غول به محض بیرون آمدن از سلولش، به سمت بورگین حملهور میشود. بورگین امیدی برای پیروزی نداشت، اما تا جای ممکن به عقب قدم برداشت تا اینکه به میله های سلولی دیگر برخورد کرد. دستانش را به روی آسمان دراز کرد تا اشهدالمرلین هایش را بگوید. تمام خاطراتش به ترتیب از مقابل چشمانش میگذشتند. آیا این پایانِ زندگیاش بود؟ بله، بورگین چنین فکر میکرد. اما در همان لحظه، دستی از پشت موهایش را گرفت و به داخل سلول کشاند. بورگین لاغر بود و جثهی کوچکی داشت، و دستان قدرتمند غول، از قبل میله های آن سلول را خم کرده بودند.
- غولِ بد! صد بار نگفتم توی سلولت بمون؟ هربار باعث میشی بهمون شک کنن. آهای آقای نگهبان، نمیشه این غولو ببرین بزارین باغ وحش؟ بار هزارمه که داره سمت سلول من هجوم میاره
زندانی با صدایی عصبی و متعصب داد میزد، و همزمان بورگین را در تاریکی سلول، پشت سرش پنهان میکرد. طولی نکشید که نگهبانان با چوبدستی هایشان و هزار بدبختی، غول را در سلول خود برگرداندند و میله های سلولش را مثل روز اولش درست کردند.
- حالا توعم انقد غر نزن. چه فرقی داره توسط یه غول خورده بشی یا کل عمرتو تو اون سلول بگذرونی؟
زندانی جوابی نداد. همچنان درحال پنهان کردن بورگین بود. او در سکوت منتظر ماند تا نگهبانان از سلول هایشان دور شوند. و در اخر، به سمت بورگین برگشت.
- خب خب. چی داریم اینجا؟
بورگین یا تعجب به مرد قد بلند و درشت اندامِ مقابلش نگاه میکرد. ته ریش کوچکی چانهی مرد را پر کرده بود، که نشان میداد مدت زیادی نیست در آزکابان زندانی شده.
- ممنونم... فکر کردم کارم ساختهس!
- فکر میکنی اینجا باغ وحشه که همینجوری سرتو بندازی پایین و به بقیه سلول ها نگاه کنی؟! زندانی های آزکابان یکم... خشن رفتار میکنن.
- بی احتیاطی از من بود.
- خوبه. حالا اسمتو بگو ببینم.
- بورگین... و شمارو چی باید صدا بزنم؟
- بچه ها بهم میگن زاخار! توعم راحت باش.
زاخاریاس دست به سینه و با لبخند به مرد مقابلش نگاه میکرد. او نقشه های دیگری برای بورگین داشت. میتوانست چهرهی او را متلاشی کند و با معجون تغییر شکلی که به سختی با خودش به آزکابان آورده بود، از آنجا فرار کند. و بورگینِ بیچاره که با بی خبری، به ناجی مهربانش نگاه میکرد و به دنبال راهی برای جبران مهربانیاش میگشت.