فنریر همونطور که توی زمان جا به جا میشد، حس میکرد به شدت داره میچرخه، فشرده میشه، بعد باز میشه و حتی کشیده میشه. درست مثل یه دستمال آشپزخونه که از زیرشلواری هایی با قدمتی ده ساله به وجود اومده. حس میکرد داره به شدت خیس میشه، فشرده میشه، کشیده میشه، و چلونده میشه. این حسی نبود که فنریر دوست داشته باشه دوباره تجربه ش کنه. و بدتر از همه اینکه این حس، اون رو غافلگیر کرده بود. انقدر ناگهانی شروع شده بود که فنریر اصلا فرصت تحلیل و تجزیه مسائل رو پیدا نکرده بود.
و البته چون هر کنشی، واکنش داره و همه چیز در بالانس کامل قرار داره، اون حس هم همونقدر ناگهانی که شروع شده بود، همونقدر هم ناگهانی تموم شد تا فنریر خودش رو زیر دریا و چشم تو چشم با یه کوسه مگالودون ببینه.
کوسه مگالودون، با چشمش که تقریبا به اندازه کل هیکل فنریر بود، به اون نگاه میکرد. و گرگینه بخت برگشته هم طبیعتا با دوتا چشمش به مگالودون نگاه کرد و لبخند شرمگینی زد. و زمانی که دهان مگالودون هم به لبخندی باز شد، البته از نوعی که میگه "بیا بخورمت... بیا لعنتی.
"، فنریر با تمام سرعت شروع کرد به شنا کردن تا خودشو به ساحل برسونه.
مگالودون هم طبیعتا با تمام سرعت دنبالش بود. فنریر کم کم داشت فرو میرفت تو حلق مگالودون... شاید هم مگالودون هر لحظه داشت بیشتر فنریر رو فرو میداد.
بهرحال، توی این تعقیب و گریز، با گرگینه ای که شصت و پنج میلیون سال بعد قرار بود بالای هرم غذایی قرار بگیره و کوسه ای که توی زمان خودش بالای هرم غذایی بود، طبیعتا فنریر شکست خورد.
فنریر یک ثانیه بعد، توی حلق مگالودون بود، و با چنگ و دندون خودشو به دیواره گلوی کوسه گیر داده بود.
اون اصولا کسی نبود که تسلیم بشه، در نتیجه، شروع کرد به صخره نوردی. شاید هم گلو نوردی. حتی شاید اولین باری بود که یه موجود دو پا داشت گلو-صخره نوردی میکرد! اما بهرحال فنریر این کار رو کرد.
خودشو کشید بالا. هی کشید بالا. منتها نه به سمت دهان، مستقیم رفت به سمت جمجمه و مغز.
و چند ثانیه بعد، خیلی راحت دراز کشیده بود روی توده نرم و صورتی که دو برابر اندازه تخت خودش توی خانه ریدل ها بود.
- الان که فکر میکنم تبعید زیادم بد نمیگذره ها.
اوه نه... میگذره... ارباب رو میخوام، و سوسیس کالباسای تو یخچال. باید زودتر برگردم.
بنابراین، فنریر شروع کرد به انگولک کردن مغز عظیم مگالودون تا شاید به سمت ساحل بتونه بره. گاهگداری هم میرفت به سمت جلوی مغز که از توی چشمای مگالودون بتونه جلوش رو ببینه.
و فنریر به همین شکل، با بازی بازی کردن با مغز و چشمای مگالودون تونست ساحل رو بیابه.
البته، دست فرمونش اصلا خوب نبود... و خودش و مگالودون با هم به شدت به گل نشستن.
فنریر با آرامش از توی دهان مگالودون که به شدت برای نفس کشیدن تقلا میکرد، خارج شد. و طبیعتا اصلا برای جونوری که تلاش کرده بود بخورتش دلسوزی نکرد.
در نتیجه، مستقیما رفت به سمت جنگل تا شاید یه بچه تی رکس یتیم شده پیدا کنه و ازش نگهداری کنه.