wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1404 08:22
تاریخ عضویت: 1404/07/19
تولد نقش: 1404/08/21
آخرین ورود: امروز ساعت 08:32
پست‌ها: 5
آفلاین
هری و رون با وجود خطراتی که این ماشین دارد سوار این ماشین شدند تا به هاگوارتز برسنند اما رون گواهینامه ی رانندگی نداشت به هین خاطر چند بار به دکل های چراغ برق ماگلی برخورد کرد و اطراف ماشین خط افتاد و همین طور آن ها فرود سختی داشتنند زیرا ابتدا به بید قلدر برخورد کردند و سپس در سوراخ پایین بید قلدر ممکن بود به پایین بیفتنند اما در همان لحظه رون دسته ماشین را بالا کشید و به سمت بالا حرکت کردند ولی به برج اصلی گریفیندور خوردند و داشتند سقوط میکردند که متوجه شدند هرماینی گوشه ای نشسته و دارد کتاب تاریخچه هاگوارتز را می خواند ناگهان هری به این فکر افتاد که از هرماینی کمک بگیرند رون و هری هردو دست تکان می دادند و نور های قرمز می فرستادنند که ناگهان هرماینی همه چیز را دید و وردی به زبان آورد وهری و رون کنار بودند و ماشین هم صحیح و سالم داشت به نقطه ی مبدا خود برمی گشت . بعد از این که هری همه ی اتفاقات را برای هرماینی تعریف کرد . داشتند به برج گیریفیندور می رفتند و همین طور که همه آغاز سال را تبریک می گفتند آن سه نفر رفتنند بخوابنند.


استاد راهنما: سیبل تریلانی


-------------
یکم داستانت زیادی کوتاه بود، اما چون شاهد تلاش‌هات بودم با ارفاق این‌بارو تایید می‌کنم. در ادامه لطفا سعی کن شاخ و برگ بیشتری به داستانت بدی.

تایید شد.

به استادت پیام بده و بعد از مشورت باهاش، برو به سراغِ مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/28 17:16:21
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 13:01
تاریخ عضویت: 1404/07/24
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 13 آبان 1404 18:30
پست‌ها: 5
آفلاین
تصویر ۱۶

صدای سوت قطار مانند همیشه جیمز را به وجد می‌آورد مشتاق برای دیدن دوستانش در تابستان آنقدر برای نقشه جدیدشان برنامه ریزی کرده بودنند که دست هایشان از نوشتن تاول زده بود
از زبان جیمز : هامن طور که بین راهرو های قطار راه می‌رفتم و به دنبال کوپه ای خالی می‌گشتم تا با دوستانم در اون بنشینم به کوپه ای رسیدم که ۲ فرد در آن نشسته بودنند در آن لیلی اونز و سروس اسنیپ نشسته بود محو زیبایی لیلی شده بودم که با صدای سیروس به خودم اومدم
سیروس:رفیق بیا اینجا خالیه
به سمت گروه رفتم در تابستان اسم گروه را شکارچیان گذاشته بودیم
در کوپه نشستیم و منتظر زمان مناسب ماندیم تا از کوپه خارج بشیم
ریموت گفت تو فکری چند دقیقه دیگه کاری می‌کنیم همه شاخ در بیارن
با صدایی مملو از احساس گفتم
میگم اون دختره لیلی با سروس می‌گرده چیکار کنم
سیروس هه انگار یکی دلش رفته پاشو به این چیزا فکر نکن وقتشه
پنجره رو باز کردم و اجازه دادم بادی شدید به داخل بوزد
از سقف قطار آویزان شدم و خودم رو به سطر بالای قطار رسوندم پشتم ریموت و سیروس اومدن قرار بود از قطار فرار کنیم و زود تر به هاگوارتز بریم تا وسایل ترقه بازی رو آماده کنیم
وقتی سرمو بلد کردم نزدیک بود از تعجب بیهوش بشم ساحره دستفروش روی شفق قطار با گاری خوراکی بود
عزیزانم چیزی نمی‌خواید بخرید
ریموت با تعجب گفت تو اینجا چیکار می‌کنی
عزیزم کسی حق نداره قبل از رسیدن به مقصد از قطار پیاده بشه سه تا کیک کدو حلوایی بداشت و به سرنگون پرتاب کرد به محض اینکه با هون برخود کرد دنیا برام تار و سیاه شد

استاد راهنمام گابریلا پرنتیس


***
توصیفات قشنگی داشتی! اما به نظر میاد یکم تو نوشتن عجله کردی، چون اشتباه تایپی و نگارشی زیاد داری. خیلی خوب می‌شه اگه فرصت کنی قبل از ارسال یه دور از روش بخونی تا بتونی اینجور اشکالات رو متوجه بشی و رفع کنی.

تایید شد.

به استادت پیام بده و بعد از مشورت باهاش، برو به سراغِ مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

ویرایش شده توسط Emilya در 1404/7/24 15:08:48
ویرایش شده توسط Emilya در 1404/7/24 15:48:22
ویرایش شده توسط Emilya در 1404/7/24 15:49:05
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/24 18:14:19
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مهر 1404 14:19
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:21
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 49
آفلاین
سلام یادم رفت بنویسم استاد راهنمام گابریلا پرنتیس

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مهر 1404 14:07
تاریخ عضویت: 1404/06/25
تولد نقش: 1404/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:21
از: یک جای تو خیالاتم توی یک جنگل لا به لای موجودات جادویی!!
پست‌ها: 49
آفلاین
تصویر 18
همانطور که هرماینی خواب بود جغدی از پنجره وارد شد و چیزی را برداشت و رفت.صبح روزی بعد سر کلاس معجون سازی هری پچ پچ کنان به رون گفت:می دانی هرماینی کجا است از صبح است که او را ندیده ام رون به نشانه ی نمی دانم و برایم مهم نیست شانه بالا انداخت ناگهان پروفسور اسنیپ بالای سر انها ظاهر شد و گفت:اقایون چیزی هست که بخواهید به ما هم بگویید یا ترجیح می دهید یک نمره ی منفی برای گروه گریفیندور ثبت شه؟رون سریع به هری اشارع کرد و گفت:از هری به پرسید اقا.هری با تعجب به رون نگاه کرد و در سکوت سرش را پایین انداخت و پروفسور اسنیپ گفت:پس می خواهی اینجوری با من تا کنی پاتر پنج نمره ی منفی برای گریفیندور. بعد از کلاس هری و رون به دنبال هرماینی رفتند اما هرماینی را پیدا نکردند رون به هری گفت:کل قلعه را گشتیم ولی هرماینی نبود پس شاید خارج از قلعه باشه؟ هری حرفی نزد چون هنوز از دست رون بخاطره کاری که کرده بود عصبانی بود برای همین راهش را کشید و رفت رون هم به دنبال او رفت تا عذرخواهی کند و به هری گفت:هری بابت کاری که کردم عذر میخوام ولی تو می دونی که من چقدر از پروفسور اسنیپ می ترسم. هری گفت:باشه ولی بعد از ان که هرماینی را پیدا کردیم من باهات قهرم و بعد ادامه داد بهتر است جنگل ممنوعه را بگردیم و به طرف جنگل رفتند هرماینی توی جنگل بود در حالی که دنبال چیزی می گشت هری و رون او را صدا زدند هرماینی گفت:اوه سلام شما ها اینجا چیکار می کنید؟ رون گفت:ما اینجا چیکار می کنیم خودت اینجا چیکار می کنی هرماینی جواب داد:من دنبال گردنبند زمان برگردونم هستم فکر کردم شاید دیروز سر کلاس جانور شناسی اینجا افتاده باشه ولی نبود نگهان نوری بسیار درخشان روشن شد اون یک تک شاخ بود هری رون و هرماینی زبانشان بند امده بود چیزی روی یکی از درختان جنگل با کمک نور شاخ ان تک شاخ برق می زد نا گهان هری بلند گفت:هرماینی زمان برگردونت توی لانه ی یک جغد است هرماینی از درخت بالا رفت و گردنبند را برداشت و گفت چگونه رفته اونجا؟ هری گفت:مهم نیست بیاین برگردیم به قلعه تا کسی متوجه نشد که ما نیستیم.

***

تایید شد.

به استادت پیام بده و بعد از مشورت باهاش، برو به سراغِ مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/18 8:08:05
بازنده کسی است که در انتظار معجزه می ماند

تا کسی از راه برسد و آرزوهایش را برآورده سازد

باور کن همه به دنبال رسیدن به آرزوهای خودشان هستند

خودت معجزه زندگی خودت باش

محدودیت های ذهنی ات را کنار بگذار

باورهای صحیح خود را تقویت کن

و به سوی موفقیت گام بردار
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 4 مهر 1404 19:35
تاریخ عضویت: 1404/06/21
تولد نقش: 1404/07/14
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:48
از: بارو(the Barrow)
پست‌ها: 15
آفلاین
سلام.
چون که نتونستم پیاممو ویرایش کنم توی یه پیام دیگه ارسال کردم.
من از پروفسور گریندلوالد درخواست استادی خودمو دارم.
ممنون.


***

خیلی متاسفم اما ظرفیت آقای گریندلوالد پر شده. اگر امکانش هست، یکی دیگه رو انتخاب کن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/5 8:14:45
دلت برای مرده‌ها نسوزه؛ دلت برای زنده‌ها بسوزه و از همه بدتر؛ برای کسانی بسوزه که بدون عشق زنده‌اند.
پروفسور دامبلدور.
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 4 مهر 1404 14:02
تاریخ عضویت: 1404/06/27
تولد نقش: 1404/07/06
آخرین ورود: یکشنبه 6 مهر 1404 20:22
پست‌ها: 2
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده
-یعنی الان داره به چی فکر میکنه که اینطوری نگاهم میکنه ؟
-اون مغازه چقدر قشنگه.
-باورم نمیشه چقدر لبخندش دلنشین بود. چشماش هم باهاش برق میزد.
-خستم کردی بچه. فقط نق نق نق.

وضعیت مشابهی با مادر اون بچه‌ای دارم که سعی داره گریه‌ی بچش رو آروم کنه و جلوی نق زدنش رو بگیره؛ همونقدر خسته از افکار آدم‌های اطرافم. نفرینی که هیچوقت نتونستم باطلش کنم. از سال اولم به هاگوارتز مثل کنه چسبید بهم و ولم نکرد. بعد از همون شب بود که دیگه حتی نتونستم بخوابم..بالاخره طول شب هم اطرافت یکی پیدا میشه که خوابش نبرده باشه و خیال پردازی‌های بچگانه بکنه. پرواز با چوب دستیِ آخرین مدل، خونه شکلاتی، قصر پریان، شاهزاده سوار بر اسب سفید، بردن تو کوئیدیچ، دیدن خانواده ای که هیچوقت نداشتن، بوسیدن دخترموردعلاقه‌شون و ... فقط چند مدل از افکارین که طول روز تو ذهنم اکو میشن. شاید براتون سوال باشه که چرا اینطوره؟ بذارید براتون از شبی بگم که همه‌ی اینها شروع شد.

بچه ی آروم و سربه‌زیری بودم که تازه وارد فضای جدیدی شده بود که همه هاگوارتز صداش میزدن. البته تو نامه ای که تو یتیم‌خونه گرفتم هم همین اسم رو آورده بودن. نامه قبولی در هاگوارتز. پسر بچه‌ای که هیچی از گذشته‌اش نمیدونست و داشت به زندگی خاص خودش میرسید با موهبت‌هایی که بهش داده شده بود؛ با یه نامه جادوگر خونده شد و به مدرسه علوم و فنون جادوگری دعوت شد. درسته. اون پسر بچه من بودم. چون میتونستم بدون دخالت دستم آتش شومینه رو حرکت بدم، فقط با نگاه کردن بهش، آدم عجیبی تو یتیم‌خونه شناخته میشدم و همه ازم فاصله میگرفتن. البته مشکلی باهاش نداشتم؛ با تنهایی خودم و هنزفری مشکی‌ای که همیشه تو گوشمه و آهنگ‌هایی که همیشه کمک‌کننده هستن برای خاموش کردن افکارم، روزام رو شب میکردم. حتی فکرشم نمیکردم یه روزی به اینجا برسم.

خیلی فاصله گرفتیم از چیزی که میخواستم تعریف کنم. پرش افکار واقعا اذیت کننده‌اس. یکی از شب‌هایی که هاگوارتز تو خواب عمیق بود، کنجکاویم دردسر تراشید برام. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود و تنها نوری که جلوی چشمم رو روشن میکرد نور محو چوبدستیم بود. گاهی صدای شکستن تیکه‌چوبِ خشک‌شده‌ای زیر پام ترس و لرز کمی به بدنم می‌انداخت؛ گاهی هم حرکت موجود کوچیکی از گوشه و کنار جنگل باعث چرخوندن سرم و ترسوندنم میشد. رفته بودم که تک‌شاخ پیدا کنم. شنیده بودم که خونشون باعث زیاد شدن عمر میشه. البته اینم باید اضافه کنم که چون همیشه علاقه زیادی به تعریف و تمجید شنیدن از باقی ادم ها داشتم خوشم میومد اولین بچه ای باشم که تو سن 11 سالگی تونسته یه تک‌شاخ رو بکشه و عمرخودش رو زیاد کنه. کسی راجع به نفرین لعنت شده‌اش بهم نگفته بود. شاید هم بچه ها بعد از مکالمه کوتاهشون بهش اشاره کرده بودن فقط من یکمی زود ازشون جدا شده بودم.

بعد از چند دقیقه گشتن تو تاریکی جنگل، بین درخت هایی که روبروم میدیدم سوسوی نور رو میشد احساس کرد.. اون وقت شب هیچ چیزی نمیتونست جنگل رو روشن کنه؛ مگه نور تک‌شاخ. شانس اورده بودم که پیداش کردم. قدم‌هام رو تندتر برداشتم و سعی کردم هیچ صدایی درنیارم تا باعث فرار کردنش نشم. و موفقیت آمیز بود وگرنه من الان براتون این‌هارو تعریف نمیکردم. دومتری تک‌شاخ نورانی ایستاده بودم و یه چاقوی بزرگ تو دست راستم بود. قبل اینکه چاقو رو دربیارم چوبدستیم رو خیلی اروم زیر کمر شلوارم گذاشته بودم که مزاحم کارم نشه و یه موقع زمین نیوفته که صدایی ایجاد کنه. نمیخواستم تک‌شاخ فرار کنه. با وجود ولع نوجوونیم برای زیاد شدن عمرم و عجله ای که برای کشتن تک‌شاخ روبروم داشتم، یادم نمیره که چقدر از زیباییش به وجد اومده بودم. نور نقره‌ای رنگی که بدنش داشت و باعث روشن شدن اطرافش شده بود محوم کرده بود. یال‌های لختش که به یه سمت از گردنش ریخته بودن و تنها شاخی که رو پیشونیش بود، ثابت کننده این بود که توصیفات درستی شنیده بودم. اون واقعا زیبا بود. اگه چند دقیقه بیشتر نگاهش میکردم شاید دیگه نمیتونستم بکشمش و الان به این مصیبت نیوفتاده بودم. ولی بالاخره دستم بالا رفت و با حرکت اول مچم، چاقوی تیزی که تو دستم بود نیمی از گردن بلند تک‌شاخ روبروم رو برید. خون نقره ای رنگش از گردنش سرازیر شد و بعد چند ثانیه روبروی من روی زمین افتاد. حالا تنها کاری که نیاز بود بکنم خوردن خونش بود تا جز معدود افرادی بشم که عمر زیادی دارن.

دیگه هیچ چیزی نمیتونست جلوم رو بگیره؛ رو زانوهام کنار خون تک‌شاخ فرود اومدم و بدون مکث دستم رو زیر باریکه خونی که از گردنش سرازیر بود گرفتم که مشت کوچیکم با مایع نقره‌ای رنگ پر شه. بعد پر شدن مشتم دستم رو بالا اوردم و لبم رو بهش نزدیک کردم؛ اضطراب داشتم؟ نمیدونستم قراره بعدش چی بشه ولی حتی نذاشتم ذره‌ای افکارم مانع کارم بشن. دست‌دست کردن برای نوشیدن خونی که هر لحظه داشت رو زمین ریخته میشد و هدر میرفت کار درستی نبود. پس خوردنش رو شروع کردم؛ پشت سر هم دست‌های کوچیکم رو پر میکردم و قورتش میدادم. فقط میخواستم کار نیمه تمومم رو تموم کنم و برگردم خوابگاه هافلپاف. مزه گس خون تک‌شاخ هم جز معدود چیزاییه که یادم مونده. اون لحظه خیلی غیرقابل‌ تحمل حس میشد ولی الان دیگه مقابل چیزهایی که بعدش تجربه کردم به چشم نمیاد.

تا جایی که میتونستم خون بیرون ریخته شده از گردن اون موجود بیچاره رو خوردم و دستام رو با گوشه لباسم پاک کردم تا رنگ نقره ای روشون، توجهِ کسی رو جلب نکنه. دسته چاقو رو با لبه شنلم تمیز کردم که یه موقع اثری از من روش نباشه و همونجا رهاش کردم. هیجان خاصی رو حس میکردم؛ انگار انرژی کل آدم‌های هاگوارتز رو تو بدنم جمع کرده بودن و خونِ تو رگ‌هام با سرعت خیلی بیشتری حرکت میکرد. نفس‌نفس میزدم و سعی میکردم راهی که تا اونجا اومده بودم رو به خاطر بیارم که بتونم از جنگل ممنوع خارج بشم. به سختی با نور کم چوبدستیم، که بعد از جدا شدن از تک‌شاخ تو دستم گرفته بودمش و بین انگشتام فشارش میدادم، راه برگشت رو پیدا کردم و از جنگل خارج شدم. حالا دیگه راهی تا خوابگاه نمونده بود. با سرعت زیادی قدم برمیداشتم؛ اگه کسی اون موقع شب من رو با اون عجله میدید شاید با خودش فکر میکرد گرگینه دنبالم کرده و دارم بخاطر جونم فرار میکنم. ولی فقط میخواستم زودتر برم تو تختم و شب تموم شه. انگار فردا نتیجه خوردن خون تک‌شاخ رو قرار بود ببینم. یه شبه چند سال جوون تر میشدم؟ با هر سختی‌ای که بود خودم رو به سالن‌های هاگوارتز رسوندم و اونجا بود که تازه متوجه اتفاق جدیدی شدم که افتاده بود.

-چقدر خوابم میاد؛ باید بچه هایی که الان تو سالن میچرخن و خواب نیستن رو برد دخمه و افسون های خوبی روشون پیاده کرد. یکیشون رو به عنوان جارو میتونم استفاده کنم برای یه روز تمام.

امکان نداشت فلیچ اینهمه بلند این حرفارو بزنه! سرم رو این‌ور و اون‌ور چرخوندم که بتونم پیداش کنم ولی حتی اثری از سایه‌اش هم نبود. نمیدونستم دارم این حرف‌هارو میشنوم یا فقط تو ذهنم اکو میشن.. ولی جالب بود. اگه فلیچ اونجا نبود و بلند این حرف‌هارو بیان نکرده بود، پس من داشتم توهم میزدم؟ اثرات منفی خون تک‌شاخ بود ؟ شاید هم داشتم ذهنش رو میخوندم! ولی چطور و از کجا ؟ سوال هایی بودن که اون شب ذهن من رو درگیر کرده بودن. نباید اون وقت شب من رو تو سالن های هاگوارتز میدید پس با قدم های سریع خودم رو به خوابگاه رسوندم. جایی که شدت شنیده شدن افکار بالا رفت و هیجان حس اولیه‌اش رو از بین برد.

-مرغ امروز خیلی خوب نپخته بود. حالت تهوع دارم.
-چرا اسمش سرنیکولاس بود ولی هیچ سری نداشت ؟
-باورم نمیشه اسنیپ چرا موهاش رو نمیشوره و اینهمه چربه.
-لبای دختری که تو کلاس معجون سازی دیدمش زیادی نرم به نظر میرسیدن.
-چرا خوابم نمیبره..

بعد اینکه رو تخت دراز کشیدم و متوجه شدم همه‌ی این افکار تو ذهنم دارن تکرار میشن، فهمیدم چه فاجعه‌ای رخ داده بود. با این همه سروصدا تو مغزم، خوابیدن دیگه جز بهترین رویاهام شد و همین هم باعث شد اعتیادم به تنهایی و فاصله گرفتن از هرجایی بیشتر شه. هرچقدر تو شعاع 10 متریم آدم‌های کم‌تری بود، افکار کمتری هم شنیده میشد. و کجا بهتر از جنگل ممنوع برای فرار از آدم‌های هاگوارتز؟ جایی که این نفرین شروع شد و تنها جایی که باعث آروم گرفتن فضای مغزم از افکار مزخرف میشد.


آقای تال؟ افتخار استادی به بنده میدن؟

***

تایید شد.

به استادت پیام بده و بعد از مشورت باهاش، برو به سراغِ مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/4 14:36:00
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 4 مهر 1404 09:03
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 15:05
از: دره گودریک
پست‌ها: 174
آفلاین
با سلام.

از این پس، طی طرحِ ″هاگوارتز اختصاصی″ شما قراره بعد از ارسال پستِ کارگاه داستان نویسی، یه استاد راهنما داشته باشید که توی باقی مراحلِ ایفای نقش از جمله معرفی شخصیت، پاتیل درزدار، کوچه دیاگون و گروهبندی بهتون کمک کنه. و البته این پایان ماجرا نیست! بعد از گروهبندی هم کنارتون می‌مونه تا وقتی یه جادوگر واقعی بشین و بتونین عنوانِ جادو آموخته رو بگیرین.

برای اینکه استاد راهنمای خودتون رو انتخاب کنین، فقط کافیه پایینِ پست کارگاهتون بنویسین که دوست دارین کدوم یک از اساتیدِ حاضر، راهنمای شما در ادامه مسیرتون باشه. البته می‌تونین استادی هم انتخاب نکنین و در اون صورت مدیر هاگوارتز یکی از اساتید رو به صلاح خودش براتون انتخاب می‌کنه. بستگی به خودتون داره! و فراموش نکنید که بعد از انتخاب یا مشخص شدن استاد راهنماتون، باید خودتون به اون استاد یه پیام شخصی بفرستید تا مکالمه شروع بشه. می‌تونه یه پیام کوتاه باشه، صرفا یه اعلام حضور که به استاد نشون بده که از این به بعد منتظر همکاریش هستین. بعد از ارسال پیامتون، مسیر شما به همراه استادتون ادامه پیدا می‌کنه و هر سوالی هم که داشته باشید می‌تونین به صورت پیام شخصی ازش بپرسین.

برای اطلاعات و جزئیات بیشتر در مورد این طرح، می‌تونید اطلاعیه های هاگوارتز اختصاصی و همچنین قوانین ایفای نقش رو مطالعه کنید.

اساتیدِ راهنمایی که درحال حاضر می‌تونید انتخاب کنید:
هیبرنیوس مالکولم
گابریلا پرنتیس
گلرت گریندلوالد
سیبل تریلانی
هلگا هافلپاف
ملانی استانفورد

موفق باشید!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/4 9:07:52
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/25 21:50:19
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 2 مهر 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1404/07/02
تولد نقش: 1404/07/05
آخرین ورود: چهارشنبه 21 آبان 1404 15:06
پست‌ها: 14
آفلاین
تصویر شماره 3


انعکاس ابدی در غبار زمان

شب، پارچه‌ای مخملی به رنگ نیلگون تیره، بر فراز برج‌های سر به فلک کشیده هاگوارتز کشیده شده بود. سکوتِ سنگین و باستانی قلعه، تنها با صدای کشیده شدنِ شنل سوروس اسنیپ بر سنگفرش‌های سرد راهروهای هزارتو، شکسته می‌شد. هر قدم، گویی پژواکی بود از سالیان دراز تنهایی و رنج که در جان و تنش رسوخ کرده بود. شنل سیاهش، همچون بال‌های خفاشی عظیم‌الجثه، در هوای سنگین شب، پشت سرش به اهتزاز درمی‌آمد؛ سایه‌ای بود از گذشته‌ای که هرگز از او دست بر نمی‌داشت. او به سوی اتاق می‌رفت، جایی که برایش نه فقط یک مکان، بلکه دروازه‌ای بود به عمیق‌ترین چاه‌های حسرت و اندوه: اتاق "آینه نفاق‌انگیز".

چندین شب بود که خواب، این آرام‌بخش بی‌ادعا، از چشمانش رخت بربسته بود. خاطرات، همچون خارهای زهرآگین، روحش را خراش می‌دادند و ذره ذره وجودش را می‌سوزاندند. هر گوشه از این قلعه عظیم، هر راهرو، هر پله‌ای که او را به کلاس‌ها می‌رساند، بوی لیلی را داشت. نه بوی عطر گل‌های زنبق، که یادآور پاکی‌اش بود، بلکه بوی امیدِ له شده، بوی عشقی که پیش از جوانه زدن، در زیر بارانِ بی‌رحم سرنوشت، پرپر شده بود. مرگ لیلی، نه زخمی بود که با گذر زمان التیام یابد، بلکه حفره‌ای سیاه در قلبش، گودالی بی‌پایان از اندوه. و دیدن هری، پسرکِ لیلی، با همان چشمان سبز زمردی، همان چشمان پُر زندگیِ معشوقش، هم نعمتی بود جان‌فرسا و هم عذابی ابدی. هر نگاه هری، خنجری بود که در زخم کهنه‌اش فرو می‌رفت و آن را تازه می‌کرد.

امشب، اسنیپ احساس می‌کرد که باید با این مواجهه روبه‌رو شود. باید به قلب این واقعیتِ تلخ شیرجه می‌زد. با آینه‌ای که هرگز زبان دروغ نمی‌گشود، آینه‌ای که بی‌پرده، عمیق‌ترین و پنهان‌ترین آرزوهای قلب انسان را به نمایش می‌گذاشت. او می‌خواست بداند، واقعاً چه چیزی در اعماق وجودش، در لایه‌های پنهان‌شده‌ی روحش، نهفته بود که حتی خودش هم جرأت دیدنش را نداشت؟ چه رویایی بود که سال‌ها آن را در دخمه‌های تاریک ذهنش زندانی کرده بود؟

با باز کردن در چوبی سنگین، نسیمی سرد از داخل اتاق، با بوی کهنگی و غبار، به استقبالش آمد. ذرات ریز و نقره‌ای غبار، رقص‌کنان در شعاع لرزان نور فانوس اسنیپ، در هوا معلق بودند، گویی ارواحِ بی‌قرارِ زمان، در سکوتِ ابدی اتاق، به رقص مشغول بودند. در مرکز اتاق، با شکوهی وهم‌آلود، آینه نفاق‌انگیز ایستاده بود. چارچوب طلایی آن، با حکاکی‌های پیچیده و رمزآلود، در نیمه‌تاریکی می‌درخشید، گویی رازی باستانی را در دل خود نهفته بود. اسنیپ با قدم‌هایی سست و لرزان به سمت آن پیش رفت. قلبش، این عضوِ رنج‌کشیده که سال‌ها پشت دیوارهای یخیِ سردی و بی‌تفاوتی پنهان شده بود، اکنون با سرعتی جنون‌آمیز به تپش افتاده بود؛ تپش‌هایی که گویی می‌خواستند از سینه‌اش بیرون بپرند.

در ابتدا، آینه تنها انعکاسِ رنگ‌پریده و خسته‌ای از خودش را به نمایش گذاشت. مردی با صورتی کشیده و استخوانی، موهایی سیاه‌ و چرب که بی‌نظم بر پیشانی‌اش ریخته بود و چشمانی عمیق که هر چین و چروک دورشان، داستانی از رنج و حسرت یک عمر را فریاد می‌زد. اما اسنیپ، با صبرِ تلخِ سالیان، می‌دانست که باید منتظر بماند. آینه، موجودی عجول نبود. او صبورانه، منتظرِ آشکار شدنِ حقیقت بود.

به آرامی، گویی با جادویی پنهان، تصویر شروع به تغییر کرد. لایه‌های خاکستری و تیره‌ی واقعیت، محو شدند و رنگ‌های گرم و زنده‌ی رویا، جایگزین آن‌ها شد. موهایش کوتاه‌تر و مرتب‌تر، چشمانش درخشان‌تر، و چین و چروک‌های حک شده بر صورتش، ناپدید گشتند. اثری از لبخند کم‌رنگ و فراموش‌شده‌ای بر لبانش نشست؛ لبخندی که سال‌ها بود بر لبانش ننشسته بود. اما این تنها تغییر نبود. دستی، ظریف و آشنا، از کنارش نمایان شد؛ دستی که گرمای آن را در خیالاتش بارها و بارها حس کرده بود. لیلی.

نفس اسنیپ در سینه‌اش حبس شد. هوای سرد اتاق، گویی به یکباره از ریه‌هایش گریخته بود. لیلی، با موهای قرمزِ آتشینش که مثل هاله‌ای از نور و امید، دور صورتش را احاطه کرده بود. چشمان سبز زمردی‌اش، دقیقاً همان چشمان هری، با مهربانی و عشقی بی‌حد و حصر به او نگاه می‌کرد. او در آغوش اسنیپ بود، نه در رویا، بلکه در واقعیتِ فریبنده‌ی آینه. دست در دست او، لبخندی آرام و سرشار از رضایت بر لبانش. گویی در حال رقص بودند، رقصِ زندگی، رقصِ عشقی که هرگز فرصتِ شکوفایی نیافته بود. رقصِ یک "اگر" بزرگ.

اسنیپ احساس کرد که زمان متوقف شده است. همه دردها، همه رنج‌ها، همه کلمات ناگفته، در این تصویر محو شدند، گویی هرگز وجود نداشته‌اند. او می‌توانست بوی شیرین و مست‌کننده گل‌های یاس را احساس
کند که از گیسوان لیلی برمی‌خاست؛ بوی عطر لیلی، بوی خانه‌ای که می‌توانستند داشته باشند، بوی آرامشی که هرگز نیافت. او می‌توانست صدای خنده‌هایشان را بشنود که در فضای اتاق می‌پیچید؛ صدای آرامش و شادیِ گمشده.

این همان آرزوی پنهان بود، همان رویای کودکی که در تاریک‌ترین گوشه‌های ذهنش خاک می‌خورد. رویای زندگی‌ای که جیمز پاتر بی‌رحمانه آن را از او گرفته بود. رویای خانواده‌ای که هرگز شکل نگرفت. لیلی همیشه برای او بیش از یک دوست بود، او تمام دنیایش بود. از همان روز اول که او را در کودکی دید، با آن موهای قرمزِ شعله‌ور و چشمان درخشانش که شبیه دو زمرد سبز بودند، می‌دانست که دنیایش برای همیشه تغییر کرده است. او آرزو داشت که لیلی را به دنیای جادو معرفی کند، به او همه چیز را یاد بدهد و همیشه در کنارش باشد. اما سرنوشت، با دست‌های بی‌رحم و تقدیرِ پیچیده‌اش، نقشه‌های دیگری داشت.

اشکی آرام و سوزان، از گوشه چشم اسنیپ سرازیر شد؛ اشکی که سال‌ها پشت نقاب یخیِ بی‌تفاوتی پنهان مانده بود، اما اکنون، در مقابل این تصویرِ شیرینِ حسرت، راه خود را یافته بود. این اشک، نه از غمِ محض بود و نه از شادیِ کامل، بلکه از یک حسرت عمیق و غیرقابل وصف؛ حسرتِ "آنچه می‌توانست باشد" و هرگز نشد.

او دستش را به سمت سطح سرد و صیقلی آینه دراز کرد، گویی می‌خواست لیلی را لمس کند، او را از دنیای وهم و خیال بیرون بکشد و به واقعیتِ آغوش خود بازگرداند. اما دستش تنها به سطح سرد و بی‌جان آینه برخورد کرد. تصویر، هرچند واقعی و زنده به نظر می‌رسید، اما تنها یک وهم بود، یک بازتابِ بی‌رحم از گذشته‌ای که هرگز به حقیقت نپیوسته بود.

همانطور که اسنیپ غرق در این رویای شیرینِ حسرت‌بار بود، ناگهان تصویری دیگر، برای لحظه‌ای کوتاه، در پس‌زمینه‌ی شفافِ تصویرِ لیلی و خودش، ظاهر شد. پسرکی کوچک، با موهای سیاه نامرتب و چشمانی سبز که بی‌شباهت به چشمان لیلی نبود، در حال خندیدن. هری. این بار، هری در آغوش لیلی و اسنیپ بود، نه در کنار جیمز. این تصویر، قلب اسنیپ را به لرزه درآورد. آیا این آرزوی ناخودآگاه او بود؟ رویای اینکه خودش پدر هری باشد؟ این فکر، هم او را به وحشت انداخت و هم به او آرامش داد. آرامشی تلخ، مانند نوشیدن شهدِ مسموم.

اسنیپ می‌دانست که باید از آینه دور شود. ماندن در این رویا، مانند غرق شدن در مرداب بود؛ هرچه بیشتر می‌ماند، بیشتر در آن فرو می‌رفت و دردش عمیق‌تر می‌شد. او باید به واقعیتِ خشن و بی‌رحمِ وظایفش بازمی‌گشت، به نقشش در جنگی که در پیش بود. وظیفه‌ای که در نهایت، برای لیلی انجام می‌داد. برای پسرِ لیلی.

با هر قدمی که به سختی از آینه دور می‌شد، تصویر شیرینِ درون آن، محو و محوتر می‌شد. لیلی و اسنیپِ در حال رقصیدن، به آرامی در تاریکی فرو می‌رفتند، گویی به اعماق اقیانوسِ فراموشی کشیده می‌شدند. وقتی اسنیپ به در رسید، آینه دوباره تنها بازتاب سرد و بی‌روح خودش را نشان می‌داد؛ مردی تنها، با چشمانی خسته و روحی در هم شکسته.

اسنیپ از اتاق خارج شد، اما این بار، چیزی در درونش تغییر کرده بود. دردی کهنه، دوباره زنده شده بود، اما در کنار آن، عزمی راسخ‌تر نیز در وجودش شکل گرفته بود. او دیگر تنها به دنبال انتقام نبود. او به دنبال حفاظت بود. حفاظت از میراث لیلی، حتی اگر این میراث، پسرِ مردی باشد که از او متنفر بود. او می‌دانست که آرزوهای آینه، هرگز به حقیقت نمی‌پیوندند، اما عشقش به لیلی، هرگز نمی‌مرد. و همین عشقِ بی‌فرجام و ابدی، نیروی محرک او برای ادامه زندگی بود؛ نیرویی که او را در تاریک‌ترین روزها، سرپا نگه می‌داشت.

او تا پایان عمرش، بارها و بارها به آینه نفاق‌انگیز سر زد. نه برای اینکه رویاهای گذشته را زنده کند، بلکه برای اینکه به خودش یادآوری کند، چرا می‌جنگد. چرا رنج می‌برد. چرا دوست دارد. و هر بار، آینه، همان تصویر را نشان می‌داد: لیلی، در آغوش او، لبخندی آرام بر لب، در انعکاس ابدیِ یک عشق از دست رفته، اما هرگز فراموش نشده. عشقی که در غبار زمان، جاودانه شده بود.

***

تایید شد!
به دلیل تغییراتی که درحال حاضر داره رخ میده، به پیام شخصی ای که بهت دادم توجه کن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/7/3 19:06:48
!From a small spark to a blazing flame; with courage and unity, for Gryffindor
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 29 شهریور 1404 17:25
تاریخ عضویت: 1404/06/21
تولد نقش: 1404/07/14
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:48
از: بارو(the Barrow)
پست‌ها: 15
آفلاین
تصویر شماره21



مکگاناگل با صدایی رسا اسمم رو صدا کرد.

با استرس جلو رفتم و روی چهار پایه نشستم که مکگاناگل اون کلاه مندرس رو روی سرم گذاشت.

به محذ اینکه دست مکگاناگل از کلاه جدا شد کلاه شروع به حرکت کرد و تا چشمام پایین اومد.

وقتی کاملاً پایین اومد و دیدم از سالن قطع کرد صدای توی ذهنم پیچید:«خوب خوب؛ اینجا چی داریم؟
به خاطر هوشت باید تو رو توی ریونکلاو بزارم؛ اما شجاعت هم توی وجودت هست که برای این باید بری توی گریفیندور؛ اما به جز شجاعت و باهوشی فرصت طلب هم هستی که باید واسه این بری توی اسلیترین؛ اما سختکوشم هستی که این انتخاب کردن را برام سخت می‌کنه؛ حالت چطوره از تو بپرسیم که می‌خوای توی کدوم گروه قرار بگیری؟»

من به محض اینکه حرف کلاه رو شنیدم نگاهم به میز گروه گریفیندور افتاد که جانی پشتش نشسته بود.

کلاه انگاری که ذهنم را خونده باشه گفت:« پس می‌خوای توی گریفیندوررررررر باشی؟»

کلاه یه خورده جابجا شد و دید من را به سالن باز کرد که با دیدن تشویق گروه گریفیندور فهمیدم که کلمه گریفیندور را واضح و بلند داد زده.

با خوشحالی کلاه را از سرم برداشتم و به مکگاناگل دادم و بعد از اون به سرعت به سمت جانی دویدم و کنارش روی صندلی خالی نشستم.

نگاهم به میز معلمین که درست روبروی میز ما بود افتاد که دوتا صندلی داخلش خالی بود.


مکگاناگل به محض تموم کردن گروهبندی اومد روی یکی از این صندلی‌های خالی نشست؛ پس فقط یه صندلی خالی مونده بود.



بعد از چند دقیقه یهو همه دانش آموزان و معلمین چوب دست‌هاشون رو بالا بردن و جلوی صورتشون گرفتن.

نگاهم به در افتاد که یه مرد با قد بلند، موهای سیاه، چشم‌هایی سبز و یه زخم صاعقه شکل روی پیشونیش وارد سالن شد و آهسته آهسته به سمت صندلی معلمین رفت و روی اون نشست.

با تعجب به سمت جانی که چوب دستیش را پایین آورده بود خم شدم و گفتم:« هی؛ ببینم این کیه که همه اینجوری بهش احترام می‌ذارن؟»

جانی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:« یعنی تو هری پاترو نمی‌شناسی؟»

با تعجب گفتم:« نه؛ چرا باید اونو بشناسم؟»

جانی به سمتم چرخید و گفت:« ببین؛ بعد از این ماجرای لرد سیاه که واست تعریف کردم؛ یه جادوگر سیاه دیگه که قبلاً مرده بود ظهور کرد به اسم گلرت گریندلوالد.
باورت نمی‌شه هری پاتر دوتاشون رو با هم شکست داد!»

با تعجبی بیشتر گفتم:« اون گریندلوالد که گفتی مرده چطور زنده شد؟»

جانی گفت:« اون قبل از ولدمورت یا همون لرد سیاه ظهور کرده بود اما یه جادوگر سفید به اسم آلبوس دامبلدور اونو شکست داد اما اونو نکشت؛ بلکه اونا توی پرده‌ای انداخت که همه فکر می‌کردند پرده مرگه و هرکی به پشتش بره می‌میره؛ اما هری پاتر وقتی لرد سیاه را شکست داد یه راه پیدا کرد تا پدر خوانده شو که به این پرده افتاده بود بیرون بیاره اما به اشتباه پدر خواندشو گریندلوالد رو با هم از اون پرده بیرون آورد.»

***

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/29 22:11:32
دلت برای مرده‌ها نسوزه؛ دلت برای زنده‌ها بسوزه و از همه بدتر؛ برای کسانی بسوزه که بدون عشق زنده‌اند.
پروفسور دامبلدور.
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 28 شهریور 1404 16:52
تاریخ عضویت: 1404/06/28
آخرین ورود: چهارشنبه 21 آبان 1404 20:00
پست‌ها: 1
آفلاین
تصویر شماره ۱۶

جیمز با لبخندی که روی لبش نشسته بود وارد کوپه شد و رو به روی ریموس و سیریوس نشست.

سیریوس با ذربه‌ای که به ریموس زد او را از میان کتابی که در آن غرق شده بود بیرون کشید.

سیریوس با خنده گفت:« هی احمق بلند شو نقشه شروع شد!»

ریموس با نارضایتی کتاب را کنار گذاشت و از جایش بلند شد.

آن سه زیر شنل نامرئی از کوپه خود خارج شدند و به سمت دستشویی‌های قطار حرکت کردند.

پس از چند دقیقه، سوروس اسنیپ از راه رسید و وارد یکی از دستشویی‌ها شد.

زمانی که در حال وارد شدن بود جیمز سریع سه طلسم را روی او اجرا کرد و سپس همه آنها به کوبه خود برگشتند.

پس از چند دقیقه صدای خنده دانش آموزان به گوش رسید.

جیمز با حالت مظلوم نمایی در کوپه را باز کرد و به بیرون نگاه کرد.

اسنیپ کاملا برهنه در حالی که می‌رقصید آهنگ ناجوری را هم زمزمه می‌کرد.

***

باید یه داستان کوتاه در باب اون عکس بنویسین، برای شما صرفا یه متنه.. توصیف کوتاهی از اون عکسه.
تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط tom-marvolo-ridel در 1404/6/28 18:35:31
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/6/29 22:13:01
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟