زمستان بسیار سردی بود . برف تقریباً بسیاری از مناطق زمین را پوشانده بود ولی سرزمین جادوگران گویی بیش از پیش مورد هجوم این پدیدهی طبیعت قرار گرفته بود و از دور همچون گلولهی پنبه ای شکلی نمود میکرد . در این میان شهر هاگزمید نیز سراسر سفید گشته بود و تمامی ساختمانهای آن نیز باری بسیار را بر دوش میکشیدند که تا کنون بی سابقه بود .
اما در این میان بلندترین ساختمان هاگزمید ، که دقیقاً نشانگر آخرین خانهی دهکده و پایان بخش مسیر جاده بود هنوز تازگی و زیبایی خود را حفظ کرده بود. انگار زمستان هیچ گاه به آنجا پا نگذاشته و هیچ وقت دگر نیز از آن منطقه گذر نمیکرد . ساختمان
شیرخوارگاه جادوگران !- اااااااااااههههههه بازم که همه جا رو به گند کشیدی گلگو؟ صد بار بهت نگفتم پات رو توی باغ ِ من نزار؟
گلگو : گلگو داشت خبر ماما!
ماما : چی شده باز کسی خودشو خراب کرده ؟ خب میرفتی پیش
مرینا !
گلگو : نه ماما ، داشت یه جدید ماما مهمون...
ماما: ای بابا ، ملت تو این زمستونی هم ول کن نیستن ، بریم ببینیم چه خبره .
مری باود از میان گلهای زیبا و درختان تنومندی که در پشت خانهی شیرخوارگان جادوگر قرار داشت به طرف در اصلی حرکت کرد . از اولین روزی که چنین مسئولیتی را قبول کرده بود به خوبی میدانست که جادوگرانی که کمتر به زندگی سالم اهمیت میدهند او را راحت نمیگذارند و بایستی دوران سختی را پشت سر گذارد اما او نیز برای وود بدین مکان داستان خود را داشت !
در اصلی در بیرونی ترین ضلع جنوبی شیرخوارگاه و با فاصله ای یک متری از یک در آهنین دیگری که ساکنین آنجا آن را "محل تولد" نامگذاری کرده بودند قرار داشت . جایی که لحظهی ورود نوزادانی بود که شاید تمامی عمر خود را بایستی بدون اطلاع از وضعیت زندگی خود در آن مکان سپری میکردند و اگر خوش شانس بودند
کسی آنها را به فرزندی قبول میکرد .مری : گلگو میدونی که من دوست ندارم از
داخل منطقه![/b ]بیرون برم پس بهتره خود بری و دوست تازه واردمون رو بیاری داخل !
مری اکنون در نزدیکی" محل تولد "قرار داشت ، او از چند سال گذشته فقط [b]دو بار این مسیر را طی کرده بود و اصلاً علاقهای به عبور از آن را نداشت در ضمن بخوبی متوجه بود که هوای بیرون از حفاظی که او دور تا دور شیرخوارگاه با انواع و اقسام جادوهای مختلف بوجود آورده است چندان مطلوب نیست و او که با نزادان بیشماری سر و کار دارد نباید خود را در معرض خطرات و بیماریهای گوناگون قرار دهد .
گلگومات از در اصلی بیرون رفت، عبور از منطقه حفاظت شده برای غولها مانعی نداشت اما مری بایستی چندین جادو را بر روی خود انجام میداد تا بتواند از آن حارج شود، برای همین بود که گلگومات با پشت سر گذاردن چند قدم و در لحظاتی کوتاه توانسته بود بچه را به داخل شیرخوارگاه بیارود.
مری : یادت که نرفته ؟! باید معجون رو بدی بخوره تا بتونه از حفاظ رد بشه !
گلگو : نه ماما ، گلگو داشت معجون ...
لحظاتی بدین طریق گذشت و بعد از آن گلگومات با یک سبد کوچک که در دستان او گم شده بود در آستانهی محل تولد قرار گرفته بود . مری به او نزدیک شد و سبد را از دور ورانداز کرد ، بنظر نمیرسید که خانوادهای فقیر از روی تنگ دستی این بچه را بدین محل آورده باشند زیرا سبد آنچنان دارای تزئینات مجلل و فراوان بود که چشم را از دور به خود خیره میکردولی آنچه که بیشتر چشمان مری را به خود جلب کرده بود کارتی بود که بر دستگیرهی سبد آویزان مانده بود .
پس مری با اشاره به گلگومات سبد را از او گرفته و کاغذی را که بر آن بسته شده بود کند و شروع به خواندن کرد .
سلام
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووغ
تو نمیری عمه این گیر کرده بود باید خودشو خالی میکرد ، چیه ؟ ببینم نکنه از آروغ آتشینم خوشت نیومده ؟ حالا یکم کارت صدا دار بوده دیگه نمیتونی که بمیری؟!اصلاً ولش کن !
این سبد که میبینی حاوی خفن تری و هولناک ترین و وحشتناک ترین و تاریخی ترین و هم چی ترین موجودات جهانه... من یه چند سلی نیستم ، یعنی فکر نمیکنم باشم ، خلاصه اینکه تا من بیام درست ازش مراقبت کن.
با تشکر عمه مارج !مری: این تو چیه؟ ... یه سگ؟ ررررررررررررررررررررریپر؟
پ.ن : پست بعدی رو ریپر میزنه از بعد از آن داستان زندگی ریپر رو ادامه بدین تا زمان حال که قطع و تمومش کنیم .
--------------------------------------------------------------------
خب سلام
من اول میخواستم تاپیک رو یک نوع دیگه پیش ببرم بعد پشیمون شدم .پس یه سری توضیحات میدم و تموم .
1. رول نویسی توی تاپیک آزاده مگر اینکه من توی پستی اعلام کنم که لطفا تا مدتی پستی نزنید .
2. شیوه پست زدن مانند دیگر تاپیکهای رول نویسی هست ، تنها فرقی که وجود داره اینه که
فقط داستان رو از دیدگاه خودتون مینویسین یعنی اگر ریپر الان پست زد و داستان رو نوشت از دید خودش هست ، هر کس دیگه ای هم که داستان زندگی ریپر رو ادامه میده داستان رو از نگاه ریپر مینویسه و نکات زیر رو سعی کنید به کار ببرید :
الف : شخصیت جدید وارد نشه ، اصلاً ...
ب : سر شخصیتهایی که در بالا
بُلد شده اند و دیگر نکاتی که برای امنیت قید شده هیچ بلایی نیاد .
ج : اگر میخواید که داستان رو چندین سال جلو و یا عقب ببرید
فقط در ذهن خودتون باشه ! ...
3. اگر کسی دوست داشت که میتونه داستان زندگیش رو فقط توی یه پستی که میزنه تموم کنه .پس لازم نیست که حتماً یک داستان چندین پست ادامه داشته باشه و
بعد آن برای ورود شخصیتهای جدید من پست رو میزنم حتماً.4.داستان جدی یا طنز یا بیناموسی و ... فرقی نمیکنه منتهی
هیچ کدوم از مسائل و موارد داخلی سایت وارد داستان نشه ، یعنی هیچ تکه کلام و ... نباشه .
من چیزی به ذهنم نمیرسه ، اگر بود اضافه میکنم ،
اگر سوالی بود از طریق پیام شخصی بپرسین اینجا داریم همون داستان اشتراکی رو پیش میبریم منتهی با تعداد خیلی زیاد ، پس حواس همگی باشه که خراب نشه .
متشکر .
ویرایش شده توسط مری فریز باود در 1388/7/1 18:56:11
خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!