سوژه : فیلم نامه ی جادوییسپیده دم بود. بارقه های نور خورشید از لا به لای میله های سلول زندان عبور کرده و صورت دو ساحره ی جوان را که کنار هم به دیوار تکیه داده بودند ، روشن می کرد. ساحره ای که چشمان لوچ داشت ، سرش را روی شانه ی ساحره ی دیگر تکیه داد ؛ دسته ای از موهای مشکی او را جدا کرد و در حالی که مشغول بافتن آن ها به موهای استخوانی رنگ خودش می شد ، گفت :"تاتسویا سان! دو تا چیز متضاد کنار هم قشنگ به نظر میان ، مگه نه ؟ ... ببین! سیاه و سفید..."
تاتسویا لبخند بی رمقی زد و در حالی که به نقطه ای نا معلوم ورای روزنه ی کوچک موجود در سلول ، خیره شده بود به این فکر کرد که به زودی دیوانه سازها برای اجرای حکمشان می آیند. مراسم اعدام آن ها بر خلاف معمول با یک بوسه از سمت دیوانه سازها انجام نمی شد. تاتسویا مجبور بود با کاتانایش خودکشی کند و هم سلولی اش ، مروپ ، نیز باید دوز بالایی از معجون عشق را می نوشید که باعث مرگش می شد. تاتسویا در همین افکار غرق بود که صدای مروپ او را به خود آورد.
-می دونی تا حالا به افراد زیادی معجون عشق خوروندم...ولی به خودم نه...فکر کن!...قراره عاشق خودم بشم...
او این را گفت و با حالتی دیوانه وار شروع به قهقهه زدن کرد. تاتسویا در حالی که سعی می کرد او را نادیده بگیرد ، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. سعی داشت به خواب فرو رود که ناگهان در سلول باز شد و مردی با موهای آشفته و دستان قیچی مانند به داخل پرید. چهره ی بی ابرویش ذوق زده بود و هاله های دور چشمانش روشن تر از همیشه به نظر می رسید.
تاتسویا با تعجب گفت :"ادوارد!...چه خبر شده؟"
مروپ نیز دست از قهقهه زدن برداشت و به ادوارد خیره شد.
-تاتسویا! مروپ!...یه خبر خوب براتون دارم.
تاتسویا با امیدواری پرسید :"ما رو بخشیدن؟"
ادوارد سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت :"نه دقیقا!...ولی اگه یه مأموریت برای شاه جیگر انجام بدین ، اعدامتون نمی کنن و به جاش به صد سال حبس محکوم می شین!"
مروپ با پوزخند گفت :"وایییی...شاه جیگر چه قد بخشنده ان!"
تاتسویا در حالی که سعی داشت با حس غریبی از نا امیدی که به قلبش چنگ انداخته بود ، مبارزه کند ، پرسید :"اون از ما چی می خواد؟"
ادوارد کف سلول نشست ، چند برگ کاغذ را با چوبدستی اش ظاهر کرد و در حالی که آن ها را به سمت ساحره ها پیش می راند ، پاسخ داد : "ساده اس!...شما باید طبق این فیلم نامه بازی کنین..."
مروپ و تاتسویا با حالتی گیج به ادوارد خیره شدند.
تاتسویا : یعنی می گی ما شغلمونو عوض می کنیم و از مزگخوار تبدیل به بازیگر می شیم...و بعد جیگر ما رو به خاطر این کار می بخشه؟
ادوارد : نه دقیقا!...شما تو این فیلم نامه نقش دو تا مرگخوارو دارین...دو تا مرگخوار که قراره یه محفلی رو به قتل برسونن...
مروپ : این شاه جیگر با مزه تر از اونیه که فکر می کردم...به جای اینکه فقط دستور بده اون محفلیو بکشین ، می خواد ازین قضیه فیلم درست کنه...
تاتسویا : ظاهرا می خواد ماجرا رو حماسی نشون بده...
ادوارد از جایش بلند شد و پرسید : "خب...نظرتون چیه؟ قبول می کنین؟"
تاتسویا پاسخ داد : "من قبول می کنم...شاید بعدا یه راه حلی پیدا شد و از حبس نجات پیدا کردیم..."
مروپ : منم پایه ام...شاید اصن به اندازه ی دامبلدور عمر کردیم و بعد صد سال ازین جا زدیم بیرون...
مروپ این را گفت و دوباره با حالتی نا معمول شروع به خندیدن کرد. ادوارد چرخشی به چوبدستی اش داد و دو کره ی کوچک و طلائی را در هوا ظاهر کرد.
-خب...دوربین های جادوئی وقتی که از زندان خارج شین ، شروع به فیلم برداری می کنن. قربانی تون قادر نیست دوربین ها رو ببینه...راستی بخش های فیلم نامه به ترتیب ظاهر می شن و در حال حاضر شما فقط به قسمت اول دسترسی دارین...مروپ! تاتسویا!...بخت یارتون باشه...
ادوارد این را گفت و سلول را ترک کرد. مروپ و تاتسویا نیز از جا بلند شدند و در حالی که دوربین های کروی شکل آن ها را دنبال می کردند ، از زندان خارج شدند. به محض اینکه پایشان را از زندان بیرون گذاشتند ، دو نقطه ی سرخ رنگ روی دوربین ها شروع به چشمک زدن کردند و فیلم برداری آغاز شد. دو دیوانه ساز به طرف آن ها آمدند و به سمت قایقی کوچک راهنماییشان کردند.
تاتسویا در حالی که امیدوار بود به زودی از همراهی دیوانه سازها راحت شوند ، پرسید : "مروپ سان!...تو فیلم نامه چی نوشته؟"
ساحره ی مو استخوانی در حالی که برگه را به صورتش نزدیک می کرد ، پاسخ داد : "ا...صبر کن ببینم...نمی تونم بخونم...به یه زبون عجیبی نوشته..."
تاتسویا برگه را از او گرفت و در حالی که آن را سر و ته می کرد ، گفت : "برعکس گرفته بودیش..."
مروپ با خنده گفت : "آره...فکر کردم تو این مدتی که تو آزکابان بودم ، خوندن نوشتن یادم رفته..."
تاتسویا ناخودآگاه خندید و موج شادی به وجود آمده ، فضای سرد ایجاد شده توسط دیوانه سازها را تا حدی بهبود بخشید.
تاتسویا در حالی که همراه مروپ سوار قایق می شد ، بخش اول فیلم نامه را خواند و گفت : "خب...الان می ریم به یه جزیره ی مصنوعی و لباس می خریم...اون جا رو مخصوص همین فیلم ساختن..."
مروپ در حالی که چهره ای رمانتیک و مسخره به خود گرفته بود ، برای دیوانه سازها که در فضایی بالاتر از خط ساحل در هوا شناور بودند ، دست تکان داد و گفت : "عالیه!...اصن جالب نبود که با این روپوش های مخصوص زندانیا بریم مأموریت..."
تاتسویا و مروپ در سکوت به امواج دریا خیره شدند تا اینکه بالاخره به جزیره رسیدند. از قایق پیاده شدند و به سمت کلبه ای که وسط جزیره ی کوچک قرار گرفته بود ، رفتند. دختری با موهای طلائی رنگ و مواج پشت پیشخوان ایستاده بود. او با خوشرویی لبخند زد و گفت : "سلام!خوش اومدین!...لطفا از مجموعه لباسای من دیدن کنین..."
تاتسویا فورا یک پیراهن و دامن مشکی کوتاه انتخاب کرد ، اما مروپ به سمت او آمد ؛ یک کیمونوی مشکی زنانه به او داد و گفت : "اینو بپوش تاتسویا سان!...منم یه سفیدشو می پوشم..."
-راستش من به پوشیدن هم چین کیمونوهایی عادت ندارم...دست و پا گیره...
مروپ چشمکی به او زد و گفت : "دست بردار!...ما باید تو فیلم شیک و مجلسی به نظر بیایم..."
ساحره های مرگخوار کیمونوهایشان را پوشیدند و داشتند از مغازه خارج می شدند که پنلوپه گفت : "ا...خانوما!...فراموش کردین حساب کنین!..."
مروپ کیسه پولی را که ادوارد به آن ها داده بود ، از کیفش درآورد و در حالی که به سمت پنلوپه می رفت ، گفت : "واییی...باید ما رو ببخشین...خیلی بی ملاحظه ایم!"
کلیرواتر لبخندی زد و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. اما مروپ به او مجال حرف زدن نداد و با حرکت چوبدستی اش که آن را به سرعت بیرون کشیده بود ، باعث شد خون از بینی و دهان پنلوپه فوران کند.
تاتسویا با چهره ای که احساسی در آن دیده نمی شد ، گفت : "ولی تو فیلم نامه چیزی راجب حمله به پنلوپه کلیرواتر نیومده..."
مروپ در حالی که در کلبه را پشت سرش می بست ، گفت : "بی خیال...فقط می خواستم دلم یه کم خنک شه...خب...حالا باید چی کار کنیم؟"
-باید جلوی خونه ی تابستونی آملیا فیتلوورت تو دهکده ی هاگزمید ، ظاهر شیم...
-خب...پس اون محفلی ستاره شناس هدف ماست...
-اوهوم
تاتسویا در حالی که بقیه ی نوشته های موجود در آن بخش از فیلم نامه را می خواند ، ادامه داد : "این جا نوشته که ما اعتماد آملیا رو جلب می کنیم...و بعد تو یه فرصت مناسب بهش حمله ور می شیم..."
مروپ لبخندی زد و گفت : "یه جورایی داره از شاه جیگر خوشم میاد...اون دوست داره بازی کنه..."
تاتسویا فیلم نامه را در کیفش گذاشت و با لحنی جدی گفت : "این قضیه بی معنیه...ما فقط باید اونو می کشتیم و داستانو تموم می کردیم..."
مروپ بازوی تاتسویا را فشار داد و در گوشش زمزمه کرد : "دست بردار تاتسویا سان!...یه ذره سرگرمی حتی برای یه سامورایی مث تو ام لازمه..."
دو ساحره نقشه ای کشیدند و حرف هایی که قرار بود به آملیا بزنند ، با هم هماهنگ کردند. سپس ، دست هم را گرفتند و مقابل خانه ی مورد نظرشان ظاهر شدند.
کلبه ی تابستانی آملیا بافتی سنتی داشت و از کاهگل ساخته شده بود. در آن لحظه ، او روی پشت بام ایستاده بود و داشت تلسکوپش را تعمیر می کرد. هوا به زودی تاریک می شد و او می خواست سیاره ی مشتری را که اخیرا در محدوده ای قابل دید قرار گرفته بود ، بررسی کند.
کار روی تلسکوپ تقریبا تمام شده بود که صدای زنگ در بلند شد. آملیا با تعجب از بالای پشت بام ، دو ساحره ی شنل پوش را دید که پشت در ایستاده بودند.
-غریبه ها!...شما کی هستین؟
مروپ و تاتسویا کلاه شنلشان را کنار زدند و به بالا ، جایی که آملیا ایستاده بود و آن ها را نظاره می کرد ، خیره شدند.
آملیا : دو تا مرگخوار اینجا چی می خوان؟
تاتسویا : ما تو دردسر افتادیم آملیا!...
آملیا : بله!شنیده بودم که افتادین زندان...چه طور شده که آزادتون کردن؟
مروپ با چهره ای متأسف گفت : "مجبور شدیم اطلاعاتی رو راجب لرد سیاه و مرگخوارا فاش کنیم...نمی خواستیم این کارو بکنیم ، ولی برای نجات جونمون مجبور شدیم..."
آملیا به سردی گفت : "خب...پس ، حالا اینجا چی کار می کنین؟ حتما قراره جیگر پاداش خوبی بهتون بده..."
تاتسویا : همون طور که مروپ گفت ما مجبور شدیم اون کارو بکنیم...گوش کن آملیا! الان ما تو شرایط بحرانی هستیم...محفل و مرگخوارا باید متحد شن و جیگرو سرنگون کنن...
آملیا : شما که انتظار ندارین محفلی ها به مرگخوارها اعتماد کنن؟
مروپ : ببین ما متوجه شدیم که جیگر داره برای حمله به محفل و قتل دامبلدور نقشه می کشه...
رنگ از چهره ی آملیا پرید و با تردید به دو مرگخوار خیره شد. آیا ممکن بود آن ها راست گفته باشند؟ آملیا با خودش فکر کرد اگر مرگخوارها به احتمال یک در صد هم داشتند حقیقت را می گفتند ، جان دامبلدور در خطر بود.
او از پله های پشت بام پایین آمد ؛ به سمت درب ورودی رفت و آن را برای مرگخوارها گشود. مروپ و تاتسویا داخل شدند و به سمت پذیرایی رفتند. آملیا دو لیوان نوشیدنی کره ای آماده کرد و به آن ها تعارف نمود.مروپ لیوان را گرفت و در حالی که از جایش بلند می شد ، گفت : "بیاین بریم رو پشت بوم...می خوام با تلسکوپ آملیا ستاره ها رو تماشا کنم..."
تاتسویا نگاهی پرسشگرانه به مروپ انداخت ؛ رفتن به پشت بام جزء برنامه شان نبود ؛ اما احتمالا مروپ فکر می کرد آن جا محل رمانتیک تری برای قتل است. ساحره ی مو استخوانی جلوتر رفت و آملیا از تاتسویا پرسید : "خب...نقشه ی وزارت برای حمله به محفل چیه؟"
تاتسویا پرسش او را نشنیده گرفت و گفت : "می دونی چه طور شد که ما رو به زندان انداختن؟"
-بله ، شما دختر آرسینوس جیگرو کشتین...
-خب...تو جزئیاتشو نمی دونی...اون وسط اتاق وایساده بود و می لرزید...دختر کوچولوی بیچاره واقعا ترسیده بود...
آملیا نگاهی به چهره ی تاتسویا انداخت و آمیزه ای از احساسات را در آن دید . آیا او واقعا از کشتن آن دختر بچه متأثر بود؟ از نظر آملیا ، ساحره ی ژاپنی یک سامورایی بود که هدفش وسیله را توجیه می کرد. اما شاید واقعا مرگخوارها هم می توانستند احساس داشته باشند. در هر حال ، آملیا نمی خواست در مورد آن حادثه بشنود. در حالی که سعی داشت اضطراب را از خود دور کند ، دوباره پرسید : "تاتسویا سان!...اونا کی می خوان به محفل حمله کنن؟ نقشه شون چیه؟"
تاتسویا طوری که انگار وقفه ای در کلامش ایجاد نشده ، ادامه داد : "واسه همین من از مروپ خواستم که بهش معجون عشق بده..."
آملیا که یکه خورده بود ، گفت : "چی؟...به یه بچه معجون عشق داد؟"
-نه،نه،فکر بد نکن...دوز کم از اون معجون باعث ایجاد آرامش و اعتماد به طرف مقابل می شه...این باعث شد که اون آروم باشه و دیگه نترسه...
آملیا و تاتسویا وارد محوطه ی پشت بام شدند و قبل از اینکه فیتلوورت فرصت کند برای چندمین بار در مورد نقشه ی وزارت از مرگخوار سامورایی پرسش کند ، مروپ او را صدا زد.
-آملیا!...بیا این جا و کمکم کن این تلسکوپو تنظیم کنم...
فیتلوورت همان طور که به سمت مروپ می رفت ، خطاب به هر دو مرگخوار گفت : "بالاخره می خواین چیزی بهم بگین یا نه؟"
گانت با خوشرویی لبخند زد ؛ به پشت سر آملیا و جایی که دوربین های کروی قرار داشتند ، نگاهی انداخت و گفت : "خب...آسمون امشب صافه و ستاره ها حسابی می درخشن...وقتش شده که ستاره های فیلممون هم بدرخشن ، مگه نه؟"
آملیا : داری در مورد چی...
اما قبل از اینکه فرصت کند حرفش را به اتمام برساند ، مروپ با سرعت چوبدستی اش را بیرون کشید و آملیا برای جلوگیری از برخورد طلسمی که به سمتش روانه شده بود ، خودش را به سمتی پرت کرد. قبل از اینکه بتواند از جایش بلند شود ، برق شی ئی تیز را در هوا دید و روی زمین چرخید تا کاتانای تاتسویا او را از وسط به دو نیم نکند.
سپس ، نفس زنان از جایش برخاست و دو مرگخوار را دید که از دو طرف راهش را بسته بودند. چوبدستی اش را بیرون کشید و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
مروپ لبخندی زد و گفت : "واقعا سریعی آملیا...اما بد شانسی اوردی...ستاره ی بختت قراره امشب افول کنه..."
ناگهان آملیا سوزشی را روی قسمت های مختلف پوستش و همین طور در چشمانش حس کرد. خون از دست ها و پاهایش جاری شد و ماده ای غلیظ از چشمانش بیرون زد. بدون اینکه بفهمد ، آسیب دیده بود. در حالی که بینایی اش مختل شده و مرگخوارها را به شکل دو سایه ی مبهم می دید ، چوبدستی اش را تکان داد و چند طلسم به سمتشان روانه کرد ، اما دشمنانش خود را کنار کشیدند و بعد ، دوباره به او حمله ور شدند.
سوزش چشمان آملیا شدید شده و به مغزش سرایت کرده بود. چوبدستی اش را انداخت و با دستانش شقیقه هایش را فشار داد. به طرزی مبهم حس کرد جسمی تیز وارد شکمش شد و محتویات آن را زیر و رو کرد. آملیا که قدرتی برای فریاد زدن هم نداشت ، به پشت روی زمین افتاد و صدای مروپ را شنید که می گفت : "حیف شد!...با این وضع چشمات دیگه نمی تونی ستاره ها رو ببینی..."
مروپ کنار آملیا نشست و قسمتی از روده های او را بیرون کشید. تاتسویا به سمت آن ها رفت و می خواست کار عضو محفل را تمام کند که مروپ تیغه ی کاتانای او را گرفت و از بدن آملیا دور کرد.
-تاتسویا سان!...نباید تفریح منو خراب کنی...
ساحره ی سامورایی توجهی به حرف همراهش نکرد ؛ چوبدستی اش را بیرون کشید و زمزمه کرد : "آواداکداورا..."
نوری سبز رنگ به سینه ی آملیا برخورد کرد و صدای نفس زدن های گرفته و دردناکش قطع شد.
مروپ در حالی که خون از دستش جاری گشته و کیمونوی سفید رنگش به لکه های سرخ مزین شده بود ، از جایش برخاست و نگاه نارضایتمندانه ای به همراه مرگخوارش کرد. تاتسویا در حالی که دچار سرگیجه شده بود ، به سمت درب پشت بام رفت و قبل از اینکه بتواند آن را باز کند ، محیط اطرافش تیره شد و دیگر چیزی نفهمید...
***
صبح بود و انوار گرم و طلائی خورشید صورت تاتسویا را نوازش می کرد. دلش نمی خواست تخت خواب را ترک کند. لبخند زد و داشت از حس آرامشی که او را فرا گرفته بود ، لذت می برد که ناگهان یاد اتفاقات دیشب افتاد. چشمانش را گشود و ادوارد و دو دیوانه ساز را دید که بالای سرش ایستاده بودند.
سراسیمه از جایش برخاست و پرسید : "مروپ کجاست؟"
ادوارد با چهره ای که متأثر به نظر می رسید ، کنار رفت و نگاه تاتسویا به جسم بی حرکت مروپ روی تختش افتاد. چشمانش باز و مردمک هایش بی حرکت بود. یک جام خالی در دستش دیده می شد. تاتسویا به سمت او رفت و با دستی لرزان علائم حیاتی اش را چک کرد ؛ مروپ مرده بود!
تاتسویا با صدایی گرفته پرسید : "چرا؟...ما که طبق فیلم نامه عمل کردیم..."
ادوارد برگه ای را به سمت ساحره ی ژاپنی گرفت ؛ محتویات فیلم نامه بود و بر خلاف آن چیزی که مروپ و تاتسویا تصور کرده بودند ، آخرین بخش آن بازگشت به زندان نبود. آرسینوس جیگر آن ها را فریب داده بود. تاتسویا به قسمت پایانی فیلم نامه خیره شد و احساس کرد کلمات در مقابل چشمانش می رقصند.
-ادوارد!...تو می دونستی؟...تو می دونستی که آخرش من و مروپ باید اعدام بشیم؟
ادوارد سرش را به شدت تکان داد و گفت : "قسم می خورم که نه..."
تاتسویا کاتانایش را از غلاف بیرون کشید و روی زمین زانو زد. به خاطر کشتن آملیا احساس تأسف می کرد. در واقع ، به خاطر گرفتن جان تمام قربانیانی که تا آن روز کشته بود ، احساس ندامت می کرد. قوانین و شروطی که تا آن روز بر مبنای آن ها زندگی کرده بود ، حالا به نظرش پوچ و بی معنی به نظر می رسیدند. از خودش پرسید واقعا به چه دلیل سال ها با اعضای محفل جنگیده بود؟
تاتسویا شمشیرش را بالا برد و آن را با سرعت به سمت قلبش فرود آورد...