كينگزلی قيافه اش درهم بود. چند روز ديگر بايد با كلوپ شطرنجی نامعلوم مسابقه می دانند. كينگزلی به آرامی به زاخارياس گفت:
- چی كار كنيم؟
زاخارياس كه می شد ترس را در چهره اش خواند گفت:
- تا بتونن وارد كلوپ شن و از اقدامات امنيتی ما بگذرن خيلی طول می كشه.
ديدالوس گفت:
- نمی تونيم باهاشون بجنگيم. خيلی زيادند!
كينگزلی دوباره گفت:
- نترسين. يه نامه می فرستم واسه وزارت! اگه به موقع رسيدن كه رسيدن. اگه نرسيدن من يه كاريش می كنم.
كينگزلی بعد از گفتن اين جملات قلمش را برداشت و روی كاغذ شروع به نوشتن كرد:
نقل قول:
سلام، خبر فوری دارم! مرگخوار ها ريختن تو كلوپ. عجله كنين و خودتون رو بفرستين.
كينگزلی شكلبوت
بعد از فرستان اين نامه آرام آرام صدای پاهای ده نفر يا بيشتر به گوش می رسيد. كينگزلی كه تجربه ی خوبی در اين زمينه ها داشت رو به دو نفر ديگر گفت:
- هيچ كاری نكنين. فقط نامه ی اون آقای گمنانم رو زود بيارين واسم.
ديدالوس با سرعت رفت و نامه را برای كينگزلی آورد. كينگزلی دوباره گفت:
- هيچ كاری نكنين. بی هوا طلسمی رو رها نكنين! فقط به من اعتماد كنيد. من می دونم چی كار كنم! باشه؟
زاخارياس و ديدالوس امان نيافتند جواب بدهند. بارتيموس كراوچ پيشاپيش مرگخواران حركت می كرد. با صدای پرخشگرانه ای گفت:
- سلام شكلبوت. خوبی؟ می دنی واسه چی اومديم؟ واسه اين كه كلوپ تو رو به آتيش بكشيم! داغونش كنيم!
كينگزلی در حالی به كراوچ لبخند می زد گفت:
- سلام. بيا اين نامه رو بخون.
كينگزلی همان نامه ی آقای گمنام خان را به كراوچ داد. مرگخوارها همه ريختن رو سر كراوچ كه نامه رو بخونند. بالاخره همه نامه رو خوندن. بارتی كراوچ قهقهه می زد. گفت:
- اين به من چه ربطی داره كينگزلی؟ می خواستی زمان مرگت رو عقب بندازی؟ ها ها ها مو ها ها ها ها مو ها ها ها
كينگزلی بازهم لبخند می زد، گفت:
- می خواهم با ما تو اين مسابقه متحد بشين. همين!
ديدالوس: ها!؟
زاخارياس:
بارتی گفت:
- چه پيشنهاد باحالی! مدت هاست تو اين مسابقات شركت نكردم! قبول! بعدش شايد كشتمت! ها ها!
كينگزلی:
- پس امشب رو اينجا بمونين. به احتمال زياد اونها فردا می رسند.
ساعت دوازده نصفه شب:كينگزلی بيرون كلوپ بدون آنكه مرگخوارها كه خوابيده بودند خبر داشته باشند قدم می زد و منتظر افراد وزارت بود. زاخارياس و ديدالوس هم در نزديكی كينگزلی منتظر افراد وزارت بودند.
مدتی بعد:هوكی با افرادش از دور نمايان می شوند. به سرعت به سمت كينگزلی می دوند.
هوكی گفت:
- خوب، مرگخوارها كجان؟
كينگزلی به هوكی لبخند زد و گفت:
- اون بالا خوابيدن! برو دستگيرشون كن. خوابند و مثل مورچه بی آزارند!
هوكی گفت:
- حقا كه خوب سه تايی از پسشون بر اومديد.
سپس سه مدال درجه يك مرلين را از غيب ظاهر كرد و به آنها داد.
فردا صبح:مرگخوارها به زندان افتاده بودند. افراد شطرنج باز بزرگ يا همون گمنام خان به سمت كلوپ حركت می كردند.
در همان زمان:ولدمورت همه ی مرگخوارهاشو از دست داده بود، در سدد اين بر اومد كه به كلوپ حمله كنه. البته خبر نداشت وقتی كه به كلوپ برسه يه مسابقه ی بزرگ درحال برگزاريه و دامبلدور و وزير سحر و جادو و خيلی های ديگه اونجا حظور دارند...
ادامه بدين...