درگیری با یک دوست صمیمی در سرسرای هاگوارتزداستان از اونجا شروع شد که داشتیم با هم دعوا می کردیم. دوستم بود. خواهرم بود. ولی من خواهر نداشتم. من فقط یه برادر بزرگتر داشتم. پس حتما قرار بود مامان برام یه بچه دیگه بیاره. حالا یعنی دختره یا پسر؟
سلامتیش اولویت داره. هرچند اون دوستم گفت نه سلامت و بهداشت و نه هویت اجتماعی! هیچکدوم چاره ساز نیست. باید چسبید به اونایی که بارمش بالاتره.
من گفتم اینجا هیچکی بالا نیست، فوری انکار کرد. با دستش ته سالن رو که منتهی به دریاچه یا همچین جایی میشد نشون داد و گفت:
-بیا! خودشونن که لارا رو میخوان.
-شاید با این همه ریش هنوز تو مرحله قبل گیر کردن. یکی بیاد انقلاب.
حرف انقلاب شد دوستم کمونیست شد. اومد با من بجنگه چون قرار بود سوژه درمورد دعوای ما دو تا باشه خب. ولی نرسیده به من هاراگیری کرد و مرد. روحش ولی اومد پیشم و ازم خواست تمام ارث و میراثشو همراه جسدش وسط اتاقش تو هاگوارتز دفن کنم تا جاودان شه. یه گل سینه هم با علامت مرغ مقلد (ماکینگجی=نماد شورشی بودن) بزنم رو لباسش و رو قبرش گل بکارم تا همه بدونن این گل از قبر یه پارتیزان در اومده. بلاچاو بلاچاو بلاچاو چاو و اینطور حرفا.
پسیدم: چرا خودتو کشتی؟
گفت: آدم یه وقتایی باید به خودش خیانت کنه. باید از پشت به خودش خنجر بزنه. هرچند که من یکی از جلو شمشیر زدم. اما همه اینا باعث مقاومت میشه باور کن.
باور کردم. از بچگی باور کردم که افسانه ها واقعین و یه جایی اون بالا بالاها شازده کوچولو تو اخترک خودش با گلش خلوت کرده. اما زودتر از اونچه که باید شازده کوچولو بزرگ شد. شد پادشاه نهنگا. نهنگا ولی هنگ کردن شدن نهنگای قاتل. رفتن زدن دلو به ساحل. جایی که از جنگلش صدای زوزهی گرگ میومد. با تن به ساحل زدن نهنگا نمردن اما! هیچ ققنوسی نمیمیره.
روح دوست صمیمیم از جاش بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن تو سرسرا.
- چیکار میکنی الان؟

-نخ میدم. یکی گفت تا نخ ندی ملت سرنخ نمیگیرن. تو هم میخوای؟
یه سر قرقره نخشو گرفتم و گفتم: ملت شوتن!
-ما هم توپ! پس گلشو.
حرفی نزدم. اما راست میگفت اگه کسی قرار بود بگیره میگرفت. لاقل دو نفر بودنکه میگرفتن. نمیدونم تا چه حد به دروازبان بودن ربط داشت اما میتونستن بگیرن. یهو دوستم دست از داد و بیداد برداشت و نخشو جمع کرد به من زل زد.
- حالا که گل شدی اگه رابطه پروانه ها با گلای رز خراب بشه چی؟ البته خورشید همه کسو از دست داد و هیچی رو از دست نداد. یادگاری های خالی از دروغ اینجان.
به قلبش اشاره کرد و من شونه بالا انداختم.
- اون صفحه پرنسس دار دفترخاطراتتو بهشون نمیدیم. مجبورشون میکنیم ستاره رو با گل پیوند بدن بیبی گل استار در بیاد. گردنبند دوستی یادته که؟ ما دوست صمیمی هستیم.
- که دعوا کردیم! چرا و سر چی؟ دقیقا سر اینکه بهم تهمت دزدی زدی. منم تشنج کردم از تهمت. رفتیم درمانگاه. بعد که خوب شدم من به تو تهمت زدم. من به همه تهمت میزنم البته.

و بعدم درگیریای ذهنیمون شروع شد. سوژه میگفت من و دوست صمیمیم درگیریم. درگیری هرچی حالا.
-با این وجود بنظرت شورش کنیم؟
- من ترش دوست دارم. اِن بیداره ولجیلیمنسی جوابه. جنایت جنگی از ما گذشته. میزنیم به مرکز اصلی و مقر رو فتح میکنیم. نخ هم که دادیم. هوای موزه رو داریم.
-ابو درونی وضعش خراب بود اما دیگه پیامبران ملل پیشین؟
-ولش. اینا سر و ته یه کرباسن. اون شیرینه؟
- نه تلخه! مبادا بخوریش میمیریا.
- خیالت راحت من هاراگیری کردم. هرچند که یه مقدار هنوز سخته با وجود شناخته شدنم؛ راه درویی برای خودم نذاشتم.
و اینگونه بود که من راه دررویی برای دوست صمیمیم باز کردم و اونو از درگیری با خودش و خودم و دیگران نجات دادم! هپی اندینگ!
-بچه! قبل هپی اندینگ یه تقدیمی هم بکن پستو ضرر نداره.
-تقدیم به کی اونوقت؟
- به اونایی که گرفتن و میگیرن و اونایی که میرن لا پاپل د کاسا ببینن و بلاچاو بخونن. به علاوه هرکی هست و نیست ولی برامون عزیزه.
خب همینی که دوستم گفت!