هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۲۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سدریک / اگلانتاین
vs
تاتسویا / رکسان


سوژه: آزاد
- اون آبو ببندین! یخ زدم!

خانم دیگوری، در همان حالی که کوهی از ظرف‌های کثیفِ یک هفته‌ی اخیرش را که نگه داشته بود هر موقع سدریک به حمام رفت بشوید، زیر شیرِ پرفشارِ آب می‌گرفت، فریاد زد:
- من که آبو باز نکردم!

دقایقی بعد سدریک در حالی که از شدت سرما می‌لرزید، از حمام بیرون آمد و به اتاقش رفت. نمی‌فهمید چرا هر دفعه که او به حمام می‌رود، ناگهان آب به سردترین حالت ممکن می‌رسد و هر بار هم تمامی اعضای خانواده فریادزنان اعلام می‌کنند که کسی آب را باز نکرده و مقصر سرد شدن آب، آنها نیستند.

در همین فکرها بود که ناگهان درب اتاقش با لگد باز شد و برادرش قهقهه زنان داخل آمد.
- بازم که آب سرد بود؛ نه؟ نمی‌فهمم چرا همیشه چنین بلاهایی سر تو میاد. هوممم...شاید چون تو یه تسترال کوچولویی که هیچ تفاوتی با کود حیوانی نداری؟

سدریک خشمگین، چنان نگاهی به برادرش انداخت که هر کس دیگری اگر به جای او بود، ثانیه‌ای طول نمی‌کشید تا بلیت سفر بی‌بازگشت به مریخ را بگیرد و از جلوی چشمان سدریک دور شود.
- تو طویله‌ بهت یاد ندادن قبل از وارد شدن، در بزنی؟

صدای آقای دیگوری از داخل هال به گوش رسید.
- با برادر بزرگ‌ترت درست صحبت کن سدریک!
- اما اون اول شروع کرد!
- تو کوچیک‌تری. باید احترام برادرتو نگه داری.

این، جمله‌ای بود که روزانه هزاران بار در خانه می‌شنید. اهمیتی نداشت که حق با او بود یا نه، در هر صورت باید احترام برادرش را حفظ می‌کرد و در برابر آزار و اذیت‌هایش، اگر چیزی می‌گفت، همیشه او بود که مقصر شناخته می‌شد.

بعد از بیرون انداختن برادرش از اتاق و با تمام قدرت کوبیدن در به چارچوب، درحالی که سعی می‌کرد غرغرهای مادرش را مبنی بر محکم کوبیدنِ در و جملات پشت سر همی نظیر "آخه من کجا کم گذاشتم که این بچه اینجوری شد"، "همش تقصیر اون دوستای خیابونیشه که باهاشون می‌گرده" و "نه ماه تو شکمم با همه‌ی لگد زدناش تحملش کردم که بزرگ شه اینجوری رفتار کنه!"، نشنیده بگیرد، روی تختش پرید، پتو را تا روی سرش بالا کشید و به آغوش امن‌ترین پناهگاهش، خواب، خزید.

******

- پاشو سدریک. لنگ ظهره! بیدار شو!

صدای فریاد مادرش در ذهنش می‌پیچید. گویی با چکشی سربی و سنگین، با ریتمی یکنواخت بر سرش می‌کوبیدند.

- زود بلند شو سد. نمی‌دونم چرا انقدر می‌خوابی! من همه‌ش تو این خونه از صبح تا شب کار می‌کنم و جون می‌کنم، اونوقت تو، پسری که قرار بود عصای دستم باشه، اینجوری تا لنگ ظهر می‌خوابی! خجالت نمی‌کشی؟ چطور می‌تونی انقدر...

همچنان صدای غرغرهای مداوم و بی‌وقفه‌ی مادرش در گوشش زنگ می‌زد. در حالی که چوبدستی‌اش را بر می‌داشت و با افسونی راه شنوایی‌اش را می‌بست تا آرامش بیشتری داشته باشد، از تختش بیرون آمد. نگاهی به ساعت انداخت و...ساعت ۸ صبح بود!

باورش نمی‌شد مادرش توانسته باشد به "۸ صبح" لقب "لنگ ظهر" را بدهد! البته، باید بخاطر می‌سپرد که چیزهای غیرقابل باور فراوانی در این خانه وجود دارند. منجمله همین داد و فریادها و اعتراض‌هایی که تنها برای ساعت ۱۲ ظهر به بعد معقول بودند.

آرام آرام از تختش بیرون خزید و برای خوردن صبحانه‌ای مختصر به آشپزخانه رفت. خانم دیگوری مشغول پختن پنکیک بود و روی میز هم سینی‌ای پر از پنکیک‌های داغ دیده می‌شد.

دستش را دراز کرد تا سهمش را بردارد، که با صدای مادرش متوقف شد.
- چی کار داری می‌کنی؟ اونا مال برادرتن. پنج هفته دیگه مسابقه کوییدیچ داره، باید از همین الان بدنشو قوی کنه.

سعی کرد دفعه پیش را که خودش قرار بود در مسابقات جام جهانی در نقش دروازه‌بان شرکت کند و والدینش حتی اطلاعی از آن نداشتند، فراموش کند. هنگامی که خسته و کوفته از مسابقه برگشته بود، پدرش با عصبانیت پرسیده بود تا الان کجا بوده و چرا انقدر دیر به خانه بازگشته است. مادرش نیز از این که سروصدای صبحانه خوردن سدریک باعث سردردش شده بود، تا جای ممکن غر زده بود.

- اما اون که اصلا بازیکن نیست! قراره بره اونجا و بین هر تایم استراحت، زمینو تی بکشه!
- به موفقیت‌های برادرت حسودی نکن سدریک.

خانم دیگوری سپس چشم‌غره‌ای به او رفت و سینی را از جلوی دستش برداشت.

بیخیال صبحانه شد و از خانه بیرون زد تا اندکی آرام بگیرد. روی پله‌های جلوی خانه نشست، سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را بست؛ بلکه بتواند کمبود خواب دیشبش را در اثر زود بیدار شدن، جبران کند.
و درست در همان هنگام بود که حس کرد چیزی سرد و لزج روی سرش می‌ریزد و از یقه‌اش پایین می‌رود. سرش را بالا گرفت و با چهره‌ی برادرش که تا کمر از پنجره به بیرون خم شده و بی شباهت به قیافه‌ی تسترالی که بهش تی‌تاپ داده باشند، نبود، مواجه شد. پارچ شربتی در دست داشت که با خوشحالی مشغول خالی کردن آن روی سر سدریک بود.

- واقعا نمی‌فهمم چرا هر روز صبح باید این شوخی مسخره رو تکرار کنی.
- نمی‌فهمی؟ یعنی واقعا نمی‌دونی قیافه‌ت و عکس‌العملت موقعی که اینو میریزم رو کله‌ت، چقد جالب و خنده‌دار میشه؟ پناه بر مرلین! تا حالا به این دقت نکرده بودم که خودت نمی‌تونی قیافه‌ی مسخره‌تو موقعی که یهو از جات می‌پری بالا، ببینی.

سپس خوشحال و خندان از این کشف جدیدش، در حالی که صدای خنده‌های گوشخراشش در مغز سدریک می‌پیچید، رفت تا صبحانه‌اش را بخورد.

سدریک می‌‌خواست برود و لباس‌های خیسش را عوض کند، که یاد بساط هر روز صبحشان افتاد. هر روز بعد از این که توسط برادرش خیس می‌شد، حتی با این که هر بار جایی متفاوت می‌رفت بلکه بتواند از دست پارچ شربت رهایی یابد، و بعد به خانه می‌رفت تا لباس جدید بپوشد، مادرش دعوایش می‌‌کرد.

- وای مرلینا! باورم نمیشه...بازم که خودتو خیس کردی! من نمی‌دونم چرا هر بار شربتی که برات با هزار زحمت درست می‌کنم رو خالی می‌کنی رو خودت!
- من نکردم! اون کرد!
- دست از این کارات بردار سدریک. تا کی می‌خوای کارای بد خودتو بندازی گردن برادرت؟ یه نگاه بهش بنداز و یاد بگیر. هر بار برخلاف تو، شربتشو خالی نمی‌کنه رو کل هیکلش، بلکه تا آخر می‌خوره و اینطوری جواب زحماتمو می‌ده.

دیگر طاقت نداشت. نمی‌توانست این وضع را بیش از این تحمل کند. می‌خواست برود و تا جای ممکن، از آنها فاصله بگیرد. هیچ ایده‌ای نداشت که کجا می‌تواند برود، اما مطمئن بود هر جا که باشد، تحت هر شرایطی، وضعیتش صدها بار بهتر از چیزی خواهد بود که در خانه داشته است.

با عصبانیت وارد خانه شد، و تا قبل از این که خانم دیگوری ببیندش، به اتاقش رفت تا وسایلش را جمع کند. اما هر چه گشت، متوجه شد در کل عمرش هیچ وسیله مهم و باارزشی نداشته؛ همیشه همه‌ی خریدهای هیجان‌انگیز برای برادرش انجام می‌شد. لحظه‌ای با این فکر که هیچ چیز برای برداشتن ندارد، قلبش به درد آمد. که ناگهان چشمش به بالشتی که شب‌های غم‌انگیز بسیاری را همراهش سپری کرده بود، افتاد. با خوشحالی آن را برداشت و بدون خداحافظی یا هیچ حرف دیگری، از خانه بیرون زد.

******

گوشه‌ی پیاده‌رویی خلوت دراز کشیده و به خواب فرو رفته بود. بر خلاف انتظار، بالشش را زیر سرش نگذاشته بود. از ترس کثیف شدن و همچنین ارزش زیادی که برای بالش قائل می‌شد، سرش را روی آسفالت گذاشته و آن را روی سرش قرار داده بود‌.

ناگهان با لگد محکمی که به پهلویش خورد، از خواب پرید. طبق عادت و بدون این که یادش باشد دیگر توی خانه نیست، فکر کرد باز هم برادرش تصمیم گرفته او را به روش‌های خاص خود بیدار کند. چشمانش را باز کرد تا فحش‌هایی نثارش کند که با پیرمردی کلاه به سر روبه‌رو شد‌.

مدتی به یکدیگر زل زدند. گویی پیرمرد از کشمکشی درونی رنج می‌برد. تا این که بالاخره چیزی زیر لب زمزمه کرد.
- پس توهم نیستی...
- ببخشید، چی؟

سدریک با تعجب به پیرمرد زل زده بود. مرد طوری به او نگاه می‌کرد که گویی اولین بارش است که با انسانی روبه‌رو می‌شود. پس از گذشت دقایقی نه چندان طولانی، دستش را به سمت سدریک دراز و به او کمک کرد از روی زمین بلند شود.
- اگلانتاین هستم...اگلانتاین پافت!
- خوشبختم. منم سدریکم.

اگلانتاین سری تکان داد و سپس با دست به گوشه‌ی پیاده‌رو، جایی که سدریک دقایقی قبل آنجا خوابیده بود، اشاره کرد.
- چرا اونجا خوابیده بودی؟
- ولش کن...زیاد مهم نیست. تنها چیزی که فعلا اهمیت داره اینه که دنبال یه جایی برای موندنم.

چهره‌ی پیرمرد ناگهان به لبخندی عمیق باز شد. طوری ناشیانه لبخند می‌زد که گویی تا به حال در عمرش این کار را انجام نداده است.
- چه عالی...چون منم مثل تو، دنبال یه سرپناهم.

هر دو نفر، خنده‌ای از ته دل سر دادند. سدریک فکرش را هم نمی‌کرد که در طی یک ساعت اولیه‌ی فرارش از خانه، بتواند همسفری برای مسیر نامعلومش بیابد.

******

مدت زیادی بود که در حال راه رفتن بودند. چند ساعتی از آغاز سفرشان گذشته و در طول این مدت، داستان‌های زندگی یکدیگر را شنیدند. که البته چندین بار به دلیل احساس شدید و بسیار سدریک به خواب، متوقف شدند. اگلانتاین هر بار منتظر می‌ماند تا او بیدار شود و سپس به راهشان ادامه می‌دادند.

ناگهان سدریک عذرخواهی کرد، دوان دوان به طرف دستفروشی کنار خیابان رفت و دقایقی بعد برگشت.
بسته‌ی کوچکی را رو به پیرمرد گرفته بود.

- این چیه؟
- بازش کن.

اگلانتاین با تعجب بسته‌ را باز کرد و پیپ چوبی و کوچکی را از درون آن بیرون کشید.
- هنوزم سوالم همونه...
- اسمش پیپه. راستش داستان زندگیتو که شنیدم، فکر کردم شاید این کمکت کنه. چند جا دیدم که می‌گن این وسیله می‌تونه یه سری ناراحت‌ها و دردها رو از آدم دور کنه.
- چه خوب...حالا این چطوری کار می‌کنه؟

اما سدریک هم جواب را نمی‌دانست. پس از چندین تلاش ناکام در نحوه‌ی استفاده از پیپ و فرو کردن آن در چشم و چالشان، بالاخره متوجه شدند باید آن را در دهان بگذارند.

- خب، همین؟ کار دیگه‌ای لازم نیست انجام بدیم؟

سدریک سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. هیچ یک خبر نداشتند که باید آن را روشن کنند‌.

به راه رفتن ادامه دادند‌. در حین حرکت، سدریک بالشش را محکم‌تر بغل کرد و ادامه‌ی داستان زندگی‌اش را از سر گرفت.
-...آره، یه داداش داشتم که همیشه اذیتم می‌کرد. هر اتفاقی که میفتاد، تقصیر من بود و هیچ وقت اون مقصر شناخته نمی‌شد. می‌دونی چرا؟ چون بزرگ‌تر بود! هه...همیشه با این استدلال پیش می‌رفتن و به من می‌گفتن باید احترامشو نگه دارم...

سدریک همانطور به تعریف کردن سختی‌هایی که در خانه‌ تحمل می‌کرد، ادامه می‌داد و متوجه نبود اگلانتاین مدتی‌ست که هیچ حرفی نمی‌زند.
پیرمرد چند قدم عقب‌تر از او ایستاده و به چیزی در مقابلش زل زده بود. بالاخره بعد از گذشت چندین ثانیه، سدریک متوجه نبود اگلانتاین شد و ایستاد.
- هی...کجایی پس؟

جوابی نیامد. به عقب برگشت و او را دید. مقابلش ساختمانی عظیم و باشکوه سر برافراشته و اگلانتاین را مجذوب خود کرده بود. کنارش رفت و او نیز همانند دوستش به آن عمارت بزرگ خیره شد.

- هوی‌‌‌...شماها اینجا چی کار می‌کنید؟

هر دو نفر با صدای فریادی که به ناگاه شنیده شد، از جا پریدند. مرد لختی داخل حیاط ایستاده و با عصبانیت به آنها نگاه می‌کرد.

- ببخشید؟
- گفتم اینجا چی کار دارین؟ شما که ساحره نیستین!

اگلانتاین و سدریک به یکدیگر نگاه کردند.
- مگه باید می‌بودیم؟
- اگه می‌خواین وارد بشین، آره. از حضور جادوگرا معذوریم.
- ولی خودتم که جادوگری!
- من و ارباب استثناییم. آخه می‌دونی؟ من جانشین ارباب و همچنین دربان این عمارتم.
- ارباب؟ ارباب دیگه کیه؟

رودولف ناباورانه به آنها زل زد.
- یعنی می‌خواین بگین اربابو نمی‌شناسین؟ لرد تاریکی؟ لرد ولدمورت؟

هر دو نفر آشکارا از شنیدن نام لرد ولدمورت بر خود لرزیدند.
- یعنی واقعا لرد سیاه اینجا زندگی می‌کنه؟

رودولف سرش را به نشانه موافقت تکان داد. برای لحظه‌ای، سدریک و اگلانتاین مشغول ارزیابی موقعیت شدند. عمارتی بزرگ و باشکوه و مکانی گرم و نرم، زیر سایه‌ی اربابی قوی و قدرتمند...

- ما هم می‌خوایم وارد گروهتون بشیم.

******

درست هنگامی که چشمانش را بعد از چرتی چند ساعته گشود، به سرعت آستین دست چپش را بالا زد و با علامت شومش روبه‌رو شد. به اگلانتاین که طرف چپپش نشسته بود و او هم علامتش را برانداز می‌کرد، نگاه کرد.

- خیلی قشنگن!
- آره...قشنگه.

ثانیه‌ای طول نکشید که احساس خستگی شدیدی بر سایر احساساتش غلبه کرد. سرش را بر زمین گذاشت و به سرعت صدای خروپفش به هوا رفت.

بالاخره به خانه‌ی جدیدی راه یافته بود که در آن کسی به خوابش گیر نمی‌داد، اذیتش نمی‌کرد و می‌توانست با خیال راحت، تا زمانی که می‌خواست، بخوابد.
بالاخره می‌توانست ساعت‌های بسیارِ کمبود خوابش را در خانه‌ی جدیدش جبران کند...

******

گوشه‌ی حیاط نشسته بود و به سو که پشت در ایستاده، رودولف که از دست بلاتریکس خشمگین فرار می‌کرد، مروپ میوه به دست در حال دویدن به دنبال فرزندان مرگخوارش و گابریل که با تی‌اش پشت سر افراد حرکت کرده و جای پاهایشان را تمیز می‌کرد، نگاه کرد.
خانه‌ی ریدل‌ها، حتی با این همه شلوغی و سروصدا، هنوز هم بعد از این همه سال، دلپذیرترین جایی بود که می‌توانست در آن زندگی کند. خوشحال بود که بالاخره خانه‌ی حقیقی‌اش را پیدا کرده بود و حالا، چندین سال می‌شد که آنجا و در کنار مرگخواران زندگی می‌کرد.

به طرف اگلانتاین که حالا اندکی پیرتر شده بود و آرام آرام به سمتش می‌آمد، برگشت و نگاه کرد. پیپ‌ای را که در اولین دیدارشان برایش خریده بود، گوشه‌ی لبش گذاشته بود. با این که یاد گرفته بودند چطور می‌توانند آن را روشن کنند، اما همچنان اگلانتاین ترجیح می‌داد به یاد اولین باری که یکدیگر را دیدند، آن را خاموش نگه دارد...

سدریک با لبخند، بار دیگر سرتاسر حیاط خانه ریدل‌ها را از نظر گذراند. سرشار از حس خوشبختی و آرامش، پلک‌هایش بسته شدند و به آرامی به خواب رفت‌.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۰:۵۳:۵۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
سدریک...اگلانتاین vs تاتسویا...رکسان


-...تونی، پسر کوچولوی مو بوری بود که در همسایگی آنها زندگی می کرد. او آن روز بعد از ظهر به کمک طناب قرمز رنگی جعبه ی اسباب بازی هایش را کشان کشان به سمت پرچین خانه ی آنها آورده بود. تونی از تنها بازی کردن متنفر بود و همیشه‌ی خدا سعی می کرد هم‌بازی ای دست و پا کرده تا حس تک و تنها ماندن را از خود دور کند...

اگلانتاین خمیازه ای کشید، گوشه ورقه ی کاغذِ کتاب را تا زد و اعلام کرد.
- برای امروز کافیه بچه ها!

دستی روی جلد کهنه و طلایی رنگ کتاب داستان کشید و به کاناپه های خالی اطرافش نگاهی انداخت؛ کاناپه هایی که خالی بودنشان موضوع جدیدی به حساب نمی‌آمد.

- امروز نوبت بازیه کاپیتان.

گلویش را صاف کرد و دوباره، گویی که انگار جواب خود را میدهد ادامه داد.
- بله کاپیتان...ساعت دهِ همه‌ی صبح ها نوبت بازیه.

بیشتر درون کاناپه فرو رفت و سعی کرد تا وقت رفتنش، تصور کند صداهایی از دیگر اتاق های خانه می شنود...که آن روز صبح مثل روزهای قبل، خانه از سوت و کور بودن رنج نمی‌برد.

کم کم پلک هایش در حال سنگین شدن بود که ساعت روی میز شروع به زنگ زدن کرد و مجبور شد کاناپه‌ی گرم و نرمش را به قصد آشپرخانه ترک و چیزی برای خوردن دست و پا کند.
- آره کاپیتان! بلند شو...باید یه صبحونه درست و حسابی بخوری تا بتونی توی قمار همه رو زخمی کنی.

قهوه جوش را به برق زد و تخم مرغی درون تابه شکست.

- ببینم...تا حالا کسی بهت گفته که خیلی خوش تیپی؟

تخم مرغ درون تابه جلز و ولز می کرد و آماده ی سوختن بود؛ اما اگلانتاین با جدیت تمام کفگیر را روی به رویش گرفته و سعی می کرد سر صحبت را با آن باز کند.
‏- کسی نگفته؟ مهم نیست...من بهت میگم. تو خیلی خوش تیپی!

نیمروی نیمه سوخته اش را درون بشقابی گذاشت و لیوان قهوه به دست، پشت میز نشست.
به صندلی های خالی میزِ ناهارخوری شش نفره نگاهی انداخت. هیچ وقت بیش از یک صندلی میز پر نشده بود، اما دلیلی نداشت که سرویسِ بشقاب  و لیوان ها را، هر چند کثیف و خاک گرفته، جمع کند.

هنوز ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه بود؛ خیلی وقت داشت. می توانست با خیال راحت صبحانه اش را بخورد.

***

قمار خانه شلوغ تر از هر وقت دیگری بود و اگلانتاین از این شلوغی لذت میبرد. حداقل در آن فضای کوچک آدم هایی بودند که بتوانند واقعا هم صحبتش باشند.

- سلام اگلا. اون میزو برات آماده کردم.

قمارخانه‌چی به میز وسط سالن اشاره می‌کرد که زنی پشت آن نشسته و مشتاقانه به اگلانتاین نگاه میکرد.
پافت پشت میز نشست‌ و بازی را برانداز کرد‌.
- چطوری؟
- اگلا...ببین چی برات دارم.

زن یک بسته شکلات با کاغذی طلایی رنگ، میان انگشتان پافت گذاشت و ادامه داد.
- به هر حال فردا کریسمسه. هدیه ی من...

اگلانتاین ادامه جمله‌ی زن را نشنید. از شیشه ی قمارخانه بیرون را نگاه و به دنبال نشانه ای از نو شدن سال، خیابان را برانداز کرد.
روبان و ریسه های قرمز و طلایی رنگ همه جا خودنمایی می‌کردند؛ عجیب بود که حتی به یاد نداشت فردا یکی از مهم ترین روزهای سال است.
- مرسی...ممنون به خاطر کادو...
- هوی...کجا میری پافت؟

بی توجه به فریاد های زن، به خاطر بسته‌ی شکلاتی که توی جیب کتش جا خوش کرده بود تشکر کرد و از در کافه بیرون رفت.

همان طور که با عجله از کنار زنگوله و جشن های کنار خیابان می‌گذشت، به عید سال قبلش فکر کرد.
زمانی که کادوهایی خریده و از طرف تمام آدم های زندگی اش، به خود داده و وانمود کرده بود که فرستاده‌ی فرزندان و نوه‌های خیالی اش هستند.
به سال قبل...دو سال قبل...و بسیار قبل‌تر از آن هم فکر کرد؛ هیچ تفاوتی میان روزهایش نبود. همیشه لیوان شکلات داغ به دست روی کاناپه‌ی روبه پنجره می‌نشست و تمام روز، عبور و مرور انسان های کادو به دست و لبخند به لب را تماشا می‌کرد.

روبه مغازه‌ ای که هر سال از آنجا برای خود هدیه می‌خرید ایستاد. به رسم هر سال، ناخودآگاه آنجا آمده بود.
امسال اما برخلاف همیشه، علاقه ای به داخل شدن نداشت؛ پس مسیرش را عوض کرد و به سمت خانه اش به راه افتاد.

- پدر بزرگ...پدر بزرگ. ببین چقدر بزرگ شدم. غذا خوردم تا بزرگ بشم و شکل شما بشم.

اگلانتاین سرش را برگرداند و پشت میز رستورانی، دختر بچه‌ای با پیراهنی آبی رنگ و موهایی بافته شده توجهش را جلب کرد که دست پدربزرگش را گرفته و با ذوق چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. خانواده‌ی شلوغ و پر جمعیتی بودند...همه همزمان حرف میزدند و صدای قهقه ی خنده شان فضا را پر کرده بود.

***

قهوه جوش را به برق زد و شروع به قدم زدن دورتادور آشپزخانه کرد. هر گاه که فکری ذهنش را درگیر کرده بود، این کار هارا می‌کرد.

- هیچ وقت این کارو نمی‌کنم...میدونی چند ساله این جا زندگی کردم؟
- تو ترسویی. از تغییرات می‌ترسی...اگه می‌خوای اتفاق خوبی برات بیفته، باید تغییر کنی.
- نه نه نه...من به این زندگی عادت کردم. هیچ میدونستی...

اگلانتاین دو دستش را روبه هم گرفته و به دعوا و جدلشان نگاه می‌کرد. هیچ وقت دست هایش انقدر جدی درمورد موضوعی بحث نکرده بودند.
- می‌خوای زندگی جدیدی داشته باشی؟
- چیزهای جدید خطرناکن...وقتی نمیدونی قراره چی پیش بیاد، نباید کاری انجام بدی.
- هیچ وقت نمیدونی قراره چی پیش بیاد. می خوای همه‌ی کریسمس های زندگیت مثل هم باشن؟ همیشه بشینی و زندگی کردن بقیه رو نگاه کنی...پاشو. باید خودت دست به کار بشی.

دست چپ تیر خلاص را زده بود. پافت نگاهی به چمدان خاک گرفته ی درون کمدش انداخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی از آن استفاده کرده بود.

در عرض چند دقیقه تنها وسایل مورد نیازش را درون چمدان کوچک چپاند و از در خانه بیرون زد.
مطمئن شد همه ی چراغ ها خاموش باشند و فلکه ی آب خانه بسته، به هر حال معلوم نبود که کی بار دیگر قرار است به آنجا برگردد...و حتی معلوم نبود که دیگر چه کسی قرار است قهوه جوش بیچاره را خاموش کند.

***

پافت به پسر مو بوری که گوشه‌ی پیاده رو دراز کشیده و بالشتش را روی سرش گذاشته بود، نگاه کرد‌.
- هی آقا...حالت خوبه؟

از سمت پسر جوابی نیامد و اگلانتاین کم کم درحال نگران شدن بود...نکند این هم توهم دیگری بود؛ که مغزش باز هم می خواست انسان هایی را شبیه سازی کند.
به سمتش رفت و لگد محکمی به پهلویش فرود آورد.
- دور شو...من دیگه به توهمات نیاز ندارم. می‌خوام با آدمای واقعی آشنا بشم. برو...

با محو نشدن پسر، برداشتن بالشتش از روی سرش و زل زدن به او، با این حقیقت مواجه شد که با چیزی غیر از توهم روبه روست.
- پس توهم نیستی...
- ببخشید، چی؟

پافت جوابی نداد. دستش را دراز کرد تا به او کمک کند از روی زمین بلند شود.
- اگلانتاین هستم...اگلانتاین پافت!

از اولین معرفی خودش در طول زندگی‌ راضی بود. بالاخره توانسته بود سر صحبت را با کسی باز کند.
پسر با چشمان خاکستری رنگش به او نگاه کرد.
- خوشبختم. منم سدریکم.

دوباره به مکانی که پسر برای خواب برگزیده بود نگاه و با دست به پیاده رو اشاره کرد.
- چرا اون جا خوابیده بودی؟
- ولش کن...زیاد مهم نیست. تنها چیزی که فعلا اهمیت داره اینه که دنبال یه جایی برای موندنم.

اگلانتاین باور نمی‌کرد که به این زودی هم‌سفری برای خود بیابد. ناشیانه لبخند زدی و گفت.
- چه عالی...چون منم مثل تو، دنبال یه سر پناهم.

هر دو نفر، خنده ای از ته دل سر دادند. پافت آخرین باری را که چنین حس آرامشی را از ته دل در وجودش احساس کرده بود، به خاطر نمی‌آورد.

***

اگلانتاین بعد از برداشتن هر قدم، فکر می‌کرد که اگر کمی بیشتر راه برود ممکن است تک تک ماهیچه های بدنش به حرف بیایند و شروع به غرغر کردن کنند. ساعت های متمادی در حال راه رفتن بودند.
بارها پسرک به خواب رفته و پافت سعی کرده بود قهقه اش را کنترل کند تا چرت او را پاره نشود. در این میان، فرصت آن پیش آمده بود که داستان زندگی خود را شرح دهند و با مشکلات دیگری همدردی کنند.

در حال راه رفتن در خیابان طویلی بودند که سدریک معذرت خواهی کنان دور شد و دقیقه‌ای بعد، بسته ی  کوچک و خاکستری رنگی را رو به او گرفت.
اگلانتاین با تعجب به بسته زل زده بود.
- این چیه؟
- بازش کن.

پافت پارچه ی خاکستری رنگ را کنار زد و پیپی کوچک و چوبی را میان مشتش گرفت. هیچ وقت هدیه ای حقیقی نگرفته بود و به همین دلیل نمی‌دانست که چه باید بگوید.
- هنوزم سوالم همونه...
- اسمش پیپه. راستش داستان زندگیتو که شنیدم، فکر کردم شاید این کمکت کنه. چند جا دیدم که میگن این وسیله میتونه یه سری ناراحتی ها و درد هارو از آدم دور کنه.
- چه خوب...حالا این چه طوری کار میکنه؟

اگلانتاین وقتی با قیافه سردرگم سدریک مواجه شد، فهمید که او هم اطلاعی از این موضوع ندارد؛ پس سعی کردند طریقه استفاده کردنش را حدس بزنند.
پس از تلاش های ناموفق بسیاری و فرو کردن پیپ در تخم چشمانشان، بالاخره به این پی بردند که باید آن را در دهان شان بگذارند.
- خب، همین؟ کاری دیگه ای لازم نیست انجام بدیم؟

سدریک سر تکان داد. هیچ یک از آنها نمی‌دانست که پیپ باید روشن شود.

پافت نگاهی به پیپ درون دهانش انداخت؛ آنقدر راحت میان لب هایش جا گرفته بود که گویی جایش همیشه آنجا بود.

به دوستش که درحال تعریف سختی هایش در خانه بود، گوش می‌کرد. تا حالا هیچکس علاقه ای به صحبت کردن با او نشان نداده بود...این پسر با بقیه فرق داشت.
-...آره، یه داداش داشتم که همیشه اذیتم می کرد. هر اتفاقی که میفتاد، تقصیر من بود و هیچ وقت اون مقصر شناخته نمیشد. میدونی چرا؟ چون بزرگتر بود! هه...همیشه با این استدلال پیش میرفتن و به...

اگلانتاین دیگر صدای پسر را نمی‌شنید، ساختمانی عظیم و با‌ شکوه پیش رویش سر برافراشته بود اما سدریک متوجه آن نشده و چندین قدم جلو رفته بود.
- هی...کجایی پس؟

پافت جوابی نداد. سدریک عقب برگشت، کنارش ایستاد و او هم به ساختمان زل زد.

- هوی...شما ها اینجا چی کار می کنید؟

اگلانتاین و سدریک مرد لختی را که قمه به دست سمت‌شان می‌آمد تماشا کردند‌.
- ببخشید؟
- گفتم اینجا چی کار دارین؟ شما که ساحره نیستین!

پافت با تعجب به سدریک نگاه و بعد دوباره مرد لخت را برانداز کرد.
- مگه باید می‌بودیم؟
- اگه می‌خواین وارد بشین، آره. از حضور جادوگرا معذوریم.
- ولی خودتم که جادوگری!
- من و ارباب استثناییم. آخه می‌دونی؟ من جانشین ارباب و همچنین دربان این عمارتم.
- ارباب؟ ارباب دیگه کیه؟

رودولف ناباورانه نگاهی به آنها انداخت.
- یعنی می‌خواین بگین اربابو نمی‌شناسین؟ لرد تاریکی؟ لرد ولدمورت؟

پافت پیچیده شدن چیزی درون شکمش کرد را حس کرد.
- یعنی واقعا لرد سیاه اینجا زندگی می‌کنه؟

رودولف سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد. اگلانتاین همیشه شلوغ بودن گروه خادمان لرد سیاه را می‌دید و دلش می‌خواست جزئی از آنها باشد...و حالا هم، عمارتی به آن بزرگی می‌توانست سر پناهش باشد.
- ماهم می خواییم وارد گروهتون بشیم.

***

پافت پیپ خاموش را گوشه‌ی لبش گذاشت و نشان شومش را برانداز کرد.
- خیلی قشنگن!

سدریک آستین دست چپش را بالا کشید و به طرف اگلانتاین گرفت.
- آره...قشنگه.

خروپف‍ـــــــ خروپف...

صدای خروپف سدریک بلند شد. پافت نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت.
- این چهل و سومین باریه که وسط حرف زدن می‌خوابه...

ت‍ـــــــق...

چیزی به پشت سرش برخورد کرد. برگشت و سیبی را دید که کنار پایش افتاده بود.

- عه...ای بابا. ببخشید! نه این که واقعاً از ته دل باشه ها ولی...

پافت به پسری که ماسک به صورتش زده بود و سیب دیگری را به هوا پرت می‌کرد و دوباره می‌گرفت نگاه کرد.
- این چه کاری بود که کردی؟
- ببین..گفتم که معذرت میخوا...

اگلانتاین اجازه ی اتمام جمله را به پسرک نداد؛ با سرعت به سمت او حمله ور شد و با پیپش بر سر و صورتش ضربه زد.

حتی در این وضعیتم احساس خوشحالی می‌کرد...بالاخره به چیزی که در تمام زندگی اش می‌خواست رسیده بود. خانواده ای شلوغ و پر جمعیت که این بار نگاهشان نمی‌کرد، او هم جزئی از آنها بود.

***

پیپ را گوشه ی لبش گذاشت، سیبی درون مشتش گرفت و از پشت به تامی که روی علوفه های اصطبل به خواب رفته بود، نزدیک شد.

تــــــق...

- هار هار هار جاگسن...بالاخره انتقام گرفتم.

دوان دوان از اصطبل بیرون دوید و در را پشت سرش روی صورت تام کوبید‌.
سپس به طرف سدریک رفت که گوشه‌ی حیاط نشسته بود. درست همانجایی که سال‌ها قبل، در اولین ورودشان به خانه‌ی ریدل‌ها، نشسته بودند.

کنار سدریک نشست. پیپ همیشه خاموش را، با این که حالا میدانست باید روشنش کند، گوشه ی لبش گذاشت و ساختمان خانه ریدل هارا از نظر گذراند.

هنوز هم همان قدر که اولین بار آن را دیده بود، با شکوه به نظر می‌رسید؛ اما حالا دیگر عظمت و شکوهش اهمیتی نداشت و چیزی نبود که باعث میشد او حس خوبی داشته باشد...آنجا دیگر خانه اش شده بود.
خانه ای که با وجود متفاوت بودن مرگخواران شکل گرفته بود. خانه ای که لرد سیاه، همیشه با تمام حواسش از آن مراقبت می‌کرد.



ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۱:۰۲:۵۳

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
رکتان
Vs
سدرانتین




من کاملا مُرده بودم.

مثل اونموقع نبودم که کاتانا وسط شوخی سامورایی یهو دل و روده‌م رو ریخت بیرون و درد کشیدم. البته که بهش نگفتم درد کشیدم. یا حتی مثل وقتی نبود که معجون "سرزندگی" هکتور - سان رو امتحان کردم. معجون عالی بود اما اونطوری که پرفسور گرینجر می‌گفت، بدن من اشتباهی واکنش نشون داد.

نه. شکی نداشتم که کاملا مُرده بودم.

اگه زنده بودم، پس جلوی دروازه‌های بهشت چیکار داشتم؟ باید در بزنم؟ باید کسیو صدا کنم؟

- داخل کیکت سیب‌زمینی سرخ کرده باشه یا پوره شده، کوچول؟

فرشته بود. البته فرشته‌ها توی ذهن من همیشه بچه‌های کوچولو و پوشک به پایی بودن که کاتانا دوست داشت ازشون محافظت کنه. این یارو شبیه کسایی بود که اون بچه‌ها رو زنده زنده می‌خوردن و یه تسترال هم روش. البته خیلی با لطافت و خانمانه.

با وجود این، قطعا فرشته بود که جلوی دروازه ی بهشت رو گرفته بود و بشقاب کیک رو جلوی صورتم گرفته بود. من کی بودم که بخوام بپرسم فرشته‌س یا نه.

- دارم می‌گم کدوم رو می‌خوری روله سامورایی؟
- ساموراییا کیک نمی‌خورن، فرشته - سان.

فرشته لحظه ای با سردرگمی نگاهم کرد. بعد با دلخوری بی‌سیمی را از زیر روسری بنفشش بیرون کشید و گفت:
- این یارو رو نمی‌تونیم شوت کنیم پایین. بهشت هم ظرفیت نداره.... جوابش؟ یه خطای خوشگل دسته‌بندی بود. دِ راه نداره می‌گم بلا! راه‌حل اضطراری؟ حله دادا.

فرشته کیک‌ها رو روی میزی نامرئی در آسمان گذاشت و کنار من نشست.
- ببین بچه جون. من قراره تا ده دقیقه دیگه جایی باشم،قرار دارم جون خودت. تورو هم نمی‌تونم تنها ول کنم اینجا. یه جای سریع هست که می‌تونم بفرستمت. ولی موقتیه. تا وقتی ظرفیتای بهشت رو یکم سر و سامون بدیم. رواله؟

سرم رو برگرداندم تا نظر کاتانا رو بپرسم. تا وقتی کاتانا کنارم بود، کنار دروازه بهشت با داخل لایه های کیک پوره ی سیب‌زمینی فرقی نداشت.
ولی کاتانا کنارم نبود. برای اولین بار از وقتی که یادم میاد، تنهای تنهای تنها بودم.

یه قطره اشک از چشمم ریخت. ولی من که گریه نمی‌کردم. فقط یه قطره اشک بود که توی تاریکی برق می‌زد. فرشته دستش رو دراز کرد و قطره ی اشک رو گرفت. چشامو بستم و وقتی بازش کردم، یه طناب به سمتم نگه داشته بود.
- بِیـبی سامورایی... طناب رو نگه دار، راست دماغتو برو جلو و وقتی رسیدی، مطمئنم می‌دونی باید چیکار کنی.

طناب را از دست‌های نرم و گوشتالوی فرشته گرفتم و وقتی برای آخرین بار به چشمانش نگاه کردم، سایه ای از نگاه فرشته‌گون خانم فیگ فقید در آن به چشم می‌خورد و بعد... تاریکی.

***

- مدتهاست کسی پیدا نشده که یارای رقابت با ما را داشته باشد، پس برای چه چنین میز باشکوهی چیده‌ایم؟

با شنیدن صدای آشنا، با تمام وجود از جایم پریدم و سرم با شدت به میله ای فلزی برخورد کرد.

من کی ام؟
کجام؟


هیچ چیزی آشنا نیست به جز صدایی که از خواب بیدارم کرد. چشمام دوباره گرم می‌شن. جای تاریک و خنکی نشستم و دور تا دورم پر از با کیفیت‌ترین پارچه‌هاست. بوی خاص و آرامش‌بخشی دارن. بویی که باعث میشه حتی در نبود کاتانا هم بتونم یه سامورایی کامل باشم. یه بویی شبیه... قدرت، حمایت، اصالت.

- ما بسیار قدرتمند و بی‌رقیبیم. هیچ‌کسی یارای نبرد تن به تن با ما را ندارد. هیچ‌کسی جرئت لشکرکشی به خانه ی باشکوه مارا ندارد، هیچ‌کسی حتی جرئت شطرنج زدن با ما را هم ندارد. همه ی این‌ها درست اما خب... ما شطرنج می‌خواهیم.

با شنیدن این جملات یک بار دیگر از جام پریدم و یک قدم جلوتر رفتم. پارچه‌های زیادی دورم پیچیده بودم و همین باعث شد مثل یه طاقه ی پارچه ولو شم. به دریچه ای برخورد کردم و با صدای بلندی بر روی زمین افتادم.

- همه چیز تحت کنترل ماست. انتظار هر چیزی رو داریم. حتی جان گرفتن شنل‌های درون کمدمان و احضار شدن رقیب قابلی برای بازی شطرنج. حالا ای رقیب پارچه ای، برخیز و خودت را نمایان ساز.

بلند شدم، کمی تلو تلو خوردم و به سمت صدا برگشتم.
نمی‌دانستم کجا هستم. ولی این بار گم نشده بودم.

- بنشین پشت میز تا با قدرت حقیقی ما روبه‌رو شوی.

چشمام هنوزم تار می‌دیدن ولی تمام تلاشم رو کردم تا بدون کله‌پا شدن، پشت میز بشینم. باید چیکار می‌کردم؟

- صورت عجیبی داری، حریف بی‌پروا. از کجا می‌آیی؟
- تنهای تنهای تنها بودم. ولی بعد روح فرشته مانند خانوم فیگ سان بهم گفت که اینجا جام امنه.

سرم رو که بلند کردم و به چشم‌های روبه‌روم دوختم، فهمیدم منظور خانم فیگ فرشته چی بوده. اینجا امنه.
- شما کاتانا رو ندیدین؟ کاتانا... همونی که دشمنا و سیب‌زمینی های شیرین رو به سیخ می‌کشه. همونی که هی حرف می‌زنه اما شنیده نمیشه... شما می‌دونین من کی‌ام؟

مخاطبم با نارضایتی عمیقی آه کشید.
- مشکلات این‌ها تمومی نداره. از صبح تا غروب، یکی پیپ می‌کشه و اون یکی خوابه و بعدی همه رو می‌خوره. وقتی هم که میام بازی کنم، سر و کله ی دوستای ناکاتا پیدا می‌شه. ناکاتا هم که یه ماهه غصه ی گم شدن ساموراییش رو می‌خوره. بهش می‌گیم این تام رو میاریم بهت بگه اوس، گوله گوله اشک می‌ریزه. تو بازی بلدی یا الکی توی کمد ما پنهون بودی؟

اشک توی چشمام جمع شده بود. اومدم پاکشون کنم که یهو دیدم دست ندارم. اگه دست نداشتم، حتما حالا یه روح بی‌چهره و بی‌هویت هم بودم. روح بی‌چهره و بی‌هویت برای چی اشک می‌ریزه؟ اصن می‌تونه اشک بریزه؟

از تصورشم اشکام سرازیر شدن.

- حالا گریه نکن جلوی ما. اصلا خوشمون نمیاد آدمای ضعیف از یه هوا با ما نفس بکشن.
- شما... می‌بینی منو؟
- ما؟ ما همه چیو می‌بینیم. حالا که تا اینجا اومدی و توی کمد ما بودی و سر میز ما نشستی، باید بازی کنی.

انگشتای نامرئیم رو کشیدم رو مهره‌های شطرنج. باید بازی کنم. مگه کار دیگه ای هم توی دنیا هست که من انجام بدم؟ فقط یه مشکلی داشتم. همینکه فهمیدم مشکل چیه، دوباره اشک تو چشام جمع شد.
- بازی هم بلد نیستی، نه؟

آهی کشید و شنل سیاهش را مرتب کرد.
- بهت یاد می‌دیم، اربابی هستیم یاد دهنده، تمرین ‌دهنده و شکست دهنده.

***

اومدم ببرمش دیگه بلاسوخته. اینقد این فیگ فقید رو حرص نده!

صدای مزاحمی گوشه ی ذهنم شنیدم که بلافاصله با یه تلنگر محو شد.

- حواست کجاست، روح؟ گوش کن. اسب به شکل ال حرکت می‌کنه. برای تو و برای هر کس دیگه ای... اما ما بهش می‌گیم که به شکل دی حرکت کنه.

اسب چهارنعل فرمان برد.

- تو امتحان کن، روح.

از اسب سان خواستم که به شکل ال عقب‌نشینی کنه. اسب سان بی‌هیچ عجله‌ای سرجاش برگشت.
- بد نبود. ولی حالا خیلی مونده که بتونی با ما رقابت کنی روح.

سرم رو تکان دادم و روی سرباز مقابلم تمرکز کردم.
سرباز شونن، یک حرکت به جلو لطفا.
سرباز شونن یک خانه جلو رفت.

- اومده بودم ببرمش بهشت. ولی گویا روحش گیر کرده اینجا. هرچی این چاه‌بازکن دنیوی رو می‌گیرم سمتش، جم نمی‌خوره از جاش، بلاگرفته! بذار ازش بپرسم می‌خواد بمونه یا بیاد.
- می‌بینم که امروز خیلی جنگنده بازی می‌کنی روح . دوست داری پشت میز بمونی و برای بار سیصدم در این هفته شکست بخوری؟
لبخندی روی لب‌های نامرئیم شکل گرفت.

دوست داشتم بمونم. دوست داشتم پشت همین میز بازی بمونم. دوست داشتم صاحب این میز بدونه که همیشه پشت میزش کسی هست که می‌خواد ازش یاد بگیره.
- دوست دارم بمونم.

نمی‌دونم صدام رو کی می‌شنید. استادم، فرشته ی فیگ‌چهره ای که مامور جابه‌جایی من بود یا خودم که بین دو درگاه دنیا گیر کرده بودم. ولی می‌دونستم این چیزیه که باید بگم.
- می‌خوام اینجا بمونم.
می‌خوام بشنوم که یه ویزلی جدید از کجا اومده.

- می‌خوام بیشتر اینجا بمونم.
می‌خوام ببینم آخرش تامه که آگلانتاین رو می‌کشه یا آگلانتاین با پیپش تام رو خفه می‌کنه.

- یه روز بیشتر.
می‌خوام بدونم سوسیسی که فنریر با مانامی درست می‌کنه خوشمزه‌تره یا با ایوای همه چیز خوار؟

- یه دقیقه بیشتر.
می‌خوام کسی باشه که حتی وقتی نامرئی شدم هم منو ببینه.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۰:۴۸:۱۳

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تاتسویا & رکسان
Vs
آگلانتاین & سدریک



ساعت 3 نصفه شب، خونه ریدل ها، اتاق بلاتریکس

- چیزه، بلا، میشه بازم کنی برم آب بخورم؟
- یه ساعت پیش هم همینو گفتی، ولی وقتی اومدم دنبالت دیدم تو آشپزخونه با بانو مروپ گرم گرفتی. اینقد تقلا نکن دیگه، تا صبح نمیمیری که.

بلاتریکس اینو گفت و طناب دور رودولف رو محکم کرد. سرش رو روی بالشت گذاشت که بخوابه...

بووووووم!

صدا درست از پشت در اتاق می اومد. هر کسی که این صدا رو ایجاد کرده بود، بد موقعی رو برای در افتادن با بلاتریکس انتخاب کرده بود. بلاتریکس چوبدستی اش رو برداشت و آروم به سمت در رفت، ولی با دیدن شخص، سر جا خشکش زد. شخص، یه انسان و یا حتی یه موجود زنده نبود. یه...

- روح؟!

چند دقیقه بعد، جلسه مرگخوارا

- واسه همین ما رو بیدار کردی بلا؟
- همین؟! میگم خونه روح داره!

بلاتریکس به مرگخوارای خواب آلود و حتی خوابیده نگاه کرد که هنوز متوجه عمق قضیه نشده بودن.

- ما قبلا زیاد روح دیدیم بلا.
- آره، ما خودمون تو حموممون روح داریم.
- من با روح زیر تختم کارت انفجاری بازی میکنم.
- آخه اینجا قبلا روح نداشت!

حتی مرگخوارایی که خواب بودن هم، از خواب پریدن و با چشمای گرد شده به بلاتریکس زل زدن. درست تو همین لحظه، جیغ مروپ همه توجها رو به خودش جلب کرد، که باعث عصبانیت بلاتریکس شد.
- تام گور به گور شده ست! برگشته تا خونه شو پس بگیره!
- پس بیاین زودتر پیداش کنیم.

در همین حین، رکسان به سمت جعبه ای که پشت مرگخوارا بود رفت.

* * *



تا چند دقیقه بعد، بلاتریکس مرگخوارا رو به سه گروه تقسیم کرده بود، و اونا رو به زیرزمین، داخل عمارت و بیرون عمارت فرستاده بود.
خیلی از افراد گروه اول، که با ترس و لرز تو زیرزمین قدم میزدن، به چوبدستیاشون اکتفا نکرده و دومینیک بیلشو، گابریل تی و وایتکسشو، هکتور پاتیلشو و لینی نیششو آماده کرده بودن تا به محض دیدن روح حمله کنن. هکتور پاتیل گنده شو تهدید آمیز بالای سرش میچرخوند.

- چیز... میگم هکتور... چی تو پاتیلت داری؟
- اینو میگی دم؟ این معجون روح از بین ببره. میریزم تو حلق روح. به معجونام شک داری؟ میخوای امتحانشون کنی؟

دومینیک نمیخواست توی روزای اول ورودش به گروه مرگخوارا تبدیل به روح یا هر چیز دیگه ای بشه، اما دیر برای پاسخ منفی دادن اقدام کرد و هکتور، نصف پاتیل رو توی دهن دومینیک خالی کرد. دومینیک اول جز حالت تهوع، چیزی احساس نمیکرد، ولی توی همون لحظه، چشمش به چیز سفید متحرکی افتاد که به سمت پله ها حرکت میکرد.
- اوناهاش! داره میره بالا! بیاین بگیریمش!

دومینیک به بقیه نگاه کرد و از اینکه تنها عکس العمل مرگخوارا، خیره شدن بود، ناامید شد.

- تو میتونی پشت دیوارو ببینی دومینیک؟

دومینیک میدونست که این قابلیتو قبلا نداشت، اما سعی کرد به روی خودش نیاره و از همون اول، یار بدرد بخوری برای لرد سیاه به نظر بیاد.
مرگخوارای گروه اول، دنبال روح به سطح زمین رفتن.

- بدو دیگه آگلانتاین!
- باشه، باشه بابا، چقد شما عجله دارین.

کمی اونطرف تر، چشم آگلانتاین به رکسان افتاد که با عینک دید در شب، پشت سرشون آروم آروم حرکت میکرد.
تو این لحظه، مرگخوارای گروه دوم، کاملا آماده باش، توی آشپزخونه منتظر مونده بودن...

- بیا ایوای مامان، بخور.

ایوا جدیدا به مرگخوار مورد علاقه مروپ تبدیل شده بود، چون به هیچکدوم از دستپخت ها و رژیم های غذاییش ایرادی وارد نمیکرد و هر چی مروپ بهش میداد، میخورد. کمی اونور تر، فنریر فریزر یخچال رو باز کرده بود و همه گوشت های بسته بندی شده رو درسته میخورد و با دهن پر، از مزایای این وسیله مشنگی صحبت میکرد.

- روح! روح اومد! یه عالمه هم یار با خودش آورده!

گروه دوم با جیغ و داد سو که از پنجره باز داخل خونه رو دید میزد، توجهشون جلب شد و سریع از آشپز خونه بیرون رفتن و دنبال روح و افرادش، به طرف حیاط دویدن.

- روح اومد تو حیاط... میشه بیام تو؟
- میترسی؟ روح که ترس نداره.

سو به رکسان نگاه کرد که یه تفنگ شکاری توی دستش بود و دنبال مرگخوارا، به حیاط رفت.
مرگخوارای گروه سوم، که فقط شامل بلاتریکس و رودولف میشد، پشت یه سنگ بزرگ کمین کرده بودن.

فلش بک به موقع گروه بندی توسط بلاتریکس

- توی گروه من و رودولف، هیچ ساحره ای نباید باشه...
- من اعتراض دارم. ساحره نباشه، جادوگر باشه؟ اصلا چرا باید همچین موجوداتی توی گروه من باشن؟ اصلا چرا زن من باید با یه مشت جادوگر همگروه باشه؟

چشم غره بلاتریکس، با آخرین جمله رودولف، تبدیل به لبخند حاکی از رضایت ولی ترسناکی بود که نشون دهنده این بود که این بار هم رودولف زنده میمونه.
- خیلی خب، باشه، من و شوهرم تنها میریم.

پایان فلش بک

- میگم، بلا، الان بازم نمیکنی برم مرلینگاه؟ عجله دارما.
- که باز مثل دیشب بری دنبال پالی؟ عمرا!...

هنوز بلاتریکس جمله شو تموم نکرده بود که روح از عمارت بیرون اومد و تعداد زیادی دنبالش. بلاتریکس چوبدستیشو به سمت روح گرفت و با یه تکون، روح اول بالا رفت و بعد محکم زمین خورد. افراد روح که همون مرگخوارهای گروه اول بودن و مرگخوارای گروه دوم، با تعجب به روح نگاه کردن که از روی زمین بلند میشد. همه چوبدستیاشونو بالا گرفتن که پارچه روی روح کنار رفت.

- چه خبرتونه بابا؟ چرا نمیذارین بخوابم؟ توی حیاط چیکار میکنیم ما؟

همه با دهن باز به سدریک چشم دوختن که توی یه دستش بالش و توی دست دیگه ش ملافه سفیدی بود که تا همین الان روش بود. بلاتریکس از عصبانیت قرمز شده بود.

- میخوای بخوابی؟ یه خوابی نشونت بدم که...
- کمک! روح!

صدای سو از پشت پنجره شنیده میشد و سایه ای که یه بقچه توی دستش بود به سمتشون حرکت میکرد. کم کم چهره رکسان معلوم شد که با عینک روی چشمش و تفنگ توی دستش و بقچه روی دوشش رسید پیششون.

- نگران نباش رکسان. روح نبود، سدریک بود که توی خواب راه میرفت.
- نه، روح بود، من خودم گرفتمش. اینا...

و بقچه رو نشون مرگخوارا داد.
- البته هی تقلا میکرد که از توی قبر درش نیارم و اون اصلا بیرون نیومده توی این همه سال و اینا، ولی من گولشو نخوردم. چیزی که دیدی، این نبود بلاتریکس؟
- ولی من مطمئنم چیزی که دیدم رو گرفتیم...

ولی دیگه دیر شده بود. رکسان بقچه رو باز کرده بود. یه روح سفید و خیلی عصبانی از توی بقچه بیرون اومد.

- خودشه! تام گور به گور شده ست!

با جیغ و فرار مروپ، همه مرگخوارا پا فرار گذاشتن. رکسان برای متوقف کردنشون، دنبالشون دوید.
- من اینهمه زحمت کشیدم! چرا فرار میکنین؟ روح مگه ترس داره؟... آگلانتاین، تو بیا یه چیزی بگو.
- باشه، اومدم، اومدم.

تا آگلانتاین بخواد به کمرش کش و قوس بده و ورزش صبحگاهی کنه، روح عصبانی تام ریدل به سمتش رفت. حالا این آگلانتاین بود که با عصبانیت، دنبال مرگخوارا به داخل عمارت رفت.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۸:۵۴:۲۱
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۹:۰۶:۱۵

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
شیلا بروکس vs زاخاریاس اسمیت
سوژه:بید کتک زن


-داری چی میگی بابا جان؟ درختی که برای قشنگی خریدیم میتونه کتک بزنه؟

پروفسور دامبلدور با تعجب به پروفسور اسپراوت نگاه کرد و در همین حال برای خودش چای ریخت:
-بله آلبوس.این بیدی که خریدیم انگار کتک زن از کار دراومده.مثل اینکه نمیشه از ریشه هم دراوردش چون توی ریشه بید ها مایعی هست که محکم به زمین میچسبونتشون.

دامبلدور با ورد اکسیو قاشقی از روی میز آورد و به هم زدن چای مشغول شد:
-حالا میخوای با این بید چیکار کنی بابا جان؟میخوای اجازه بدی توی حیاط بمونه و بچه های ما رو کتک بزنه؟
-نه آلبوس.اگه یکی باشه که با مهربونی از نهالیت روی درخت نظارت کنه مشکلی پیش نمیاد.

پروفسور شکر را برداشت و درش را باز کرد. رو به پومانا کرد و گفت:
-حالا کی رو برای این کار انتخاب کردی بابا جان؟فکر کنم نویل لانگ باتم باشه نه؟
-نخیر پروفسور.یکی از بهترین ناظر ها و مدیر های مدرسه رو انتخاب کردم.کارش تو تالار خصوصیمون عالی بوده.
-آهان.پس سدریک دیگوری رو انتخاب کردی بابا جان؟
-نه پروفسور. زاخاریاس اسمیت!

پروفسور با تعجب فراوان به پروفسور اسپراوت نگاه کرد.شکر پاش را خم کرد و روی قاشقش ریخت.آنچه را میشنید نمیتوانست باور کند.هر بار زاخاریاس ناظر شده بود آنجا به هم ریخته بود. از تیم کوییدیچ هافلپاف تا آزکابان.با صدای پروفسور اسپراوت خیالاتش خاموش شدند:
-پروفسور؟احساس نمیکنید زیادی توی چایتون شکر ریختید؟

دو روز بعد

زاخاریاس کت و شلوارش را پوشیده بود و به سمت دفتر پروفسور اسپراوت میرفت.گاهی حرکات موزون انجام میداد و چشمک میزد چون دست خودش نبود!زاخاریاس از بس عقده نظارت پیدا کرده بود که هر وقت به نظارت میرسید چشمک میزد و موزون راه میرفت.دو دختر سال اولی هافلپافی از کنار او رد شدند.زاخاریاس عینک افتابیش را بالا داد و گفت:
-چطورید بچه ها؟

دو دختر هافلپافی به او نگاه کردند و با نگاه «چرا زاخاریاس اینطور میکنه؟» به راه خود نگاه دادند. زاخاریاس از کنار شیلا یی رد شد که دشت با مارش تمرین خزیدن دور میله میکرد.زاخاریاس سمت مار رفت. دستی به سر و رویش کشید و گفت:
-سلام شیلا.چطوری ژرویرا؟

شیلا نگاهی به زاخاریاس کرد و با لبخند به او گفت:
-سلام زاخاریاس. چی شده امروز به همه سلام میکنی؟قبلا حتی به ریونکلایی ها نگاه هم نمی کردی؟
-امروز باید همه کدورتارو کنار گذاشت.چون امروز به تمام هدفام میرسم.من دارم ناظر میشم. یوهوووووووو.

زاخاریاس پا به دفتر پروفسور اسپراوت گذاشت. کفشش را جلوی در تمیز کرد و گفت:
-سلام.
-زاخاریاس سریع اون گوش بند ها رو بزن. زووووود!

زاخاریاس به سرعت گوشبند ها را روی سرش گذاشت و وارد اتاق شد.پروفسور اسپراوت داشت مهر گیاه بالغی را از ریشه در میاورد و همزمان غده خیارکی گیاهی را هم میگرفت. به زاخاریاس لبخند زد و گفت:
-سلام آقای اسمیت.لیست کارهاتون روی تخته شاسی جلوتون هست.

زاخاریاس تخته شاسی را برداشت و روی ان را نگاه کرد. چیز خاصی روی آن نوشته نشده بود. رو به پومانا کرد و گفت:
-اما پروفسور اینجا که چیز خاصی نیست. فقط گفته غذا بدم و باهاش خوش و بش کنم.
-خب...کار خاصی هم نمیخواد باهاش بکنی. فقط باهاش مهربون باش همین.

جلوی بید کتک زن

زاخاریاس نگاهی به تخته شاسی کرد و گفت:
-اسمت که بید کتک زنه. فکر نکنم اسمت خیلی با مسما باشه نه؟ اسمتو میزارم گیاه اسمیت.

بید کتک زن نمیتوانست حرف بزند اما توانا بود که با تکان دادن شاخکهایش به گونه ای علامت دهد. او به شدت شاخکهایش را تکان داد.انگار از این اصلا خوشش نیامده بود.زاخاریاس به بید کتک زن نگاه کرد.با اخم به او نگاه کرد و گفت:
-این حرکتتو خوشحالی در نظر میگیرم.خیلی خوب. میگن به کود بال پیکسی نیاز داری.

زاخاریاس گوی جادوییش را در اورد و در آن در جوجل سرچ کرد:
نقل قول:
قیمت کود برگ پیکسی.


وقتی نتایج روی صفحه گوی نقش بست زاخاریاس سوتی زد و گفت:
-یه بسته کود 299 گالیون؟ چه خبره؟ خوب بید جون انگار باید به کود تسترال عادت کنی.

بید اینبار با شدت بیشتری شاخه اش را تکان داد. زاخاریاس اعتنایی نکرد و گفت:
-میگن یه گره روی تنت داری.بزار ببینم وضعش چطوریه. زاخاریاس دستش را دراز کرد و داخل شاخه های کوچک درخت کرد. بید اصلا از نقض حریم شخصیش خوشش نمیامد پس محکم با شاخه به دل زاخاریاس زد. زاخاریاس روی زمین افتاد و فریاد زد.بعد از چند دقیقه از زمین بلند شد. رو به بید کرد و گفت:
-حالا کارت به جایی رسیده که میزنی روی دل ناظرت. یه پدری ازت در بیارم که تا اسم منو بشنوی بلرزی.

زاخاریاس محکم به بید لگد زد و یکی از شاخه های بید را شکست.بید در وجودش داشت از اعماق وجودش زجر میکشید.او هیچوقت این صحنه را از یادش نمیرفت.

دو سال بعد


بید حالا از نهال به درخت کوچکی تبدیل شده بود و زاخاریاس هم هنوز ناظر او بود. بعد از ان روی زاخاریاس هم کینه بید را به دل گرفته بود و مقابله به مثل میکرد.هر وقت پروفسور اسپراوت از راه میرسید،او با چوب به گره دیوار میزد تا بید از حرکت بایستد و وقتی او میرفت دوباره جنگ و دعوا شروع میشد. این اواخر زاخاریاس به بید گرسنگی و تشنگی میداد. دیگر بید به صورت جدی عزم داشت تا انتقام بگیرد...

زاخاریاس سوت زنان وارد محوطه بید کتک زن شد، سطل آب را روی درخت خالی کرد و گفت:
-چطوری؟

زاخاریاس آن روز کمی مهربان تر شده بود. چنین رفتاری از زاخااریاس عجیب بود. بید با تعجب زاخاریاس را بر انداز کرد. شاید باید در رفتارش تغییری میداد.زاخاریاس دستی روی گره کشید و گفت:
-واقعا دلم برات میسوزه بید کتک زن. چه روز هایی که کنارت نبودم و برات داستان ها نخوندم.کود برگ پیکسی بهت دادم و روز به روز قد کشیدنت رو دیدم.

بید در دلش گفت «آره جون مرلین». این یک دروغ بزرگ از زاخاریاس بود. اما چرا زاخاریاس از او خداحافظی میکرد؟او دلش میخواست سر به تن بید نباشد.
زاخاریاس تبر قرمزی بالا برد.دستی به روی تیغه ان کشید و گفت:
-معذرت میخوام بید کتک زن. اما چون پروفسور اسپراوت گفت دیگه چون کتک نمیزنی معلومه بی خطری و میتونیم راحت قطت کنیم.

درست بود.باید برای اولین بار در عمر بیدیش وحشی میشد. باید کتک میزد!این تنها راه نجات بود.بزرگترین شاخه اش را بالا برد رو به زاخاریاس کرد و محکم به شکم زاخاریاس زد. همان جایی که برای اولین بار به آن زده بود.تقلا زاخاریاس برای رسیدن به گره بی فایده بود و زاخاریاس پرتاب شد.صدای برخورد به قدری بلند بود که پروفسور اسپراوت دستپاچه از دفترش بیرون آمد و گفت:
-چه خبر شده؟چی شده؟

طولی نکشید که پومانا با دیدن بدن بیهوش زاخاریاس روی زمین و تکان های متعدد شاخه متوجه شد که موضوع جدی است.بید ضربه ای محکم به زمین کوبید.صدای این ضربه آنقدر بلند بود که شیشه های گلخانه و برج شرقی هاگوارتز شکسته شد.دانش اموزان هافلپافی حاضر در گلخانه و ریونکلایی های حاضر در خوابگاه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به درخت عجیبی که در تمام مدت در بیرون برج آن ها ساکت نشسته بود و حالا شاخه هاش را وحشیانه تکان میداد نگاه کردند.پروفسور اسپراوت به سمت زاخاریاس آمد و گفت:
-زاخاریاس!نباید میزاشتم اینقدر به این درخت وحشی نزدیک شی.

پومانا زاخاریاس را روی دستش گرفت. رو به همه بچه های کلاس کرد و گفت:
-از این به بد هیچ کس نباید به این قسمت از حیاط شرقی نزدیک شه.بازی کردن و درس خوندن در کنار این درخت ممنوعه و هر کسی نزدیک شه مجازات میشه. نباید اجازه بدیم یه بچه دیگه آسیب ببینه.

بید کتک زن با نگاه شیطانی به تمام دانش آموزان هاگوارتز نگاه میکرد. داستان بید کتک زن وحشی هاگوارتز شروع شده بود.

پایان




ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۱:۰۱:۳۲


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
مانامی vs گابریل تیت

هرکسی که مانامی ایچیجو رو میشناخت میدونست که بیشتر زندگیش همراه با دردسره. به همین دلیل برای بچه هایی که تنها چیزی که باعث خدشه به روحیه نرم و کودکانشون شده بود، دعوای بین مادر و عمه جان بود، بهتر بود که تا میتونستن از مانامی دور بمونن. گابریل دلاکور تا حدودی جزو همین دسته از بچه ها بود اما چیزی که باعث میشد از مانامی فاصله نگیره، روحیه "نجات دهنده"ش و احساس مسئولیتی بود که به عنوان یه ناظر داشت. به همین دلیل وقتی فهمید که مانامی به محض ورود به هاگوارتز برای بچه های هافلپاف خط و نشون کشیده و تو جنگل ممنوعه قرار دعوا گذاشته، سعی کرد که منصرفش کنه و وقتی موفق نشد تصمیم گرفت که دنبالش بره تا حداقل اگر خودش نیومد، جنازه ش رو بیاره.
-الان راجب من چی فکر میکنن؟ فکر میکنن من ازشون ترسیدم و نرفتم.

بعد از پنج ساعت تو جنگل سرگردون قدم میزدن و راه درست رو گم کرده بودن. گابریل از شدت سرما و ترس میلرزید و مانامی تنها چیزی که بهش فکر میکرد قرار دعوا بود. مثل تاجری بود که ثروتش رو از دست داده، یا حتی بدتر از اون، کشیشی که آبروش نقش بر آب شده. گابریل دماغش رو بالا کشید و با صدایی که به زور در میومد گفت:
-میشه تمومش کنی؟ من چوب دستیم رو به خاطر عجله کردن تو جا گذاشتم و معلوم نیست کی راه رو پیدا...

گیر کردن پای مانامی به ریشه درخت و افتادن چوب دستیش تو گودال گل و لای حرف گابریل رو نیمه تموم گذاشت. مانامی خم شد و چوب دستی رو برداشت و تلاش کرد با گوشه رداش چوب دستی رو پاک کنه. این میزان از بی اهمیتی به بهداشت فردی و اجتماعی، مثل تیری تو قلب گابریل فرو رفت و نفسش تو سینه حبس شد.
-داری چیکار میکنی!

چوب دستی رو از دست مانامی کشید. مانامی مقاومت کرد و اون طرف چوب دستی رو کشید.
-پسش بده!اگر از پشت بهم حمله کنن چی؟!
-مهم نیست اگر بمیری هم این باید با وایتکس شسته شه!

چوب دستی مثل دو سر طناب این طرف و اون طرف کشیده میشد. مانامی بچه پول دار نبود، در نتیجه بی کیفیت ترین و به مو بند ترین چوب دستی ممکن رو تونسته بود تهیه کنه. چوب دستی بعد از پنج دقیقه کشمکش با صدای قرچ شکسته شد.
این بار تیر تو قلب مانامی فرو رفت.

چند دقیقه بعد

مانامی این طرف و اون طرف میرفت و یک بند، جوری که انگار هیچوقت قرار نیست خفه شه غر میزد. گابریل گوشه ای نشسته بود و منتظر بود که نمایش مزخرف هم گروهیش زودتر تموم بشه.
-شکوندیش گب.خاک بر سرم اگر یهو پیداشون شه با چی دفاع کنم از خودم.

گابریل در پوکر ترین حالت ممکن داشت فکر میکرد که چطور ممکنه یکی گشنه و تشنه جایی گم بشه و چوب دستیش هم توسط یکی دیگه شکونده بشه و باز تنها دغدغش قرار دعوای ده ساعت پیش باشه.
-فهمیدم. چوب دستی میسازم و باهاش تو دعوا پیروز میشم.

گابریل آرزو کرد که کاش کمی بدبخت تر بود، این جوری با خیال راحت میتونست کلش رو به سنگ بکوبه و بمیره. اما متاسفانه وضعیت مالی و روانی مساعدی داشت و نمیخواست به این زودی از دنیا بره.
-مانا! باور کن الان هافلپافیا تو خوابگاهشون خوابیدن. قبل این که مدیریت بفهمه ما تو جامون نیستیم بیا دنبال یه راهی بگردیم.

مانامی برای چند لحظه به گابریل خیره شد. بغض کرد و سرش رو پایین انداخت و مشغول ساخت چوبدستیش شد. به همون راحتی که با یه حرف میتونست از دست کسی عصبانی بشه و به قتل برسونتش، با حرف دیگه ای میتونست بغض کنه و صداش در نیاد. شاخه ای از چوب درخت آلوچه جنگلی رو که بعد از یک ساعت تقلا برای خوردن آلوچه هاش شکونده بود از وسط تراش داد و مثل مرغ شکم پر یک سری محتویات رو توش فرو میکرد. خاکستری که انگار بقایای گوشت تسترالی بود که هاگرید تو جنگل به سیخ کشیده بود رو داخل شکاف چوب ریخت. برگ گیاه دیتانی و یک تار مو از یال اسب تک شاخ که از استاد معجون سازیش دزدیده بود رو داخل چوب قرار داد.
-میشه یه پیس از الکلت بهش بزنی؟

گابریل بی حوصله یه پیس از الکلش رو داخل چوبدستی زد. مانامی بعد از اضافه کردن هسته گیلاس، چوبدستی رو با گل بست و به محصول آمادش نگاه کرد.
-تموم شد شاهکارت؟

گابریل چوب دستی رو از دست مانامی قاپید و اون رو به سمت مانامی گرفت و با حالت مسخره ای گفت:
-به نظرت چه وردی رو اجرا کنم؟
-نکن احمق! اسباب بازی نساختم که!

گابریل به چهره جدی و از خود مطمئن مانامی خندید. چند بار چوب رو تو هوا تکون داد و در نهایت زمزمه کرد:
-استیوپفای!

ثانیه ای بعد طلسم به مانامی برخورد کرد و بعد روی زمین افتاد. گابریل که فکر میکرد مانامی داره سر به سرش میزاره چند بار با کفشش به پهلوی مانامی که حساس ترین نقطه بدنش بود زد. دختر کوچیک ترین تکونی نخورد. واقعا بیهوش بود.


ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۲۱:۵۸:۰۳


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
خانهٔ گریمولد

اعضای محفل در خانه شمارهٔ دوازده گریمولد جمع شده و مشغول بحث بودند. برای همهٔ آنها جغدی از طرف مودی فرستاده شده بود تا در آنجا جمع شوند زیرا می‌خواست مطلب مهمی را به اطلاعشان برساند.
در آن بین پیرزنی رنگ‌پریده نشسته بود که از استرس زیاد دستانش می‌لرزیدند.

-آرتمیسیا حالت خوبه؟
-
-می‌گم حالت خوبه؟
-
-می‌خوای برات چیزی بیارم تا...
-

فلور خودش را از بین ازدحام جمعیت جدا کرد و بطرف آرتمیسیا و جوزفین تغییر مسیر داد.

-هوف، الآن سی دقیقه و ۲۳ ثانیه‌اس که مودی نیومده، آخه چرا بعضیا باید اینقدر وقت‌نشناس باشن!
-انقدر حرص نخور فلور، نوشیدنی میل داری؟
-نه ممنون، راستی آرتمیسیا، چطوری؟
-
-اِ... بگذریم، چخبر؟
-
-ببینم جوزی، آرتمیسیا چشه؟
-خودمم نمی‌دونم، اصن حرف نمی‌زنه، می‌گم آرتمیسیا... مطمئنی نمی‌خوای چیزی بگی؟!

با این حرف جوزفین آرتمیسیا سخت در فکر فرو رفت... بی‌شک او نمی‌توانست تنهایی این موضوع را حل کند، پس تصمیم گرفت مشکلش را بهشان بگوید بلکه عقل جوان‌ترها از او بهتر کار کند. پس دست درون جیب ردایش برد و یک چوبدستی را بیرون آورد و جلوی چشم آن دو نگه داشت.

-اِ... نمی‌خوای چیزی درمورد این چوبدستی بگی؟ خب...
-منظورت اینه که این یه چوبدستی معمولی بیشتر نیست؟ آره جوزی؟
-درسته فلور!
-اشتباهت همینجاس جوزی، منو ببین...

سپس فلور چوبدستی را از دستان لرزان آرتمیسیا گرفت و طلسمش را بطرف نوشیدنی کره‌ای جوزفین روانه کرد...

-هِی، چی...
-اکسیو نوشیدنی کره‌ای!

اما بجای اینکه نوشیدنی به پرواز دراید و در دستان فلور قرار گیرد لیوان نوشیدنی ترک برداشت، شکست و همهٔ محتویاتش را بر سر و روی جوزفین خالی کرد.

-دیدی جوزی... این یه چوبدستی تقلبیه!

جوزفین بیخیال نوشیدنی‌هایی شد که از بالا تا پایینش چکه می‌کرد و رویش را بطرف آرتمیسیا برگرداند.

-ببینم چوبدستی خودت کو آرتمیسیا؟

آرتمیسیا نگاهی افسوس‌وار به جوزفین انداخت.

-چی؟ نگو که گمش کردی!
-پس برای همین انقدر مضطربه.
-برای چی فلور؟
-معلومه دیگه جوزی، مودی هروقت که جلسه می‌گیره همهٔ چوبدستی‌ها رو بازرسی می‌کنه، امشب یچیزیت شده ها! مثه اینکه توی خوردن نوشیدنی زیاده‌روی کردی.
-چی؟ معلومه که زیاده‌روی نکردم، فقط... نکنه چوبدستیش توی خوابگاهش باشه؟
-هوم... ممکنه... اگه توی خوابگاهش باشه که به احتمال ۹۹درصد هست اونجوری می‌تونه هم چوبدستی خودشو پیدا کنه هم چوبدستی تقلبی رو سر به نیست کنه... فقط... یکی باید آرتمیسیا رو تا خوابگاهش همراهی کنه... با این وضعی که من می‌بینم این پیرزن بیچاره تنهایی نمی‌تونه...
-خیلی خوبه فلور... ولی من که هافلپافی نیستم چطوره تو اونو ببری؟
-مثه اینکه یادت رفته که من گریفیندوری‌ام!
-اوه، آره.

هردو کلافه بهم نگاهی کردند و به زمین خیره شدند تا چاره‌ای بیابند که در این حین صدایی توجهشان را جلب کرد...

-تو رو مرلین نگا کن چه جمعیتی تو یه خونهٔ فسقلی جمع شده، الآنه که آمار جرونا بره بالا، همش برای این تراورزه، اگه من ناظر بودم که جرونا دیگه وجود نداشت!

خوشبختانه این صدای زاخاریاسی بود که از شلوغی و بی‌نظارتی این جمع، در کنار میزی ایستاده و همانطور که با ولع به ساندویچش گاز می‌زد و در حالیکه تکه‌های ژامبون و کاهو از دهانش بیرون می‌پریدند، غرغر می‌کرد...
جوزفین و فلور، از شادی اینکه بالاخره یک هافلپافی پیدا شده تا آرتمیسیا را به خوابگاه برساند با لبخندی بر لب بطرف زاخاریاس حرکت کردند...

هاگوارتز

زاخاریاس و آرتمیسیا در حال رفتن بسمت خوابگاه هافلپاف بودند، آرتمیسیا ماتم‌زده و زاخاریاس همچنان در حال غرغر کردن بود.

-این در و دیوار مدرسه رو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم می‌دادم روزی صدبار ضدعفونیش کنن ولی حیف... این حیاط مدرسه رو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم یه مجموعهٔ تفریحی درست می‌کردم، یه سینما هم کنارش، جادوآموزا برن عشق و حال چیه توی این مدرسه تلف شن! خودتو می‌بینی؟
-
-اگه من ناظر بودم که تو اینجوری لال‌مونی نمی‌گرفتی، بجا اینکه مثه بز فقط سرتو تکون بدی عین آدم حرف می‌زدی ولی حیف.
-
-این...
-تق... تق... تق...
-آرتمیسیا تو بودی؟
-
-یعنی چی؟
-تق... تق... تق...

اما این صدای تق‌تق، صدای پای مودی بود که دنبال آنها می‌گشت!

-ببینم دوشیزه شما دوتا از اعضای محفلو ندیدین؟
-اگه مظورتون یه پسر و یه پیرزنه از اینطرف رفتن!
-
-بدو آرتمیسیا، الآن مودی می‌رسه!
-

زاخاریاس وقتی دید آرتمیسیا در حال خودش نیست در اتاقی را که کنارشان بود باز کرد و بدون آنکه درونش را نکاه کند آرتمیسیا را بطرف در اتاق هل داد، در را بست و با آپارت کردن خودش را به خانهٔ گریمولد رساند.
آرتمیسیا که با مخ بر زمین خورده بود، به خودش آمده و در حالیکه به جان زاخاریاس غر می‌زد از روی زمین بلند شد، یک دستش را به کمرش گرفت و با دست دیگرش ردایش را مرتب کرد، سپس به اطراف خیره شد. میزها، صندلی‌ها و تختهٔ درون اتاق نشان می‌داد که آنجا یک کلاس است.
آرتمیسیا می‌خواست از کلاس خارج شود اما می‌ترسید مودی هنوز آنجا باشد و او را ببیند! برای همین تصمیم گرفت به تماشای کلاس برود.
بعضی از جادوآموزان وسایلشان را در کلاس‌ جا گذاشته بودند. اما یکی از رداهای جا گذاشته‌ شده توجه آرتمیسیا را به خود جلب کرد. در یکی از جیب‌های ردا چیزی بود که برای آرتمیسیا بسیار آشنا بود و آن چوبدستی‌اش بود! انگار یک جادوآموز می‌خواسته با او شوخی کند و چوبدستی‌اش را با چوبدستی‌ای تقلبی تعویض کرده!
با خوشحالی بسمت ردا رفت و چوبدستی‌اش را برداشت؛ با چند طلسم آن را امتحان کرد و وقتی مطمئن شد مشکلی وجود ندارد بطرف در براه افتاد؛ اما در راه پایش به یکی از میزها گیر کرد و بر زمین افتاد.
صدای برخورد او با زمین باعث شد کمد درون کلاس شروع به تکان خوردن بکند و پس از مدتی یک جانور غول‌پیکر آبی از کمد بیرون بپرد. آن جانور مانند یک سوسمار بود با این تفاوت که دو شاخ بر روی سرش و یک جفت بال نیز بر روی کمرش داشت و از دمش جرقه‌های آبی بیرون می‌پرید.مثل اینکه پیرزن از شانس بدش به کلاس مراقبت از موجودات جادویی وارد شده بود.
آرتمیسیا با ترس به جانور خیره شد. از جایش بلند شده و بسمت در دوید اما جانور راهش را سد کرد. انگار چاره‌ای نبود، باید از چوبدستی‌اش استفاده می‌کرد. پس چوبدستی‌اش را بیرون آورده و شروع به فرستادن طلسم‌های مختلف بطرف جانور کرد اما اثری نداشت.
پیرزن کم‌کم خسته شد و به نفس‌نفس افتاد اما آن جانور صحیح و سالم جلوی رویش بود ولی مدتی بعد دمش را بالا آورد و جرقه‌ای که از انتهای آن خارج شد آرتمیسیا را به عقب پرتاب کرده و پس از اصابت به تختهٔ کلاس او را به زمین انداخت، چوبدستی‌اش نیز بطرفی دیگر پرتاب شد.
آرتمیسیا که راهی دیگر نیافت شروع به فرار کرد. ابتدا از زیر میز‌ها عبور کرد تا چوبدستیش را بردارد، اما جانور با دمش کمر او را گرفت، از زمین بلندش کرد و بسمت دهانش برد. آرتمیسیا که دیگر تسلیم شده بود، چشمانش را بسته و متظر مرگش شد!
زمان می‌گذشت اما خبری از مردن نبود! برای همین چشمانش را باز کرد و بجای اینکه دم جانور دور کمرش و دهانش زیر پایش باشد، در هوا معلق و اطرافش دودهای آبی‌رنگ شناور بودند!
با از بین رفتن دودها او نیز به پایین سقوط کرد. وقتی چشمانش را باز کرد پیکر کوچکی را دید که بال‌زنان دورش می‌چرخد! پاسخ بسیار ساده بود! او لینی وارنر استاد درس مراقبت از موجودات جادویی بود!

-اوه آرتمیسیا تویی؟! متأسفم اگه اون جانور برات دردسر درست کرد... ولی الآن دیگه رفته، ببینم تو حالت خوبه؟
-
-مثه اینکه نه! خیله خب دنبالم بیا بریم درمونگاه بعدش...

اما لینی دیگر نتوانست به حرفش ادامه دهد! زیرا وقتی پیرزن بخت‌برگشته می‌خواست از جایش بلند شود پایش به چیزی گیر کرده بود، اما اینبار باعث شد توده‌‌ای از وسایل شکسته که از جنگ او و جانور بوجود آمده بود بر روی سرشان بریزد!
آرتمیسیا با سختی خودش را از زیر آوار بیرون کشید و اول از همه به سراغ چوبدستیش رفت و آن را در ردایش جاسازی کرد، سپس بدنبال لینی وارنر کلاس را وارسی کرد اما در پیدا کردنش موفق نبود! برای همین تصمیم گرفت برود و کمک بیاورد ولی همینکه سرش را برگرداند، مودی را دید که در چارچوب در ایستاده و با خشم به آرتمیسیا خیره شده، طوری که انگار تنبیهی سخت در انتظارش است!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۱۶:۱۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۲۳:۳۸:۳۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۰۷:۳۳
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۲:۲۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۲:۲۸:۴۲
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۱:۰۰:۱۱

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

جیمز پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۰۵ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
نیوت اسکمندرvs جیمز پاتر


هنوز هم ؟!
- همیشه .
- جناب مدیر این اقایان همیشه شب ها در حال گشت زنی هستن .رو در حال قانون شکنی یعنی گشت زنی شبانه دستگیر کردیم .مثل همیشه درحال شیطونی کردن .

- و چطوری دستگیرشون کردین ؟
- یکی از دانش آموزان به نام سوروس اگه اشتباه نکرده باشم سوروس اسنیپ در حین کارشون دستگیرشون کرد .

- باشه آلبرت من بهشون رسیدگی می کنم . تو دیگه برو .

- باشه البوس و سپس با صدای جیر جیر رندی در را میبنند .

- خب آقایان توضیح بدید ؟

- باشه قضیه بر میگرده به سال پیش .

فلش بک

یه روز بهاری دیگه تو هاگوارتز برای سه دوست ماجراجو در پی هیجان می گذشت .
روزی نبود که جیمز به لی لی فکر نکنه . تمام فکر ذهنش دختری با دامنی گل گلی و پوستی سفید و چشمانی سبز که یاد اون از ذهن جیمز بیرون نمی رفت و دوستانش سیریوس و پریموس از این قضیه اطلاع داشتن ولی کاری از دستتون بر نمی اومد .

- هنوز به همون فکر میکنی ؟
- اره خودت میدونی که .

- چرابنظرم برای اینکه حالت خوب شه یه گوشمالی بدیم به سوروس بد نیست .

- نه حوصله شو ندارم .
چرا یه کاری نمیکنی لی لی بهت توجه کنه .

- مگه یادت رفته روز ولنتاین زدن گل تو سرم هدیه کریسمس رو که من دادم انداخت دور .

- راست میگی یادم نبود .

- یافتم یافتم سنگ قدرت اگه بتونیم پیداش کنیم و ازش برای یه کار مفید استفاده کنیم هم اکنون میره روی کارت شکلات قورباغه میفته هم لی لی به تو توجه میکنه .

جیمز برای عشقش لی لی همه کاری میکرد پس گفت .

- به دنبال سنگ قدرت .

شب اول

- کتابخانه رو گشتی ؟
- اره پیدا نشد .

- خوب بهتر بگرد .
گشتم نبود نگرد نیست .

- پس فردا دریاچه

شب دوم

ته دریاچه رو گشتیم از موجودات در یاییم پرسیدیم چیزی نصیبمون نشد .



پایان باش بک


- پروفسور ما به همین ترتیب هر شب یه جارو گشتیم . ولی چیزی نصیبمان نمی شد . ولی یه روز توانستیم یه سر نمی پیدا کنیم سر سرراه اسلایترین .

فلش بک

- جیمز مطمعنی باید بریم .
- اره من میرم ولی اگه شما میخواین میاین به همین ترتیب شب به سرسرا آسانترین باراه رمز عبور یکی از دانش آموز های آسانترین وارد شدند . و تونستم سنگ رو پیدا کنن.

پایان باش بک

- وبعد سوروس ما رو دید و همه رو خبر کرد و دنبالمان کردند .و الان اینجا هستیم .

- میشه سنگ رو ببینم .

- بفرمایید پروفسور .

افرین بچه ها از شما به عنوان دارندگان سنگ جادو یاد میشه و سپس با خنده به سمت در میرود و میگوید تنبیه بی تنبیه .




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
نیوت اسکمندر VS جیمز پاتر


صدای بوق قطار میومد،بخار همه جا رو فرا گرفته بود ،دوتا بچه همراه پدر و مادرشون داشتن از همدیگه خداحافظی میکردند،اون ها کسی نبودند جز "نویل لانگ باتم و لونا لاوگود" ،نویل میشینه و شونه های فرانک رو میگیره.
-پسرم ، تو مدرسه آدم های عجیب و غریب زیادی هستن که بخوان تورو مورد آزار و اذیت قرار بدن تو نباید تحت تاثیر قرار بگیری و از راهت خارج شی.
-ولی پدر ، من میترسم غیر از گریفیندور جای دیگه ایی بیفتم!
-پسرم تو هرجا بیفتی از لانگ باتم ها هستی .

به هری و خانواده‌اش اشاره می‌کنه و حرفشو ادامه میده:
-اونارو میبینی ، از دوستای خوب من بودند ، تو اگر حتی توی اسلیترین هم بیفتی ، آدم های شجاعی مثل" سوروس اسنیپ " در اونجا بودند ، اگر تو هافلپاف بیفتی نیوت اسکمندر و سدریک دیگوری بودند ،اگر تو ریوینکلاو بیفتی معلومه آدم خستگی ناپذیری هستی! پس ببین در هر جایی خوبو بد وجود داره این تویی که انتخاب میکنی بد باشی یا خوب.
-اهوم...فک کنم قطار رسید.باید برم.

لونا پیشونیه فرانک رو میبوسه و با جمله "مراقب خودت باش" اونو راهی میکنه.دقایقی از حرکت میگذره و فرانک دنبال مکانی برای نشستن میگرده دربه یک کوپه رو باز میکنه که دونفر توش نشستن
-ببخشید!میتونم اینجا بشینم.

"آلبوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی"سرشون از کتاب بیرون میارن و جایی برای فرانک باز میکنن ، آلبوس اونو دعوت میکنه به نشستن کنارشون.
-بیا پسر اینجا بشین.
-ممنون.

فرانک وسایلشو جابه جا میکنه و میشینه کنار اسکورپیوس.

-ببینم سال اولی هستی؟
-آره ! شما چطور؟
-من سال سومیم! من آلبوس سوروس پاتر و دوستم اسکورپیوس مالفوی، از دیدنت خوشبختیم.
-منم فرانک لانگ باتم هستم!
-اعع تو از لانگ باتم هایی؟تعریفتون زیاد شنیده میشه!امیدوارم خوش بگذره بهت تو مدرسه.

صدای فروشنده قطار از بیرون بلند میشه.
-کسی کیک با طعم روده اژدها نمیخواد ؟ خوشمزه به نظر میاد!
شکلات قورباغه ایی چی.

آلبوس به بیرون میره و چند تا شکلات میخره.
-شماها چیزی نمیخواین؟

فرانک از جاش بلند میشه و یک کارت قورباغه ایی شکل میخره و سرجاش میشینه و اسکورپیوس یک ساندویچ میگیره ‌.همه در حال خوردنِ خوراکیاشون بودند فرانک شکلاتش رو برمیداره و پشتشو میخونه.
-"نیوت اسکمندر "!

اسکورپیوس با شنیدن این اسم توجهش جلب میشه .
-چه جالب !اون یکی از بهترین آدم ها تو کنترل موجودات جادویی بوده و البته نویسنده بزرگ قرن.
-جدی! دربارش چی میدونی؟
-خب ....

فلش بک سال192۸

-تینا! بی زحمت به حیوونا غذاشون بده من دارم رو این کار میکنم ببینم چی میشه؟
-آخه چی بگم بهت؟ گیریم درست بشه کی به این چیزا اهمیت میده؟ تو مامور وزارتی خیر سرت برو بشین تو دفترت ! من حامله ام مرخصی گرفتم تو چی توام حامله ایی؟
-میدونی که از پشت میز نشینی متنفرم پس بذار کارمو انجام بدم !
-اوه اوه باشه.

بعد غذا دادن به حیوانات تینا از نردبونه کیف بالا میره و یک نامه تو آشپز خونه توجه اونو جلب میکنه .
نقل قول:
از وزارت خونه به تمامی کاراگاهان وزارت : با عرض سلام و خسته نباشید خدمت کاراگاهان محترم.طبق قوانین وزارت خونه هر اتفاقی که باعث تهدید دنیای جادوگری باشه باید به دست کاراگاهان برسه تا در از دنیای جادوگران حفاظت بشه ، لطفا هرطور شده خود را به وزارت خانه رسانده و در جلسه مهم شرکت نمایید.
با تشکر .
مهر وزارت خونه .


با خوندن نامه تینا شروع یه صدا کردن نیوت کرد.
-نیوووووت ،نیوت بیا بالا باید بریم وزارت خونه.

سر نیوت از کیف میاد بیرون .
-خب چرا؟ مگه تو در استراحت نیستی؟
-چرا! ولی قوانینو نمیدونی وقتی دنیای جادوگری خطر بیفته پیر جوون نداره باید رفت پاشو بریم...راستی ! کیفتم بردار نیازمون میشه.

وزارت خونه نیویورک

تینا و نیوت در حال راه رفتن در به طرف جلسات سری بودند .
-نیوت ! معجونت چیشد؟
-هیچی فکر کنم کار کنه ! میخواستم امتحانش کنم که گفتی بیایم اینجا!
-دست بردار ! آخه کی میخواد با یک حیوون صحبت کنه؟
-من!
-خب تو استثنائی ! دیگه؟
-بچم!
-من نمیذارم دیوونش کنی !
-اععع الان دیگه شدم دیوونه؟
-آره دیگه دوروز پیش گفتی دیوونتم!
-حالا نمیخواد بگی یو
کی اینو بخونه از ابهتمون کم میشه!
-اووووو...با ابهت بفرمایید داخل!

نیوت وقتی دررو باز میکنه کسی تو اتاق نبود کیفش رو میذاره رو زمین و تو اتاق راه میره!
-الووو...کسی نیس؟
-حتما ما زود رسیدیم!
نه وزارت خونه کاراش دقیقه ،تینا یک چیزی مشکوک میزنه!...کسی نیسسسسس؟

همینطور تو اتاق بسیار بزرگ راه میرن ! نیوت از کیفش یادش رفت و همونجا رو زمین موند ، تینا متوجه نبود کیف دست نیوت میشه.
-نیوت !کیفت کجاس؟

همینطور که با احتیاط راه میرفت جواب تینارو میداد.
-همون پشت رو زمین!

تینا سرشو برگردوند ولی جیزی ندید.
-اینجا چیزی نیس نیوت.

نیوت حس شیشمش در حال کار کردن بود و توجهی به حرف تینا نکرد.

-نیوت با توام ! میگم کیفت نیس.

نیوت با شنیدت این حرف روشو سریع برگشت،سمت جایی رفت که کیف بود.
-یع..یعنی چی نیست باید باشه.
-نیست نیوت ! اینجا چیزی نیس.

تیسیوز در حال رد شدن بود که در بازِ جلسات فوری رو دید و داخل شد ، که با چهره برادرش نیوت و تینا برخورد کرد.

-نیوت! تینا! اینجا چکار میکنین؟
-برای جلسه فوری برام نامه اومد ماهم خودمون رسوندیم ! ولی فک کنم ...زود رسیدیم!
-تینا،اگر عضو وزارتی پس خوب میدونی،وزارت جلساتش سر موقع همیشه هست.

نیوت حالت تفکرانه ایی به خودش میگیره و به سمت تینا میره.
-یک نقشس ، وااااای باید زود تر میفهمیدم.
-چی میگی نیوت؟ چه نقشه ایی؟
-ببین تیسیوز ما تو خونه بودیم که یک نامه اومد و به ما خبر داد دنیای جادوگری تو خطره و باید به جلسه بیایم حتی مهر وزارت خونه روش بود! ولی ما اومدیم اینجا کسی نبود و حالا کیفم گم شده!

تیسیوز با حالت تعجب و چشمانی باز به نیوت نگاه میکنه.

-گم شد؟ اونم اینجا؟یعنی یک فاجعه ی دیگه؟ وااااااای باید بریم سریع!

همه به سمت اتاق "سرافینیا پیکِری"رییس وزارت خونه وقت میرن و وارد اتاق میشن و تمام قضایا رو تعریف میکنن در همین حال یک نامه مهم به دست پیکِری میرسه و اون با خوندن نامه با تعجب به بقیه نگاه میکنه.
-
تیسیوز کنجکاو میشه و برای همین سوال میکنه.
-رییس ! چیزی شده؟
-گریندلوالد ! فرار کرده!

هر سه نفر با تعجب بسیار بالا(چییی)نیوت به حرف میاد.
-کیف منم افراد اون دزدیدن ! اون حتما دنباله تیره گون هاس و من یکدونش تو کیفم دارم که ماده اس ،برای همین میخواد تیرگون های دیگرو جمع کنه.

سرافینیا مصمم به تیسیوز دستور میده .
-تیسیوز به جاسوسامون بگو رد گللرت رو بزنن ! دنیا تو خطره.
-تا یک ساعت دیگه خبرشو میدم.
-زیاده! سریع تر ، برووو!

نیوت و تینا تحت نظر تو یک اتاق میرن.

نیم ساعت بعد اتاق رییس

سرافینیا سرشو بین دستاش گرفته بود و با صدای در به خودش اومد.
-بیا تو!

تی سیز از در اومد تو و یک برگه گذاشت رو میزه رییس.
-قربان ، آخرین اطلاعات ما اینه،اون تو آفریقا دیده شده، از نیوت سوال کردم گفت عادیه چون بیشتر تیره گون ها تو آفریقا هستند.
-چند نفرو بفرس تا جلوی این فاجعه ای رو بگیرن ، در ضمن نیوت رو هم ببرین! آفریقا کم حیوون نداره.
-چشم حتما!

چند ساعت بعد آفریقا-گینه غربی

صدای حیوانات تمام جنگل رو گرفته بود ، نمیشد از زیبایی اونجا چشم برداشت ، از جنگل سبز تا درخت های سر به فلک کشیده و حیوانات کوچیک و بعضاً بامزه.بعد از رسیدن به آفریقا تیسیوز به همراه تینا و نیوت و چند تن از کاراگاهان به سمت وزارت جادوگری تو افریقا رفتن.

وزارت خونه آفریقا دفتر رییس

داخل اتاق رییس "اونا" درحال دراوردن حرکات عجیب و صحبت های عجیب بود.
-هوب هوبا هوبا هوبایوو اوه تو نوک زاخاااااار خوباونا.

تی سیز که زبون افریقایی نمیفهمید دست به دامن نیوت شد.
-نیوت ؟ میفهمی چی میگه؟

نیوت خیلی مصمم به جلو رفت و با حرکات دست و خم راست شدن شروع کرد از زانو خم شد و حرکات عجیب انجام میداد.
-خوووباونا زاخاررررر...اوچولولولولودو هابوسیا اوررررررررسومامانا گللرت گریندلوالد اورررررررررر بدویانا هز زندانانا .

بعد از حرف زدن قلنج خود را شکست و منتظر جواب شد ، رییس اونا با تعجب بسیار و چشمانی گرد تر دوباره با حرکات عجیب تر که بیشتر شبیه به میمون ها بود ادامه داد.
-گللرت بدویانا هز زندانانا واو واو واو واو واو اورررررررررنید نید نید.

تینا و تیسیوز درحال مشاهده یک حرکات عجیب و مسخره اونا و نیوت بودند.
-میگم تی سیز ! اینا زود به زود میمیرن !آخه اومدیم بچش گفت برامون داستان بگو و اونم بخواد داستان بروسلی بگه فک کنم از شدت حرکت هاش بمیره.
-دقیقا داشتم به همین فکر میکردم.

و به تماشا ادامه دادن تقریبا یک ساعت با این وضع گذشت نیوت دیگه براش استخون نمونده بود بعد از خداخافظی سخت با اونا به بیرون رفتن.
-خیلی سخت بود ! فقط تورو یه مرلین قسم دوبار نیارمون اینجا،بدنم فقط داره قلنج میشکنه.

تینا شروع کرد به خندیدن و مسخرش کرد.
-خب چی میگفت؟
-گفت بالای اون کوه ببرستان عده ایی رفتن و مشخصات دادم گفت همونان و یکم درخواست کمک کردم .
در همون لیسا تورپین که بدست ماموران آفریقایی دستگیر شده بود با ذکر "ولم کن من قهرم من قهرم" از کنار اونا گذشت نیوت توجهش به لیسا جلب میشه و به سراغ مامورا میره و اونارو نگه میداره ، سراغشون میره و باز حرکات میمون وار رو شروع میکنه صحبت کردن.
- اوه اوهو همالووولولولولو لیسا ازمایانا و از ماموماموماورانایامان ولاش کنیان.
-اوه .
-اوه.

مامورا لیسا رو رها میکنن و نیوت شروع میکنه صحبت کردن.
-لیسا تورپین ، کجا دیدمت؟
-من از آینده قهرآمیز اومدم به گذشته که به ایناهم بگم باهاشون قهرم که نذاشتی، به همه باید بگم.
تینا به گفتن جمله اه چقد لوس به راهش ادامه میده،حالا لیسا و از آینده ،تینا،نیوت و تیسیوز راهی کوه شده بودند .

وسط جنگل های آفریقا

چند ساعتی گذشته بود و اونا وسط جنگل های آفریقا بودند در حال راه رفتن بودند که صدایی مهیب به گوش رسید ، تینا با صدایی پر از ترس صحبت میکرد.
-نی نی نی نیوت ! این صدای چیه؟

تیسیوز به پشت ایستاد و سرشو بالا گرفته بود موجودی جادوییه بزرگی بالای سره اونا بود نگاه میکرد.
-صدای این بود!

همه به پشتشون نگاه میکنن یک اژدها پوزه سفید آفریقایی بود که جزء خطرناک ترین اژدها ها در آفریقا بود، نیوت همینطور که به اژدها نگاه میکرد.
-بچه ها ازجاتون تکون نخورید ،غیر از این خودتون رو یا تیکه پاره میبینید یا سوخته.

همه ایستاده بودند اژدها یکی یکی اونهارو بو میکرد تا لیسارو بو کرد ،نتونست جلوی دهنشو بگیره و داد زد:
-با دماغت قهرمممم حتی خودت نزدیک من نشو.

اژدها چشماش گرد و بعد قرمز شد و شیهه ایی رو به آسمون کشید پوزه سفیدش به رنگ نارنجی درومد نیوت با داد به همه گفت:
-فرار کنید الاااااااان!

همه به یک طرف رفتند و از آخر باهم توی یک درخت بزرگ قایم شدن و بهم چسبیده شده بودن لیسا حالت اعتراضی به خودش گرفته بود.
-نچسب به من با بدنت قهرم ...اصلا با گذشته ام قهرم.

تیسیوز طاقتش طاق شد و با یک ورد اونو بیهوش کرد ، تینا به تیسیوز نگاهی کرد.
-تیسیوز اون بچس!
-رو اعصاب بود آخه یعنی نوادگان ما انقد لوسن!
-حق میدم!

نیوت اونارو ساکت میکنه و دست میکنه جیبش‌ که صدای تیسیوز در میاد.

-آاآآاآخ چرا دستتو میکنی تو دماغم.
-ببخشید ...آههههه خب پیدا شد.

تینا که حامله بود فضای زیادی از تنه درختو گرفته بود شروع کرد صحبت کردن.
-چیکار میکنی؟
-معجونمو امتحان میکنم!

تیسیوز با استرس با خودش زیر لب:
-مرلین به ما رحم کنه ! میخواد امتحان کنه .

نیوت شیشه رو سر میکشه و به بیرون میره ، صدای عجیب اژدها از نیوت در میاد و اژدها با چشمانی قرمز به سمتش میاد نیوت خیلی استرس داشت که معجون کار نکنه ولی انگار داشت کار میکرد اژدها به نیوت رسید و نیوت صدای بلندی دیگه درآورد و اژدها مثل طوله سگ یتیم دستشو جلو گرفت و لبخند پیروز مندانه ایی زد.
-بیاین بیرون!

تینا با سنگینی بارش پا روی صورت و دماغ تیسیوز گذاشت و از درخت بیرون اومد و تیسیوز هم پا روی لیسا گذاشت و بیرون اومد.
-آآخ زنداداش آروم تر دماغم.
-ببخشید دیگه!
-خب تینا ، تیسیوز!بریم!
-ولی این دختره چی ؟
-برمیگردیم این فعلا بیهوشه!

همه سوار اژدها میشن و به بالاترین نقطه کوه میرسن اژدها ی رام شده دوباره حالت طوله سگ مانند گرفت و زبونش بیرون اورده بود اونارو پیاده کرد.
-آفرین بچه ی خوب.

خیلی آروم و بی صدابه سمت غاری که اونجا بود رفتن گللرت با موهای سفید و بلندش اونجا نشسته بود ، ناگهان صدای بلند و جیغ جیغویی اومد.
-من به همه گفتم قهمرممم الا این مگه میشهههههه.

گللرت با شنیدن صدا یک کروشیو به سمت اونا حواله کرد ولی از خوش شانسی اونا به سنگ خورد و سنگ خورده خمیر شد .

-بچه ها حالت دفاعی!...تیسیوز پاترونوس بفرس به بچه ها بگو نخود هارو بریزن...استوپفای.

همه داشتن جنگی سخت با گللرت رو تجربه میکرد نیوت توجه هات رو از خودش گرفت و به پشت تخته سنگی رفت و شیطان جهنده ایی که همیشه همراهش بود رو به سمت دست های گللرت روانه کرد و حیوان دستای اونو قفل کرد و همزمان تینا طلسمی به سمتش زد.
-اکسپلیارموس
-خب خب خب ! فک کنم وقت رفتن به آزکابانه گللرت.

همینطور که تیسیوز راه میرفت و خطو نشون میکشید کاراگاها رسیدند و گللرت رو دستو پا بسته میبردند که لیسا جلوشون در اومد.
-صبر کنید صبر کنید...

لگدی با وسط پای گللرت زد و ادامه داد.
-میدونستی با تو قهردونم پر میشه و من با تمام دنیا دیگه قهرم حتی با کروشیویی که زدی هم قهرم.

دیگه داشت موهاشو میکشید و با تمام هستی عالم قهر میکرد که تینا جلوشو گرفت و گللرت با صورتی قرمز از صحنه خارج شد.

پایان فلش بک

-که اینطور روشم نوشته البته:
نقل قول:
(نیوت اسکمندر)
افتخارات:دستیگریه گللرت گریندلوالد و یکی از کسایی که در قتل او دست داشت، درست کردن معجونه صحبت با حیوانات و ...


و با لبخندی بهم دیگه دوستی باهم رو شروع کردن.

پایان


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۱۸:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۱۸:۲۹:۳۵
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۱۸:۵۸:۳۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۱۹:۰۵:۵۱

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
پلاکس بلک vs بیدل نقال


-تنها راه درمان همینه!

پلاکس نگاهی به پزشک حاذق انداخت، بدجور غیر ممکن به نظر میرسید.
بوسیدن عشقش! اما عشق او به حدی غیر طبیعی بود که حاضر بود بمیرد، اما نه! حاضر نبود بمیرد. شاید هم فرصت خوبی بود برای اینکه به احساس درونش اعتراف کند؛ به هر حال باید راهی پیدا میکرد.
بلند شد و چند گالیون به دکتر مخوف داد، شنل سیاهش را برداشت و از آن دخمه بیرون زد.
قلبش باز هم درد گرفته بود، زیر لب هم گروهی هایش را مورد عنایت قرار میداد :
- اصلا همش تقصیر اوناست، اگه نمیخواستن ورد سیاه رو به سمت اون هافلی بدبخت بفرستن منم نمی رفتم که جلوشونو بگیرم، وردشون هم نمیخورد وسط سینه ام.

از آن روز زخم بزرگی روی سینه اش؛ درست جایی که قلبش قرار داشت به وجود آمده بود و درد های بدی به سمت قلبش هجوم می آورد؛ دکتر گفته بود این زخم در شبی که ماه کامل شود جانش را میگیرد، مگر آن که در همان شب قبل از نیمه شب عشق واقعی اش را ببوسد.
عشق واقعی!
جمله غریبی نبود، پلاکس عشق واقعی اش را میشناخت؛ دل او فقط و فقط یک بار آن هم برای پرفسور قد بلند هاگوارتز و موهای روغن زده اش لرزیده بود.
در تمام شش سال تحصیلش این عشق را غیر ممکن و گاه احمقانه توصیف میکرد؛ اما حالا... حالا جانش به این عشق بسته بود.

**************

شب چهاردهم _ هاگوارتز

هم گروهی هایش نگران بودند؛ البته تظاهر میکردند که نگرانند، چه کسی برای او نگران میشد!؟
پلاکس، لشکر یک نفره ای ترتیب داده بود تا نقشه بی نقصش را اجرا کند.
همه چیز آماده بود، راه رو های هاگوارتز خالی بود، حتی پر مشغله ترین پرفسور ها هم برای جشن آخر سال رفته بودند.
راه رو های خالی را از زیر قدم گذرانید و رو به روی بانوی چاق ایستاد:
- نوشیدنی کره ای.
در باز شد، پلاکس چند قدمی جلو رفت، خوابگاه گریفندور هم مانند تمام قلعه خالی بود. به سمت خوابگاه پسران رفت و چمدان هری را از زیر تختش بیرون کشید.
به محض باز کردن چمدان با قاب عکس جیمز پاتر و لیلی اونز مواجه شد.
با خودش فکر کرد بر خلاف تمام بلا هایی که سرش می آید، شانس خوبی دارد؛ او سال اولی خوش شانسی بود زمانی که وارد قدح اندیشه اسنیپ شد. چون بعد از شش سال هنوز هم کسی این موضوع را نمی دانست.
پلاکس تنها کسی بود که از همان ابتدا میدانست پشت چهره عبوس و چشمان سرد سوروس چه میگذرد، اگر نمیدانست هم سوروس آنقدر برایش جذاب و با وقار بود که عاشقش میشد.
با فکر کردن به او لبخند پهنی روی صورتش نقش بست، اما باید از تفکر دست بر میداشت و مشغول کارش میشد.
قاب عکس را در دست گرفت و از جیب ردایش گیاهی را بیرون آورد؛ همان گیاهی که صد گالیون برای به دست آوردنش پرداخت کرده بود. بوی خیلی بدی میداد، چشمانش را بست و به سختی گیاه را بلعید.
چشمانش را باز کرد، به تصویر لیلی خیره شد، اگر جای او بود هرگز سراغ پاتر نمیرفت. مگر سوروس چه چیزی کم داشت؟ از لیلی هم بدش می آمد، چون دلیل تمام غصه های سوروس عشق لیلی بود.
قاب عکس را داخل چمدان گذاشت و همه چیز را مرتب کرد.
از خوابگاه خارج شد، ده دقیقه دیگر تبدیل به لیلی میشد و باید تا آن زمان پودر گیج کننده را به خورد سوروس میداد تا متوجه نشود لیلی تقلبی است؛ البته سخت ترین بخش نقشه اش همینجا بود.
با سرعت به سمت تالار جشن ها به راه افتاد، از میان جمعیت گذشت. در گوشه ای خلوت سوروس را ایستاده یافت، در حالی که نوشیدنی در دست داشت و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکرد.

- حتما داره خاطراتش با لیلی رو مرور میکنه.
پلاکس لبخند تلخی زد و نقشه جدیدش را که چند ثانیه پیش کشیده بود مرور کرد.
نفس عمیقی کشید و به سمت سوروس دوید...
ایستاد تا نتیجه کارش را ببیند، لباسش خیس شده بود. سوروس در حالی که از تعجب ابرو هایش بالا رفته بود نگاهی به پلاکس انداخت:
-عجله داشتی بلک؟
-شـ...شب...بخیر...پـ..پرفسور.
سوروس با نگاهی سرشار از تاسف به لیوان شکسته خیره شد:
- باید یکی دیگه بریزم!
پلاکس به خودش آمد:
- م..من براتون میریزم پرفسور.

سوروس تازه مکان خوبی برای استراحت پیدا کرده بود و اصلا دلش نمیخواست دوباره وارد شلوغی شود؛ برای همین با سکوتش به پلاکس اجازه داد این کار را انجام دهد.
پلاکس به سمت میز خوراکی ها رفت، زمان به سرعت سپری می شد و استرس تمام وجودش را احاطه کرده بود.
لیوانی برداشت و پودر گیج کننده را درون آن ریخت، مرلین را شکر کسی آن اطراف پرسه نمیزد. نوشیدنی را به لیوان اضافه کرد و آن را بویید(!) همه چیز مرتب بود. به سمت سوروس رفت و لیوان را به دستش داد.
سوروس حال عجیبی داشت، دلتنگ بود، انگار از دنیای واقعی دل کنده بود.
در سکوت سنگینی نوشیدنی را به سمت دهانش برد و دوباره به همان نقطه نامعلوم خیره شد.
دلش برای سوروس میسوخت، تحمل ناراحتی او را نداشت و مسلما نمی توانست کاری انجام دهد:
- متاسفم پرفسور.

منتظر جواب نماند و از تالار خارج شد. هرچه زمان جلوتر میرفت سوزش زخم و درد قلبش بیشتر میشد.
به خوابگاه رفت تا لباس کثیفش را عوض کند و کمی وقت تلف کند که معجون گیج کننده تاثیر خودش را بگذارد.
لباس طوسی رنگی که تا بالای زانو هایش میامد به تن کرد، برای پلاکس کمی بزرگ بود ولی برای جثه لیلی کاملا اندازه!
به قیافه جدیدش نگاهی انداخت، لیلی بودن آنقدر ها هم بد نبود.
مشغول فکر کردن درمورد چهره لیلی بود که درد شدیدی به قلبش حمله کرد. فشار دستش نتوانست کمکی بکند بنابراین روی زمین افتاد. چند دقیقه ای از درد به خود میپیچید...
قطع نشده بود اما کمتر شده بود، در حالی که نفس نفس میزد بلند شد، لباس هایش را تکاند. زخم خیلی اذیتش میکرد، خوشحال بود که به زودی از شرش خلاص میشود، شاید هم فقط امیدوار...

پشت دفتر سوروس ایستاد و در زد؛ جوابی نیامد. خواست دوباره در بزند که متوجه پیچ راه رو شد، خودش بود!
سوروس با گام های بلند به سوی او می آمد.
پلاکس خیلی زود پشت مجسمه سنگی پنهان شد، سوروس آرام بود، خیلی آرام!
در اتاقش را باز کرد و وارد شد، چند ثانیه بعد صدای کوبیده شدن در راه رو را لرزاند.
پلاکس کمی صبر کرد، البته کمی بیشتر از کمی!
به سمت دفتر رفت و چند تقه ای به در زد، باز هم صدایی نیامد.
در را باز کرد و وارد شد؛ سوروس، آشفته روی مبل گوشه دفترش دراز کشیده بود.
چند قدمی جلو رفت، انگار بیهوش بود!
به خودش جرئت داد و تا بالای سرش رفت، اما دریغ از حرکت کوچکی.
روی زمین نشست؛ دستش را روی پیشانی سوروس کشید و موهای پریشانش را نوازش کرد:
-سو! نمیخوای ازم استقبال کنی؟
سوروس با شنیدن صدای آشنای لیلی چشمانش را باز کرد. با دیدن لیلی پوزخندی روی لبش نشست و همانطور که سعی میکرد بی تفاوت باشد چشمانش را بست:
- دیر اومدی، لیلی!
قلب پلاکس درد میکرد اما نه بخاطر زخم، بخاطر بی نهایت غمگین بودن سوروس!
- نگو که...منتظرم نبودی.
سوروس منتظرش بود، با تمام وجود منتظر بازگشت لیلی بود. اصلا چرا لیلی برگشته بود؟
آب دهانش را به سختی بلعید و بر خلاف میلش گفت:
-از همون راهی که اومدی برگرد.
اشک باعث شد چشمان پلاکس برق بزند. دیگر خودش هم متوجه رفتارش نبود، فقط میخواست هر طور شده سوروس را خوشحال کند:
- اما..اما من...دوستت دارم!
سوروس از جا پرید، انتظار هر چیزی را داشت بجز این جمله! برای او جمله غریبی بود. سال ها بود کسی دوستش نداشت!
به چشمهای سبز لیلی چشم دوخت.
احساسات مختلفی در قلبش میجوشید.
از روی مبل پایین رفت، دستش را دو طرف صورت لیلی گذاشت.
قطره های اشک بی وقفه از چشمان هر دو شان میبارید. پلاکس بخاطر لیلی بودنش گریه نمیکرد؛ گریه میکرد چون بزرگترین عشقش بخاطر شخص دیگری اشک میریخت، گریه میکرد چون میدانست قلب سوروس زخمی و شکسته است، گریه میکرد چون عاشق شده بود!
سوروس از پشت اشک هایش لبخند زد، لبخندی سرشار از خوشحالی. سپس صورتش را نزدیک برد و پیشانی لیلی را بوسید.
زخم شروع به سوختن کرد، به حدی شدید می سوخت که پلاکس توان نفس کشیدن نداشت، دیر شده بود.
به سختی خودش را کمی جلو کشید و در حالی که از درد نفس نفس میزد گونه سوروس را بوسید.
سوزش زخم بیشتر و بیشتر شد و در لحظه ای ناگهان از بین رفت.
قلبش مانند گله گوزن های وحشی رم کرده بود.سوروس لیلی را در آغوشش کشید و چشم هایش را بست.
پلاکس تصمیم گرفت تا خوابیدن سوروس صبر کند.
یک بار دیگر آرام زمزمه کرد:
-عاشقتم، سوروس!


پایان





ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۴ ۱۶:۳۶:۰۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.