- هی بچه ها شنیدین اسمشونبر دوباره برگشته !
- آره آره ، منم شنیدم ... میگن چند نفرم کشته !
- شماها چقدر ساده این ، اینا همش شایعست .
شایعه بازگشت لرد سیاه دربین دانش آموزان هاگوارتز پیچیده بود . تعدادی از دانش آموزان که شجاعتشون از بقیه بیشتر بود ، راجع به این موضوع بحث می کردند .
در این بین بلرویچ ، یکی از دانش آموزان گروه اسلیترین علاقه شدیدی داشت تا به حقیقت این موضوع پی ببرد . او برعکس بقیه در انتظار قدرت نمایی لرد سیاه بود و بی صبرانه انتظار خدمت به لرد را می کشید . بلرویچ تمام تلاشش را می کرد تا اطلاعی از محل مخفیگاه لرد سیاه بدست آورد ولی همیشه ناکام می ماند .
بلرویچ عاشق تنهایی بود و رابطه خوبی با سایر دانش آموزان نداشت . او عادت داشت بعد از ظهرها لابه لای بوته های کنار دریاچه دراز بکشد و وبه رویاهایش در رابطه با بازگشت لرد سیاه و خدمت به او فکر کند . یکی از این بعد از ظهرها که مثل همیشه ، لابه لای بوته ها دراز کشیده بود ، صدای گفتگوی مرموز دو نفر را از پشت بوته ها شنید .
- ببین دراکو ، حتی اگه حقیقتم داشته باشه ، نباید با من بیای . تو تازه مرگخوار شدی و احتیاجی نیست که فعلا خودتـ...
- شما اشتباه می کنین پروفسور اسنیپ ، من باید با شما بیام .
- ولی آخه دراکو ، من به مادرت قول دادم که مواظبت باشم .
دراکو با دیدن مخالفت اسنیپ ، آستینش را بالا زد و داغ مرگخواریش را که بشدت سیاه و برجسته شده بود ، به اسنیپ نشان داد .
- اینجا رو ببینین پروفسور ، لرد سیاه تمام مرگخوارهارو احظار کرده ، من هم باید با شما بیام .
- ولی آخه ... باشه توهم با من بیا . ظاهرا چاره دیگه ای ندارم . پس سریع حرکت کن ، نمی خوام لرد سیاه رو منتظر بذاریم .
اسنیپ این جمله رو گفت و همراه دراکو به سرعت به سمت جنگل ممنوع حرکت کرد .
هیچ اتفاقی به اندازه این نمی توانست بلرویچ را خوشحال کند . این خبر که لرد ولدمورت بازگشته است و مرگخواران به استقبال او می روند ، بلرویچ را مانند رویایی به حقیقت پیوسته خوشحال کرد .
او از این فرصت استفاده کرد و به دنبال اسنیپ و دراکو رفت . اسنیپ به سرعت حرکت می کرد و دراکو نیز به دنبالش می رفت . تا اینکه ناگهان آن دو از دید بلرویچ خارج شدند . بلرویچ باور نمی کرد آنها را گم کرده است . چطور ممکن بود موقعیتی به این خوبی را از دست داده باشد .
بعد از چند دقیقه او همچنان غمزده و ناراحت به دنبال اثری از اسنیپ و دراکو می گشت . بلرویچ در این فکر بود ، شاید آنها خود را غیب کرده باشند ، که ناگهان چیز عجیبی دید .
چهار لیوان در یک خط و در کنار هم روی زمین قرار داشتند . بدون شک آنها رمزتاز بودند . بلرویچ دست خود را دراز کرد و یکی از لیوانها را گرفت . یکدفعه احساس کرد طنابی نامریی او را از زمین جدا می کند . تصاویر اطراف به دورش می چرخیدند و تنها لکه های مبهمی از درختان جنگل دیده میشد . سرانجام احساس کرد محیط اطرافش تغییر کرده است و روی زمین ایستاده است .
باورش نمیشد ، او در بین صدها مرگخوار که ناباورانه به اونگاه می کردند ایستاده بود . ظاهرا تمام مرگخواران منتظر دستور حمله به او بودنند . مرگخواری که از احترام دیگران به او معلوم بود فرد مهمی است به بلرویچ نزدیک شد . چهره او مانند بقییه به طور کامل در زیر کلاه ردایش مخفی بود . آن مرگخوار با صدایی ترسناک ولی آرام از بلرویچ پرسید :
- تو می دونی الان کجایی پسر جوان .
بلرویچ بدون اینکه ترسی به خود راه دهد در جواب گفت :
- اگه اشتباه نکنم در محل تجمع مرگخوارهام .
- حق با تویه ، اینجا محل تجمع مرگخوارهاست ، ولی تو اینجا چیکار می کنی ؟!
بلرویچ با جدیت گفت :
- منم اومدم تا مرگخوار بشم و تا آخرین نفس ، برای خدمت به لرد سیاه بجنگم .
- ولی اگه لرد سیاه نخواد تورو قبول کنه چی ؟
- مطمئنم لرد سیاه با دیدن قدرت من ، منو به عنوان یکی از یاران باوفاش انتخاب می کنه .
با این جمله بلرویچ تمام مرگخوارها خندیدند .
- چطوره با هم دوئل کنیم پسرجون .
- ولی آخه لرد سیاه که اینجا نیست .
- نگران نباش لرد ولدمورت همیشه یاران باوفاش رو می بینه .
بلرویچ نگاهی به دور و برش کرد تا شاید لرد سیاه رو ببیند ولی چیز خاصی ندید . سپس گفت :
- قبوله دوئل می کنیم .
- خب پس آماده ای ، با شماره سه شروع می کنیم . یک... دو... سه
این دوئل خیلی کوتاه تر از چیزی بود که بلرویچ حتی تصورش رو می کرد . بلرویچ حتی فرصت تکان دادن چوب دستی اش را نیز نداشت . و تنها چیزی که فهمیده بود ، این بود که نوری زرد رنگ به او برخورد کرد و قدرت حرکت را از او گرفت . مرگخوارها بشدت می خندیدند و آن مرگخوار پیروز را تشویق می کردند .
مرگخوار با حرکت چوب دستی اش بلرویچ را به حالت اولش برگرداند و به او گفت :
- پسر جون خودتو برامون معرفی می کنی .
بلرویچ با حالتی متعجب و در هم ریخته جواب داد :
- اسمم بلرویچه ، پدرم یکی از مرگخوارهای لرد سیاه بود ولی حالا توی آزکابان زندانیه . حالا میشه لرد ولدمورت رو ببینم ؟
بعد از این درخواست ، مرگخوار ناشناس کلاه ردایش را برداشت و چهره ترسناکش را برای بلرویچ به نمایش گذاشت . بلرویچ شوکه شده بود . باور نمی کرد چنین جسارتی کرده باشد و با لرد سیاه دوئل کرده باشد . بلرویچ بعد از زانو زدن در مقابل لرد سیاه با صدایی عاجزانه گفت :
- سرورم جسارت من رو ببخشید . من نمی دونستـ...
لرد سیاه به میان حرف بلرویچ پرید و گفت :
- پاشو بلرویچ . دستتو بده من .
بلرویچ بدون درنگ دستش را برای گذاشتن داغ مرگخواری ، در دستان لرد سیاه گذاشت .
این زیباترین لحظه زندگی او بود . به حدی زیبا بود که سوزش داغ را احساس نکرد . او دیگر مرگخوار شده بود و به آرزویش رسیده بود . لرد سیاه گفت :
- امیدوارم مثل پدرت ، همیشه به من وفادار باشی .
-----------------------------------------------------------------
سلام و درود من حقير ، نثار لرد سیاه .
سالهاست در انتظار ظهورتونم .
من بلرويچ ، نواده لرد بلرويچ ،( يکي از خادمان سالازار اسليترين کبير ) هستم . پدرم نيز يکي از ياران وفادار شما بود ، و حالا در آزکابان زندانيه .
آماده ام هر گونه جانفشاني را در راه شما انجام دهم .
خدمت در راه شما آرزوی هر اسلیترینی است و من نیز به عنوان یک اسلیترینی آماده همکاریم ، تا با رهبری شما ، قدرت اصیل زاده ها رو بهشون برگردونیم و مانع از حاکمیت جهان توسط خون فاسدها و ماگلها شویم .
اميدوارم يگانه جاودانه جهان ، بنده حقير را به عنوان يک مرگخوار بپذيرد .
-------------------------------------------------------------
با عرض پوزش از لرد سیاه بخاطر پست قبلیم . اینو جای اون نوشتم .
بلرويچ عزيز!
باشد تا لطف لرد سياه هميشه شامل حال شما شود! لرد عزيزمان به نسبت از كار شما راضيست..شما براي ورود به ارتش پر افتخار تاريكي پذيرفته شديد. اما براي اينكه از مرگخواران لرد گرديد بايد تلاش بيشتري به خرج دهيد.سرورمان منتظر يك نوشته ي دگر از شماست كه در آن تواناتر ظاهر گرديد!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان همه از سوي اوست!
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در 1384/12/26 13:04:04
دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color