ریش دامبلدور که از خیس و سنگین بودن خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش دست به کار شود و آن دو ناتوان را از آب نجات دهد.
برای همین هم به دو قسمت تقسیم شد و یک قسمتش را دور کمر تام و یک قسمتش را دور کمر دامبلدور پیچید. از آنجایی که ریش کلاس شنای پیشرفته رفته بود و حتی شنای خرچنگ رقصان را هم بلد بود، مشکلی با شنا کردن و نجات دادن دو نفر دیگر نداشت.
وقتی خوب خودش را دور کمر آن دو محکم کرد، شروع به چرخش کرد و با شنای کرال ریشی به سمت ساحل به راه افتاد.
با هر چرخش یک بار دامبلدور از آب در می آمد و تام ریدل در آب میچرخید و در چرخش بعدی برعکس میشد.
صدای ناله های دامبلدور و تام ریدل در حینی که از آب بیرون می آمدند به گوش حاضران میرسید، اما قبل از اینکه حرف مفهومی بگویند و یا حتی درخواست کمک کنند، ریش آنها را میچرخاند و دوباره در آب فرو میبرد.
البته این اوضاع به این معنی نبود که ریش اذیت نمیشود. بهرحال آنها دو انسان بالغ بودند و چرخاندن و کرال رفتن با آنها ساده نبود.
در واقع دو میز نهار خوری و یک استاد هاگوارتز در حین شنا از ریش بیرون افتاده بودند و پشت سر آنها روی آب شناور مانده بودند. این از خود گذشتگی ریش بود که تنها در دلش با آنها خداحافظی کرد و برنگشت که آنها را بردارد. این ریش شناگر ما، ریشی قاطع بود که اگر تار ریشش رو روی چیزی میگذاشت، حتما آن را انجام میداد.
با گذشت چندین دقیقه، بعد از کوبیده شدن های متوالی دامبلدور و تام ریدل بر آب و خسته شدن عضلات ریش، بلاخره آن سه به ساحل رسیدند.
اول دامبلدور در حرکت اول کرال و بعد هم تام ریدل در حرکت دوم کرال به گل و لای کنار رودخانه کوبیده شدند.
بعد ریش که خسته شده بود جمع شد و به زیر چانه دامبلدور رفت. اگرچه جای خالی دو میز و استادی که بر آب شناور بود را در خودش حس میکرد، ولی با خودش های فایوی ریشی رفت و به خودش آفرین گفت که آن دو را نجات داده است.
مروپ اولین کسی بود که خودش را به تام ریدل و دامبلدور خسته و کرال زده شده رساند.
- گربه ماهی مامان خوبی؟ مامان فدای شنا رفتنت بشه!
تام ریدل بیحال و به پشت روی گل کنار رودخانه افتاده بود. رنگ به صورت نداشت و با شنیدن صدای مروپ اخمی کرد ولی جوابی نداد.
- معجون بیارم سفره ماهی مامان حال بیاد؟
تام ناگهان چشمهایش را باز کرد و داد زد:
- نه! معجون چیه مادر من!... دامبلدور! هی!... پاشو ببینم چوبدستی من کجاست؟
چوبدستی نمونه من...
جمله اش نصفه ماند چون در همان لحظه ماهی قرمزی از گلویش بیرون پرید و به رودخانه افتاد.
دامبلدور که با فاصله کمی از تام روی زمین دراز کشیده بود ، مدام داشت ریشش را نوازش میکرد و عضلات ریشش را ماساژ میداد که خستگی اش در برود. با سوال تام بدون آنکه دست از نوازش بردارد و یا چشمهایش را باز کند جواب داد:
- نمیدونم... دست من نیست که! ریش ..پیش تو نیست؟... ریش میگه دست اونم نیست!
-یعنی چی ؟ من الان چی کار کنم؟
- حالا که چیزی نشده بابا جان! درست میشه!
- یعنی چی چیزی نشده من چوبدستیمو میخوام! بدون چوبدستی چیکار کنم؟
دامبلدور چند ثانیه ساکت بود. ناگهان بلند شد و نشست. لبخندی زد و گفت:
- درسته! همینه!... یه کارمند وزارت خونه که تو ریش زندگی میکنه میگه باید المثنی بگیری! بهترین کار همینه! چوبدستی المثنی!