پست دوئل اینجانب با اونجانب! انتقام
خورشید طلوع کرده بود. همه ی دهکده روشن شده بود و ساکنین یکی پس از دیگری از خانه هایشان بیرون می آمدند و به سمت محل کارشان می رفتند. دهکده روز عادی دیگری را شروع کرده بود، روزی که شاید اگر پیرمرد سیاه پوش واردش نمی شد، تا انتهای شب نیز عادی باقی می ماند. پیردمردی که هیچ کس انتظار دیدنش را نداشت.
در حالیکه به عصایش تکیه داده بود، به منظره ی دهکده نگاه کرد، خاطراتش را مرور می کرد تا بتواند به یاد بیاورد برای چه آنجا بود. چند صد سال عمر این عیب را داشت، که گاهی فراموشی می گرفت و نمیدانست باید چه کار کند. با دیدن اولین ساکن دهکده، یادش آمد، تصاویر نامفهوم ذهنش منظم شدند و تصویر واحدی را به وی نشان دادند. کمک!
پیرمرد لبخندی زد و به سمت دهکده راه افتاد، می دانست چه چیزی انتظارش را می کشد و برای مواجهه با آن کاملا آماده بود، یا حداقل فکر می کرد که آماده است، باید صبر می کرد و می دید.
آسمان دهکده به روشنی می گرایید، خورشید کاملا بیرون آمده بود و به وضوح میشد تک تک عابران را مشاهده کرد، در شلوغی اول صبح، هیچ کس به پیرمردی که به آرامی وارد دهکده شده بود و به آهستگی راه می رفت، توجهی نداشت. پیرمرد از این بابت خوشحال بود ولی هنوز نمیدانست که کجا باید برود. بار دیگر نگاهی به اطرافش انداخت، سعی داشت ارتباطی بین اینجا و زادگاه خودش پیدا کند.
درختان سپیدار در دو طرف خیابان قدم علم کرده بودند، نمای خانه ها رو به خیابان بی ماشین دهکده بود، پیرمرد خوب میدانست که هیچ جادوگری در چنین جایی نیاز به ماشین ندارد، در حالیکه به خانه های سمت خودش نگاه می کرد، راه افتاد. شبیه بقیه ی خانه های دهکده های جادوگری ای بود که میشناخت، با همان سبک ساخت و آن هم به یک دلیل! دلیلی که خودش قانونش را نوشته بود؛ تمام جادوگران، هر جایی باشند باید حس کنند که در خانه و وطن خودشان هستند!
صدای هق هقی توجهش را جلب کرد، اطرافش را نگاه کرد ولی چیزی را ندید، اطراف را برای پیدا کردن منبع صدا جستجو کرد، هیچ اثری از کسی که گریه کند نبود. برای آخرین شانسش نگاهی به بالا کرد و او را دید.
دختر لبه ی سقف یکی از خانه ها نشسته بود، زانو هایش را بغل کرده بود و گریه می کرد. چشمانش را بست و تمرکز کرد، میدانست که چه اتفاقی خواهد افتاد، لحظه ای بعد در کنار دخترک ایستاده بود، رویش را به سمت او برگرداند و گفت:
- اتفاقی افتاده دخترم؟
دختر سرش را بالا گرفت و به چشمان آبی پیرمرد نگاه کرد، هق هقی کرد و در حالیکه سعی داشت گریه اش را برای چند لحظه متوقف کند، اشاره ای به آن سوی خیابان کرد:
- همسرم، آلبوس سورس، رفته عضو یه گروه خلافکار شده، بهشون میگن گروه هزار چشم! هر کار خلافی که فکرشو بکنی ازشون بر میاد؛ منم دیگه نمیتونم تحمل کنم که اون از این کارا بکنه. میخوام خودمو بکشم.
- با این کارت چه اتفاقی می افته جز اینکه خودت رو به کشتن میدی؟
- تو نمی دونی، اون مرد خیلی خوبی بود، دوستم داشت و همیشه به همه کمک می کرد، با این کار من اون می فهمه که واقعا کی هست و دیگه از این کارا نمی کنه.
پیرمرد لبخندی زد، این حرف ها برایش آشنا بودند نمی دانست کجا شنیده است ولی آوای آشنایی را برایش تکرار می کرد. کنار دختر نشست و دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
- ولی هر کسی باید تاوان اشتباهات خودشو بده، وقتی اون اشتباه کرده، باید خودش هم کشته بشه، با مرگ تو چیزی عوض نمیشه. میتونی این کار رو بسپاری به من.
دخترک به پیرمرد نگاه کرد، دهانش را باز کرد که با حرف وی مخالفت کند ولی بی اختیار بعد از دیدن نگاهش، سرش را پایین انداخت و موافقت کرد.
جادوگر پیر به نشانه ی تحسین لبخندی به دخترک زد و از جایش بلند شد، می دانست که کجا می تواند آلبوس سورس را پیدا کند، تنها مسئله زمان بود که آن هم برای وی اهمیتی نداشت و برایش مانعی به حساب نمی آمد.
ولی سرنوشت با وی یار بود، هنگامی که در پایین ساختمان ظاهر شد، مردی رو به رویش ایستاده بود، بلند قد با هیکلی همانند بدن آکروبات باز ها که به او امکان هر گونه حرکتی را میداد. موهای سیاه و چهره ی کشیده و استخوانی اش را از نظر گذارند، میدانست که هیچ کس نمیتوانست با او مقابله کند. تنها یک اشاره ی چوبدستی کافی بود تا جوانی که رو به رویش ایستاده بود با تمام خاطرات و کارهایی که کرده بود، به یک باره از جهان محو شود!
- خب، آلبوس سورس پاتر، فرزند هری جیمز پاتر! میتونم دلیل اینکه اینکار ها رو انجام میدی رو بپرسم؟
آلبوس سورس خنده ای کرد و به نشان روی بازویش اشاره کرد و گفت:
- خوب چشماتو باز کن پیرمرد، اینی که می بینی نشان گروه ماست و اگه بخوای به من کوچکترین صدمه ای بزنی، اونم البته اگه بتونی، هر جایی که بری دوستام دنبالت میان و دخلتو میارن! فهمیدی؟
- من برای آخرین بار بهت اخطار میکنم مرد جوان، اون نشان رو در بیار و از این بانو معذرت بخواه تا بذارم زنده بمونی وگرنه چوبدستیت رو بیرون بیار و مهارتت رو نشونم بده.
- من هیچوقت از هیچ کسی معذرت نمی خوام! برای مردن آماده شو پیرمرد.
پیرمرد جادوگر نگاهی به اطرافش انداخت، میتوانست حدس بزند که نیمی از افراد دهکده در اطراف آنها جمع شده اند و شاهد حرف هایشان هستند، لبخندی بر لبانش نشست. هر قدر افراد بیشتری حضور داشتند، بهتر بود؛ باید یک بازگشت پر قدرت تر را به جهانیان نشان میداد. چوبدستی اش را کشید و تعظیم کرد و آماده ی مبارزه شد.
- نشونم بده بجز شکستن دل این دختر و دزدی از مردم، چی بلدی!
- سرپنسورتیا!
ماری که از چوبدستی آلبوس سورس خارج شده بود، در هوا ناپدید شد و لبخند پیرمرد بدرقه ی راه وی بود.
- همینقدر بلدی؟
آلبوس با عصبانیت فریاد زد:
- سکتوم سمپرا!
- پروتگو!
پیرمرد زمزمه کنان ورد دیگری را بر روی او اجرا کرد و دست ها و پاهای آلبوس طناب پیچ شدند. جادوگر در حالی که چوبدستی اش را به او نشانه گرفته بود، به سمتش حرکت کرد.
- تو میدونی با کی طرف هستی؟ میدونی من کیم؟ لنگلاک! تو هیچوقت نفهمیدی که اطرافیانت چقدر دوستت دارند، اما بعد از مرگ خواهی فهمید؛ خواهی دید! کروشیو! هیچ کسی نمی تونه منو شکست بده؛ میدونی چرا؟ ایمپریو!
همزمان با طلسم فرمان، طناب های دور بدن آلبوس ناپدید شدند و با اشاره ی چوبدستی پیرمرد، دومین فرزندِ پسری که زنده ماند، چوبدستی اش را به سمت سر خود گرفت و با درخشش نوری سبزرنگ، بر زمین افتاد.
همزمان با مرگ آلبوس سورس پاتر، جادوگر پیر به سمت دختر جوان برگشت و گفت:
- انتقامت گرفته شد فرزند، مواظب خودت باش.
پیرمرد دستانش را به سمت کلاهی ردایش که بر سرش کشیده بود برد و آنرا پایین کشید، تمام افراد حاضر در صحنه از بهت و تعجب به او خیره شده بودند و تنها جمله ای که بدرقه ی راه پیرمرد شد، نجواهایی آرام ساکنین دهکده بود.
- مرلین برگشته!