هری و بقیه در تاریکی روی سی و سه پل پیش میرفتند.
هوا مثل قیر تاریک بود و زاینده رود به قرقر افتاده بود. ناگهان کسی جلوی آنها سبز شد و با دستش جلوی راه هری را گرفت:
_ خوب! پاتر تویی؟ لرد سیاه لطف کرده و دستور داده تو و دوستانتو ببرم پیشش!
من..
فاطمه منمنی کرد. مرد داد زد:
_خب دخترجون! میخواستی بگی من کیم؟ بگو!
فاطمه هراسان گفت:
_شاه ععباس کببیر؟
مرد تایید کرد و با خنده ای شیطانی آهری را به سمت خود کشید...
_
دوستان یه جوری ادامه بدن که شاه عباس جان پیچ داشته