چالش اول
هوای کلاس، آمیخته با بخارهای غلیظ و بوی گیاهان لهشده، آنقدر سنگین بود که گویی میخواست شاگردان را وادار به سکوت کند. اما برای لوسیوس مالفوی، سکوت نه یک اجبار، که انتخابی طبیعی بود. ایستاده در کنار پاتیلی که شعلههای ارغوانی زیرش میرقصیدند، قامتش همچنان استوار بود؛ چشمان خاکستری-یخیاش با وقاری تیزبینانه، مایع داخل پاتیل را نظاره میکرد.
با نوک چوبدستیاش چند قطره از جوهر سوسمار سیاه را درون مایع ریخت. جرقهای کوتاه زد و رنگ معجون از یشم به زمرد تغییر یافت. تکانِ خفیف گوشهی لبهایش، نشانهای از رضایتش بود.
اسنیپ، همانند خفاشی بدخلق، در انتهای کلاس میچرخید.
– «فکر نکنین این معجون قراره معجزه کنه! اگه ضعفتون به اندازهی ادعاتون باشه، پاشنهی کلاس درمیاد.»
لوسیوس، بیتوجه به طعنهی استاد، بطری باریکی از جیب شنلش بیرون آورد و معجون زمردی را در آن ریخت. برای لحظهای مکث کرد… آنقدر کوتاه که تنها کسی چون اسنیپ ممکن بود متوجه آن بشود.
سپس بدون پلک زدن، آن را نوشید.
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد.
اما... بعد، یک حس آشنا، ولی معمولاً سرکوبشده، درونش پیچید. سنگینی نگاهها، وزنهی پنهان قضاوت، نیش طعنههای بیصدا...
– «عه، انگار اینبار واقعا لوسیوس مالفوی یه قطره هم از وقارش نیفتاده… یا شاید افتاده؟»
اینبار صدا واضح بود. از سمت یکی از ریوِنکلاها. نگاهش چرخید به سمت صدا. اما آن نگاه همیشه نافذ، حالا لرزشی خفیف در خودش داشت. حتی لرزش اندک گوشهی ابرویش، پشت ظاهر مرصعاش، فریاد میزد.
او لب گشود. نه برای توبیخ، نه برای تحقیر، بلکه... برای دفاع. برای توضیح.
– «من فقط... دقیق طبق دستور پیش رفتم. این معجون... واضح بود که باید—»
صدایش پایینتر آمد. تیز اما لرزان.
شاگردان، انگشت به دهان، ساکت مانده بودند. این او نبود. این صدای لرزان، این کلمات بریده، مال لوسیوس مالفوی نبود.
اما در واقع، این واقعیترین شکل لوسیوس بود.
زخمی پنهان از دوران کودکی؛ آنزمان که برای جلب رضایت پدرش، باید همیشه بینقص ظاهر میشد. آنزمان که اشتباه، نشانهی ضعف و ضعف، نابخشودنی بود.
معجون، با تمام هوش شیطانیاش، به جای تقویت، بزرگترین ضعفش را فریاد زده بود: نیاز بیمارگونه به حفظ ظاهر، ترس از فرو ریختن نقاب غرور.
او هنوز ایستاده بود. هنوز شنلش بیچین و چروک و چکمههایش براق بودند.
اما درونش، برای لحظهای، آتش گرفته بود.
اسنیپ نزدیک شد. با همان لحن آرام و درعینحال تمسخرآمیز همیشگی:
– «چه جالب، آقای مالفوی. ظاهراً معجون به درستی عمل کرده.
حالا بفرمایید، بشینید. قبل از اینکه نقابتون کامل بیفته.»
لوسیوس، با گامهایی آرام اما کمی سستتر از همیشه، به سمت صندلیاش برگشت. چشمانش هنوز خشک بودند، اما پشتشان، غروری زخمی دستوپا میزد.
در سکوت نشست.
اما ذهنش، پر از فکر بود.
امروز، بیشتر از همیشه، فهمیده بود که معجونها واقعاً زندهاند.
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتیست که دیگران را وادار به اطاعت میکند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیلزاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]