هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲
#32

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۴۵:۱۷ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
هیئت مدیره
پیام: 754
آفلاین
به دلیل استقبال نشدن و تداخل با بحث ایفای نقش، تا تصمیم گیری بعدی قفل میشود.

علاقه مندان و کسایی که ایده ی جدیدی برای تاپیک دارند، با ناظرین انجمن در میان بگذارند.

مرلین کبیر
ناظر انجمن




معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲:۲۳ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
#31

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 229
آفلاین
لوپین از واگن بیرون آمد. اطرافش را از نظر گذراند. ماگلی در میان دود ها فریاد می زد.

" همه پیاده شید ، آخرین ایستگاه "

چشمان لوپین جز دود و چند ماگلی که به طرف سطح زمین و در خروجی ایستگاه حرکت می کردند ؛ چیزی را ندید. پس از دقایقی، کارگران مترو نیز از آنجا رفتند. در واگن با صدای خیژ ملایمی باز شد و ریموس لوپین به داخل قدم نهاد. صدایش گرفته بود و حرف زدن برایش سخت بود :

- اگر شانس آورده باشیم گممون کردن. امشب باید ماه کامل باشه. بیرون رفتن ریسک بزرگی هست. تا صبح صبر می کنیم.

گرگینه ها به یکدیگر نگاهی کردند. گرگینه ای به نام گدلوت با صدای خشنی گفت:

- ما نمی تونیم اینجا بمونیم ، ریموس. اگر پیدامون کردن
- تو فکر کردی اگر یکی از اینها و یا حتی خودت نگاهش به ماه بیفته چی می شه ؟ نکنه می خوای چشم هاتون رو ببندم و راه بیفتیم ؟

بقیه گرگینه ها سرشان را به نشانه تایید حرف ریموس لوپین ، تکان دادند. لحظه ای بعد سکوت بر آنجا حاکم شد. ریموس به طرف تانکس قدم برداشت و در نزدیکی اش متوقف شد. چشمان تانکس شفافیت خود را از دست داده بود. لوپین لبخندی زد و به صورت فرد مقابلش خیره شد. تانکس با صدای ملایمی که خستگی در آن موج می زد ، گفت :

- می دونی، این چند وقت خیلی سخت گذشت. امیدوارم که هر چه زودتر تموم شه

قطرات ریز اشک از چشمان تانکس سرازیر می شد. چهره تکیده لوپین به او خیره شده بود و دستانش گونه های تانکس را نوازش می داد...

کمی آن طرف تر

- قسم می خورم که این دفعه دیگه خیالات...
- خفه شو آلبرت
- بهتره تو خفه شی. به اونها نگاه کن جرج. اینا این وقت شب اینجا چه کار می کنن؟ درا که بسته بود. چه طوری اومدن تو ؟

مرد ژنده پوشی که سطلی پر از آب در دست داشت به سمت شیشه اتاقکی که در آن قرار داشتند رفت و به بیرون نگاهی انداخت. سطل از دستش رها شد و بامبی به زمین خورد. دهانش از آنچه می دید ؛ باز مانده بود. گوژ پشتی در لباس های پاره پشت یکی از بشکه ها نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد. زنی سیاه پوش به کنار بشکه ها آمد و در گوش دیگری چیزی گفت. طولی نکشید که مرد گوژ پشت از آنجا بیرون آمد و به سمت اتاقک شیشه ای روانه شد. آب دهانش همچون سگی از گوشه لبش آویزان بود.

کمی آن طرف تر مردی ، موهای بلوندش را از روی صورتش کنار زد و به سوی آخرین واگن گام بر داشت...


درخواست نقد

نقد گشت! واقعا پست خوبي بود!!


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۲:۴۳:۱۷
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۲:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۰۲:۴۵
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۰۷:۳۳
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۱۵:۱۳
ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۸:۰۴:۳۱

در دست ساخت ...


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷
#30

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
مـاگـل
پیام: 1323
آفلاین
_ هی جرج، اینا رو...
دو مرد جوان نگاهی به هم انداختند و دیگری گفت:
_ فک کنم از این بی سرپرستان که دولت بهشون جا و مکان...
_ نه! نگا کن چشما و دستاشونو، آدم... بهم نخندیا ولی فک کنم ایناها یه جور آدم دیگن!

جرج با تردید به دوست و همکار خود نگاهی انداخت و گفت:
_ گوش کن آلبرت دیوونه! بهرته به جای اینکه خیال پردازی کنی، یه چرت بخوابی، چون امشب توی شرکت جشن بوده و تمیز کردنش خیلی طول میکشه!
_ اما جرج، ایناها منو یاد...
_ هی! بس کن و خفه شو! بیکاری به اینا نگاه میکنی؟ ببین اون دختر بچه رو که بغل مادرشه! به اون نگا کن و دیگه حرف نزن، چون حوصلتو ندارم!

آلبرت با ترس نگاهش را از گرگینه ها برگرفت و به کاترین کوچولو که سخت به مادرش چسبیده بود، نگاه کرد و زیر لب گفت:
_ احساسم به من دروغ نمیگه. امشب قراره یه اتفاقی بدی بیفته.
جرج نیز سعی کرد چشمانش را روی هم بگذارد، اما چهره ی آن مردهای ژنده پوش، لحظه ای او را به خود وا نمی گذاشتند.


***

_ اینجا کسی نیست!

لوسیوس سراسیمه به سمت گویل برگشت و گفت:
_ یعنی چی که کسی نیست؟ هیچ می فهمی داری چی میگی؟

بلاتریکس در حالی که دستانش را از شدت خشم مشت کرده بود، با دنداهایی قفل شده بر روی هم گفت:
_ اون خوب می فهمه داره چی میگه، خیلی بهتر از تو ابله از خود راضی!

و با خشم از کنار لوسیوس گذشت. لوسیوس فریاد زد:
_ این امکان نداره! امکان نداره! خودم دیدمشون! فنریر! فنریر! تو اونا رو ندیدی؟

فنریر در حالی که به سمت در خروجی تاسیسات می رفت دستی برای لوسیوس تکان داد و گفت:
_ نه! ولی اگه تو و اون دوستای بی مصرفت بهم کمک کنین، حتما میبینمشون!

لوسویس تا خواست حرفی بزند تا از غرور خانوادگی مالفوی دفاع کند، یاکسلی با عجله از کنارش گذشت و گفت:
_ فنریر! فنریر! تو نرو! من میرم...
لوسیوس شانه ی یاکسلی را گرفت.
_ تو کجا میری؟
_ اونا سوار ترن شدن! میرم ببینم ایستگاه بعدی کجاست. بعد بایید بریم اونجا، فکر کنم آپارات جواب بده! فنریر! نرو من میرم!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۷:۰۸ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷
#29

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
معدن می لرزید ..قطار دوم نزدیک تر میشد .لوسیوس با بی قراری غرید
_این قطار که عبور کرد حمله می کنیم!

بلاتریکس با نگاهی تحقیر امیز پاسخ داد
_خیلی خب..وقت زیادی نداریم صدای سوت قطار رو می شنوم..فنریر همه رو اماده کن .

باز هم تحقیر ! تحقیر و تحقیر! انتقام همه این تحقیر هارا می گرفت .بدن گاز گاز شده ی بلاتریکس را جلو چشم اورد و بی اعتنا به غرور اشرافی وی آماده ی شد.

ریموس با عصبانیت فریاد کشیــد :بس کن تانکس! الانه که قطار برسه.انتونیا انرژی نداره تمومش کن

انتونیا به چهره ی عصبی و صدای گرفته ی معشوقه اش خیره شد و با صدای ارامی که حاکی از درد شدیدش بود گفت
_برو تانکس! من بیمارم ..نمی تونم ادامه بدم.ریموس درست می گه..شما بایدبرید..در کنار من بودن فقط وقتتونو تلف می کنه

سپس با درد نگاهی به چهره ی درهم رفته ی ریموس انداخت.وی که گویی متوجه احساس غریبی که در بین ان دو بود شده بود با صدای لرزانی گفت :
_متاسفم انتونیا ! راهی ندارم.خودت می دونی که باید برویم..مطمئن باش کسی رو برای کمکت می فرستم..به محض این که ...

انتونیا چهره در هم کشید و با محبت به ریموس نگاه کرد سپس لبخندی زد و چشمانش را برای همیشه بست.

صدای صوت قطار از به وضوح شنیده میشد..قطار درست سه ثانیه بعد ایستاد.ریموس به ارامی گفت :همه سوار شوند!

ریموس تک تک گرگینه هارا از در پشتی در تاریکی محض وارد واگن ها کرد و سپس با خشم به تانکس نگاه کرد
تانکس با ناراحتی گفت :اما اون مرده!
_حرکت کن ..جالا

قطار سوت کشید.راننده می پنداشت که هیچ کس سوار نشده است ....تا دقایقی بعد قطار در میان پرده ای از تاریکی محو شد!

لوسیوس و بلاتریکس جلوتر از همه ایستاده بودند و فنریر از خشم می لرزید..حس خوش انتقام ..مزه خون را در دهان حس می کرد...اماده ی حمله بودند.


باز هم پست شما نقد شد!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۵ ۷:۱۲:۲۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۹:۳۱:۳۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
#28

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



صداي كشيده شدن ناخن توسط بلاتريكس مو بر اندامِ اندك مرگخواراني كه در اطراف بودند، را سيخ ميكرد.
كمي آنطرف تر صداي زجه هاي آنتونيا كه از به هوش آمده بود و از درد ميناليد، باعث شد كه تانكس تمركزش را از دست دهد و هراسان به سياهي محضي كه در ديدگانش بود، خيره شود.
ريموس كه شش دنگ حواسش به خرابه ها بود، خودش را به تانكس نزديك كرد و گفت:
- بايد سوار قطار شيم ، ميپريم پشت آخرين واگن ... موافقي ؟... ولي قبل از اون بايد يه كار ديگه اي انجام بديم!
تانكس كه ديگر از آن موهاي صورتيِ براقش به رنگ كمرنگ شدن در حال تغيير بود، با صدايي كه در گلويش خشك شده بود گفت:
- اميدوارم كه نقشه ي خوبي باشه !


در همين حال باران شروع به باريدن كرد. گويي آسمان نيز براي تانكس و شوهرش دل سوزانده بود. آب هاي كف خيابان بي درنگ وارد مترو ميشدند ، تانكس بدون معطلي آنتونيا را زيرچتري پنهان كرد، صداي زجه هاي او همچنان ادامه داشت.

----

- ببينم ، ما تا كي بايد اينجا منتظر شيم ؟!
لوسيوس كه همچون گربه اي از باران بدش ميامد، غرولندي كرد و گفت:
- فقط چند دقيقه ديگه! ... بايد مطمئن شيم همه ي اون خائن ها اونجان !
- چطوري مطمئن ميشي؟ ميخواي بگي عكس دسته جمعي شون رو برامون ميفرستن ؟!
بلاتريكس كه ديگر كلافه شده بود ، گفت:
- فنري بك ميشه خفه شي ؟
و باز هم تحقيري ديگر براي فنري ! ... او هيچ گاه اين حرف ها را از ياد نخواهد برد، روزي انتقام خواهد گرفت. بدون شك او تلافي خواهد كرد.

چند دقيقه گذشت!
هيچ تغييري جز اوج گرفتن فريادهاي فنري بك حاصل نشده بود، لوسيوس همچنان سعي داشت تا قطره هاي باران بر رويش فرو نريزد.
ناگهان لرزه اي بر زمين احساس شد .

- قطار دوم در راه بود !





در اينجا به صورتي كاملا ساتوري نقد شد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۹:۲۹:۳۷


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۷:۱۰ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۷
#27

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
با احتیاط چوب دستی اش را بالا اورد و معدن را زیر نظر گذراند .تانکس با عجله خود را به انتونیا رسانید
_فکر می کنم زنده باشه!حالش اصلا خوب نیست

ریموس به دنبال منشا اشعه های مرگبار نارنجی رنگ بود.بی شک منشاء اشعه ها در جایی نزدیک تر از انچه که بنظر می رسید بود .
وحشت در چشمان خاموش تانکس موج می زد.وحشتی همراه با ترحم که سراسر وجودش را گرفته بود او را وادار به نفرت از خود و موقعیتی که در ان قرار داشت می کر د
_ریموس حالش خیلی بده زیاد دوووم نمی آره بهتره هرچه زودتر ....

ریموس گرگینه ی محفلی تکانی خورد و به چهره ی هراسان نامزد جوانش نگاه کرد و بعد غرید
_نمی تونیم تانکس ! یک نفر فدای بقیه .این عاقلانه بنظر می رسـه نه؟

سپس لبخندی تلخ چهره ی عصبی اش را پوشاند.تانکس غرولندی کرد و انتونیا را جا به جا کرد.ذهنش را متمرکز کرد و طلسم های مداوا را زیر لب خواند

ریموس همانطور که اوضاع را بررسی می کرد به ارامی گفت:
_چی کار داری می کنی؟انرژیتو بی خودی هدر نده راه درازی در پیش داری.انتونیا ضعیف تر از اونه که تحمل کنه و یک هفته تا تکمیل قرض ماه مونده حتی نمی تونه انرژیشو ذخیره کنه.

صدایش در میان صدای سوت قطار گم شد صدای چرخ های قطار که روی ریل های قدیمی کشیده میشد انقدر بلند بود که صدای غرش فنریر گری بک در ان طرف معدن را هم در خود محو کرد!

لوسیوس موهای بولندش را کنار زد .حس حقارت تمام وجودش را گرفته بود.او حقیر بود انقدر حقیر که به همراهی گری بک راهی شده بود
_گری بک نمی تونی کمی صبر کنی؟برای رسیدن به خون تازه این قدر عجله داری ؟
برق وحشتناک حاکی از لذت نوشیدن خون تازه در چشمان سرخ رنگ گری بک نمایان شده بود .لذت گاز گاز کردن ان بدن نحیف تانکس انقدر بود که اورا از صبر کردن باز دارد
لوسیوس به بلاتریکس خیره شد دندان هایش را بر هم فشرد و با تظاهر به خونسردی تمام گفت :
_باید می فهمیدیم که کجا هستند.هرچند صدای فریاد ریموس ان قدر واضح نبود اما موقعیت تقریبی ان ها ...

دستان سپید و کشیده ی بلاتریکس روی دیواره های بلند معدن کشیده شد.بوی پوسیدگی را به مشام کشید و سر به دیوار گذارد
_صدا می پیچد!


نقد گشت!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۹:۲۸:۵۲

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#26

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
لرزه خفیفی که سالن مترو را در بر گرفته بود ، حاکی از این بود که مترو خیلی زود به ایستگاهی می رسد که مرگ خواران ، با چشمان شرارت بارشان ریموس لوپین و چندین گرگینه را دنبال می کردند.

گرگینه هایی که به همراه ریموس لوپین بودند سعی می کردند از قسمت های تاریک مترو بگذرند و سرهایشان را به زیر افکنده بودند ، گویا می خواستند که نه خود انسانی ببیند و نه انسانی آنها را.

کمی آن طرف تر فنریر گری بک چنگی در هوا انداخت گویا میخواست خشم بی پایانش را بر روی مانعی خیالی خالی کند و با صدایی که بیشتر شبیه غرشی بود زیر لب گفت : دیگه نمیتونم صبر کنم! می خوام مزه ی تک تک اون آشغال های خیانتکار رو زیر زبونم بچشم!

اینبار نیز لوسیوس در کارش دخالت کرد : فنریر گری بک! لرد سیاه گفت که گرگینه ها رو زنده می خواد! فکر نمی کردم گرگینه ها این چنین سطح شعور پایینی داشته باشند!در ضمن من الان دیگه هیچ ماگل خون لجنی رو اینجا نمی بینم! منتظر اعلام حمله باشین!
برق خشونت اینبار با درخششی بیشتر در چشمان گری بک درخشید.

درست کمی آنطرف تر ، ریموس لوپین که کمی از همسر عزیزش عقب مانده بود ، سعی میکرد که قدم هایش را به تندی بردارد که آنتونیا ، به کنارش آمد .
_ ریموس لوپین! میخواستم که بابت تمامی کارهایی که برای گرگینه ها کردی ازت تشکر کنم!
لحن صدای آنتونیا برای ریموس ناآشنا بود.
_ خواهش می کنم آنتونیا! داشتم به این فکر می کردم که حالا باید برای گرگینه ها یک سرپناه امن پیدا کنیم.
لحظه ای چند ثانیه سکوت در بین آنها فاصله انداخت و اینبار نیز آنتونیا خواست که سرصحبت را باز کند ولی درست در همین لحظه برقی نارنجی رنگ هوا را شکافت و مستقیماً به سینه اش برخورد کرد و بیهوش و دمر بر روی زمین افتاد.

ریموس با عجله چوب دستیش را در آورد و فریادی کشید ولی صدای فریادش در غرش ورود قطار به ایستگاه خاموش و خفه شد!

در اينجا نقد و ساتوري شد!!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۲۳:۱۶:۳۷
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۹:۲۸:۲۴

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۷:۵۳ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۷
#25

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 3574
آفلاین
گري بك که از حرف لوسیوس به شدت ناراحت شده و حس تنفر وجودش را فرا میگرفت ... در ذهنش گاز گرفتن لوسیوس رو پرورش میداد . در این میان لوسیوس هیچ احساس خطری نکرده بود با تمرکز کامل به راهش ادامه میداد ...

در سمت دیگر لرد با سرعت معدن متروکه را ترک و به مقر اصلی خود بازگشته و منتظر خبر های عالی است ... در فکر این است که اگر مرگخوارانش موفق نشوند مجددا خود را به معدن برساند و کار را به پایان برساند !

مرگخواران بعد از طی کردن راهی طولانی از داخل تاسیسات مترو به خروجی اصلی مترو میرسند و این در حالی است که ریموس و گرگینه های دیگر در راه هستند ...

لوسیوس مالفوی به اطراف خود نگاه کرد و بعد از لحظاتی گفت :

اینجا برای کمین کردن مناسبه فقط باید کمی دکورشو تغییر داد ... نظرت چیه کراب؟

کراب که جزو نفرات آخر مرگخواران بود به آن محل رسیده بود کلاه سیاهشو که برای جلوگیری از جلب توجه زده بود برداشت و هماننده لوسیوس به آن محیط نیمه روشن نگاهی انداخت و چوب دستی خود را بالا برد ...
صداهای وحشت ناکی در ایستگاه مترو به گوش میرسید . آن دسته از افرادی که همچنان منتظر ورود قطار بودند با تعجب به تونل مترو نگاه میکردند زیر انتظار داشتند قطار با آن همه سر و صدا وارد شود ولی خبری از قطار نشد ...

ــ گری بک چی کار داری میکنی ؟؟

گري بك برای قورت دادن عصبانیتش شروع کرده با ناخن هایش به دیوار خط کشیدن و باعث شده بود صداهای زجر آوری به وجود آید ... او بعد از اینکه کمی با خود کلنجار رفت برگشت و رو به بلاتریکس کرد ...

ـ چیه ؟

گري بك از تعجب خشک شده بود ... محیطی که آنها ایستاده بودند تا لحظاتی پیش تغییرات زیادی کرده بود ... کراب چوب دستیش رو در جیب شنل سیاهش گذاشت و گفت :

میتونیم مخفی بشیم ...

لرزش تونل حاکی از آن بود که قطار تا لحظاتی دیگر وارد ایستگاه خواهد شد ... ولی قبل از ورود قطار افرادی از تونل مجاور بیرون آمدند ... قطار همچنان به سرعت در حال نزدیک شدن بود ...

ریموس و دیگر گرگینه ها وارد ایستگاه شده بودند و قصد داشتند به سمت خروجی و در واقع محل کمین مرگخواران حرکت کنند ...

کاترین دختر بچه ی ماگلی با دیدن یکی از پیرمرد ها به یاد پیرمرد وحشت ناکی افتاد که دقایقی پیش دیده بود و رویش را بگرداند و به مادرش چسبید ....



نقد شد در لينك مقابل: ساتورستان نقد


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۸:۳۵:۲۷

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#24

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۷ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 45
آفلاین
خلاصه ي داستان


معدن متروك مترو پليس، معدني بسيار قديمي كه به مناسبت داستانهاي مبني بر اينكه موجوداتي ساكن آن هستند كه علاقه به گوشت انسان دارند، نيمه كاره رها شده بود، هنوز هم گاه وقتي صداهايي مخوف از آن بر مي ايد. اما به تازگي مترو شهر را بر روي آن بنا كرده بودند. جايي كه صدها نفر از آن مي گذشتند.

هيچوقت در دنياي عقل گراي انسان ها، جادوگران، ديوانه سازها، اجنه، موجودات جادويي و حتي گرگينه ها، جايي نداشتند. اما در حقيقت اين گروه ها وجود داشتند، مخصوصا گرگينه ها! اما اين گروه نيمه گرگ، حتي جايي در دنياي جادوگران نيز نداشتند.

گرگينه ها در اين معدن متروك زندگي مي كنند. روزگاري از ترس اينكه به آدمهايي كه خود زماني جزو آنها بودند، حمله كنند و آنها را به سرنوشت شوم خود دچار كنند، اما با ظهور لرد ولد... ، البته بهتر است بگوييم لرد سياه؛ زيرا اين نام هنوز هم لرزه بر اندام هر فردي خواهد انداخت، چه بسا خود من.

با ظهور لرد سياه، سو استفاده از اين موجودات براي تصرف دنياي موجودات جادويي، و با خبر شدن از راه هاي افزايش قدرتي كه ديگر جادوگرها بدان واقف نبودند، در صدر برنامه هاي شوم لرد قرار گرفت. و فنرير گري بك، يك گرگينه ي رانده شده و سرشار از حس كينه، اولين گرگينه اي بود كه بدين درخواست لرد سياه، پاسخ مثبت داد.

او به دستور لرد سياه گرگينه ها را جع كرد، آنها را به خونخواري دعوت كرد، با آنها در دخمه اي مبارزاتي خون بار انجام ميداد و هر روز بدانها متذكر ميشد كه ما بايد دنيا را تصرف كنيم و اين كار تنها با همراهي لرد سياه انجام پذير خواهد بود.
هر روز، پسر بچه يا دختر بچه اي معصوم، تنها به گناه انسان بودن، با گاز گرفته شدن، به جمع گرگينه ها مي پيوست. بوي گوشت انسان پاك، چنان گري بك سرمست نموده بود كه در زماني هم كه انسان بود، باز به ازار و اذيت آدميان مي پرداخت و خود را از گوشت و خون آنها بي نصيب نمي گذاشت.

ريموس لوپين، گرگينه ي محفلي، خود را وارد اين گروه خطرناك كرد و سعي مي نمود نقشه هاي آنها را با اطلاع دادن به محفل، خنثي نمايد.

او امشب، با نقشه اي كه ما( تمام خواننده هاي پست ها) هيچ اطلاعي از آن نداريم، مخالفت ميكند، با گري بك زد و خورد و او را بي هوش ميكند. نيفادورا تانكس، نامزد او طي جرياناتي از اين واقعه با خبر ميشود و به كمك ريموس مي آيد. آنها گرگينه ها را راضي ميكنند كه از فرمانبرداري از لرد سياه دست بكشند و به سطح زمين بيايند. البته چند نفري از آنها هنوز هم طرفدار لرد سياه هستند كه فعلا خاموشي را برگزيدند، اما به هر حال آنها هم از تحقير مرگخوارها به عذاب بودند.

در راه آمدن به سطح زمين، متوجه مي شوند كه گري بك فرار كرده. و بعد از چندي كه فاصله ي زيادي با در خروجي نداشتند، لرد سياه سر مي رسد و طي يك جنگ ناعادلانه، چند طلسم به ديواره هاي سست معدن برخورد ميكند و معدن فروريخته و يكي از 3 درب خروجي را مسدود ميكند. آنها به سمت 2 درب خروجي ديگر راه مي افتند و شايد نادانسته يا از روي عمد، درب منتهي به متروي شهر را بر ميگزينند. اما هنوز به درب نرسيده اند.

لرد سياه، نجيني را مامور تعقيب آنها كرده و اكنون از روي نوعي نقشه و با تعقيب مار عزيز خود، به اين حقيقت دست يافته كه آنها كدام راه خروجي رو انتخاب كرده اند. او اكنون به مرگخوارانش دستور داده كه به مترو شهر بروند و منتظر آن گروه بشوند. و همه را صحيح و سالم به نزد لرد سياه ببرند. البته، مرگخوارها اجازه دارند كه ريموس و تانكس را از بين ببرند.

محفل اطلاعتي از اين وقاياع ندارد. و در ضمن، در بين اين موجودات نيمه گرگ، گرگينه اي مونث به نام آنتونيا وجود دارد كه كمي نسبت به ريموس احساسات و عاطفه دارد.

لرد سياه هنوز به گرگينه هاي خود نياز دارد، بايد آن نقشه را انجام بدهد. گويا بويي از قدرتي جديد به مشام لرد سياه رسيده است.


نكاتي براي اسلوب نوشتار

ما قرار است در اين تاپيك نوشتاري در ژانر فانتزي داشته باشيم، يك نوشتار قوي با توصيفات به جا، ديالوگ هايي قوي و متانسب با شخصيت ها و راهبردن داستان به شيوه اي نه چندان ژانگولر و نه خيلي ساده.


از ويژگي هاي هر شخصيتي استفاده مي كنيم.


سعي ميكنيم خودمان را وارد معركه نكنيم! و اجازه بديم داستان تقريبا مطابق كتاب باشد.

اميدوارم كه از احساسات و عشق و اين گونه مسائل، به عنوان فرعيات استفاده كنيم! و و پست هايي متوسط( نه زياد بلند و نه آنچنان كوتاه) در اين معدن، خواهيم نواخت!


وسعي كنيم كه داستان را به جايي برسانيم كه هيچكس انتظار آن را نداشته باشد، جايي غير منتظره با اتفاقاتي خارق العاده.


ادامه ي داستان

_ مامان؟ ساعت چنده؟ كي ميرسيم خونه؟

دخترك دست مادرش را كشيد و چشمان خواب آلود، به او نگاه كرد. موهاي كم پشتش، صورت سفيد و چشم هاي قهوه اي او ... مادر دختر كوچولوي خود را بلند كرد و در آغوش كشيد و گفت:
_ الان ساعت تقريبا 12 شبه. اين يكي ترن كه بياد، سوار ميشيم و مي ريم خونه. خب؟
دخترك لبخندي زد و سرش را بر روي شانه ي مادرش گذاشت.

در سالن افراد كمي حضور داشتند. دخترك تك تك افراد را نگاه ميكرد و گاه با لبخندي، چشمك محبت آميز آنها را پاسخ ميداد. اما ناگهان متوجه شد كه در گوشه اي از سالن كه تاريك بود، چند نفر ظاهر شدند. چشمان خود را ريز كرد و سعي كرد آنها را ببيند، اما حواس هيچكدام از آنها به او نبود.

با نگاه خود آنها را دنبال كرد، يك، دو، سه، چهار، پنج... شش! شش نفر بودند و لباس هايي عجيب بر تن داشتند. همه داشتند با عجله به قسمت تاسيسات مي رفتند. به دري رسيده بودند. نگاهي به اطراف انداختند و نوري صورتي رنگ به در برخورد كرد و همه سريعا وارد شدند.
واقعا رنگ قشنگي بود! دخترك مشتاقانه به آنها چشم دوخته بود. نفر هشتم نيز داخل شد و حالا نوبت نفر آخر كه كمي قوز داشت، بود. دخترك همچنان اون را مي نگريست و اميدوار بود آن پيرمرد هم به او نگاه كند. حتما آنها افراد خوبي بودند!
اما ناگهان چشم هاي دخترك گرد شد و از وحشت زبان او قفل شد. مرد خميده به اون نگاه كرد، چشماي قرمز رنگش مي درخشيد و
قبل از اينكه وارد شود، لبخندي پليد زد، مي شد شرارت را در وجودش حس كرد. با دستايي كه ناخنهايش شايد به پنج سانت هم مي رسيد، براي دخترك بو سه اي فرستاد، و بعد داخل شد.

_ كاترين؟ عزيزم؟ چرا ساكتي؟؟
مادر دخترش را نگاهي كرد و ديد كه از ترس هم چون قطعه سنگي شده.

***

_ چيكار ميكني گري بك؟ عقب موندي! خروجي معدن چند متري اون طرف تره، عجله كن!

_ خيله خب بلاتريكس! آخه دختر بچه ي نازي بود! كاش وقت بيشتري داشتيم!

و از تصور گاز گرفتن آن پوست لطيف، چنان لذتي به او دست داد كه خرناسي كشيد، خرناسي كه لوسيوس را واردار كرد تا با انزجار بگويد:

_ خفه شو شغال احمق!


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۸:۳۲:۴۸


Re: معدن متروک متروپولیس !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#23

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
تدی عزیز باید توجه داشته باشیم که لرد برای رسیدن به برخی از اهدافش به وجود گرگینه ها احتیاج داره و با توجه به این مسئله هیچ وقت اونها رو زنده به گور نمی کنه و در ضمن گرگینه ها در حالت عادی مثل یک انسان رفتار می کنند و عمل چپاندن موش های زنده درون جیبها از یک انسان عادی اگر چه وحشی نیز باشه بی نهایت بعید به نظر می رسه !
..................................................

مرگخوارانی که همراه لرد سیاه معدن متروپولیس را که هم اکنون همچون مقبره های باستانی ساکنین اش را درون خود زنده به گو کرده بود، ترک گفتند و دقایقی بعد پشت سر ارباب خود که به ظاهر بی توجه به آنها به پشتی بلند راحتی اش تکیه داده بود، ظاهر شدند؛ همه به یک مسئله فکر می کردند و زمانی که لرد ولدمورت لب به سخن گشود و نقشه خود را در رابطه با آنچه که بدان می اندیشیدند باز گفت، هیچ یک تعجب نکردند.
چرا که به خوبی می دانستند هم اکنون که رقیب بزرگ، آلبوس دامبلدور پیر از بین رفته بود، برای او بزرگترین جادوگر قرن، خواندن ذهن جمعی سرگرمی کودکانه ای بیش نبود.

صدای تمسخرآلود لرد ولدرمورت در فضای یخ کرده اتاق پیچید.
- مرگخواران من !
پس از آن حوادث ناگوار و شکست های پی در پی، برای آنها که منتظر توفان خشم او بودند، این لحن و کلمات همچون نسیم آرام بخشی بر دلهای هراسانشان وزید و نفس های حبس شده در سینه شان با بازدمی بیرون رانده شد؛ زمانی که همه چیز بر وفق مراد بود اربابشان اینگونه و با این کلمات سخن آغاز می کرد.

- استفاده از جسم حقیر حیوانها چندان بی ثمر نبوده، به جاهایی که در حالت عادی نمی تونستم برم، سر کشیدم و چیزهایی رو که نمی تونستم، دیدم ... متروپولیس رو می شناسم !
از روی راحتی اش برخواست و با چنان سرعتی چوب دستی اش را در هوا تکان داد، که چیزی جز رنگ محو چوب آن دیده نشد. در چشم بر هم زدنی خط های منحنی، راست و اریب با نور طلایی رنگی در فضای اتاق درخشید و به آرامی کنار هم قرار گرفت.

- مترو پولیس ... در حال حاضر نجینی همراه اونهاست، اون ها دقیقا اینجا هستند.
او با چوب دستی به نقطه طلایی کوچکی اشاره کرد، که در طول مسیر یک خط مارپیچ به سوی خط شیب داری پایین می رفت. مار عزیزش بدون شک پا به پای ریموس لوپین و همراهانش در دالان های تاریک متروپولیس می خزید.

- اینجا منتظرشون باشید ... همشون به غیر از اون دو تا باید زنده بمونن !
لرد بار دیگر چوب دستی اش را به طرف نقشه طلایی اش برد و جایی را نشان داد که به نظر می رسید، یکی از دو راه خروجی باشد که پس از آن زلزله باز مانده بود.

- اون محفلی احمق، به طرف مترو شهر هدایتشون می کنه ... شجاع ولی مثل همیشه احمق !
چند مرگخوار خنده های ابلهانه خود را بدرقه پوزخند لرد سیاه کردند و او ...
....................................

* دو راه خروجی داریم، علاوه بر اون راه که بسته شده !


این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.