هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۱۳ شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳

کالیدورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷:۱۲ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۱:۲۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
تقریبا دلم میخواست بشینم گریه کنم از اونورم از این بعد جدید خودم متعجب شدم هیچ وقت تو مخیله ام نمیگنجید که کالیدورا بلک بخاطر رفتن یه نفر اونقدر ناراحت بشه که به مرز گریه برسه ولی خب برای منی که هیچ کس یا باهام جور در نمیومد یا بخاطر نجیب زاده بودنم خودشونو ازم دور میکردن، مایک رابینسون تنها کسی بود که ..... خب باهاش دوست نبودم ولی دشمنم نبودم کل این یه سال یا فقط دعوا کردیم یا باهم جنگیدیم اصلا یادم نمیاد دو دیقه با آرامش کنار هم باشیم با اینحال یه روز هم نبود که همدیگرو نبینیم یا باهم درس نخونیم خلاصه یه رابطه عجیبی بود که خودمم توش موندم.امروزم جشن فارغ التحصیلیِ و مایک دوران تحصیلش تموم شد و خب از هاگوارتز داره میره.منم شدم برج زهرمار جرئت نمیکنن نزدیک بشن بهم.وضعیتی بس تاسف بار.
سلانه سلانه برگشتم خوابگاه که لارا اومد سمتم طبق معمول با جیغ جیغ کردن:هوووففففف کل مدرسه رو دنبالت گشتم! کجایی تو؟
-چی شده؟
+مایک دنبالت بود گفت بری اتاق نجوم.
-مقاله کلاس دفاع مونده نمیتونم.
+دیوانه! امروز جشنه تکلیفو از کجات درآوردی؟
-من تنبیهم.
+وای دورا خیلی اعصاب خرد کن شدی امروز! دو دیقه برو ببین چیکارت داره نمیمیری که.
دلم میخواست سایلنتش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم و بدون هیچ حرفی رفتم .
................
-رابینسون؟هوی!
یهو یه گرگ پرید روم و افتادم زمین دقت کردم دیدم پاترونوس مایکِ!
عصبی شدم:یاااااا...مایک رابینسوننننننن.
صدای غش غش خندش از پشت سرم اومد:و..وای..بـ...ببخشید...گفتم مردم آزاری روز آخرم متفاوت باشه.
یه چشم غره شدید رفتم بهش : حالا چیکارم داشتی کشوندیم اینجا؟
قیافش جدی شد:خب یه خواهشی داشتم ازت.
ابروهام پرید بالا مایک و خواهش؟
-هوم؟
+به جز خودت کسی رو تو اتاق ضروریات راه نده.
-جان؟
+الان یه ساله هیچ کس نتونسته اونجارو پیدا کنه بزار همچنان یه راز بینمون باشه.
-اوکی! پیمان ناگسستنی میبندی؟
+بلک! تو چه گیری دادی به پیمان ناگسستنی؟؟ نمیخوای بیخیال بشی؟
-اولین بار که دیدمت هم بهت گفتم ولی قبول نکردی الان باید قبول کنی معلوم نیست کی دوباره بتونیم دوتایی تو هاگوارتز باشیم.اینقد بهم اعتماد داری؟
+الان بگم اعتماد دارم همه چی حله؟
-نچ..من بازم اصرار میکنم.
+چرا؟
-چون میخوام یه چیز دیگم ازت بخوام.
+چی؟
-ورد هایی که بهم یاد دادیم هیچ کس ....هیچ کس نباید ازش با خبر بشه!
دستشو کلافه کشید تو موهاش:قبول.
چوبدستیمو کشیدم بیرون:دستتو بده.
ساعد همدیگرو گرفتیم:آیا حاضری ورد هایی که بهم یاد دادیم به هیچ کس دیگه ای نگی و یا با صدای بلند استفادشون نکنی؟
+حاضرم.....آیا حاضری هیچ کس رو از رازمون با خبر نکنی؟
-حاضرم.
توی یه تصمیم آنی بدون فکر کردن دهنمو باز کردم:آیا حاضری فقط و فقط به من فکر کنی؟
یعنی اون لحظه واقعا حس میکردم از کل بدنم گرما ساطع میشه.مایک هم خشکش زده بود و زل زل بهم نگاه میکرد.یه نفس عمیق کشید:حاضرم.



ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳:۱۴ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۵:۱۴
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 144
آفلاین
-کالیدواو بلک، ملقب به کالی. من هر روز میام اینجا!
-قانون قانونه عزیزم.
-یعنی یه روز هم اسمم یادتون نمیمونه؟
-اینم کتابی که میخواستی.

کالی آهی از خستگی کشید، یک ربع سر و کله زدن با کتابدار بعد از نوشتن نصف مقاله خارج از تحمل اش بود.

-میتونم کتاب مهر گیاه رو امنت بگیرم؟

صدای فردی که سوال پرسیده بو. کالی را از جا پراند.

-متاسفم همین الان یکی امانت گرفتش.

کالی جرعت چرخیدن نداشت اما پسر درست کنارش ایستاده بود و به سمتش می آمد.


-کالی؟
-مایک.

کالی تقریبا همزمان با چرخیدن کتاب را توی سر رابینسون کوبید‌.
-غورباقه!

در حالی که گونه هایش از عصبانیت رنگ سرخی به خود گرفته بودند از آنجا فرارکرد.
-امکان نداره، من خر تستسترال نمیشم!

پسر بیچاره بیهوش روی زمین افتاد، سرش به خاطر ضریه باد کرده بود و چشم هایش دو دو می زد.

-امان از دست این جوونا.

کتابدار گفت و دوباره مشغول مطالعه شد.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹:۳۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۰:۵۱
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 150
آفلاین
کالی چشمانش را بست. طولی نکشید که به خوابی عمیق رفت...

قورباغه نر زیبایی روبرویش نشسته بود و مدام دهنش را باد میکرد و غور غور میکرد. قورباغه نری که نامش مایک رابینسون بود! غورغورهایش از آن غور غورهای معمولی نبود. خاص و گوش نواز. برای تحریک جنس ماده.
کالی نیز کم کم توجهش به آن جلب شد و نزدیکتر رفت. ناگهان غورباقه نر زبان دراز و چسبناکش را از دهان درآورد و به یک چشم به هم زدن یک سنجاقک چاق و چله را قاپید. آنگاه به کالی نزدیکتر شد و سنجاقکی که شکار کرده بود را به او تعارف کرد. چه قرار عاشقانه ای!

کالی به نشانه پاسخ مثبت، زبانش را دراز کرد تا سنجاقک را از زبان مایک برباید که ...

سراسیمه از خواب بیدار شد. موهایش پریشان و آشفته بود و دهانش باز مانده بود. مانند کسانی که برق آن ها را گرفته. کل خوابگاه روشن شده بود و فشفشه هایی رنگارنگ، کل محیط را اشغال کرده بودند. با چشم این سو و آن سو را نگریست تا اینکه یکی از دختران هم خوابگاهیش را دید که فشفشه ها از چوبدستی او بیرون میزد. با اعتراض به آن سو رفت و گفت:
_ هی کاترین! چه خبرته!
_ شرمنده کالی! این وِرد رو تازه یاد گرفتم! از دستم در رفت!

کالی کمی زیر لب غر غر کرد و سپس به تختش برگشت. دیگر هوا روشن شده بود. باید آماده میشد تا به کتابخانه برود و در مورد مهرگیاه تحقیق کند. مقاله ای صد سانتی متری انتظارش را می کشید. اما تکان خوردن از جایش برایش سخت بود. مدام فکر آن قورباغه نر خوشتیپ در ذهنش مرور میشد... آیا او به مایک رابینسون علاقه مند شده بود؟


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰:۱۱ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳

کالیدورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷:۱۲ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۱:۲۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
-پروفسور من هیچ کاری نکردم چیرا نمیخواین باور کنین؟
+60 امتیاز از اسلایترین کم میشه.
-پروفسور!!
با عصبایت داد زد:کاری نکن 20 تام اضافه کنم.
یه نیشخند بهشون زدم و رفتم سمت سالن اجتماعات.من هیچکاری نکرده بودم فقط به یه سال اولی بیچاره که گول آلفردو خورده بود پادزهر دادم.بعد اونوقت کسی که تنبیه میشه منم اینم درس عبرت باشه که الکی برای آدما دل نسوزونم.
ساعت خاموشی بود منم که دیروز بالاخره اتاق ضروریات رو کشف کرده بودم امروز بالاخره میخواستم برم ببینم چخبره و البته واقعا با فکر آدما کار میکنه یا نه!
-لوموس!
تا برسم به جایی که میخوام از دست این تابلوهای پیر پاتال غرغرو صد بار مردم و زنده شدم.
یه نفس عمیق کشیدم وچشامو بستم. آرزوم از ذهنم گذشت:Black peace
چشامو که باز کردم با در روبروم مواجه شدم آروم رفتم داخل.
چشام از ذوق فشفشه پرت میکرد:او مای گاش!
یه سالن بزرگ که هیچی نداشت ولی آرومم میکرد. همون چیزی که میخواستم دیواراش سنگای مشکی-نقره ای با کف سنگی حاضر بودم تمام عمرمو بدون هیچ چیزی همینجا زندگی کنم.
من عاشق فکر کردنم فکر کردن به همه چی! از گذشته گرفته تا آینده و حتی رفتارای کسایی که فقط یکی دوبار دیدمشون و برای اینکه بتونم تمرکز کنم نیاز به سکوت فوق العاده وحشتناکی دارم و جایی که بالاخره پیداش کردم این آرامش و سکوتو بهم هدیه میده . دراز کشیدم رو زمین سنگی و چشامو بستم.زندگی گذشته ای که فقط زجر بود، زجر.
با صدایی که اومد زود از جام بلند شدم و چوبدستیمو آماده نگه داشتم:کی اونجاست؟
یهو از تاریکی یه پسری اومد جلوم که اونم چوبدستیش آماده بود.چشام رفت پس کلم.مایک رابینسون؟ همون سال آخری که همه دخترا غش و ضعف میرن براش؟ چطور اینجارو پیدا کرده؟
+تو کی هستی؟
-من سال اولی ام چطور اینجارو پیدا کردین؟
+اینو من باید از تو بپرسم .سالهاست کسی به جز من اینجا نبوده!
-خب....مـ...من فقط به چیزی که میخواستم فکر کردم همین.
چوبدسیتشو آورد پایین.
+اسلایترینی هستی؟
-آره.
+پس بعد از ساعت خاموشی این بیرون چیکار میکنی؟
وای کارم در اومد یادم نبود رابینسون مبصرمونه!
ولی خب منم کم کسی نیستم:کانفندو!
ولی اونم انگار کم آدمی نبود:اینکارسروس!
و این اولین نبرد منو مایک رابینسون بود که از همون اول هم برنده ای نداشتیم.
....................................................
+واقعا چجوری اینهمه ورد سیاه رو بلدی؟
هنوز نفسم سرجاش برنگشته بود:نـ...ناسلامتی..ا..از خانواده بلک ام!
+منطقی بود ولی جرئت داری کسی غیر از ما دوتا رو اینجا بیاری من میدونم و تو!
-من دوستی ندارم.
+هشدار دادم بهت نگی که نگفتی!
-باشه باشه اصلا اگه میخوای پیوند ناگسستنی ببندیم!
با صدای تقریبا بلندی گفت: تو دیوونه ای بلک!
بعدم رفت.
خندم گرفت عجب آشنایی بود.
منم یکم بعد رفتم سمت خوابگاه که تو سالن مایک رو دیدم:شب بخیر.
+یه مقاله 100 سانتی در مورد مهرگیاه تا آخر هفته.
-چیییییییییی؟
+بعد از ساعت خاموشی بیرون خوابگاه باشی تنبیه داری منم از پروفسور کسب تکلیف کردم گفت یه مقاله 100 سانتی با هر موضوعی.
-ارشد!
+شب بخیر.
با حرص رفتم خوابگاهمون تنها شانسی که از خوابگاه داشتم تختی بود که کنار پنجره بود هم اتاقیام که .....
از الان عزا گرفتم که چطور 3 روزه قراره صد سانت درمورد مهرگیاه بنویسم؟؟؟
انگار از فردا باید تو کتابخونه زندگی کنم!
لعنت بهت رابینسون.

پیوست:



jpg  م.jpg (42.21 KB)
48102_665b2c578ceb7.jpg 291X176 px


ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۴۰ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۰:۵۱
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 150
آفلاین
_ مایک!
_ کالی!
_ مایــــک!!!
_ کالــــــی!!!
_ اوه مایــــــــک!!!!
_ اوه کالـــــــــــــی!!!!

"بوس ... بوس... ماچ ... ماچ ... بوس بوس ... ماچ ماچ ...."

و اینطور بود که کالی و مایک در دریای بیکران عشق غرق شدند. آن ها حتی به غریق نجات نیز اعتقادی نداشتند. امواج مواج را میشکافتند و بی محابا به جلو میتاختند. و چه اکتشافاتی که در این مسیر نکردند. گاهی کمی آرام میشدند، گویا به ساحل جزیره ای ناشناخته رسیده اند و میتوانند کمی استراحت کنند ولی باز پشیمان میشدند و به جلو میتاختند...

در همین حین ناگهان درب اتاق ضروریات به صدا درآمد!

_ مایک! کی میتونه باشه؟
_ عجیبه مگه کسی میتونه بفهمه ما اینجاییم؟
_ فقط یه نفر!
_ کی؟
_ مدیر جدید مدرسه! همون کلاغه!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳

کالیدورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷:۱۲ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۱:۲۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
مثل همیشه تو انبار معجون ها مشغول پیدا کردن مواد جدیدی بودم که بشه باهم قاطیشون کرد مهم نبود کشنده یا شفا بخش فقط یه چیز جدید باشه
-خاکستر منجمد....خاکستر منـ...
+کجارو میخوای آتیش بزنی؟
با یه داد برگشتم:مایک ! اینجا چیکار میکنی؟
یه نیشخند زد: یادت که نرفته؟ هنوز بهم بدهکاری!
گیج شدم: بدهکار چی؟
خندش رفت رو هوا:نگو که ....هنوز بلایی که تو بازی دیروز سرم آوردی یادم نرفته!
وای....بدبخت شدم.....
-ام..چیزه....میگم مایک با یه شطرنج چطوری؟
+طفره نرو بلک! یه جبران توپ میخوام.
-مایک من امروز سرم واقعا شلوغه بزار برای بعد خب؟
+نو نو...تو اتاق ضروریات میبینمت.
نالم در اومد:مایک رابینسون! خواهش میکنم.
+راه نداره وگرنه باید یجور دیگه جبران کنی!
پشت بند حرفش یه چشمک زد.مرتیکه بیشعور!
-هووووفففف....قبوله بعد از خاموشی اتاق ضروریات اصلا دلم نمیخواد دانش آموزا یاد بگیرن.
..........................
به چیزی فک کردم که فقط من و اون میدونستیم. در باز شد.
-رابینسون!...اینجایی؟
هنوز نیومده بود انگار.یه نگاه به فضای آشنای اتاق انداختم.دیوارا تماما پوشیده شده از سرامیک های براق مشکی با رگه های نقره ای کفش هم سنگی بود.همین!
+سلام بلک!
-مایک خواهش میکنم یبار به اسم خودم صدام کن میدونی چنتا بلک تو این دنیا هست؟
+قبول کن اسمت رو زبون نمیچرخه.
-تو میتونی فقط بگی دورا ولی بهم نگو بلک! لطفا.
+اوکی حالا شورع کنیم؟
یه نیشخند زدم:حتما!
بعدش هردو باهم داد زدیم:استوپیفای!
....................................
بازهم مثل همیشه بدون برنده!
مثل همیشه از خستگی نبردمون ناتموم موند....
-مایک رابینسون ازت متنفرم.
+کالیدورا بلک منم از تو متنفرم.
-نه واقعا این چجورشه؟ مریضی؟
+نچ ولی قبول کن هیچ کس هم سطح ما نیست.تو خودت حوصلت سر نمیره با خرده جادوگرا بجنگی؟
-فقط کافیه بفهمن مایک میدونی چنتا ورد ممنوعه استفاده کردیم؟....وای اگه یکی از دانش آموزا بفهمه......
+نمیفهمن خیالت راحت.....فکر این اتاق فقط تو مغز من و تو میگذره باور کن!
زیر لب زمزمه کردم:Black peace(آرامش سیاه)
بعد بلند تر ادامه دادم:ولی باورش سخته منو تویی که همیشه دعوا داریم اولین بار همدیگرو اینجا دیدیم.
مایک پاهاشو دراز کرد و دستاشو ستون بدنش کرد:اوهوم.
خیلی وقت بود اینقدر باهم تنها نبودیم همیشه بعد از دوئل زود میرفتیم که مچمونو نگیرن.این به ضرر منو احساساتم بود.
با فکر اینکه ممکنه هرلحظه اشتباهی ازم سر بزنه مثل جت بلند شدم: فعلا مایک.
نمیدونم قیافم چطور شده بود که پرسید:تو حالت خوبه؟
-ها؟..آ..آره ...بابای.
هنوز قدم اولو برنداشته بودم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش:کجا با این عجله؟ هنوز طلب اصلیت مونده.
-چـ...چی داری میگی؟
حالت فک کردن به خودش گرفت:اوممم...یادم میاد یه دختری تو مهمونی استادا خیلی مست کرده بود و....
دستمو گذاشتم رو دهنش:خفه شو رابینسون...اون...اون یه اشتباه بود.
دستشو گذاشت پشت گردنم: ولی این یه اشتباه نیست!

پیوست:



jpg  romantic_couple___anime_by_souy700_dfntp1e-375w.jpg (37.54 KB)
48102_6658b0638bfb1.jpg 296X152 px


ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۶:۳۵
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۷:۵۶
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۸:۳۶
ویرایش شده توسط کالیدورا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۰ ۲۰:۲۹:۱۵

ساکت شید!
همه ساکت شید. حرکت نکنید. حرف نزنید. نفس نکشید،
دارم سعی می کنم فکر کنم!


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹:۴۶ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
خلاصه: نحسی طالع هاگوارتز رو گرفته و مدیر مدرسه برای اثبات اینکه مدرسه هنوز همون هاگوارتز سابقه از هردو جبهه محفلیها و مرگخواران دعوت میکنه تا به مدرسه بیان. اما نحسی از همون ابتدا دامن هردو جبهه رو می گیره. مگان برای اینکه رژیم غذایی بقیه رو سالم کنه شایعه راه میندازه که نجینی سکته کرده و از شنیدن این خبر لرد سیاه هم سکته میکنه...



***




مرگخواران که فهمیدند سکته نجینی شایعه ای بیش نبود. خوشحال و بشکن زنان برگشتند تا کلک غذاهای خوشمزه و رنگارنگ میز شام را بکنند. اما نه خبری از غذاها بود و نه لرد سیاه. فقط مگان را درحالی که یه بشقاب به دستش بود و داشت غذاها رو دور می ریخت، دیدن.

- ای دروغ بگو. تو دروغ گفته بکردی!
- کسی دستش نزنه. خودم جلوی ارباب شکنجش میکنم.
- خاله. لدفا قبل اینکه بزنیش برام بستنی بحل.

دامبلدور که اوضاع را متشنج دید گفت:
- فرزندان. باباجانان من. زشته. عخه. کنترل کنید عزیزجانان. الان باید دنبال تام بگردیم و بهش با عشق بگیم که نجینی هنوز با عشق زندس. باعشق!

ناگهان بعد از تموم شدن دیالوگ پروفسور دامبلدور، گابریل درحالیکه از یقه لرد گرفته بود و اورا دوان دوان و کشان کشان به سمت سرسرای اصلی می آورد، گفت:

- وقتی... شنیدم که... نجینــــی... سکته کرده، رفتم به لرد... گفتم نجینی... سکته کرده. الانم...( صدای رها شدن کله لرد به زمین) لرد سکته کرده.
- عجب سکته به توی سکته ای بشد.
- اگر شما با شتاب 30 متر بر مجذور ثانیه در جهت جنوب غربی به سمت شمال شرقی با مقاومت دو کیلو اهم میومدین. الان لرد سکته نمی کرد.
- لرد. مای لرد؟
- پیتر. مای پیتر. نقدتو با موجود سه پایی فرستا...

لرد، لحظه ای به هوش آمد اما قبل از آنکه صحبت خود را تمام کند از هوش رفت.

- ای به قربان لردمان. حتی توی بی هوشی هم مسئولیت پذیره.

قبل از آنکه مرگخواران بتوانند به ابراز علاقه عاطفی هم جبهه خود، واکنشی نشان بدهند، لاوندر براون وارد شد و گفت:
- بانو مروپ گم شده! آشپزخونه جاش با انبار مدرسه عوض شده!
- عیبابا باباجان. باز این هاگوارتز شوخیش گرفت.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۴:۳۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۶:۴۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۷:۵۱

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۷:۲۴ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

مرگخواران با سرعت هرچه تمام تر به سمت تالار میدویدن...

-وایییی،برماااا! نجینی،مار محبوب ارباب سکته کرد!
-عیبی نداره رابستن بجاش من به ارباب میدم!
-شیلا چی میگی؟ ارباب به هیچ حیونی جز نجینی علاقه نداره!
-مشکل خود ارباب است دیگر! من مارهایم را دراختیارشون گذاشتم،انتخاب با خودشه!

رابستن و شیلا در راه تالار باهم دعوا میکردن ولی از اونطرف لرد دنبال اشپزخونه ی هاگوارتز بود...

-بی خرد ها! این اشپرخونه را هم مخفی کردن.ما دیگر باید مثل یک کاراگاه دنبال اشپرخانه در هاگوارتز بگردیم!

لرد سر راه همینطور لعن و نفرین میکرد دامبلدور رو که با چهره ی گابریل مواجه شد!

-اهای...دخترجون،این راه اشپزخونه رو نشانمان بده!
-لرد؟
-بله خودم هستم...راه اشپزخونه!
-چشم چشم اقای ولدمورت...امم فقط یه مشکلی هست!
-ای خدا! چه مشکلی راه رو بلد نیستی بی خرد؟
-نه خیر قربان...نجینی...مار شما سکته کرد!
-
-ببخشید لرد؟



ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۱۵:۱۱:۱۹

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
مـاگـل
پیام: 109
آفلاین
واقعا دیگر سبرش لبریز شده بود. چطور می توانست بگذارد برگشت به هاگوارتز ان همه زحمتی که برای کم کردن کالری از مرگخواران کرده بود هدر برود. همیشه از هاگوارتز بدش می امد چون خیلی به ادم ها غذا می دادن. اخه سلامت کجا رفت؟ لاغری کجا رفت؟ در همین خین که داشت غر می زد فکری به ذهنش رسید. نجینی را در تالار گذاشته بودند. از سرسرا بیرون رفت و بعد با چهره ای ساختی فریادی از ترس زد
- نجینی سکته کرده.

تمام مرگخواران به سرعت روانه تالار شدند و مگان از فرصت استفاده کرد و نصف غذا ها را دور ریخت.



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۷:۲۴ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

سرسرای بزرگ:

-به به...ارباب،ارباب به نظرم شما هم بخورین ازش!
-ایوا نکند چشمانت را از دست داده ای؟ ما هیچ غذایی در ظرف برای خوردن نداریم!
-ارباب...باور کنین مزه ی بشقابهاش خیلی خوبه!
-ایوا ان بشقاب هارا نخور،ممکنه این ریشو بعد از شام از ماها پول بگیره به خاطر ظرف هاش!
-دیر شد ارباب!

همان موقع اشپزخانه:

-لاوندر مامان،اواکادو کجاست؟برای هلوی مامان میخوام!
-بانو به نظرتون بهتر نیست چندتا جن بیان جای من؟
-لاوندر مامان اصلا نیازی به اینکار نمی بینم!
-برای چه بانو؟
-چون لاوندر مامان باید اشپزی یاد بگیره!

از چهره ی لاوندر معلوم بود اصلا نمی خواد اشپزی یاد بگیره!

-بانو میشه برم مرلینگاه؟
-دارم غذا میپزم لاوندر مامان! ولی برو.

لاوندر خوشحال بدو بدو به سرسرا برگشت و سر راه به تمام جن های اشپزخونه لعنت میفرستاد.

-باباجان،چه خبر از مروپ؟
-هی...ریش سفید! اون مادر ماست.اسم داره درضمن! اسمش هم "بانو مروپ" هست!
-بانو در حال اشپزی هستن اما متاسفانه هیچ جنی در اشپزخونه موجود نیست!

لرد با شنیدن این حرف فرصت رو غنیمت شمارد و شروع به اعتراض کرد!

-پیر خرفت این چه وضعی هست؟ ما گرسنه هستیم! اشپزخونه ی این مدرسه جن ندارد؟ دلیلش چیست پیر خرفت؟مادر ما دست تنها در حال اشپزی هست؟ از مادر با کمالات ما کار میکشید؟ نابودتان میکنیم!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.