بورگین توی کار خودش آدم شناخته شدهای بود. صدبار تاحالا جنس بنجل انداخته بود به مردم و قانعشون کرده بود خط کشی که دارن میبرن قبلا مال مرلین بوده و باهاش ارتفاع ریشش رو اندازه میگرفته، هزاربار با شارلاتانهایی مثل خودش مواجه شده بود که سعی داشتن یه جعبهی چوبی رو با عنوان صندوقچهی اسرار هلگا هافلپاف بهش بندازن، و دقیقا به همین دلیل کاملا مطمئن بود پاتریشیا حتی اگه هم واقعا از سمت وزارتخونه اومده باشه شانسی برای مقابله باهاش نداره. با اعتماد به نفس نگاه سردی به پاتریشیا انداخت و گفت:
- و تاجایی که یادمه تاحالا شمارو اونجا ندیدم!
زن کاراگاه با دقت نگاهش کرد.
- اگه شما جناب وزیرید پس باید بدونید طرح جاشمعیهای روی طاقچهشون چیه!
- گوسفند! هدیهای هستن از سمت معاون عزیزم.
پاتریشیا چرخید سمت نگهبان.
- دیدید گفتم! ایشون حتی نمیدونن روی جاشمعیهاشون طرح اژدهاست نه گوسفند!
بورگین که نمیخواست کم بیاره گفت:
- واقعا که..یعنی من کسایی رو استخدام کردم توی کابینهم که حتی فرق بین اژدها و گوسفند رو نمیفهمن؟ شما گوسفند ندیدی تاحالا؟ نمیدونی چه شکلیه؟
نگهبان که حوصلهش سر رفته بود و ساعت روی دیوار بهش میگفت زمان تغییر شیفت رسیده آهی از سر ناامیدی کشید.
- ببینید، من باید برم خونه، به خدا زنم حاملهست، ویار داره، گفته براش دمنوش دمنتور ببرم، مشکلاتتون رو باهم حل کنید برید تو!
بعد، درحالی که از روی میزش وسایلش رو جمع میکرد زیرلب غر زد:
- یه حقوق درست حسابیم که به ما نمیدن، زیرمیزیاشونم که یادشون میره، بیمهی کاراگاه هم که نداریم، از هیپوگریف کمترم استعفا ندم فردا.