سیر تا پیاز ماجرا
- خائن ها
سوزانا از میان تمام جادوآموزانی که پشت نیمکت هایشان پناه گرفته بودند ، به طرف صفی از تنگ ها هل داده شد.
او همان طور که داشت به قدم هایش سرو سامان میداد، خاک های کف کلاس را که اکنون روی ردایش لانه گزیده بودند را می تکاند و «ایشش» گویان پشتش را به جادوآموزان می کرد ، مستقیم به طرف تنگی رفت.
سوزانا نزدیک تنگ شد و از همان جا با جادو آموزان اتمام حجت کرد :
- از من به شما نصیحت ، اینا دیگه آب از سرشون گذشته ، اینقد ازشون نترسین . از اسمشونم معلومه ، پیرانا مثل پیران ها ، یعنی ماهی های پیر . چرا به معنای کلمه توجه نمیکنین ؟
- چون که زیرا
سوزانا از جادو آموزان نا امید شد .
او تا جایی که می توانست روی تنگ خم شد و در عین حال که سعی داشت دید خوبی نسبت به وقایع در حال وقوع در تنگ داشته باشد ، به این فکر می کرد که احتمالا از جذابیت بیش از حدش است که هر اتفاقی میوفتد همکلاسی هایش او را جلو می فرستند .
- حتما چشمشون فقط منو می بینه
پیرانا ی درون تنگ که از تحت نظر بودن خوشش نمی آمد ؛ اما به نظر می رسید از دماغ سوزانا خیلی خوشش آمده ، شلپی از تنگش بیرون پرید که ماچ آب داری از دماغ او بگیرد .
مرلین میداند اگر سوزانا به موقع سرش را عقب نمی کشید چه حادثه ناگواری در انتظار دماغش بود ، شاید چهره اش با چهره اربابش ست می شد .
- که اینطور پس اینجارو با بانجی جامپینگ اشتباه گرفتی !
- ببخشیدا مگه بانجی جامپینگ از اونایی نیست که ماگلا از صخره و کوه اینا می پریدن پایین ؟ [این]
[این] را شاگرد اول کلاس ماگل شناسی گفت .
- حالا هرچی
سوزانا سر کیف نبود ، حداقل امروز نه .
پیرانا که شانس در تنگش را نزده بود و برعکس یک بدشانسی بزرگ در مقابلش می دید - چه فکر کردید پیرانا ها قدرت بینایی شگفت انگیزی دارند - می خواست از همان راهی که آمده بود برگردد که سوزانا دو دستی بین زمین و هوا او را گرفت .
او پیرانا را تحت تاثیر ، تحت تعقیب ، تحت تعلیم ، تحت فشار و کلا تحت همه چی قرار داد .
- بگو آ آ آ آ آ آ آ
سوزانا با یک دستش دهان پیرانا ی بیچاره را باز نگه داشت و با دست دیگرش چوبدستی اش را در هلق او فرو کرد .
- لوموس
او سقف و کف و دیواره ها و همین طور فرش قرمزی که وسط دهان پیرانا پهن بود ، به همراه کاناپه های تیزش را از سر گذراند .
بعد ، وقتی که بالاخره دست از سر دهان پیرانا برداشت( البته اگر دهان ها هم سر داشته باشند ) ،
سراغ پولک هایش رفت و بعد هم نوبت باله ها بود ، خلاصه که از فرق سر گرفته تا نوک پای پیرانا را تحت برسی قرار داد .
- یاااااافتمممممم !
یافت !
انگار که کشف مهمی کرده باشد ، پیرانا را مثل یک جام قهرمانی بالای سرش گرفت .
- بابا ، خل و چلا این که پیرانا نیست ! یه جور ... ساردین ... اممم ... جهش یافتس ، آره یه جور ساردینه جهش یافتس .
به پیرانا بر خورد .
آنقدر خورد که سیر شد .
شیطانه می گفت بپرد و دماغ سوزانا را بکند ، اشتهایش هم همین را می گفت ... و می دانید چه بود ؟ او می خواست به حرف شیطانه و اشتهایش گوش بدهد !
اما تا به خود آمد دید نه تنها دندان هایش به دماغ سوزانا نمی رسد ، بلکه دهانش به حدی خشک شده که حتی نمی تواند آن را باز کند !
به هر حال شاید او یک ساردین جهش یافته نبود ولی بلاخره یک نوع آبزی که بود !
چشم غره های وحشتناک پیرانا بی اختیار به نگاه هایی التماس آمیز بدل شد .
سوزانا پیرانا ی فلک زده را به حدی تحت شعاع اکسیژن قرار داده بود که بیچاره به حرف آمد ، آن هم به اسپانیایی :
- نُ مه هاگا سِرستُ
*
ناگهان سوزانا سرخ شد ، سفید شد . او به نشانه ی حیرت و خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و همین باعث شد که پیرانا از چنگ او در بیاید و همان طور که شلپی بیرون پریده بود ، شلپی هم درون تنگ بیوفتد .
قدرت شلپ اش به قدری زیاد بود که نصف آب تنگ خالی شد !
٢- پیرانا حالا درون تنگ گرم و نرم و در مجاورت آب های شفافش بود ، او با لب های غنچه مانندش هزاران بوسه بر دیواره های شیشه ای تنگ اش زد ، تنگ نازنینش اگر چه تنگ بود ولی حداقل درونش می توانست تنفس کند . او باید انتخاب می کرد ،
زندگی یا دماغ لذیذ عزیز سوزانا ؟
صد البته که او زندگی را انتخاب می کرد . او نمی خواست بمیرد ، حتی اگر میبایست تا آخر عمرش درون این تنگ میماند و بیرون نمیامد .
به هر حال در محضر سوزانا همین نفس کشیدنش هم غنیمت بود .
سوزانا با صدایی که از ذوق می لرزید به تنگ پیرانا-ساردین اشاره کرد و خطاب به جادوآموزانی که کمی شجاعت به خرج داده بودند و از پشت نیمکت هایشان بیرون آمده بودند ، گفت :
- ماهی من یه ساردین جهش یافته ی اصل و نسب دارِ اسپانیاییه !
و در حالی که تنگ را زیر بغل میزد و شعری با مزمون 《یه ساردین دارم ، شاه نداره ، پولکی داره ماه نداره ، به کس کسونش نمیدم ...》 زمزمه می کرد ، جادوآموزان را با پیرانا هایشان تنها گذاشت و به طرف نیمکتش رفت .
١- سوزانا دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و با لبخندی ملایم به پیرانا-ساردینش زل زده بود . او هر چند وقت یک باری آهی از سر خوشی میکشید و حتی جیق ها ، ناله ها و تکه پاره شدن های همکلاسی هایش در پس زمینه باعث نمی شد چشمانش را از روی پیرانا بردارد.
او مردمک چشمانش را بیشتر روی پیرانا زوم کرد ، پیرانا چشم هایی از حدقه درآمده و قرمز ، پولک هایی رنگ و رو رفته به رنگ سبز لجنی ، دندانهایی نوک تیز و کج و کوله و باله های نازکی داشت .
سوزانا اصلا نمی توانست به آن بگوید زیبا ، اما خب ... او از آن دسته آدم هایی نبود که از روی ظاهر ساردینی را قضاوت کند .
- خب می خوام برات یه اسم بزارم ، از این به بعد اسمت ... اممم ... از این به بعد اسمت آقای ساردین جهش یافتس .
هر بار که سوزانا این اسم را به زبان میاورد ، به تریش قبای پیرانا بر میخورد و از خشم قرمز میشد . او نمی توانست در برابر این کلمه مقاومت کند پس با خشم دندان هایش را به سوزانا نشان داد ، اما کاش نمی داد !
- ای وای دندوناشو ببین ، بهت گفته بودم وضع دندونات خیلی خرابه ؟ یادم باشه یه چنتایی شون رو بکشم .
پیرانا نمی خواست کسی دندان هایش را بکشد ، نمیخواست کسی درباره دندانهایش اظهار نظر کند و نمیخواست اختیارش دست سوزانا باشد .
او سریع دهانش را بست اما از آنجایی که او کلا پیرانا ی بی ادبی بود ، با همان دهان بسته برای سوزانا زبان درآورد و خیلی زود هم پشیمان شد .
- عجبا یه دفعه بهش لبخند زدم ، پرو شده واسه من ، ببینم دلت کتک می خواد ؟
پیرانا کتک نمیخواست کتلت میخواست ، دلش بد جور هوس کتلت کرده بود .
برعکس در آن لحظه سوزانا میخواست یک دل سیر پیرانا را کتک بزند ، اما از آنجایی که او حالا قیم پیرانا بود و مسعولیت هایی در قبال او داشت ، فوق فوقش می توانست یک دل گرسنه او را کتک بزند.
٣- پیرانا تازه یادش آمده بود که غیر از مسئولیت رفتار و کردارش ، مسئولیت تهیه غذا و تنبیه بدنی اش هم با سوزانا است ، پس قیافه ای نادم ، پشیمان و گرسنه به خود گرفت . قره قروت و قارو قور شکم پیرانا خیلی وقت بود راه افتاده بود و نزدیک بود روده بزرگه اش روده کوچیکه را بخورد .
- بلابلبقلپقلپبلاب
- از تو نمک نشناس تر من تو عمرم ندیدم ، اینهمه آب برات ریختم ، بازم طلبکاری ؟نکنه انتظار داری واست سفره شاهانه پهن کنم ، اصلا باید از اولشم میدونستم ، همه ی ماهی هایی که پولک دارن پولکین .
پیرانا مظلومانه تر به او نگاه کرد .
سوزانا که به نظر میامد کمی دلش به رحم آمده گفت :
- امان از این دل نازک من ، خیلی خب باشه حالا
او به دور و اطرافش نگاهی انداخت . با دیدن بوته های پیاز جعفری ای که از بین آجر های دیوارکلاس سبز شده بودند ، چشمانش برقی زد .
- عجب شانسی داری تو ، ببین چی برات پیدا کردم
او سبزی هارا کند و درون تنگ آقای ساردین جهش یافته ریخت .
آقای ساردین که انتظار کتلتی ، دماغی چیزی داشت با دیدن پیاز جعفری ها ، اشک در چشمانش حلقه زد و با بی میلی شروع به جویدن سبزی ها کرد.
بالاخره لنگ کفش کهنه در بیابان نعمت است .
اما سوزانا انگار انتظار دیگری از آقای ساردین داشت .
- دیدی گفتم شما ها قدر نمی دونین ! ماهی های مردمو ببین چه با ولع غذا می خورن
آقای ساردین به دور و اطرافش نگریست ، درواقع مردمی وجود نداشت، آن دور و بر به جز دست و پاهایی قطع شده ، شلوار جین های پاره ، استخوان های به جا مانده و تکه گوشت هایی که بین دندان دیگر پیرانا ها گیر کرده بود ، چیزی دیده نمی شد ! او آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با خوردن حسرت زندگی دیگر پیرانا ها کمی شکم گرسنه اش را سیر کند .
* به اسپانیایی می شود : این کارو با من نکن
با آرزوی شکمی سیر و نمره ای بالا
پی نوشت: ببخشید یکمی دیر فرستادم، خواهشا تکلیفم رو قبول کنین، تقریبا سه ساعت داشتم روش کار می کردم
خواستن توانستن است.