گادفری با چشمانی که از شدت شوک گشاد شده بودند، به منظره ی رو به رویش خیره شد، رزالی که مقابلش ایستاده بود و دست سابیس از سینه اش بیرون زده بود.
فلش بکسابیس با بدن تکه پاره کف تالار قصرش افتاده بود و تقریبا یک جسد محسوب می شد، ولی هنوز نمرده بود. خون آشام ها تنها در صورت جدا شدن سرشان از بدنشان و سوختن می مردند و البته خون آشام های کهن حتی به این صورت نیز نمی مردند و حتما باید خاکسترشان در هوا پخش می شد.
سابیس در آن لحظه فقط به یک چیز می توانست فکر کند و آن هم فرو بردن دندان هایش در خرخره ی آن بچه و فرستادنش به جهنم بود. او آن موجود را دست کم گرفته بود و اجازه داده بود این بلا به سرش بیاید و حالا باید این قضیه را جبران می کرد، ولی به نحوی که گادفری با او دشمن نشود.
گادفری از خون سابیس نوشیده بود و حالا احساساتی نسبت به او پیدا کرده بود و سابیس باید از آن به نفع خودش استفاده می کرد. او افکارش را به سمت گادفری فرستاد و به او گفت زخمی و در حال مرگ است. گادفری وحشت زده فورا خود را به بالین او رساند و با دیدن شکم و سینه ی تکه پاره اش نفسش بند آمد.
"لرد سابیس، چه اتفاقی برای شما افتاده؟"
سابیس همان طور که حالتی دردآلود به چهره اش داده بود، پاسخ داد:
"داشتم یک راهب گناهکار را تذهیب می کردم که دخترت، لوسیندا به سراغم آمد و این بلا را به سرم آورد. او گفت به زودی کاری می کند که تک تک خون آشام ها توسط راهب ها به سیخ کشیده شوند و آتش بگیرند. من نتوانستم خودم را راضی کنم که به او صدمه بزنم، چون او دختر توست."
سابیس چشمانش را بست و گادفری در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شانه های او را گرفت و تکان داد.
"لرد سابیس، خواهش می کنم مرا تنها نگذارید."
سابیس چشمانش را باز کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
"هم نوعانت در خطر هستند. خواهش می کنم آن ها را نجات بده."
و به یک نقطه خیره ماند و وانمود کرد که مرده. اشک از چشمان گادفری جاری شد و به منحنی بی نقص صورت سابیس، لب های برجسته و چشمان درشت مشکی و مژه های بلندش نگاه کرد و دستش را روی انبوه موهای سیاه و فر او گذاشت و شروع کرد به نوازش کردن او.
"شما نباید این گونه می مردید."
و خم شد و دهانش را روی گردن سابیس گذاشت و دندان های نیشش را در آن فرو کرد و مقدار زیادی از خونش را نوشید تا قوی تر شود و بعد بلند شد و به کمک توانایی های تازه اش مخفیگاه لوسیندا را پیدا کرد و در اتاق او ظاهر شد.
لوسیندا که لبه ی تختش نشسته بود، با دیدن پدرش از جایش بالا پرید.
"چه طور این جا را پیدا کردی؟"
گادفری با چهره ای غمگین گفت:
"من به تو هدیه ی تولد ندادم. حالا می خواهم آن را به تو تقدیم کنم."
و یک چوبدستی را از جیب کتش بیرون آورد و جلو رفت و آن را به لوسیندا داد.
"با این خودت را آتش بزن."
ترکیبی از نفرت و دلشکستگی بر صورت کوچک لوسیندا نشست.
"تو پدر من هستی، چه طور می توانی این کار را با من بکنی؟"
"من نمی توانم اجازه بدهم که تو با راهب های شرور همکاری کنی و به خون آشان های بی گناه صدمه بزنی."
"من نمی خواهم به موجودات بی گناه صدمه بزنم. الان نیز دارم سعی می کنم عطشم را کنترل کنم."
"اما تلاشت بی فایده است."
اشک در چشمان لوسیندا حلقه زد.
"به جای کمک به من این حرف ها را می زنی؟"
چشمان گادفری نیز پر از اشک شد.
"الان دارم به تو کمک می کنم."
لوسیندا چوبدستی را به سمت خود گرفت و طلسم آتش را اجرا کرد، ولی درست قبل از این که زبانه های آتش با بدنش برخورد کنند، چوبدستی را چرخاند و آن را به سمت گادفری گرفت، اما گادفری فورا واکنش نشان داد و با دستانش به آتش اشاره کرد و آن را به سمت لوسیندا برگرداند.
لوسیندا فریاد دردآلودی کشید و جسمش در کسری از ثانیه به خاکستر تبدیل شد و کف زمین ریخت. در این لحظه رزالی در را باز کرد و با دیدن یک مرد غریبه در اتاق دخترش شوکه شد.
"شما چه کسی هستید؟ این جا چه می کنید؟ این صدای فریاد چه بود که شنیدم؟ دخترم کجاست؟"
گادفری با چهره ای غرق در اشک به رزالی نگاه کرد و نتوانست چیزی بگوید. رزالی داخل شد و توجهش به خاکسترهای کف اتاق جلب شد و قلبش در سینه اش فرو ریخت و خشم چهره اش را فرا گرفت.
"تو دختر عزیزم را کشتی."
و چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت گادفری گرفت. گادفری می خواست چشمانش را ببندد و خودش را به مرگ بسپارد که ناگهان دستی از داخل سینه ی رزالی بیرون زد. این دست متعلق به سابیس بود که سالم و بدون هیچ گونه اثری از زخم های پیشین پشت رزالی ایستاده بود.
پایان فلش بکگادفری با ناباوری به این صحنه خیره شده بود. سابیس دستش را از سینه ی رزالی بیرون کشید و قبل از این که رزالی روی زمین بیفتد، گادفری او را در هوا گرفت. رزالی به صورت گادفری نگاه کرد و دستش را بالا آورد و روی آن گذاشت.
"تو گادفری من هستی، حالا تو را به خاطر می آورم."
گادفری شروع کرد به هق هق.
"رزالی من، واقعا متاسفم."
"فکر می کردم تو یک شب مرا تبدیل خواهی کرد و ما تا ابد کنار هم خواهیم بود، ولی حالا همه چیز دارد طور دیگری تمام می شود."
گادفری دستش را روی صورت او گذاشت و شروع کرد به نوازش او. رزالی دست او را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت و بعد چشمانش را بست و انقباضی که به خاطر درد جسمش را فرا گرفته بود، از بین رفت و بدنش در آغوش گادفری آرام گرفت.
گادفری فریاد دردآلودی کشید و صورتش را روی صورت رزالی گذاشت و همان طور که اشک می ریخت، مدتی در همان حال ماند. بعد جسد رزالی را روی زمین گذاشت و به سمت سابیس رفت که چهره اش مانند کسی بود که مشغول تماشای یک اپرای غم انگیز است.
"لعنت به تو! چرا این کار را کردی؟ باید می گذاشتی او مرا بکشد."
سابیس که خودش نیز مطمئن نبود دارد نقش بازی می کند یا حقیقت را می گوید، با صدایی اشک آلود گفت:
"اما من نمی توانستم این کار را بکنم."
و به سمت گادفری رفت و مقابل او ایستاد و دستش را بالا آورد و روی صورت او گذاشت.
"من نمی توانم تو را از دست بدهم."
*
ناتان در یکی از اتاق های قصر سابیس نشسته بود و داشت سعی می کرد اتفاقات اخیر را هضم کند. در این لحظه سابیس با یک سینی پر از غذا وارد شد و آن را روی تخت مقابل ناتان گذاشت.
"سعی کن بخوری."
"لرد سابیس، چرا شما زحمت کشیدید؟ جن های خانگی تان اعتصاب کرده اند؟"
عجیب بود که می توانست در آن وضعیت شوخی کند. سابیس پاسخ داد:
"من جن خانگی ندارم. فکر می کنم استفاده از آن ها برای انجام خدمات خانگی شرم آور است."
ناتان با تعجب ابروهایش را بالا برد و سابیس گفت:
"حتی من نیز چارچوب های اخلاقی خودم را دارم."
"بله، این غیر عادی نیست، ولی نمی توانم تعجب نکنم."
سابیس دستش را دراز کرد و آن را روی موهای سرخ رنگ ناتان گذاشت و آن ها را دور انگشتانش حلقه کرد.
"چرا این قدر ویران به نظر می رسی؟ آیا همیشه ته قلبت نمی خواستی که از دست آن راهبه خلاص شوی؟"
"بله، ولی نه این طوری."
"تو باید خوشحال باشی، ناتان. گادفری به تنهایی نمی تواند تو را به خون آشام تبدیل کند، ولی اگر من به او کمک کنم، می تواند. تو قرار است به زودی تبدیل به فرزند من و او بشوی و ما تا ابد کنار هم خوشبخت خواهیم بود."
ناتان لبخند کم رمقی زد و دست لرد سابیس را در دست خودش گرفت. او می خواست که خوشحال باشد، ولی می دانست که اشک ها و خون های بیشتری در راه است.