هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:بعد از جنگ هاگوارتز، مرگخواران توانستند با ترفند هایی زنده بمانند و حالا کار های شرافتمندانه در پایین ترین درجه مشنگی انجام می دهند. لرد سیاه فلافل فروشی زده، اسنیپ راننده ماشین پاتر ها شده، دراکو ماشین هارو تمیز میکنه بلا و نارسی و وینکی خونه ملت رو تمیز میکنن، فلیت ویک دستمال میفروشه،آرسینوس ماسک فروشی زده و مروپ معجون عشق می فروشه.ریگولوس هم جوجه خروس قالب میکنه به ملت،آملیا بیکاره،نیجنی از بادکنک،شلنگ و طناب بودن امرار معاش میکنه،لوسیوس رفتگر شد و کراب هم زده تو کار تبلیغ لوازم آرایشی!
اما این همه ماجرا نیست! اسنیپ برای تشکیل دوباره قدرت اربابش قصد داره تمام مرگخواران باقی مانده رو توی پاتیل درزدار جمع کنه!

-------------


سیوروس همانطور که به دود شدن ادامه میداد،کمی سرش را خارند و رو به ریگولوس کرد و گفت:
_خب جوجه!پس من میرم شاید به صورت تصادفی تونستم بقیه رو هم پیدا کنم...تو همینجا بمون کسی اومد بهش بگو جلسه افتاده برای نیمه شب!
_همه که مثل ما نیستن بهشون گفته شده نیمه شب،اول ظهری بیان پاتیل درزدار که!
_
_الان چرا داری دود میکنی؟!
_چون حرف دهنت رو نمیفهمی!گفتم بشین همینجا یعنی بشین...من برم دنبال بقیه!


در در سوی دیگر، میان خیابان های پیچ در پیچ!

کراب و آرسینوس در حالی که به دلیل بی پولی پیاده خیابان ها را گز میکردند و به سمت پاتیل میرفتند،در زیر سایه درخت کنار پیاده رو ایستاده بودند و خستگی در میکردند...اما صدای آشنایی از آن طرف خیابان توجه آنها را به خود جلب کرد...به همین خاطر به آن سوی خیابان رفتند و منبع صدای آشنا را دیدند!
_یا پولت رو میدی یا با این قمه لایه لایه ات میکنم،خودت اسکناس بشی!
_یا وحشی بافقی باشه...باشه...بیا!
_حتما باید قمه بالا سرت باشه؟!بیا اینجا بینم...خب...وایسا بشمارم...اونعد،اینعد،آنعد،هینعد،صبر کن بینم!این 10 تا کمه!رد کن بقیه رو!
_چی چی و کمه؟!شمارش بلند نیستی مگه؟!شونصدتا عدد رو پروندی!
_نه که بلند نستم...ریاضیم رو هنوز پاس نکردم...به درد نمیخوره اصلا...حالا رد میکنی یا با همون ریاضیم دو نصفت کنم؟!
_بیا بابا...بگیر...تو با این ریاضیت به جای نصف الان منو شونصد قسمت میکنی!

منبع صدای اشنا که همان رودولف لسترنج بود،بلاخره یقه فرد بدهکار و بدبخت را ول کرد و پول را در جیبش گذاشت...سپس از کنار کراب و آرسینوس رد شد!
_رودولف؟!
_کی بود گفت رودولف؟!
_من...آرسینوس...اینم کرابه!
_منو چجوری شناختی؟!
_مطمئن باش با گذاشت یه خال کوچیک رو چونه ات زیاد تغییر نکردی رودولف!
_باید رو استتارم کار کنم پس...شما اینجا چیکار میکنید راستی؟!
_هووووف...سیو چندتا از مرگخوارای سابق رو پیدا کرده و امشب توی پاتیل درزدار جلسه گذاشته...ما داریم میریم اونجا...راستی تو این مدت چیکار میکردی؟!

رودولف آه عمیقی از سر حسرت کشید و سپس گفت:
_خیلی سخت بود آرسی...خیلی...اولش رفتم دنبال کاری که همیشه از بچگی دوس داشتم...ماساژور شدم..ولی خیلی زود اخراجم کردن!
_چرا آخه؟!
_چون صاحب مغازه داشت ورشکست میشد...میگفت هر کی اومد رو باید ماساژ بدی...مرتیکه فکر کرده من تمایلات دامبلی دارم!
_مگه همه رو ماساژ نمیدادی؟!
_نه خب...فقط خانوما رو ماساژ میدادم!
_به کدوم سو واقعا؟!
_آره...بعدش قصاب شدم یه مدت...ولی به روحیه ام سازگار نبود زیاد...من عادت ندارم حیوون رو سلاخی کنم...فقط آدما!
_الانم داشتی سلاخی میکردی این بیچاره رو؟!
_نه...الان زدم توی یه کار نون و آب دار...شرخری!الان چک این یارو پاس نمیشد،اومدم خودش رو پاس کردم...ولی بازم دخل و خرج با هم نمیخونه لامصب...واسه همین شبا اضافه کاری،وایمیسم زور گیری میکنم...تازه اینا کارای ابرو مندانه بود ...یه سری کار دیگه هم کردم که...

آرسینوس اما تحمل شنیدن خاطرات و رشادت های رودولف لسترنج را نداشت،برای همین مانع ادامه صحبت رودولف شد و صحبتش را قطع کرد...
_حالا بیخیال رودولف..گذشته ها گذشته...امشب میایی پاتیل؟!
_نمیدونم...کیا میان؟!
_منم نمیدونم...ولی خب فکر کنم مثلا ریگولوس،فلیت ویک،دراکو،لوسیوس اینا باید باشن دیگه...فعلا مطمئنا خود سیوروس هست و من و کراب هم داریم میریم!

رودولف که حالا از چهره اش مشخص بود که به این کار راغب نیست،ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_راستش آرسینوس...من فکر میکنم همین شغلا هایی که الان داریم بد نیس...برای چی جلسه بذاریم ؟!ها؟!

آرسینوس ابتدا کمی جا خورد اما سریعا به قول معروف " دوهزاریش افتاد" و گفت:
_خب آخه حیفه رودولف...احتمالا خیلی از مرگخوارا منجمله نارسیسا،آملیا،مورپ و یا حتی شاید پرنسس نیجینی هم بیان...یعنی نمیایی؟!
_من بیجا کردم که نیام!بریم!

آرسینوس لبخندی زد...او میدانست که بیشتر از اینکه نیجنی،آملیا،نارسیسا و یا مورپ در جلسه حضور داشته باشند،احتمال آمدن بلاتریکس بیشتر بود...آرسینوس میدانست...ولی رودولف که نمیدانست!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۱۸:۱۷:۰۱



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
در سوی دیگر، میان خیابان های پیچ در پیچ:

آرسینوس با لبخندی ابلهانه در زیر نقابش، یک عدد کراوات را به یک راننده داد و سپس به افق خیره شد تا متوجه شود زمان پایان کار فرا رسیده است یا نه. همچنان که نگاه میکرد، با دیدن آفتاب لبخندش محو شد، کیسه ای از جیب شلوارش بیرون کشید و بساطش را در آن ریخت و سپس کیسه را در شلوارش جا داد!

- اوهوی! عجیب و غریب... بقیه پولم رو ندادی!
- خب... بفرمایید!

آرسینوس پس از دادن بقیه پول مرد به سرعت حرکت کرد... باید محل خلوتی پیدا میکرد تا ظاهر افتضاحش را که شامل لباس هایی چرک و پاره بود را تغییر دهد. با این قصد از خیابان شلوغ عبور کرد و وارد اولین کوچه ای که مقابلش بود، شد.
به محض ورود به کوچه یک کیسه دیگر از جیب شلوار خود بیرون کشید تا ردای سالم از آن بیرون بکشد که ناگهان با چند کودک و مادرشان رو به رو شد.
-عه... شما؟!
- شما؟!
- نه نه... شما؟! من فقط اومده بودم ردا... چیز... لباسمو عوض کنم!
- اینجا حیاط خونه ماست آقای محترم!
-

آرسینوس پس از جمع کردن فک خود با تمام سرعت از محل متواری شد و در سوی دیگر خیابان پس از مقادیر زیادی جستجو، بدون ورود به یک حیاط با مکان اشتباه وارد کوچه ای شد و ردای سیاه، کراوات تمیز و یک نقاب درست و حسابی بر صورت خود گذاشت و به سوی پاتیل درزدار به راه افتاد...
همچنان که از میان خیابان های شلوغ میگذشت به فریاد فروشنده ها گوش میداد ناگهان صدایی آشنا شنید...

- کرم حلزون های شرکت مارو بخرید... بهترین لوازم آرایشی برای خانم های با کمالات و خوشگل مثل خودم... ببینید چقدر پوستم جوون و زیبا مونده!

آرسینوس متوجه شد که برای مطمئن شدن فقط یک راه وجود دارد... پس به آرامی به آن سو به راه افتاد و با دیدن شخص تبلیغ کننده، به فرمت در آمد؛ سپس فریاد زد:
- کراب! بیا اینجا ببینم!

- چی؟!

این جمله را کراب با چشمانی گرد شده و چهره ای آرایش کرده گفت، وی که مانتوی سبزی برای تبلیغ کردن پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند بنفشی نیز بر پا داشت، تمام کارش را رها کرد و به سمت آرسینوس رفت.
- من فکر میکردم تو مردی!

کراب سکندری خوران این جمله را بر زبان راند!

- مواظب باش نیفتی حالا... و بله... من مردم! چه انتظار دیگه ای داشتی؟
- مُرد منظورم بود!
- میبینی که زنده ام!
- اینجا چیکار میکنی حالا؟
- اسنیپ داره مرگخوارارو جمع میکنه... میخوایم ارباب رو برگردونیم.
- هوووم... شرمنده ام... ولی من خیلی به این شغل علاقه دارم!
- بلند شو بیا بریم بابا... تبلیغ لوازم آرایشی هم شد کار؟! باید بریم پاتیل درز دار... با من میای یا خودت میخوای بیای؟
- باهم بریم... میترسم النگوهام بشکنن تو راه.
-

بدین ترتیب کراب و آرسینوس نیز به سمت پاتیل درز دار به راه افتادند.

پاتیل درز دار:

- پس این جماعت کجا موندن؟
- همونطور که داشتم میگفتم ما باید همواره به قانون احترام بذاریم، حتی با اینکه شهر ما خانه ماست و... هوووم... مگه قرارمون نیمه شب نبود؟
- میکشمت بلک... تو یه کلمه دیگه حرف بزن فقط!
- حقیقت تلخه متاسفانه!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۷ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
از زیر چتر حمایتی رودولف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
همین طور که ریگلوس حرف می زد اسنیپ دنبال یک نبش دیوار بود تا کله خودش را از دست ریگلوس به چند قسمت نا مساوی تقسیم کند :vay:
ان دو همین طور به راهشان ادامه میدادند تا اینکه اسنیپ به تنگ امد و گفت :
_ریگلوس ....میشه لطف کنی و چند دیقه لالمونی اختیار کنی :vay:
_با منی
_تو ریگلوس دیگه ای میبینی که فکش ترمز بریده باشه ؟
_بزا یه نگا کنم
_
_هاااااا پس منو میگی . البته سیو .از اون جایی که خیلی بزرگوارم این لطفو بهت میکنم
_
قبل از اینکه سیوروس بتونه یا خودش رو هلاک کنه یا ریگلوسو ،ریگلوس فریاد زد
_پاااااااتیل درز دار
_اسنیپ از خوشحالی نمی دانست چکار کند با خوشحالی جلو رفت اما جلوی در چهره اشنای مردی با یک کلاه بافتنی و یک جارو دسته بلند را دید جلو رفت گفت :
_سلام لوسیوس نمی دونی از دیدن دوبارت چقدر خوشحالم
_لوسیوس دیگه کیه ؟من هاشم عاقو هستم و از اولم ین جا کار می کردم
_لوسیوس این منم
_شوخی میکنی فکر کردم تو منی
_منظورم این بود که من اسنیپم
_هااا ...با اون لنگ قرمز رو شونت نشناختمت. خوبی شنیدم راننده شخصی شدی
_اره دیگه . مجبورم
_خوب حالا چکار داری
_یه جلسه مهم برگزاره به نارسیسا هم خبر بده .همه میان
_باشه حالا میرم بهش میگم بیاد ولی صبر کن یه جارو بزنم. ریگلوس اولا سلام، دوما دوتا تون برید کنار م دارم جارو میکنما
_
اسنیپ از کنار مالفوی گذشت و همراه ریگلوس وارد پاتیل درز دار شد


چه جالب




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
سیوروس در حالیکه دور شدن نجینی را نگاه میکرد، نفس عمیقی کشید و به راهش به سمت پاتیل درزدار ادامه داد. البته قسمت نشد زیاد به ادامه دادنش ادامه بدهد، چرا که بطرز ناگهانی پایش به جسم نرمی که وسط پیاده رو دراز شده بود برخورد کرد و آن را یک متر آن طرف تر قل داد.

در کمال تعجب سیوروس، جسم پتو پیچ شده ی گرم و نرمی که کف پیاده رو افتاده بود بطور ناگهانی قد علم کرد و پسری با موهای مشکی و قد دیلاق از میان آن بیرون آمد.

_تو خجالت نمیکشی؟

سیوروس با حیرتی آمیخته به پوکرفیس به ریگولوسی که جلوی رویش ایستاده بود خیره شد... بنظر نمیرسید قرار باشد هرگز از دست او خلاص شود.
_ریگولوس... تو مگه اون ور خیابون نبودی؟
_از غم شوهر ملالت لت لت لت لت لت نمی کشی؟
_
_اون شکلک مال منه!
_
_اون مال آرسیه!
_
_اون مال سیوروسه!
_د مرتیکه پدر بوق منم سیوروس!
_سیوروس تویی؟! سیوروس تو خجالت نمیکشی؟! جامعه قانون داره مرد حسابی! تو فک نمیکنی یکم ادب و نزاکت برای زندگانی یک مرد لازمه؟!

سیوروس بطور کامل به فرمت پوکرفیس تغییر شکل داده بود... نمیفهمید چطور یک ریگولوس میتواند به این شدت بدون نفس گیری حرف بزند.
_اینجا چیکار میکنی ریگولوس...؟
_جا گرفتم!
_اینجا که... خبری نیست...
_چرا دیگه پیاده روئه! همه میان پیاده میرن! منم جا گرفتم از خواب که بلند شدم از این قسمت شروع کنم پیاده برم!
_ام... ریگولوس برای پیاده روی لازم نیست جا بگیری...
_رو حرف من حرف نزن! این جامعه قانون داره! چطور نمیتونی به قوانین یه جامعه احترام بذاری و انتظار داری قوانین یک جامعه بهت احترام بذارن! وظیفه ی ما محافظت از این ملت است! وظیفه ی ما حفظ قشر جوانان این مملکت است! ما باید در این راه بگوییم...

سیوروس بدون توجه به انفجاری که در مغزش بالا و بالا تر می آمد، به راه افتاد، و ریگولوس هم دنبالش راه افتاد... در حالیکه بنظر نمیرسید حتی برای ثانیه ای حرف کم بیاورد.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۷ ۲۱:۱۹:۰۰

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سیوروس غرق در تفکرا ت عمیق، منتظر سوژه بعدی بود که بطور اتفاقی به او نزدیک شود. ولی کسی نیامد...سیوروس صبر کرد و کرد و هی به ساعتش نگاه کرد ولی عقربه ها روی نزدیک شدن سوژه نمی رفت.

تنها کسی که از کنارش رد شد مشنگ بادکنک فروشی بود که توجه سیوروس را به خود جلب کرد.
-هی! ایست! سریع بگو ببینم تو کی هستی؟!

-ما؟ مشنگ بادکنک فروش! و کلت داره دود می کنه داداش!

سیوروس چهره اش را در هم کشید! بسیار جدی به نظر می رسید. انگشت اشاره اش را مستقیم به طرف بادکنک فروش گرفت.
-مرا فریب نده ای مرگخوار مشنگ صفت! تو مرگخواری هستی که پشت این چهره پنهان شده ای. کیستی؟

مشنگ بادکنک فروش نمی دانست چرا سیوروس یهویی شروع به کتابی حرف زدن کرد...ولی یک چیز را می دانست! او مرگ نخورده بود و پشت چیزی پنهان نشده بود. برای همین به جادوگر سیاهپوش پشت کرد که از آنجا دور شود. ولی سیو بی خیال نشد.
-صبر کن. می خوام ازت بادکنک بخرم! چند سیکلن؟

-سیکل دیگه چیه؟ اینا دلاریه... ما باکلاسیم. سه تا یه دلار! انتخاب کن.

هدف سیوروس این بود که بادکنک فروش را کمی بیشتر آنجا نگه داشته و هویتش را کشف کند. برای همین به بادکنک ها چشم دوخت.
-من این سفیده رو می خوام...اون قلبیه رو..و اون سبزه درازه رو...که شبیه...شبیه...نجینی؟!

بادکنک تکانی خورد و به سیوروس نگاه کرد.
-من نجینی نیستم!

-نجینی؟ تو حرف زدن یاد گرفتی؟
-مجبور بودم خب. باید کار پیدا می کردم...اربابتون که بی خیال همه چیز شد. و وقتی اون ویزلی کوچیکه تو یه چشم به هم زدن می تونه مار زبون بشه چرا من نتونم آدم زبون بشم؟ بعد از ظهرا به عنوان شیلنگ تو یه باغ کار می کنم و آخر هفته طناب می شم. بد نیست...چرخ زندگیم می چرخه!

بادکنک فروش وقتی دید جادوگر سرگرم صحبت با بادکنک است متوجه شد که این یکی مشتری نیست! بادکنکش را برداشت و به آرامی از محل دور شد. در آخرین لحظه سیوروس فریاد کشید:
-نجینی...قراره همه رو دوباره جمع کنم...تو پاتیل درز دار...تو هم بیا!

نجینی در حالی که روی هوا شناور بود از محل دور شد...




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-هـــوی آمو! معلومه داری چه غلطی می کنی؟
-آملیا این چه رفتاریه؟
-این چه رفتاریه و زهر جوجه! زدی به ادم بعد می گی چه رفتاریه؟ راستی وایستا ببینم...تو اسم منو از کجا می دونی؟
-خب...تو پست قبل نوشته بود ما همو شناختیم!
-اعه؟ واقعا! خب زودتر بگو سیو!
-هیچ وقت مطمئن نبودم که تو عقل درست و حسابی تو کله ات باشه!
-خب حالا مطمئن شو.
-باشه. حالا بپر بالا.
-بپرم بالا که چی بشه؟
-خب همه پریدن بالا.
-نه آرسینوس نپرید!
-خب آخه آرسینوس کار داشتن. راستی کار تو چیه؟
-هان؟!
-گفتم کار تو چیه؟
-من؟کار من؟
-آره دیگه.
-هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-ای بابا سیو. تو هم که یکم خلاقیت نداری. مگه همه باید تو سوژه کار داشته باشن یا بپرن تو ماشین؟ خب من کار ندارم. کی به یک دختر بیست ساله با ایکیوی دو و شصت و نه صدم کار می ده؟
-یعنی تو تو دنیای جادوگری هم کار نداشتی؟!
-نه خب. داشتم. طبق کتاب من رئیس شورای ویزگاموت بودم. :-"
-
-چیه؟
-به کدام سو داشتیم می رفتیم ما؟
-خب البته میدونی این برای کتاب بود. من اونجا عقل داشتم! ولی خب اینجا...خودمم خیلی مطمئن نیستم که عقلی داشته باشم.
-باشه بابا باشه! راستی هیچ می دونستی که بقیه هم ...
-اره می دونستم.
-از کجا؟
-خب تو پستهای تاپیک بحبوحه سیاهی مرگخواران بود. توی سایت جادوگران. میدونی خیلی سایت خفنیه. فقط یکی تو این بحبوحه رزرو زده نمی دونم چرا پستشو نمیده مادرسیریوسی!
-اعه. چه جالب! منم باید یک سر برم توش.

و آملیا بعد از کلی دیالوگ دفترچه اش را یادداشتش را بیرون آورد و یادداشت کرد که حتما پورسانت تبلیغاتش را از رئیس سایت بگیرد.
در همان حال که دست به قلم بود، زیر لب گفت:
-خب بگو دیگه.
-چی رو؟
-اینکه امشب بیام کافه رو.
-آهان...خب...امشب بیا کافه.
-باشه سیو.

و سیوروس که رفتن دخترک را نظاره می کرد به فکر فرو رفت. انها در گذشته به کدام سو می رفتند؟


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
اسنیپ کیک یزدی هاگرید را در دست فشرد و در حالی که پلک چشم چپش از شدت عصبی بودن، بندری میزد به دور شدن هاگرید خیره شد. سکوت برقرار شد اما این سکوت چندان پایدار نبود چرا که...
-لب کاروووووون! چه گل بارووووووون!

اسنیپ ناگهان از جا پرید و دستش بلافاصله به سمت ردای کهنه و چهل تکه اش، حرکت کرد. تلفن همراه مشنگی، تقریبا در مرحله جر دادن و نعره زدن بود که چشم اسنیپ روی عبارت "دختر مو هویجی کله زخمی" ، ثابت شد. اسنیپ ابتدا تلفن همراه را یک متر از خود دور و سپس با دستی لرزان، موبایل کشویی را باز کرد و در کمتر از یک ثانیه، صدای جیغ مانند دختربچه ی مو سرخ از پشت تلفن به گوش رسید:
-عمو اسی؟! عمو اسی مو فشن؟! من کلاس موسیقی دارم! کجایی پس؟!

مرد مو مشکی، که حالا موهایش از دست خانواده پاتر ها، در آستانه ریختن بود و چندین و چند تار سفید داشت، با هراس به ساعت مشنگی رنگ و رو رفته اش خیره شد. بله! حرف لی لی لونا درست بود.
-عمو اسی مو فشن؟! چرا جواب نمیدی پس؟! رفتی چربی زیر شکم هیپوگریف دریایی بمالی به سرت؟!

اسنیپ که حالا واقعا از شدت عصبانیت در حال سکته کردن بود، فقط نعره زد:‌
-اومدم دوشیزه پاتر! اومدم!

منتظر نماند و بدون مکث تماس را قطع کرد.

"یک ربع بعد"

راننده خانواده پاتر ها، با تمام سرعتی که ماشین رنگ و رو رفته به او اجازه میداد، خود را به مقابل خانه اشرافی رساند. سپس لُنگ رنگ و رو رفته ای را از داشبورد ماشین بیرون کشید و عرق نشسته روی پیشانی چین افتاده اش را پاک کرد. آنگاه سعی کرد قدری یوگا کار کند تا پیش از رسیدن آخرین فرزند پاتر ها، ظاهر آرامش را بازیابد اما افسوس که لی لی پاتر، پر جنب و جوش تر از آن بود که مانند دختربچه های متین، به آرامی از پله های خانه پایین بیاید.

هنوز عقربه ثانیه شمار، گذر یک دقیقه را اعلام نکرده بود که در ماشین به آرامی باز و با شدت بسته شد. صدای زیر دختر بچه ماشین را در بر گرفت:
-عمو اسی مو فشن خیلی دیر کردی! دیدی چی شد عمو اسی؟! آلبوس رفت هاگوارتز! حالا فقط من موندم! هنوز نامه اش نرسیده! نمیدونم تو چه گروهی افتاده. نظر تو چیه؟! خودش از اسلیترین وحشت داشت. به نظر منم اسلیترین جای جالبی نیست. یعنی هست ها ولی خب مار داره! منم از مار متنفرم! تو که میدونی نه؟!

لی لی بی وقفه و پا به پای گوینده رادیو و حتی بلند تر از بوق ممتد ماشین های رنگارنگ در خیابان حرف میزد. اسنیپ به مرز جنون رسیده بود، با خودش فکر میکرد که حتی آرسینوس کروات فروش از او شغل برتری دارد. آخر راننده شخصی پاتر ها هم شد شغل؟!

پای اسنیپ، با فشار زیادی روی پدال ترمز کوبیده شد. خط ترمز ماشین،‌ روی آسفالت تمیز خیابان به جا ماند و اسنیپ تقریبا با خوشحالی فریاد زد:
-برو پایین بچه! رسیدیم!

لی لی، چشمانش را تنگ کرد و به موهای روغنی اسنیپ از پشت صندلی راننده خیره ماند. سپس دست کوچکش دور گیتار کوچولوی مشکی رنگش حلقه شد. در ماشین به آرامی باز شد و کمی بعد صدای بسته شدن آن به گوش رسید.

اسنیپ که سرش را روی فرمان ماشین گذاشته و چشمانش را بسته بود در همان حالت باقی ماند و چقدر تاسف برانگیز که دختر کوچولوی شیطان را ندید که اصلا از ماشین خارج نشده بود!

لی لی لونا، آهسته از روی صندلی پایین خزید و کف ماشین نشست. اسنیپ، نفس عمیق و کشداری کشید و آنگاه سرش را بلند کرد. به اطراف نگاهی انداخت و با همان سرعت سرسام آور به رانندگی ادامه داد و با خیال پوچ آنکه از شر دختر کوچولوی پاترها خلاص شده است.

پشت سر اسنیپ اما،‌ دختربچه ی بازیگوش، با دقت به اطرافش خیره شده بود و سعی داشت خودش را پشت کیف گیتارش مخفی کند که ناگهان...
-چشمای کورتو باز کن مرتیکه بوقی! کی به توی دیوونه گواهینامه داده با این وضع رانندگیت؟! عمه ی خدابیامرز بابام بهتر از تو رانندگی میکرد!

سر اسنیپ با خشم به سمت منبع صدا، که دختر جوان و به شدت آشنایی بود، چرخید و همان لحظه بود که دو مرگخوار وفادار به لرد سیاه، با دیدن یکدیگر خشک شدند.



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
خلاصه: بعد از جنگ هاگوارتز، مرگخواران توانستند با ترفند هایی زنده بمانند و حالا کار های شرافتمندانه در پایین ترین درجه مشنگی انجام می دهند. لرد سیاه فلافل فروشی زده، اسنیپ راننده ماشین پاتر ها شده، دراکو ماشین هارو تمیز میکنه بلا و نارسی خونه ملت رو تمیز میکنن، فلیت ویک دستمال میفروشه،آرسینوس ماسک فروشی زده و مروپ معجون عشق می فروشه.ریگولوس هم جوجه خروس قالب میکنه به ملت و وینکی هم لای وسایل ملت قایم میشه و یهو به قصد تمیز کردن خانه حمله میکنه و ملت خانه دار پس از ترسیدن به دست وی می میرند و وینکی دوباره مشغول به تمیز کردن کثیف کاری کشت و کشتار میکنه . اما این همه ماجرا نیست! اسنیپ برای تشکیل دوباره قدرت اربابش قصد داره تمام مرگخواران باقی مانده رو توی پاتیل درزدار جمع کنه!
___________________________________________
اسنیپ فرد باهوشی بود. در مدتی که مرگخواران در حال کودکان کار بودند، او هر روز، روزنامه می خرید و از وقایع دنیای جادویی با خبر بود. شناسه های بسته شده تحت رهبری گدلوت، در حال قدرت گرفتن بودند که البته توسط شورای زوپس در حال منهدم شدن بودند.
اسنیپ که حال شخصیت اصلی رول های اخیر شده بود و بسیار ضروری به نظر می آمد و همه اش هم ناگهان به فکر فرو می رفت تا ناگهان یک نفر را ببیند و این قبیل مسائل کلیشه ای! این دفعه ناگهان گشنه اش شد و برای بار آخر عرض می کنم آیا وکیلم؟ برای بار ایکس به علاوه ی پنجم به فکر فرو رفت که ناگهان سایه ای سنگین را حس کرد که از پشت سر به او نزدیک می شد.

-سلام آسنیپ.

اسنیپ در حالی با خشم برگشت که انتظار داشت فرد مضحکی را ببیند و چه کسی مضحک تر از یک هاگرید با کیک؟ از اینکه نامش را "آسنیپ" صدا زده بودند عصبانی بود و آماده بود که لباس ها را بکند و به جان شخص بی ادب بیافتد. اما با دیدن هیکل فرد صدا زننده و عدم اعتماد به عقل شخص و احتمال کشته شدنش، خشمش را به سختی کنترل کرد و گفت:
-من آسنیپ نیستم. تلفظ صحیحش اسنیپه.
-عععع؟ پس منم هاگرید نیستم. تلفظ صحیحشو هم بلد نیستم.
- بیمار! تو اینجا چیکار می کنی؟
-هـــــــــی! آسنیپ... بعد از جنگ هاگوارتز منم شروع کردم به تولید و پخش کیک های زیر زمینی!

اسنیپ زیر چشمی به هاگرید نگاهی کرد و از عظمت خلقت خدا در تولید خنگی به این پیشرفتگی ، به سجده افتاد. البته بعدا به سجده افتاد چون الان داشت با هاگرید حرف می زد و اصولا سجده کردن در وسط مکالمه عادی باعث می شود که شما دیوانه به نظر بیاید. البته در برخی آیه های قرآن یک علامت هست که با دیدن آن باید بالفور سجده بروید ولی خب قرآن خواندن مکالمه عادی نیست و... پس اصلا چرا گفتم؟
به هر حال با توجه به کتب در دسترس بازار ایران و سانسور های آزار دهنده موجود که از نظر برخی لازم است ، ضرب المثل دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید نیز برای این موقعیت مناسب نیست.
اسنیپ نگاهی به پلک های پاتریک مآبانه هاگرید کرد و گفت:
-توی جنگ هاگوارتز مرگخواران شکست خوردند. هرچند طلا تو مشتشون بود. تو چرا اینجایی؟
-ینی چی؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟ لطفا!
-میگم بعد جنگ هاگوارتز محفلیون که وضعشون خوب شد. تو برای چی اینجایی؟
-من نمیدونم! بعد جنگ دیدم شماها دارین فرار می کنید فک کردم منم باید بیام دنبالتون.
-مرتیکه بوقی تو الان باید رئیس گریفیندور باشی!
-آخه همه داشتن فرار می کردن. خود تو داشتی فرار می کردی! پروفس خدا بیامرز هم قبل مرگش گفت به آسنیپ اعتماد کنید.یعنی چی؟ها؟ نباید یکی به من می گفت؟

سپس ناگهان لحن صدایش عوض شد و ادامه داد:
-آسنیپ ممنون که حقیقت زندگی رو به من نشون دادی. واقعا ممنونم. زندگی برای من آشکار شده...

با ناراحتی یک تف بر روی کیکی که در دست داشت کرد و با دستمال یزدی دور گردنش آن را تمیز کرد و با این کارش باعث شد خامه های تفی شده به هم بریزند و استیل کیک بسیار چندش آور شود. سپس درحالی که لبخند به ظاهر آرامش بخشی می زد، کیک را به زور در دست اسنیپ قرار داد و گفت:
-اینو از من قبول کن آسنیپ...هیس... خودمم میدونم تو لایق کیک به این خوبی نیستی... میدونم...

سپس در حالی که کلمه "می دونم"را به طور خنده داری تکرار می کرد، از آنجا دور شد!



ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۲:۰۱:۲۱
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۲:۲۸:۴۷
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۲:۴۶:۴۰
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۴:۳۸:۳۸
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۲۱:۰۲:۱۳

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
اسنیپ با دهانی باز و فرمتی گراوپ ـانه به جوجه ی روبرویش نگاه کرد. البته آن جوجه یک جوجه نبود و یک پا مرغ جوجه شده بود برای خودِ خروس جوجه اش! یا لااقل خودش که یک همچین چیزی می گفت.
سرانجام، سوروس با همان فرمت گراوپ ـانه نشست و با خودش حساب کرد و دید که اگر همینطور اینجا بنشیند و با فرمت گراوپ ـانه به جوجه های مذکور نگاه کند نمیتواند تا شب همه ی یاران لرد سیاه را بیابد و ببردشان به پاتیل درز دار. پس از جایش بلند شد و ردایش را تکاند. بعد هم راهش را گرفت و رفت و رفت و رفت!
سوروس بیشتر و بیشتر رفت. چند خیابان را پشت سر گذاشت و چند خیابان هم این طرف سر گذاشت. تا میخواست چند خیابان دیگر هم بردارد و بگذارد آن طرف سرش، رعدی در آسمان غرید و هوا سرد شد. سردتر و سردتر شد تا اینکه دانه های سفید و آبداری از آسمان شروع به پایین آمدن کرد.
اسنیپ با ناراحتی دماغش را بالا کشید.
- سنیــــــف! گفته بودم از این شهر و اون ماشینای پرنده ش هیچ خوشم نمیاد. هواشناسی هم یه چیزیش میشه. این چه وضع آب و هواست آخه؟ برف تو یه روز تابستونی؟

البته هیچکس به سوروس نگفته بود که وظیفه ی هواشناسی فقط پیش بینی آب و هواست. نه دستکاری در آن!

-50 نمره از گریفیندور به خاطر این سرما کم میشه و با 50 نمره ی دیگه که از این برف های زشت کم میکنم میشه 100 نمره. مجموعش هم به اسلیترین اضافه میشه. 30 نمره هم از اون بالکن کم میشه و به ریون و هافل اضافه میشه تا گریفیندور بره ته جدول!

ناگهان از آسمان صدای گوزن آمد. بعد هم سورتمه بابانوئل و با صدای بلندی بر زمین فرود آمد.
-قرووووووووووووووووووووووووووومپ!

از میان دود و سورتمه مچاله شده بابانوئل، یک عدد وینکی در کمال تعجب ملت بیرون آمد. جن فریاد زد:
-وینکی زنده بود! وینکی هنوز هم زنده بود.

اسنیپ به خاطر دیدن جن خانگی تعجب کرده و دوباره به فرمت گراوپ ـانه فرو رفته بود. ولی خیلی زود فهمید که یک اسنیپ نباید شبیه گراوپ باشد. پس به همان فرمت اسنیپ متعجب فرو رفت و گفت:
-جن، تو بابانوئل شدی؟
-وینکی بابانوئل نشد. وینکی جن خووب بود و ندانست بابانوئل چی بود. فقط وینکی از این پوشش استفاده کرد تا وسط کادوهای کریسمس مردم رفت. بعد هم از وسط کادوهای ملت بیرون پرید و رفت خونه ی ملت رو جارو کرد. بعد که اهالی خونه از وینکی ترسید، وینکی اونا رو با مسلسل کشت و داخل بدنشونو تمیز کرد. وینکی جن خووب؟
-ولی الان که کریسمس نیست.
-کریسمس نبود؟ پس وینکی باید برای عید قربان توی گوسفندهای ملت قایم شد.

سوروس:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲۰:۵۲:۴۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲۱:۰۵:۵۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱:۱۲ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
اسنیپ زیر سنگ مانده ی خدا زده، به اولین خیابانی که توی ذهنش رژه میرفت آپارات کرده بود، اما بهرحال نتوانسته بود کله اش را نجات دهد. در حالیکه دلش به حال دخترانی می سوخت که از ریمل ضد آب مروپ استفاده میکردند، با احتیاط اطرافش را نگاه کرد تا مطمئن شود هیچ کور و کچل دیگری عاشقش نشده است، و سپس شروع به راه رفتن کرد.

خیابان بزرگی که معلوم نبود چرا اول از همه ی خیابان ها در ذهن اسنیپ ظاهر شده است، مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود... اما چیزی وجود داشت که خاطرش را آشفته میکرد، چیزی مثل قبل نبود... هیچ چیز مثل اولش نبود. چیزی که مثل قبل نبود چیز تر و چیز تر شد و تمام چیز های دیگر را که مثل قبل بودند با قبل متفاوت کرد، خیابان چیزی و چیزی تر شد و اسنیپ که بطرز عجیبی یاد مورفین افتاده بود، در کسری از ثانیه خود را میان خیابانی پر از "چیز" یافت.

چشمانش را با خشم چرخاند تا مسئول تمام این چیز و چیز کاری را بیابد، و "چیزی" که یافت "چیزی" نبود بجز یک "چیز".

البته جوجه ای که مشاهده میفرمایید برای خودش مرغی شده بود، و البته همچنان اصرار داشت که خروس است.

رشته ی افکار بسیار پر معنای اسنیپ، با صدای جوجه ی مذکور شکست، که با شور و حرارت چیزی را برای مرغ و خروس های دور و برش توضیح میداد.
_جوجه های شرکت ما گارانتی هم دارن، شناسنامه هم دارن! خط هم دارن، هم خط دارن هم خط کش، ثابت و ایرانسل! و حتی خارجسِل!

اسنیپ اخمی کرد و نزدیک تر رفت... بنظرش میرسید جوجه ی مذکور را می شناسد.

_بله بله خانم، جوجه های شرکت آباد سازان چیکِن گستر در رنگبندی های متفاوت، قابلیت جیک جیک به دفعات انتخابی رو هم دارن!

اسنیپ دیگر تقریبا به جمعیتی پیوسته بود که دور جوجه ی آباد ساز چیکن گستر را گرفته بودند، اما هنوز قادر نبود چیزی از حرف هایش متوجه شود... و البته قیافه ی مشنگ های دورش نشان میداد او تنها نیست! جوجه ی بزرگ نفس عمیقی گرفت و دوباره شروع به قد قد کردن کرد.
_رنگبندی های ما بشدت ماهرانه انتخاب شدن مخصوص سلیقه ی شما متقاضیان عزیز! هارمونی ای که میتونین در رنگبندی جوجه های ما ببینین از این پس هیچ کجا مشاهده نخواهید کرد! ملاحظه بفرمایید!

سوروس دیگر بطور کامل جوجه ی آباد ساز چیکن گستر را شناخته بود... تنها ابهامی که برایش باقی می ماند این بود که او چطور ادبی حرف زدن یاد گرفته! نفس عمیقی کشید... و چشمانش را بست.
_ریگولوس؟

جوجه های توی جعبه روی زمین درست انگار که منتظر فرمان سوروس بوده باشند، به ناگاه یک به یک از جعبه بیرون پریده شروع به بالا رفتن از سر و کول سوروس کردند. پسرک جوجه نما یا جوجه ی پسرک نما، سرش را بالا آورد و به سوروس خیره شد.
_اوه... سوروس... تو... انتظار نداشتم اینجا ببینمت!
_میدونم ریگولوس... ازت میخوام امشب به پاتیل درزدار بیای.
_حتما... ولی اول مهمون پاره ای از توضیحات من باش!

سوروس که هجوم جوجه ها به سر و کله اش را حس میکرد فریادی را درون مغزش شنید که هشدار میداد بدبخت شده است. ریگولوس فرصت جواب دادن به او نداد، و بی امان مشغول توضیح دادن برای سوروس و کسانی که دورش جمع شده بودند شد.
_ملاحظه میفرمایید؟! جوجه های ما از سلامت کامل بدنی و روانی و قوه گفتاری و تکلم کامل برخوردارن، جوجه های ما با کشمش روپایی میزنن! ضمنا قوه موسیقیایی بسیار قدرتمندی هم دارن و در نواختن انواع آلات موسیقی و انواع رقص های بومی و جهانی تخصص دارن! جوجه های ما از استعداد تیر اندازی و انواع هنر های رزمی و دفاع شخصی هم برخوردار هستن! با نگاه به خریداران و مواجه شوندگان با این جوجه ها شما میتونین لبخند رضایت رو روی صورت شون مشاهده کنین! ملاحظه بفرمایین!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.