مکان: هاگوارتز راهرو های مدرسه
پیتر در حالی که کتاب معجون ها و خواص آنان را میخوند در راهرو مدرسه قدم میزد.
یک دفعه یکی از اصیل زاده های اسلایترینی رو دید که داره با دوستاش حرف میزنه
پیتر آروم آروم نزدیک اصیل زاده هه میشه و به حرفاش گوش میکنه.
_آره همیشه بابام میگه باید دوباره الار اسرار باز شه تا این گند زاده هارو از بین ببره.
_دقیقا . مامان منم میگه دامبلدور خیلی سادست که اومده و اجازه داده مشنگا بیان مدرسه.
همزمان چند نفر خندیدند .
_آهای لجن زاده داری به حرفای ما گوش میدی مشنگ برو اونور
پیتر با عصبانیت خواست چوبدستیش رو در بیاره که دستی روی دستش حس کرد که نمیذاشت چوبدستی رو ور داره
به پشت سرش نگاه کرد. مایکل رابینسون رو دید که بهش گفت:
_ ولشون کن نمیفهمن چی میگن .
مایکل هم دورگه بود ولی با خیلی از دورگه ها فرق داشت. او اصلا به تبعیض نژادی کاری نداشت و کسی را صرفا بر اساس نژادش قضاوت نمی کرد.
پیتر فکر کرد. درست می گفت اگر دعوا می کرد امتیاز از گروهش کم می شد.
زیر لب به مایکل گفت:
_باشه بیا بریم.
آن ها در جهتی مخالف جهت قلدر ها به راه افتادند.
پیتر از مایکل پرسید:
_چه کلاسی داشتی؟
_معجون شناسی.
_خوب بود؟
_ای ...... بدک نبود مقالم از 100، 80 گرفت .
مایکل که دید دوستش ناراحت است گفت:
_ببین پیتر ... اگه مشنگا نبودن نسل جادوگرا تا حالا منقرض شده بود . جادوگرا خیلی به مشنگا مدیونن.....
همان موقع جرقه ای پشت سر به پیتر خورد.
صدای خنده در راهرو بلند شد .
_هی مشنگ کثیف برو بیرون از هاگوارتز.
پیتر از جایش بلند شد و گرد و خاک ردایش را تکاند و سعی کرد به قلدر محل نگزارد.
_از کسی که مامان و باباش لجنی کثیف هستن همچین انتطاری نمیره...........
قلدر نتوانست حرف بزند چرا که پیتر با چوبدستی اورا زمین زده بود.
قلدر در حالی که عصبی شده بود گفت:
_حسابتو می رسم لجنی
قلدر بلند شد و چوبدستی اش را به طرف پیتر گرفت.
از چوبدست او جرقه های رنگین بیرون آمد و پیتر همه را دفع کرد.
مایکل به پیتر نگاه کرد. او از همین می ترسید زمانی که چوبدستی اش که هسته دمنتور داشت بر او غالب شود..
پیتر به او افسون های مختلفی پرتاب کرد که ناگهان با نهایت عصبانیت افسون پرتاب کرد. افسوت به سینه قلدر خورد و به قدری قوی بود که قلدر به طرف تابلو ها پرتاب شد. و نیمی از تابلو ها واژگون شد.
ارشد گریف سریعا به محل آمد و سر پیتر داد زد:
_این چه کاری بود کردی؟؟؟ از گریف 30 امتیاز کم میکنم
همه ی گریفیندوریا به پیتر با خشم نگاه کردند.
خانم پامفری با چند فرد آمد و قلدر را جمع کرد.
پیتر با مایکل دوباره به راه افتاند.
_پیتر ناراحت نیستی از این که امتیاز کم شد ازتون؟
_ یه کم
پیتر به مایکل نگاه کرد و گفت :
_میگم قهوه داری؟؟
قهوه همیشه اعصاب پیتر را آرام می کرد.
مایکل لبخندی زد:
_ آره. میخوای؟
_چرا که نه
هردو با آرامش در راهرو ها به راه افتادند.