتر من ! »


آرگوس فلیچ درون کشوی های میز پرسی ویزلی دنبال چیزی می گشت. با پوزخندی جواب داد:


« اون بشری که کنار تو واستاده، همینطوریش چشم وا کنی، می بینی از توی شلوارت میاد بیرون ! چه برسه به اینکه چیز دیگه یادش بدیم... حالا کو ببند فکو.. بذا بینم دارم چیکا می کنم... این کنترل لعنتی کجاست؟! آهان. یافتم... »


آرگوس فلیچ یک کنترل سیاه رنگ که آثار شکستگی و ترک و چسب زخم روی آن دیده می شد، از کشوی میز بیرون کشید. کنترل رو مقابل یک تابلوی 64 اینچ که روی دیوار مقابل نصب بود و عریان از تصویر بود(قاب خالی بود ! ) گرفت. تابلو روشن شد و آثار و صدای برفک در آن به سمع و نظر رسید. فلیچ با ذوق فروان یک عدد DVD را از میان سبد سبز روی میز بیرون آورد و به سمت تابلو رفت. یه مشت به قاب تابلو زد. با صدای "ویریق" مانندی یک عدد دست مصنوعی با 3 انگشت از قاب تابلو بیرون جهید و DVD را از بین دست فلیچ قاپید و آن را بلعید. صدا و تصویر برفک ناپدید شد. صفحه ابتدا سیاه شد. فیلم در حالت پاز قرار داشت و آماده نمایش بود. فلیچ با ذوق روی میز نشست و گفت:


«پرسی، این فیلم محشره. 8 تا اسکار هالی ویزارد رو برده. کارگردانش هم یکی از هافلی های سال هفتمه. یه پسره خلاق. توی هاگوارتز خودمون هم فیلم برداری شده ! بیار تخمه رو ! پلی نمیکنم فعلا ! »


پرسی: «خب باوو ! اسمش چیه حالا ؟! »


فلیچ: «یک روز در مرلینگاه خواهران ! یه مستنده. پدر نامرد توی توالت های خودمون هم دوربین مخفی کار گذاشته پسره ! »


پرسی: «اوه اوه ! پلی نکن. اینیگو ! این برای مثبت 18 ساله. تو سال هفتمی هستی. 18 تمام نیستی. لطفا برو بیرون. فردا بیا واسه جریمه. »


اینیگو در حالیکه از روی زمین بلند می شد گفت:


«برو عمووووو ! من 20 سالمه. متولد 68 هستم... تازه متاهل هم هستم... تجدید شدم موندم سال هفتم... بذا ببینم پرفسور... به کسی نمیگم با هم دیدیم... »


پرسی: «بسیار خب. اول برو شیر این گربه ی سیاه رو بدوش، بیار واسه من. پلی نمیکنیم تا اون موقع فیلم رو من شبا یه لیوان شیر گربه میخورم... مرسی.. »


اینیگو: « خب من چطور شیر یه گربه رو بدوشم؟! »


پرسی در حالیکه خودش را روی صندلی، پشت میزش ولو می کرد، خمیازه ای کشید و گفت:


«خب باید اول خودت بمَکی و بعدش قورت ندی، بلکه تف کنی توی لیوان. دیگه به بهداشتی و ایناش کار نداشته باش. من خودم پدر بیماری ها هستم. ایدز جادویی رو من پایه گذاری کردم... »
آرگوس فلیچ در سبد سبز خودش مشغول جستجو بود. بلاخره یک پاکت نامه را بیرون کشید و آن را کف دست پرسی ویزلی گذاشت. پرسی نگاهی به پاکت نامه انداخته بود. روی آن با رنگ نیلی نوشته شده بود: فوق محرمانه – برای مدیر هاگوارتز !


پرسی: «خب این که یه پاکته ! خود نامه اش کجاست بوقی؟! »


فلیچ: «خانم نوریس خیلی گشنه بود... مجبور شد بخوره... چیز خاصی نبود... دعوت نامه از طرف عله ی اعظم واسه یه پارتی بود. فردا شب. توی جرره ! همه مدیرا هستن. از ناظرا هم فقط تو و مرلین. »


پرسی در حالیکه محکم با دست به پیشانی خود کوبید گفت:


«اوه مای گاد ! فردا شب که هتل 7 ستاره ی نورمنگارد قرار دارم با هرمیون گرنجر ! حالا جرره دیگه کجاست؟! »


فلیچ دستش را درون سبد کرد و یک مشت DVD با PACK بیرون آورد و روی میز پرسی ریخت. با بی تفاوتی گفت:


«خودت میدونی. اما به نظر من قرار رو کنسل کن. بنداز پس فردا یا همین امشب، همین جا. جرره هم دهکده پشتی هاگزمیده. همون برره ی جادوگرانه ! جای با صفاییه! »


پرسی مشغول خاروندن چونه اش شد. موبایل چوبی خودش را از درون کشوی میز بیرون آورد و انگشتانش را روی شماره های سنگی آن تکان میداد و مشغول مسیج دادن شد. بعد از دو دقیقه گوشی را به سمت فلیچ پرتاب کرد و گفت:

«جمع کن آرگوس. امشب بساط نیست. جمع کن وردار ببر توی دفتر اسنیپ نگاه کن... الان هرمیون میاد اینجا... اینیگو... هوی...با توئم... گربه رو با شیری که داری ازش می دوشی وردار ببر خوابگاه خودتون. مال تو ! سریع... برو بیرون... الان زن پنجمم میاد اینجا... »




در تالار اسلیترین



سکوتی عجیب بر خوابگاه اسلیترین حاکم بود. لرد سیاه ایستاده و در حالتی که به دیوار سنگی تکیه زده بود، به خواب عمیقی فرو رفته بود. سه اسلیترینی روی قالیچه ای سبز و مقابل شومینه نشسته بودند. اینیگو گربه سیاه رنگ پرسی را روی زمین گذاشته بود و مشغول مکیدن شیر آن بود. دراکو مالفوی با پرچم های سبز کنار شومینه دماغش را پاک می کرد و رودولف هم رمان تام ریدل و یادگاران جاودان رو مطالعه می کرد. اینیگو بلاخره دست از سینه ی گربه کشید و آن را به سمت ویترین جام های اسلیترین پرتاب کرد. چند سیلی محکم به خودش زد و با صدای بلندی گفت:

« باووو ! بوقی ها ! موقعیت از این بهتر واسه انتقام. جرره کجاش نا امنه؟! میریزیم همشون رو می گیریم بعدش هم باهاشون همون بازی که تدارک دیدیم رو انجام میدیم... »

رودولف سریعا رمان رو بست و با دستانش جلوی دهن اینیگو رو گرفت و با صدایی بسیار آرام زمزمه مانند گفت:

«هیـــــــس ! مگه نمی بینی ارباب به شکل گوش به زنگ و ایستاده خوابیده؟ آروم؟ باشه. قبول. می ریزیم فردا جمع شون می کنیم... نظر تو چیه دراکو ؟! »

دراکو در حالیکه قاب عکس شش در چهار مامی سیسی رو از کوله پشتی اش بیرون می آورد، گفت:

« باید از مامانم اجازه بگیرم... »



فردا عصر
سرزمین زوپس – منوی مدیریت – خوابگاه مدیران



سر تا سر اتاق اصلی خوابگاه رو پرده های آبی و نیلی رنگ با آرم زوپس و جادوگران احاطه کرده بود. طناب لباس از یک طرف اتاق بزرگ به طرف دیگری آن کشیده شده بود. به درب و دیوار پوسترهای کاربران بلاک شده نصب شده بود. هفت تخت در اتاق اصلی خوابگاه قرار داشت. هر کسی با خودش مشغول بود و با عجله آماده می شدند. عله روی تخت وسطی نشسته بود. در حالیکه با دستپاچگی جوراب شش چاک و سوراخش رو به پایش می کرد با نعره گفت:

« کوییرل ؟! کوییرل ؟! کجایی ؟! چی شد کت و شلوار من ؟ اطو کردی ؟ کجایی موجود ؟! هوییـــشت ! »

کوییرل با غرولند سرش را از زیر تختش بیرون آورد و سپس با حرکتی که به خزش شباهت داشت از زیر تخت بیرون آمد. دیگه اثری از عمامه و شنل بنفش رنگش نبود. یک عمامه و یک شنل زرد و سفید به تن داشت. یک عدد گل گوشتخوار کوچک سیاه رنگ و خشکیده به عمامه اش منگنه شده بود. یک شلوار لی و یک جلیقه ی سیاه که در دستش بود را به سمت عله پرتاب کرد. با قیافه ای در هم و اخم گفت:

« اینم از لباست. هدویگ روی کت و شلوار کثیف کاری کرده بود. لباسشویی خرابه. بودجه هم نداریم. چوبدستی هامون هم اثر نمیکنه. آچار فرانسه و نظافتچی و آبدارچی مون هم که آنیت بود. اونم استعفا داد.... رفت... »

عله: « خاک بر سر همتون کنم. یه ماه نبودم... معلوم نیس چیکار می کنید. اون آنیت میره. یکی دیگه میاد. کاروان سرا شده این منوی مدیریت من. بذار این پارتی امشب تموم بشه. من میدونم با شماها... »

بارون خون آلود جلوی آینه ی نفاق انگیز ایستاده بود و کرواتش رو به گردن می بست. دالاهوف مشغول تف زدن و روغن مالیدن به موی سرش بود. عله با دیدن این دو تا مدیر با عصبانیت چند شعله ی آتش به سمتشان فرستاد:

«چیکار میکنید بوقی ها ؟ بارون بیا دندونای من مسواک بزنم ببینم... دالاهوف... هوی... با توئم... کفش های منو واکس بزن... استرجس... کدوم گوری هستی عروسک ؟! بیا لباسامو تنم کن. ایوان؟! چیبکار میکنی؟ ول کن اون شامپو رو ! از جلوی چشمای من دور باش توی پارتی. نزدیک نشو به من. تو مدیر بی صلاحیتی هستی... مونا...مونالیزا... چرا واستادی منو نگاه میکنی؟ تو نمیایی تابلو؟ دو ساله چسبیدی به دیوار. بیا پایین دیگه. »

تابلوی لبخند مونالیزا تکانی خورد و از روی دیوار خوابگاه پایین پرید. پرفسور کوییرل مقابلش زانو زد و مشغول رنگ آمیزی و طرح زدن یک لباس آبی به جای لباس قدیمی سرخ و سیاه برای مونالیزا شد.



دو ساعت بعد
" دهکده ی جرره "


هفت مدیر در حالیکه همدیگه رو در آغوش گرفته بودند در وسط یک میدان و در کنار مجسمه یک بز ظاهر شدند. پرنده پر نمیزد. یک دهکده ی جنگلی بود. هوا رو به تاریکی می رفت. سریعا از کنار مجسمه بز دور شدند و با گام هایی سریع به سمت درب یک کافه متروک حرکت کردند. در مقابل درب کافه ایستادند. یک زن با لباس های بلند و رنگارنگ از کنارشان رد می شد. یک پاتیل بزرگ روی سرش گذاشته بود. چشم به عله دوخت. با شادمانی دیگ رو از روی سرش پایین آورد و محتویات آن که آب جوش بود روی صورت ایوان روزیه ریخت:

« عله ؟ تو عله بیدی ؟ یا ریش مرلینا ! این عله بید ! امضا ودی عله جون؟! »

با اشاره دست عله، زن ناپدید شد و به جزایر بالاک منتقل گشت. ایوان هم چون موقعیت رو مناسب دید و آب جوش روی تنش در جریان بود، شامپو ایوان رو باز کرد و مشغول شستشو شد. شش مدیر دیگر وارد کافه ی متروک شدند و درب را پشت سر خودشان بستند. کافه کاملا تاریک بود. هیچ اثری از نور دیده نمی شد. نه سولاخ و روزنه ای ! نه پنجره ای! هیچ. 5 مدیر با ترس و وحشت همدیگر رو بغل کردند. تابلوی لبخند شکوهمند مونالیزا روی زمین و زیر پای دالاهوف افتاد. استرجس پادمور توی عمامه کوییرل قایم شده بود. عله با خونسردی زمزمه کرد:

« عجیبه. اون همه خدمتکار کجائن؟! مگه قرار نبود همه چی فراهم باشه؟ لوموس مکسیما ! »

کافه متروک با صندلی و میزهای خرد و شکسته کاملا روشن بود. 11 جنازه در انتهای کافه به شکل تمام فابریک و عریان آویزون بودند و خون ازشون می چکید. جسد سفید و عینکی پرسی به همراه جسد چروکیده و ریش دار مرلین قابل مشاهده بود. 9 نفر دیگه هم مستخدمین بودند. به محض اینکه چشم مدیران به جنازه ها افتاد همه سریعا به سمت درب برگشتند تا خارج شوند.

«قریچ – قریچ »
«آلاهومورا»
«آلاهومورا»
«آلاهومورا»

درب چوبی تبدیل به یک درب آهنی ضخیم و قفل، شده بود. دالاهوف با گریه سرش رو دیوار می کوبید. بارون خون آلود مجددا به مناسب مرگ روحش شروع به نوشتن وصیت نامه جدید کرده بود. استرجس به درون شلوار کوییرل رفت و قایم شد. کوییرل هم عمامه اش رو جلوی صورتش گرفته بود تا شاهد صحنه مرگ خودش نباشد. مونالیزا کاملا با سطح زمین سنگی کافه یکسان شده بود و قاب تابلویش خرد شده بود. شش اخگر صورتی از انتهای کافه و اوج تاریکی آن انتها به سمتشان شلیک شدند و همه نقش بر زمین شدند. همه چیز سیاه شد !


صدای چیک چیک آب باعث شد تا چشمان عله آرام آرام باز شود. یک سیاهچال تاریک بود که با نور یک مشعلی تقریبا روشن شده بود. فضای بزرگی بود. زمین و دیوار آن کاملا از تکه سنگ های بزرگی ساخته شده بود. تکانی به خود داد. کاملا بسته شده بود. گردنش روی یک دستگاه عجیبی قرار داشت. دستگاه دایره ای شکل که دو برابر کله اش بود. کله اش قابلیت تکان خوردن نداشت. می توانست احساس کند که لخت است. دستانش از دو طرف متصل به زنجیر هایی بودند. پاهایش کاملا به زمین میخ شده بود. مقابل صورتش یک ساعت دیواری با زنجیر از سقف آویزان شده بود. فقط یک عقربه داشت که روی عدد 12 ثابت مانده بود.

در سمت راستش یه شیشه ی استوانه ای به طول 1 متر با زنجیر از سقف آویزان بود. مایعی سبز رنگ درون آن ریخته شده بود و حباب های از آن به بالا می آمد. بالای شیشه ی استوانه ای به اندازه یک مشت دست باز بود. عله با وحشت نعره زد:

« اینجا کدوم گوریه ؟ کمک ! کمک ! »

سریعا یک صفحه سفید روی دیوار سنگی مقابلش نمایان شد. تصویر یک عروسک در بین آن زمینه ی سفید نمایان شد. یک عروسکی که دقیقا به شکل خود عله بود. زخم روی کله اش داشت. یک کله زخمی بود. سر عروسک مثل ربات چرخید و به عله خیره شد. سپس با صدایی بم و کلفت شروع به صحبت کرد:

« سلام عله. به سیاهچال وجودت خوش اومدی. می خوایم که یه کمی با هم بازی کنیم. یک بازی . یک انتخاب. بین زندگی و مرگ. در طول زندگیت با چیزی با اسم منوی مدیریت دست به کارهایی بردی. شاید در طول این بازی قدر دست خودت رو بدونی که چطور در راه منوی مدیریت ازشون به درستی استفاده کنی. تو یک دقیقه زمان خواهی داشت. یک دقیقه زمان تا یک کلید رو از توی اون شیشه ی استوانه ای که کنارت هست بیرون بیاری. اون شیشه پر از اسیده و تو باید دستت رو توی اسید کنی قبل از اینکه اسید اون کلید رو نابود کنه. یک دقیقه زمان داری. با اون کلید میتونی اون دستگاهی که روی کله ات نصب شده رو باز کنی. همینطور اون زنجیرهایی که به دست ها و پاهات وصل شده. بعد از یک دقیقه اگه موفق نشدی، اون دستگاه از عقب و جلو کله ات رو وسط خودش له میکنه. این بازی با همه مدیرات انجام شده. بعضی هاشون موفق بودند و بعضی هاشون شکست خوردند، چون بیش از اندازه به خودشون و بدنشون علاقه داشتن. بیش از انداز هم به گناهانشون دید مثبت داشتند. یک دقیقه همین الان شروع شده. از ساعت مقابلت زمان رو داری. موفق باشی کله زخمی. یوها ها ها ! »

تک عقربه ی ساعت مقابل عله شروع به حرکت کرد. ثانیه ها می گذشت. با وحشت نعره میزد: "کمک" . اما کسی صدایش رو نمی شنید. با گریه دستش رو به درون شیشه ی اسید فرو برد. دستش درون شیشه می لرزید. به سختی آن را بارها بیرون کشید و دوباره داخل کرد. کلید در انتهای شیشه بازی میکرد. بلاخره آن را بیرون کشید. درست 10 ثانیه مانده بود. دستش به شدت می لرزید. دستش رو خم کرد و نعره کشید. دستش آویزان شده بود و گوشت و خونش از آن چکه می کرد. به محض اینکه کلید رو مقابل قفل دستگاه روی کله اش گرفت، دست آویزان و سوراخش به همراه کلیدی که در لای انگشتانش بود از جا کنده شد و روی زمین افتاد. – دینگ دینگ دینگ !

قروووووووچ !

دیگر صدای ناله های عله شنیده نمی شد. دریای خون از لابه لای سوراخ ها دستگاه آهنی می چکید. دو طرفش به هم متصل شده بود. به شکل یک کلاه خود روی سرش بود.



اینیگو در پشت مانیتور شاهد صحنه بود:

«حالا می فهمی که همه چی بلاک و سیم سرور نیست، کله زخمی ! از کله ی جدیدت لذت ببر ! شکل دفتر 20 برگ شده ! »


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.