هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۳۸ جمعه ۲ آذر ۱۳۸۶
#11

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
صبح قشنگی بود.پنجره اتاق رز باز بود و نسیم خنکی وارد اتاق می شد و گونه های اونو نوازش میداد.امروز برای رز روز مهمی بود،چون بالاخره می تونست چیری رو که همیشه آرزوشو می کرد داشته باشه و با خودش همه جا ببره و...
صدای مادرشو شنید که از طبقه ی پایین اونو صدا می زد.
هرمیون:رز،عزیزم بلند شو.اگه تا یک ساعت دیگه اونجا نباشیم واقعا شلوغ میشه و هممون کلافه می شیم.
رز در حالیکه چشماشو باز می کرد آروم آروم از رو تختش بلند شد.به ساعت نگاه کرد.تا چند دقیقه دیگه آلبوس سوروس به همراه خونوادش از راه می رسیدن.لبخندی زد و به طرف پله ها رفت ...
(کوچه ی دایگون)
کوچه ی دایگون واقعا دیدنی شده بود.همه ی خونواده ها به این طرف و اون طرف می رفتن.بیشتر اونا کسانی بودن که برای خرید چوب جادو،ردا و خیلی چیزای دیگه برای بچه های سال اولیشون اومده بودند.
رز با اشتیاق به مغازه ها نگاه می کرد.هیچ وقت اونجا رو این طور پر جمعیت ندیده بود.به ویترین مغازه ها نگاه می کرد و تو دلش دعا می کرد که زودتر به مغازه ی مورد نظرش برسند.
آلبوس سوروس با سرعت خودشو به رز رسوند و گفت:چقدر سریع راه می ری!صبر کن تا منم بهت برسم.راستی تو چه حیوونی دوست داری بخری؟
رز:خوب،راستش مطمئن نیستم ولی فکر می کنم یه پریه کوچولو مناسب باشه.
آلبوس:یه پری؟آره خوبه.من که می خوام یه جغد بخرم.
خونواده ی ویزلی ها و پاتر ها وارد فروشگاه موجودات جادویی شدند.رز با سرعت به طرف قفسه ی حیوونا رفت.روبروی یه پری ایستاد و با دقت به اون نگاه کرد.
کوچولو،زیبا،بامزه،دقیقا اون چیزی که می خواست.
رون:خب،پس رز عزیزم می خواد یه پری بخره؟عالیه.می تونی برش داری تولدت مبارک دخترم.
.................
رز تو کوپه ی قطار نشسته بود ودر حالیکه وینکی رو تو بغلش گرفته بود لبخندی زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-------------------------------------
نام خودم:Rose Weasley
نام پری:Winky


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲ ۰:۴۴:۴۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۶
#10

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
دخمه ها مثل هميشه ساكت و بي صدا بوده و هيچ صدايي از هيچ ناحيه اي از اون نواحي صدايي از خودش تراوش نمي كرد! البته به جز صداي قر قره چرخ دوربين فيلم برداري كه هم اكنون در حال حركت به سمت در بزرگ و با عظمت و خيلي قشنگ و زيباي دفتر پرفسور سوروس اسنيپ بزرگ عظيم الاعظم ملقب به شاهزده ي دورگه بود.
تصاوير به سرعت از جلوي دوربين مي گذشتند و علت اين امر سرعت زياد دوربين بود (‌اين دوربين از اختراعات يكي از مخترعان دنياي جادويي است كه با سرعت زيادي مي تواند حركت كند.)
: بيو بيو بيوووو بيووووووو( نام آواي آژير ماشين هاي خاص!).. دوربين جادويي بزن كنار.. دوربين بزن كنار..هوووووووي بزن كنار ديگه
در يك حركت آنتحاريك دوربين توقف مي كنه و اين امر به همراه يكي از قوانين شيخ اسحاقيوس نيوتنيوس* موجب مي شود كه بينندگان به شيشه برخورد نمايند.
:بووووومب!
: خيلي متاسفم..شما سرعت غير مجاز.. حركت مارپيچ ..سبقت از سمت راست و اينا داشتيد ..دوربينتون بايد بره پاركينگ...(!!)
: جناب سروان ببخشيد ديگه تكرار نمي كنيم الان كار داريم بايد بريم يه جايي فيلم برداري ديرمون شده. ما با پرفسور اعظم العظمي اسنيپ كار داريم...( همه ي اين موارد در راستاي خود تحويل گيريست)
:‌به ما ربطي نداره... شما خلاف كرديد بايد بريد پاركينگ!
:‌جيييرييينگ(نام آواي سكه هاي طلايي موسوم به گاليون)(_در اين لحظات دوربين ديوار سياه مقابل را نشان مي دهد_)
: خب مي تونم اين دفعه شما رو ببخشم مي تونيد بريد.
و اين چنين دوربين حركت خود را از نو آغاز مي كند و به راهش به سمت آينده اي روشن ادامه مي دهد و سرانجام در مقابل در بزرگ عظيم و...(اينا!) دفتر پرفسور اسنيپ ..(همونا!) مي ايستد.
:تق تق تق تق !
: كيسه؟!!
: از طرف صدا و سيما اومديم ..براي مصاحبه!
: اگه اسلايتريني و خون اصيل هستيد بيايد تو اگه نه سريع از جلوي چشمان من خفه شيد...
: اسلي هستيم قربان...اسلي هستيم!
:بيايد تو..در هم پشت سرتون ببنديد.
قييييژ ...وييييييژ... گرومپ! (‌در باز شد و بسته شد اتقاف مهمي نيفتاد)
پرفسور سوروس اسنيپ...(همونا!) در پست ميز خيلي با كلاسش در انتهاي سالن نشسته بود و برق موهاي چربش از سي كيلومتري چشمان را كور مي كرد.. در ضمن رداي سياه با كلاسش رو هم پوشيده بود. پرفسور اسنيپ با نگاه هاي خيره و جدي و با جذبه اي به دوربين و فيلم برداران گولاخ خيره شده بود و با اخمي برازنده و زيبا به آنها نگاه كرد.
: خب كارتونو شروع كنيد كارو زندگي دارم.. وقت براي تلف كردن ندارم ..از همين الان يك ساعت بهتون وقت مي دم.123 ....123...
: پچچ پچ پچ پچ پچ پچ (اين ديگه تابلوئه چيه خب!)
: چتونه؟ ..پچ پچ نكنيد پچ پچ بخوريد!..زود باشيد..وقتتون داره مي گذره براي هر سوال هم 30 ثانيه فرصت داريد!(جو كنكور!)
: پچ پچ پچ پچ پچ ..استيوپفاي!!
در يك بازه ي زماني خيلي كوچك سه پرتو قرمز همزمان به سمت پرفسور...(همونا ديگه!) شليك مي شه و به قفسه ي سينه ي اون اصابت مي كنه در نتيجه طبق قوانين جادويي او به سرعت دار فا..نه چيزه بيهوش مي شه! پس از اين اقدام شرورانه سه نفر كه همان افراد شرور بودند از زير يك شي نامرئي گر كه يحتمل همون يادگار سوم بوده بيرون پريدند و با هماهنگي كامل به سمت قدح انديشه دويدند و شپلخس به درون آن پريدند!
====صحنه عوض شد====
مكاني ديگر ..زماني ديگر

كودكي بس جقله كه موهاي لخت مشكي خيلي زيبايي داشت دست در دست يك ساحره ي خشن كشان كشان در امتداد كوچه ي شلوغ دياگون حركت مي كرد. كودك هرازچندگاهي نگاه هاي معصومانه ي خود را به مغازه هاي پر زرق و برق موجود در كوچه مي انداخت. اما ناگهان در جلوي يك مغازه چشمهايش از ورژن يك به ورژن هشت ارتقا پيدا مي كند و همانند يك مجسمه (احتمالا مجسمه ي ابوالهول) به ويترين مغازه خيره نگاه مي كند و تلاش هاي مادر را براي حركت دادنش ناكام مي گذارد!
: بچه راه بيوفت.. بايد برم برات يه چوبدستي دسته دوم بگيرم..با يه رداي تاناكورا () زود باش وقت ندارم...تا سه مي شمرم راه ميوفتي..123...123..
اما كودك همچنان به ويترين مغازه زل زده بود..البته به بياني بهتر به موجود عجيب قريبي كه در ويترين بود. سرانجام كودك دهان باز مي كند و حرف مي زند و اولين كلمه اي كه به زبان مي آورد...نه مامان نبوده..نه باباهم نبوده..اين بوده:
: من اون حيوون رو مي خوام_ اين كه جمله بوده!_
: بيا برمي بعدا برات مي خرم ..فعلا وقت ندارم ..بيا بريم ديگه ..بجنب..دهههه اعصابمو خورد كردي!
مادر كودك چوبش را بيرون مي كشد و...فوقع ما وقع!
====صحنه عوض شد!!=====
همان مكان زماني بعد..!
كودك جقله كه موهاي چرب داره در حالي كه خيلي خوشحال و شاده يك عروسك زهوار در رفته ي بي ريخت را كه شباهت اندكي به يك مار سه سر دارد را در دست گرفته و شادمان در شلوغي ها به دنبال مادرش مي دود.
====صحنه عوض شد====
زماني ديگر مكاني ديگر!
سه فرد شرور تلپي از قدح بيرون مي پرند و با تلپي ديگر جلوي پاهاي اسنيپ مي افتند...
بووووق( همه چيز نابود شد چون سه فرد شرور كه راوي بودند نابود شدند)

تا عبرتي شود براي سايرين!!
----------
نام خود بزرگوارم:severus snape
نام جوونور كوچيك وارم :lord archimomd ملقب به dark lord !!

اين موجود مار سه سر هسته!
---------
* قانون لختيوس


ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۱ ۱۹:۴۹:۴۵

عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
#9

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
لیلی داشت سانتور خشنگش رو ناز میکرد .
وقتی انگشت میانی اشاراه اش به اواسط یال سانتور رسید ، ناگهان توسط جانوری گازیده شده و لیلی از جایی که نشسته بود دقیقا سه متر به سمت هوا پرید اما پرشش ناموفق بود و جمجمه اش به سقف اتاق دالی گفت و پرید پایین !

اما لیلی که همیشه در میدان بود از جانور خاطی غافل نشد و جلو رفت تا یخش رو بگیره اما وقتی با ککی که لای یال های سانتور عزیزش وِندی ( wendy ) سکنی گزیده بود آشنا شد دید که بیچاره اینقدر فقیرِ که حتی پیرهنی نداره که به تن کنه تا یقش رو بگیره !!!

لیلی همکه فردی بود دلسوز ومهربان کک رو از رو یال وندی برداشت و انداخت تو لونه موشی که جدیدا داخل دیوار پشت کمد ایجاد شده بود !

وقتی کارا رو راست و ریست کرد روی تختش ریلکس دراز کشید و در رویاهایش غوطه ور شد ....

یکی از رویاهای لیلی :

لیلی روزی رو که نامه ی هاگوارتز به دستش رسید و ازش برای تحصیل در اونجا با بورسیه و اینا (!) دعوت کرده بودند به یاد آورد .
همون روز اونقدر خوشحال شد که مثل امروز از سرجاش سه متر پرید بالا به زیارت سقف !
کلا همه ی سقف هایی که لیلی زیرشون زندگی میکرده به دلایل مختلف این افتخار نصیبشون میشد که یه بار با کله ی مبارکش آشنایی پیدا کنن !

بعدش لیلی با مادرش جینی برای خرید راهی کوچه ی دیاگون شدند .
البته خرید مدرسه همانا و غر غر های مامانش برای ولخرجی بیش از اندازه و خرج تراشیدنای لیلی همان !

خلاصه خریداشون رو کردن و میخواستن برن خونشون که یه دفعه پوستری جلوی چشم لیلی لبخند ( همراه با زبون درازی ! ) زد !
رویش هم به این صورت نوشته شده بود :

بشتابید ! بشتابید!

فروشگاه موجودات جادویی دیاگون !

با تخفیف ویژه برای محصلان

سال اولی !




حالا لیلی شروع کرد به پیدا کردن رگ مامان جونش :

- مامانی هیچ میدونستی که بر خلاف مامانی بزرگ اصلا استعداد چاقی نداری ؟

- جدا عزیزم ؟

- آره مامانی ! عین نی قلیونی به پاچه ی زیر شلواری مرلین !!!

- معلومه ! با این همه پول ایروبیکی که میدم میخوای لاغر نباشم ؟

- مامانی جونم تازه ! تو خیلی خوشبختی که بابایی اومد شوورت شد ! وگرنه الان مامانی بزرگ به آرزوش رسیده بود و یه ترشی حسابی رو دستش داشت !

-

- اوا ببخشید ! ( این تیکه رو با خودش میگه : سوتی سوتی سوتی ! همش سوتی !!! ) مامانی میدونستی امروزچقدر ماه شدی ؟

- جدا ؟

- آره جون عمت ! ام ! ببخشید ! تسلیت !!! ( )
راستی مامان ! اینو مخصوص تو سرودم :
دیشب تو را به مستی ! من مثل ماه دیدم !
اما تو یک الاغی !!! من اشتباه دیدم !!!!!

- بسه دیگه ! بگو ببینم ! چی میخوای بخرم ؟!!!!

- یه دونه سانتور کوچولو ! باوش ؟

- خیلی خب بابا ! شَر کَم !!! مجبورم بخرم و الا تو صبح قراره عین لولو خورخوره شکل عوض کنم ! الاغ و پری و ... !

- متاسفم به خاطر اشتباهام !

- تو ؟!!!

- مگه من چمه ؟ ............

.......


و بدین گونه لیلی از برای خود سانتوری اختیار کرد و نام آن را وندی نهاد !

بالا رفتیم ماست بود قصه ی ما راست بود

پایین اومدیم لیلی بود ..تو خواب هفت پری بود ! (من در آوردی بود !!! )

----------------------------------------------------------------------------------

نام سانتور : wendy
نام خودم ! : liliy potter




تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
#8

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
آيا بايد قبول مي كردم ؟ از وقتي كه از هاگزهد بيرون آمده بودم ، يكسره به اين فكر مي كردم . در ورودي هاگوارتز كم كم ديده مي شد . قدم هاي خودم رو بلند تر بر داشتم زيرا سرما داشت در استخوان هايم نفوذ مي كرد . آيا من لياقتش رو دارم جادوگر هاي ديگه اي هم هستند كه مثل من باشن يا حتي بهتر . چرا دامبلدور فكر كرده بود من توانايش رو دارم ؟ از طرفي خودم مي گفتم من لياقتش رو ندارم ولي چيزي در سرم مي گفت كه اگر دامبلدور مناسب ديده پس لياقتش رو دارم .
آبرفوث بعد از اين كه پيغام دامبلدور را به من داده بود گفت : كه دامبلدور ساعت ده صبح در دفترش منتظرت خواهد بود . نگاهي به ساعت خود كردم ساعت يك ربع به ده بود . تازه بوارد محوطه هاگوارتز شده بودم . محوطه زياد شلوغ نبود به نظر ميرسيد همه سر كلاس هايشان هستند يا در سرسراي عمومي ، فقط سه دانش آموز كه از شال گردن هايشان معلوم بود گريفندورند و به نظر ميرسيد سال ششم باشند پشت در كلبه ي شكاربان ايستاده بودند .
وارد قلعه شدم . سنگ هاي ياقوتي گريفندور در ساعت شنيش از همه ي گروه ها بيشتر بود و بعد از آن هم اسليترين بود . بيشتر دانش آموران در سرسراي عمومي داشتد صبحانه مي خوردن و تعداد كمتري هم در حال پايين آمدن از پله ها بودند .
به طبقه ي سوم كه رسيدم . تابلو ها خاطره هاي بيشتري رو از دوران تحصيلم در هاگوارتز به يادم آوردند و داشتند كم كم فكر قبول كردن و لياقت را از يادم مي بردند و با ياد آوردن گرفتن يازده نمره ي عالي در امتحان هاي سمج اعتماد به نفس بيشتر و احساس لياقت بيشتري را به من دادند . حالا مي فهميدم چرا دامبلدور مي خواست مرا در هاگوارتز ملاقات كند .
به در اتاق دامبلدور كه رسيدم به در ضربه زدم . دامبلدور كه از قبل منتظر بود به آرامي گفت بفرما داخل آلفرد عزيز . در را باز كردم اتاق از بار قبل كه به آنجا رفته بودم زياد تغيير نكرده بود . به طرف ميز دامبلدور رفتم و با گفتن لطفا بشين دامبلدور نشستم .
دامبلدور گفت : فكر كنم آبرفوث پيغامم رو بهت داده اگر دوست داري قبول كن ؟ من تو رو در حال حاضر مناسب ترين فرد مي دونم .
من كه مايل به پذيرفتن بودم گفتم : هر محفلي هميشه اينو از مرلين مي خواد . من هم مايلم ولي نميدونم مي تونم يا نه ولي حالا كه شما مي گين مناسبم حتما مناسبم .
دامبلدور كه خوشحال شده بود گفت : خب حالا تو آلفرد بلك جانشين من در محفل ققنوس هستي . براي اين كه اينو به همه اعلام كنيم فردا عصر بيا خونه ي شماره دوازده گريمولد . حالا از اين كه بگذريم مي خواستم يه چيز بهت بدم راستش من خيلي وقته مي خوام يك جانشين انتخاب كنم ولي ققنوسي ديگه يه غير از فوكس پيدا نكردم كه به جانشين بدم . ولي چند روز پيش فوكس سال ها زود تر آتيش گرفت . و بعد فهميدم كه فوكس بچه دار شده آخه مي دوني ققنوس هاي هر پانصد سال يك بار وقتي از خاكستر بلند مي شن دو ققنوس بلند مي شه كه ديگري بچه ي ان يكي هست . سپس بشكني زد و ناگهان دو ققنوس از پنجره وارد شدند اولي فوكس بود و دومي كه هم شكل آن بود ولي با پرهاي آتشين بيشتر .
من كه بسيار خوشحال شده بودم نميدونستم چي بايد بگم .
كه دامبلدور گفت اسمش Oranosو متعلق به تو,Alferd black


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲۱ ۱۶:۱۵:۳۰


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۶
#7

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
تصویر کوچک شده


با سلام!

تبريك ميگم كه به افرادي كه در شروع كار اين تاپيك درخواست جونور دادن؛ چون ما براي شروع آتيش زديم به مالمون و به همه پنج ميديم!

---------------------------------------------
ايگور كاركاروف
خوب بود ولي اشكالاتي هم داشت مثلا بعد از نقطه بايد يه فاصله بدي تا راحت تر خونده بشه. تكرار فعل هم زياد داشتي كه از زيبايي نوشته كم ميكرد. اما در كل خوب بود.

امتياز = 5
اين موجود رو مي توني بر داري!

تد ريموس لوپين
پست قشنگي بود اما از نظر پاراگراف بندي بد بود. اين كه همه ي نوشته رو تو يك پاراگراف نوشته بودي باعث ميشه خيلي ها حوصله خوندشو نداشته باشن و چشم ادم درد بگيره. از علائم نگارشي به خوبي استفاده نكرده بودي. از كاما بايد به جا استفاده كني. اما نوشته و سوژه ات قشنگ بود. با ارفاق نمره كامل رو گرفتي.
امتياز=5
اين موجود رو ميتوني برداري!

آپولين دلاكور
سلام بر تو عضو تازه وارد.
به عنوان چهارمين پستي كه زده بودي خوب بود؛ اما مشكلاتي داشت كه بايد برطرف بشه.
اول اينكه پستت داراي سوژه نبود؛ اينكه خيلي عادي بري تو مغازه و جونورو بخري اصلآ جذاب نيست. پستت بايد جذابيت داشته باشه و يك سوژه خوب لازم داره!
از نظر نگارشي هم ضعيف بود. پاراگراف بندي جالبي هم نداشت.
سعي كن دفعه بعدي بهتر از اينها بنويسي. موفق باشي!
امتياز=1
پول شما براي خريداري پري كم است.
حيواناتي كه ميتونيد برداريد:
كرم فلوبر: (غدا:سبزيجات)...........قيمت:1
اگه كرم فلوبر خواستي به اعلام كن تا برات ارسالش كنم.

جاگسن اون
پست نسبتآ خوبي بود. از علائم نگارشي درست استفاده نكرده بودي. يعني بعد از از سوال پرسشي علامت سوال نگذاشته بودي. علامت تعجب هم همينطور. سوژه ات بد نبود. اين طور كه معلومه ميخواي مشتري سابت ما بشي.
امتياز=5
اين موجود رو ميتوني برداري!


نكته: اين دفعه چون بار اول بود امتيازات رو اينقدر راحت دادم. دفعه ديگه سخت گيري زياد ميشه.
توجه: اگر فردي حيواني را خريد به اين معنا نيست كه مغازه ديگر ان حيوان را ندارد. شما هم مي توانيد همان حيوان را درخواست بدهيد.

سوژه همچنان ازاد است!
لطفآ انگليسي اسم خود و حيوانتان را در انتهاي پستتان بنويسيد!
براي پست زدن در اين اينجا پست اول اين تاپيك رو مطالعه فرماييد!



-------------------------------------------------------------------------
حيوانات خريداري شده:


****
باسيليسك:
نام: آلبوس سوروس تام ريدل رولينگ
صاحب حيوان: ايگور كاركاروف
ويژگي ها: اين حيوان مريض ميباشد.
كليك كنيد تا حيوان را ببينيد.


****

ققنوس:
نام: Miracle
صاحب حيوان: تد ريموس لوپين
ويژگي ها: پرهاي اين حيوان چند رنگ ميباشد.
كليك كنيد تا حيوان را ببينيد.

****

اژدها شاخدم مجارستاني:
نام: گانن
صاحب حيوان: جاگسن اون
ويژگي ها: بچه اژدها و قابل حمل در جيب
كليك كنيد تا حيوان را ببينيد.






-------------------------------------------------------------------------
ليست موجودات جادويي:

ابوالهل.........قيمت:5
اژدها چشم عقيقي استراليا و زلاندنو (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها گوي آتشين چيني (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها سبز چمني ولزي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها شاخدم مجارستاني (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب).....قيمت:5
اژدها دندانه دار نروژي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها بلند شاخ رومانيايي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب).....قيمت:5
اژدها پوزه پهن سوئدي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اسب بالدار نقره اي.....قيمت:4
اسب بالدار طلايي......قيمت:4
پري (جانور زينتي و بسيار زيبا).....قيمت:5
پنج پا (معروف به مك بون پشمالو)....قيمت:4
با سيليسك ( درازا: ده سانتي متر، با چشم بند براي جلوگيري از نفله شدن).....قيمت:5
جن خاكي......قيمت:3
جن كوتوله.....قيمت:3
تك شاخ نقره اي......قيمت:5
تك شاخ طلايي....قيمت:5
توپك (در اندازه ها و رنگ هاي متفاوت).....قيمت:2.5
داكسي.....قيمت:2
سانتور (زير پنج سال، اهلي، حرف گوش كن)....قيمت:5
غول غارنشين (زير دو سال، قد: يك متر و پنجاه. تربيت شده زير نظر گراپ).....قيمت:4
ققنوس.....قيمت:5
كرم فلوبر(غذا: سبزيجات)....قيمت:1
مار سه سر....قيمت:5
هيپوگريف.....قيمت:5
يتي (معروف به پا گنده، غول برفي، يك ساله، قد: يك وپنجاه).....قيمت:4

موجودات غير جادويي:

خرگوش (در اندازه و رنگهاي مختلف).....قيمت:3
گربه (در اندازه و رنگهاي مختلف)....قيمت:3
سگ (در اندازه و رنگهاي مختلف)....قيمت:3
موش (در اندازه و رنگهاي مختلف)....قيمت:3
وزغ (در اندازه و رنگهاي مختلف)....قيمت:3
جغد (در انواع رنگ ها و اندازه ها)....قيمت:3

موجودات مخصوص گروههاي هاگوارتز:
شيردال (مخصوص گريفيندوري ها، به بقيه اعضا فروخته نمي شود. غدا: گوشت خام).....قيمت:5
گوركن (مخصوص هافلپافي ها، به بقيه اعضا فروخته نمي شود.).....قيمت:5
عقاب (مخصوص روان كلاوي ها، به ساير اعضا فروخته نمي شود.)....قيمت:5
مار (مخصوص اسليتريني ها، به ساير گروهها فروخته نمي شود.).....قيمت:5


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۲ ۱۵:۱۴:۰۴
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲۲ ۱۵:۲۰:۱۹

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ جمعه ۲۰ مهر ۱۳۸۶
#6

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
توضیحات درباره شخصیت من :من یه شبح وارم . همون شبح واره تو دارن شان (ارباب شبح واره ها) استیو لئوناردو . اگر کتاب سرزمین اشباح رو خوندین به شماره 1 توجه کنید و اگر نخوندید به شماره 2.
1-من بعد از جنگم با دارن شان نمردم و زنده موندم(عین خود لرد ) سپس انقدر بی توان بودم تا بالاخره یکی از موگولها من رو پیدا کرد و به من آب و غذا داد . من سر حال و پر نشاط شدم که دوباره نیرویم را به دست آوردم. به خانیمان رفتم و مادرم به من گفت که از نوادگان اسلیتیرینم( ) (البته جاگسن اون اسم جعلی و الکی منه )
حالا من به هاگوارتز اومده بودم که درس بخونم خیر سرم که با ارباب لرد ولدومورت صغیر( شوخی) مواجه شدم . حالا می خواهم گروه شبح واره ها و مرگخوارها متحد شه تا همه این جادوگران سفید و اشباح نابود شوند.
2-اگه داستان اشباح رو هم نخوندید (زودتر بخونید . خیلی قشنگه)
خوب من یه انسان نیستم . یه موگول هم نیستم . من یه شبح وارم (شبح واره ها با تضریغ خون شبح واره می شون . یعنی باید یه خون از یه شبح واره به یه انسان داده بشه. )شبح واره ها از انسانهای معمولی خیلی قویتر و سریعتر هستند و برای زنده موندن به خون نیاز دارند . وقتی خون یه نفر رو می خواهند بخورند . نمی تونند جلوی خودشون رو بگیرند و خون رو تا آخر سر می کشن .
--------------------------------------------------------
جاگسن داشت در کوچه راه می رفت و ذهنش خیلی سخت مشغول بود.(مگه تلفنه) درگیر جنگ با اشباح . چون اون ارباب شبحواره ها بود و باید نقشه ای طراحی می کرد. کریسمس هم نزدیک بود . برف دلنشینی هم از آسمان می بارید و سوز سردی می آمد. جاگسن که سردش شده بود رفت یه گوشه نشست و به دیوار سبز لجنی تکیه داد که تازه رنگ کرده بودنش تا گرمش شود . چون دیوار کمی از برخورد سوز و باد به او جلوگیری می کرد.
ذهن جاگسن مشغولتر شد چون احساس سرما دیگر نبود. هیچ چیزی در اطرافش نبود و ذهنش روی جنگ و نقشه اش درگیر شده بود.
ذهن جاگسن:
خب باید چی کار کنم . یعنی چه نکته مثبتی می تونم در مورد اشباح به کار ببرم . از جادو که نمی تونم استفاده کنم. چون ما عهد بستیم که با جادو و سلاحهای گرم و ... با هم مبارزه نکنیم. از شبحزنها هم که دیگه نمی تونم استفاده برتر کنم چون اونها هم انسانهایی(موگولها) رو به خدمت خودشون درآوردن . خب پس باید چی کار کنم ؟
جاگسن از جاش بلند میشه . دستهاش رو به هم میماله و شروع به قدم زدن در کوچه می کنه و همچنان فکرش مشغول جنگ با آنهاست. همین که در کوچه پیشروی می کنه مغازه فروش موجودات جادویی رو می بینه.
ناگهان چشمان سبز رنگش از خوشحالی و کینه نسبت به اشباح برقی می زند .
بله در روبه رویش مغازه ای رو می بینه که روش نوشته فروشگاه موجودات جادویی بلک
جاگسن دوان دوان به سمت مغازه میره و در حالی که ذهنش همچنان مشفول است.
ذهن جاگسن : آره خیلی فکر خوبیه . می تونم از موجودات جادویی در جنگ با شبحواره استفاده کنم. می تونم چند تا اژدهای بالغ و باسیلیسک و فلاپی بخرم و در جنگ با اشباح از آنها استفاده کنم و اشباح رو با استفاده از اون موجودات شکست دهم .
جاگسن به جلوی درب مغازه می رسد که می بینه روش یه اعلامیه چسبیده شده :
ابوالهل.........قيمت:5
اژدها چشم عقيقي استراليا و زلاندنو (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها گوي آتشين چيني (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها سبز چمني ولزي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها شاخدم مجارستاني (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب).....قيمت:5
اژدها دندانه دار نروژي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
اژدها بلند شاخ رومانيايي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب).....قيمت:5
اژدها پوزه پهن سوئدي (به صورت نوزاد. قابل حمل در جيب)......قيمت:5
...
ذهن جاگسن:
خب فعلا بذار یه بچه اژدها بخرم تا یکم با نگهداریش آشنا بشم و یه کم هم با خلقیاتش و از آنجایی که از شاخدم خوشم میاد شاخدم می خرم.
جاگسن کمی مردد می مانه که آیا تصمیم درستی گرفته یا نه ولی بالاخره دستش رو روی دستگیره می گذاره و می چرخانه و وارد مغازه میشه.
داخل مغازه از انواع جانورها بزرگ و کوچک پر بود. انواع اژدهایان و بچه غول و بچه یتی و مار وشیر دال و...
ولی از مغازه دار خبری نبود.
جاگسن کسی رو داخل مغازه نمی بینه و میگه : ببخشید کسی اینجا نیست .
ناگهان مردی از پشت پیشخان میاد بیرون و میگه : کاری داشتین؟
جاگسن گفت : بله اگه میشه یه بچه اژدهای شاخدم مجارستانی می خواستم .
مغازه دار : بله . الان باستون میارم .
مغازه دار به سمت در پشت مغازه میره که روش نوشته شده بود: انبار
بعد از یکی دو دقیقه مغازه دار با یه بچه اژدهای شاخدم مجارستانی میاد.
جاگسن : این همونی بود که می خواستم . قیمتش چقدره؟
مغازه دار: 5 گالیون
جاگسن : دست می کنه تو کیفش که ببینه آیا پنج گالیون داره یا نه؟*
ذهن جاگسن: برای این که همیشه به یاد گانن هارست باشم اسمش رو میزارم : گانن
------------------------------------------------------------------
*شما باید مشخص کنید که آیا می تونم جانور رو بخرم یا نه .


من یه شبح و�


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
#5



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
آپولین دست در دست مادر و پدر جادوگرش در دیاگون قدم می زدند.ناگهان تیتری بزرگ به چشم های سبز آپولین کوچولو آمد:
ماما ژوسی لا موغ؟
(ترجمه:مامان بیا بریم این تو!)
و وقتی وارد شدند تمام حیوانا ت از حرکت ایستادند و دنیس گفت:سلام خانم،می تونم بهتون کمکی کنم؟
و مادر و پدر آپولین و خود آپولین دهن باز ماندند،(اگر ضریب هوشی تون بالای 50 باشه می گید برای چی دهنشون باز موند)
بعد از کلی کلنجار دنیس موفق به تبدیل پول شد.
پري (جانور زينتي و بسيار زيبا).....قيمت:5
پری در شیشه اش مرتب تکان میخورد و آرام و قرار نداشت.پری مانند چشمان آپولین سبز کم رنگ بود و بالهایش به سفید می زد.
مادر آپولین گفت:voila tu t appelle?oie
و آپولین سرش را تکان داد و گفت:ژیمون
و اسم پری سبز رنگ ژیمون شد.
--------------------
در خانه...
آپولین:مامانی چه قدر خوگله!(چون زیاد هنوز فارسی بلد نیستم)ژیمون برو برایم یه لیوان آب خنک بار(در راستای ثابت نمودن نقایص زبان!)
پری مثل برق می ره و یه لیوان آب برای آپو میاره و آپو هم کلی دنیس و آلفرد رو دعا می کنند.



Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
#4

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نوزدهمین روز تولدم بود. برای نهار ویکتوآر به کلبه صدفی دعوتم کرده بود. بهترین لباسهام رو پوشیدم و با مویی که رنگش در هماهنگی کامل با لباسهام بود آماده آپارات شدم. آخرین لحظه قبل از رفتن چشمم به آگهی بزرگ و رنگی صفحه اول پیام روز افتاد. درشت نوشته بود فروشگاه موجودات جادویی آلفرد تاسیس شد و تصاویری از انواع موجودات در زیر آگهی به چشم میخورد؛ اژدهایی سبز رنگ که آتش بیرون میداد، تک شاخهای باشکوه که موقرانه قدم می زدند، هیپوگریفی تنومند دور صفحه پرواز می کرد و ققنوس! توی دلم گفتم عجب حقه بازیه! واسه زیاد شدن تعداد مشتری عکس گنده ققنوسم زده. یک بار دیگه به عکس ققنوس زیبا نگاه کردم که مرتب آتش می گرفت و از خاکسترهاش ققنوسی دیگر متولد می شد. در دل با خودم گفتم اگه هنوز از این موجود وجود داشته باشه صاحبش واقعاً خوش شانسه. آهی کشیدم و وسط حیاط به مقصد کلبه صدفی آپارات کردم. به محض اینکه نسیمی که از سمت دریا میومد رو حس کردم کلاً قضیه آگهی آلفرد فراموشم شد. با اشتیاق خاصی به سمت ورودی خونه حرکت کردم. خانم فلور با لبخندی مهربون در رو باز کرد و تولدم رو تبریک گفت. باورم نمیشد اون همه آدم اونجا باشن. همه ویزلی ها ریز و درشت و مو قرمز اونجا بودن و می خندیدن و تولدت مبارک می خوندن. ویکتوار زیباتر از همیشه جلوتر اومد، دستم رو گرفت و بوسه ای نثار گونه ام کرد و به زمزمه گفت: تولدت مبارک تدی من! گونه هام داغ شده بود. نگاه سنگین بیل رو حس می کردم ولی به روی خودم نیاوردم. به سمت هری رفتم و با اون دست دادم. بالاخره قسمت خوب ماجرا رسید و سیل کادو ها جاری شد. همه رو باز کردم ولی خوب حواسم بود کههری به من چیزی نداد. در حالی که از همه تشکر می کردم صدای جینی رو شنیدم که گفت:" تدی! من و هری خیلی دوست داشتیم هدیه ای بدیم که همیشه برات بمونه. حالا خواهش می کنم چشمات رو چند لحظه ببند." به حرف جینی گوش کردم و چشمام رو بستم اما ضربان قلبم بالا رفته بود. هدایای هری همیشه خاص بودن اما حس می کردم این دفعه فرق داره. صدای پایی شنیدم که دور شد و صدای پچ پچ و دوباره صدای پای دیگر که این دفعه به سمت من میومد. با امیدواری گفتم: "حالا می تونم باز کنم؟" هری جوابم داد:"البته تدی. تولدت مبارک!" چشمام رو باز کردم و حس کردم قلبم چیزی نمونده بایسته. با ناباوری به موجود زیبایی که روبرویم قرار داشت نگاه کردم. نمیشد گفت چه رنگیه چون زیباترین رنگ های دنیا بین پرهای اون مثل رنگین کمون دیده می شدن. با اون چشمان نافذ به من زل زده بود و سرش رو با وقار بالا گرفته بود. هری گفت:"فروشگاهی توی دیاگون باز شده که موجودات جادویی می فروشه. برای اینکه ببینم چی داره رفتم داخل اما فکرشو بکن پرنده منحصر به فردی مثل این هم برای فروش بود و من فکر کردم تدی مهربون ما لیاقت این ققنوس رو داره. " نمی دونستم به چه زبونی از هری و جینی تشکر کنم. باورم نمیشد خواسته دست نیافتنی و رویایی دو ساعت قبلم به حقیقت پیوسته بود. اما این یک رویا نبود و من صاحب ققنوسی شده بودم که اسمش رو Miracle گذاشتم.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۷ ۱۷:۵۲:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۶
#3

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ايگور قدم زنان در كوچه شلوغ دياگون عبور ميكرد.هواي مطبوع باعث ميشد كه احساس خوشايندي بهش دست بده و با اميد بيشتري قدم بردارد.نامه هاي مختلفي كه براش تو ستاد انتخاباتيش فرستاده ميشد اعصابش رو داغون كرده بود.همين چند ساعت پيش سه نفر از كانديدا هاي خوب و پر طرفدار به نفع رقيبش كنار كشيده بودن.حالا اون مونده بود و چند كانديد ديگه ولي خب خوشحال بود كه از اين اتفاقات لذت ميبرد و به عنوان تفريح بهش نگاه ميكند.

بارون هر از گاهي قطره اي از اشك ابر هاي سفيد و نقره به پايين مي آمد و صورتش رو خيس ميكرد.سر جاش ايستاد و به اطراف نگاه كرد.بر آمدگي ستوني در گوشه خيابون ديد.به سمتش رفت تا كمي استراحت بكنه و به قرارش با دوستش فكر كند.دوستي قديمي كه در مدرسه دورمشترانگ با وي هم مدرسه و هم گروهي بود.بعد از مدت ها پيدايش كرده بود و كلي سوال ازش داشت.

مقابلش تونل معروف كوچه ناكترن خودنمايي ميكرد.كوچه اي كه افراد نا اميد رو در خودش مي بلعيد ولي او كه نا اميد نبود يعني نبايد ميشد.فكرش رو منحرف كرد و به حيوان هاي خانگي متمركز شد.جغدي در دستان يه دخترك كه احتمال ميداد دانش آموز مدرسه هاگوارتز باشد هو هو ميكرد.

در همان لحظه دنيس غرق در افكار خودش در مورد كنترل دياگون از كنارش رد شد.او به تازگي براي كمك به درك شهردار دياگون شده بود تا بتوانن با هم نظم و امنيت دياگون رو حفظ كنند.دنيس كه اصلا حواسش به اطراف و محيطش نبود هنگام عبور از كنار ايگور به او برخورد ميكند.سرش رو از كاغذي كه در حال مطالعه اون بود لحظه اي بيرون آورد و عذر خواهي كرد و دوباره مشغول خواندن شد.لحظه اي ايستاد و به طرف كاركاروف برگشت.فكري در ذهنش به سرعت گذشت.لبخندي زد و به كاركاروف نزديك شد.

آغاز فلش بك!
-ببين دنيس..من شنيدم كه ايگور خيلي وقته كه يه مار نياز داره!البته مار كه نه ولي خب يه موجودي هست كه خيلي خطرناكه..اسمش يادم نيست.باسيليسك؟يه چيزي تو همين مايه ها.ما ميتونيم اين مار رو بهش غالب كنيم.اين مار هم مريض هست هم به زودي در حال مرگ.ميتونيم با قيمت يه ذره ارزون تر از قيمت واقعيش بهش بفروشيم.

صداي آلفرد هنوز تو مغزش تكرار ميشد.همچون سوزن داغي سرش رو گرم كرده بود و باعث ميشد به چيز ديگه اي فكر نكنه.اونا پول نياز داشتن و بايد سر كاركاروف رو كلاه ميذاشتن.

ساعتها بعد.ايگور كاركاروف و دوستش در پارك جادوگران.

ماري سبز رنگ و به ظاهر سرحال دور و بر ايگور ميچرخيد و همچون طنابي كلفت در حال خفه كردن وي بود.
-خب چه خبر دنيل؟آخ برو اونور آلبوس سوروس تام ريدل رولينگ(بقيه اسم در پشت صفحه قرار دارد).

و به اين ترتيب بود كه ايگور صاحب يه باسيليسك به نام آلبوس سوروس تام ريدل رولينگ شده بود.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: فروشگاه موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۶
#2

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
اين تاپيك كار خودشو شروع كرد.
ملت بيايد جونور بخريد.
موفق باشيد!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.